۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

خدمت استراتژیک پ‌کاکا به ترکیه در بحران سوریه

عراق و ترکیه و ایران و سوریه در تاریخ معاصر خود همواره مسئله کُرد داشته‌اند. در همه این کشورها از دهها سال پیش گروه‌های کُرد به مبارزه مسلحانه مشغول بوده‌اند. از همان ابتدا رویکرد ترکیه با سه کشور دیگر یک فرق اساسی داشت. ترکیه هرگز در رقابت‌های منطقه‌ای از گروههای کُرد کشورهای همسایه خود حمایت نکرده است. اما هر سه کشور دیگر سابقه طولانی در این خصوص دارند. این کشورها در حالی که به شدیدترین شکل ممکن احزاب کُرد داخل کشور خود را می‌کوبیدند، از حزبی با همان مشخصات در کشور همسایه حمایت می‌کردند. وقتی هم تاریخ مصرف این استفاده ابزاری تمام می‌شد، آب خوردن این گروه‌ها را به امان خدا رها می‌کردند و بعضاً از پشت هم به آنها خنجر می‌زدند. حمایت همه جانبه رژیم سابق ایران از حزب دمکرات کردستان عراق به رهبری ملا مصطفی بارزانی، و سپس مصالحه با دولت عراق و قطع حمایت از بارزانی، نمونه واضح این رویکرد متداول کشورهای منطقه است.
مطابق همین سیاست کشورهای همسایه ترکیه از بدو تاسیس پ‌کاکا با کارت این گروه بازی کرده‌اند. عبدالله اوجالان رهبر و بنیانگذار پ‌کاکا  تحت حمایت خاندان اسد سالها در دمشق اقامت داشت. این در حالی بود که رژیم بعثی سوریه هیچ حقوقی برای کُردهای کشور خود قائل نبود و بسیاری از آنها حتی شهروند سوریه هم محسوب نمی‌شدند. پ‌کاکا در دره بقاع لبنان و با حمایت حزب‌الله نیروهای جنگی تربیت و عازم شرق ترکیه می‌کرد.
حتی مردم عادی شهرهای مهم مرزی هم بعضاً حمایت از پ‌کاکا توسط کشور خود را احساس می‌کردند. وقتی در شرق ترکیه درگیری‌ها قوت می‌گرفت، رفت و آمد هلی‌کوپترها و احتمال جابجائی زخمی‌ها، اسباب کلی حرف و حدیث میان مردم عادی بود.
پ‌کاکا در جلب حمایت از کشورهای مختلف کاملاً عمل‌گرایانه تصمیم می‌گرفت. از حزب‌الله شیعه تا رژیم‌های بعثی و ناسیونالیستی عربی هم‌پیمان و حامی پ‌کاکا بودند. برای پ‌کاکا تنها موضوعی که اهمیت داشت جنگ و مبارزه با ترکیه بود. اما ترکیه هرگز به این اقدامات همسایه‌های خود عکس‌العمل متقابل نشان نداد. در بدترین شرایط هم به تمامیت ارضی کشورهای همسایه احترام گذاشت. به هر دلیلی و با هر نیتی، چنین سیاستی ترکیه را از منظر اخلاقی نزد همسایه‌های خود در موضع بهتری قرار می‌داد.
حتی وقتی هم ژنرالهای ارتش ترکیه تصمیم به دخالت می‌گیرند، سیاستمداران مانع آنها می‌شوند. بنا به گفته ژنرال عثمان پاموک‌اوغلو (لینک از آرشیو) در سال 1995 ارتش ترکیه تصمیم می‌گیرد که با عملیات طراحی شده پایگاه اصلی پ‌کاکا در ایران را نابود کند. گویا نخست‌وزیر وقت تانسو چیللر هم موافق بوده است. اما در نهایت سلیمان دمیرل رئیس‌جمهور ترکیه اجرای عملیات را متوقف می‌کند و می‌گوید : «انجام چنین عملیاتی در همسایه‌ای مانند ایران، ترکیه را هم در ایران و هم در دنیای خارج در موقعیت بسیار سختی قرار خواهد داد. و این بر خلاف سیاست صلح‌جویانه ترکیه است. و ترمیم رابطه با ایران زمان زیادی خواهد برد» در مستند Kan uykusu belgeseli به تفصیل تاریخچه این عملیات تشریح شده است.
اما این رویکرد برای خود ترکیه هزینه‌های بزرگی داشت. این کشور در نبرد با پ‌کاکا عملاً تنها بود. مثل همسایه‌ها هیچ کارت برنده‌ای در دست نداشت. حتی قدرت‌های غربی هم که پ‌کاکا را حزبی تروریستی می‌دانستند و همچنان می‌دانند، در عمل مثل یک حزب تروریستی با آن برخورد نمی‌کردند. ترکیه هم از منظر اخلاقی در شرایطی نبود که هم‌پیمانان غربی خود را تحت فشار قرار بدهد.
اگر از موضع عدالت‌خواهانه به قضیه نگاه کنیم، وقتی حقوق ابتدائی مردمی در یک کشور به رسمیت شناخته نمی‌شود، رویکرد مبارزه مسلحانه حتماً یکی از انتخاب‌های آنان خواهد بود. خاصه که در دهه‌های گذشته مبارزه مسلحانه نزد گروه‌های چپ بسیار محبوبیت داشت. در چنین شرایطی همراهی و همدلی واقعی با ارتش ترکیه حتی برای هم‌پیمانان غربی این کشور هم کار دشواری بود. البته مبارزه مسلحانه در بخش‌های کُردنشین همه کشورهای منطقه، همچنان بیشترین طرفدار را دارد. در اقلیم کردستان هنوز دو حزب اصلی مسلح هستند.
تنها موضوعی که ترکیه می‌توانست همراهی واقعی دولت‌های غربی را علیه پ‌کاکا جلب کند، مبارزه با اعمالی بود که حتی با معیارهای سالیان پیش سازمانهای مسلح چپ هم هیچ مشروعیتی نداشت. پ‌کاکا خیلی پیشتر از گروه‌های افراطی اسلامی عملیات انتحاری انجام می‌داد. اولین عملیات انتحاری پ‌کاکا را زینب کیناجی معروف به زیلان در منطقه علوی‌نشین تونجلی انجام داد که تلفات زیادی هم داشت. زیلان خود را فدائی عبدالله اوجالان می‌دانست.

سال 1991 شاخه جوانان پ‌کاکا در محله باکیرکوی استانبول با کوکتل مولوتف مغازه چتین‌کایا را مورد حمله قرار داد. سه مرد و هفت زن و یک کودک در این عملیات کشته شدند. پ‌کاکا مسئولیت عملیات را به عهده گرفت و گفت خواهرزاده والی استعمار (والی یکی از استانهای ترکیه) در بین کشته‌شدگان بوده است. پ‌کاکا در مناطق کُردنشین هم عملیات زیادی انجام می‌داد که اغلب قربانیان آن غیرنظامیان بودند. از معروفترین آنها قتل‌عام سال 1987 در روستای کوچک و کُردنشین پینارجیق در استان ماردین بود که عده‌ای از مردان آن عضو سیستم نگهبانی روستا بودند. در این عملیات سی نفر و از جمله شانزده کودک و شش زن به قتل رسیدند. پ‌کاکا مسئولیت حمله را به عهده گرفت. نشریه سرخوبون پ‌کاکا نوشت که عملیات پینارجیق اراده خلق کُرد را برای اوردولاشماق (نظامی شدن) به نمایش گذاشت.
هم‌پیمانی پ‌کاکا با قدرت‌های منطقه‌ای، و سیاست ترکیه در عدم حمایت از گروههای کُرد کشور‌های همسایه، تقریباً تمام مرزهای خاکی ترکیه در شرق و جنوب این کشور را به عمق استراتژیک پ‌کاکا تبدیل کرده بود. پ‌کاکا ضربه خود را می‌زد و بعد به یکی از حامیان خود پناه می‌برد. هیچ ارتشی در منطقه به اندازه ارتش ترکیه که یکی از قوی‌ترین ارتشهای ناتوست، در نبرد با یک گروه مسلح تلفات نداده است. هر ارتش دیگری هم بود شاید وضع بدتری پیدا می‌کرد. اگر ترکیه هم اهرم فشار حمایت از گروه‌های مسلح همسایه‌ها را در اختیار داشت، پ‌کاکا و حامیانش در شرایط بسیار دشواری قرار می‌گرفتند.
اما جنگ داخلی سوریه همه معادلات را تغییر داد. یکی از مهمترین بازیگران این جنگ پ‌کاکا و شاخه سوری آن ی‌پ‌گ است. از همان ابتدا همزاد سوری پ‌کاکا خرج خود را از ملت سوریه جدا کرد. وقتی جنگ شدت گرفت و رژیم اسد احساس خطر کرد، با شاخه سوری پ‌کاکا وارد معامله شد و مناطق کُردنشین را بدون هیچ مقاومتی تحویل آنها داد.
ظهور داعش فرصت کم‌نظیری در اختیار بازیگران منطقه‌ای و از جمله پ‌کاکا گذاشت. داعش عصاره رذیلت‌های این منطقه است. برای هیچ بازیگری هم ناآشنا نیست. تمام بازیگران منطقه در اعلام نفرت از داعش از همدیگر سبقت می‌گیرند. اما در نهایت داعش را به حریف خود ترجیج می‌دهند. منطق آنها هم بسیار ساده است. داعش رفتنی و حریف ماندنی است. بر همین اساس ترکیه هم داعش را به پ‌کاکا ترجیح می‌دهد. رژیم بمب بشکه‌ای اسد کاری به داعش ندارد. به گفته مقامات امریکائی نود درصد حملات روسیه به مخالفانی غیر از داعش بوده است. روسیه حتی در اولین حملات خود برای حفظ ظاهر هم که شده داعش را هدف قرار نداد.
نبرد کوبانی اوج درخشش پ‌کاکا بود. کوبانی شهری در سوریه است، اما پ‌کاکا به چنان اعتماد به نفسی دست یافت که ادامه روند صلح داخلی در ترکیه را هم به سرنوشت این شهر سوری گره زد. در عرصه نظامی گریلاهای پ‌کاکا و ی‌پ‌گ از جان مایه گذاشتند و داعش را به عقب راندند. پیروزی بزرگ‌تر در عرصه سیاسی به دست آمد. در حالی که تبهکاران داعشی زنان را به بردگی می‌بردند، گریلاهای دختر و پسر دل از جهانیان ربودند. گروههای مسلح کُرد همیشه پیشمرگه‌های زن داشتند و این فقط یک نمایش نبود. اما هیچ وقت حضور آزادانه و شجاعانه زن در جبهه نبردی که یک طرف آن ضدزن‌ترین گروه تروریستی جهان بود، چنین انعکاس ستایش‌برانگیز جهانی نداشت.
پ‌کاکا خیابانهای استکهلم و اسلو و پاریس و لندن را فتح کرده بود. امریکا عملاً پ‌کاکا را پشتیبانی هوائی می‌کرد. حرف و استدلال ترکیه هیچ خریداری نداشت و حتی متهم به بی‌تفاوتی عمدی در خصوص داعش بود. دشوار بتوان مقطعی از تاریخ ترکیه را سراغ گرفت که چنین آچمز شده باشد.
اما این فقط یک طرف قضیه بود. روی زمین اتفاق به غایت متفاوت دیگری افتاد که حالا حالاها فراموش نخواهد شد. پ‌کاکا و شاخه سوری آن در حالی که دل از جهانیان می‌ربودند، نزد همسایه‌های دیوار به دیوار عرب و ترکمان خود چنان تخم کینه‌ای کاشتند که اگر آنها در آینده سوریه، بشار اسد و ژنرال‌های ارتش سوریه و دسته‌جات مسلح علوی را هم ببخشند، پ‌کاکا و ی‌پ‌گ را نخواهند بخشید.
سوریه گرچه کشوری چند قومی و چند مذهبی است، و شکافهای قومی و مذهبی آن هم به حادترین مراحل خود رسیده است، اما ترکیب جمعیتی آن شرایطی نظیر ترکیه دارد. سوریه مثل عراق و حتی ایران هم نیست، یک اکثریت مطلق قومی و مذهبی دارد. بیش از هفتاد درصد مردم این کشور عرب و سُنّی‌مذهب هستند. جمعیت آنها هم کمابیش در سراسر سوریه پخش است. حتی در مناطق علوی‌نشین هم آبادی‌های پرجمعیت سُنّی‌مذهب وجود دارد.
بسیار بعید است چنین کشوری با چنین ترکیب جمعیتی تجزیه شود. اصولاً تجزیه هر کدام از کشورهای منطقه بلافاصله به شرایطی منجر خواهد شد که دشوار بتوان آن را کنترل کرد. حتی عراق هم که عملاً سه دولت دارد، تا کنون رسماً تجریه نشده است. اقلیم کردستان عراق حتی در شرایطی که می‌توانست اعلام استقلال کند، ترجیح داد و یا مجبور شد که همچنان در ترکیب سیاسی عراق باقی بماند.
این اکثریت مطلق در سوریه، بیشترین آسیب را از رژیم بمب بشکه‌ای اسد دیده است. میلیونها نفر از آنها آواره شده‌اند. صدها هزار کشته داده‌اند. شهرها و روستاهای آنها با بمب بشکه‌ای ویران شده است. در تلقی این مردم، گروهی که خود را نماینده هم‌میهن کُرد آنها می‌داند، در تمام مدت جنگ داخلی، عملاً از پشت به آنها خنجر زده است. ارتش سوریه با دو گروه داعش و شاخه سوری پ‌کاکا کمترین درگیری را داشته است. با ی‌پ‌گ تقریباً هیچ درگیری نداشته و حتی مراوده هم داشته است.
در معادلات منطقه‌ای و از منظر اکثریت مطلق مردم سوریه، کارکرد پ‌کاکا و ی‌پ‌گ هیچ فرقی با داعش ندارد. داعش حرکت این مردم را به کلی منحرف کرد و چنان حاشیه امنیتی برای رژیم اسد ساخت که تزار گازی از آن ور آبها لشگر کشیده تا به نام داعش، دیگران را بکوبد و متحد خود را نجات بدهد و طلبکار هم باشد. پ‌کا‌کا هم از از منظر این مردم بلافاصله فرصت‌طلبی کرد و از پشت به آنها خنجر زد. طوری که تزار هم ستایشگر پ‌کاکا شده و می‌گوید نیروهائی که حقیقتاً با داعش می‌جنگند، ارتش سوریه و شبه‌نظامیان کُرد هستند.
ی‌پ‌گ حتی به مسائل شخصی آواره‌گان بیپناه سوری هم پرداخت و کینه را عمیق‌تر ساخت. وقتی فیلمبردا مجار در اقدامی شرم‌آور به اسامه عبدالمحسن مربی فوتبال سوری در حالی که بچه خود را در بغل داشت، پشت پا انداخت، جهانی به همدردی با این مرد و تقبیح رفتار آن فیلمبردار پرداخت. فیلمبردار عذرخواهی کرد، اما شاخه سوری پ‌کاکا عکسی از این مربی منتشر کرد که زمانی در صفحه  فیس‌بوک خود از فلان گروه جهادی تندرو حمایت کرده بود. و با دقتی که در توان ارتش امریکا هم نیست، مدعی شد که اسامه در قتل چند ده نفر از اعضا این حزب هم نقش داشته است. کسی این ادعا را جدی نگرفت و اکنون این مربی در اسپانیا و تحت حمایت باشگاه رئال مادرید به مربیگری اشتغال دارد.
اوضاع سوریه چنین نخواهد ماند. رژیم اسد نیز دیر یا زود سرنگون خواهد شد. سیل پناه‌جویان به سوی اروپا، و ترورهای داعش در پاریس، شرایط را به سمتی برده که هر چه زودتر باید تلکیف سوریه مشخص شود. هر تصمیمی هم که گرفته شود، داعش و رژیم بمب بشکه‌ای که قاتل صدها هزار سوری است، علی‌القاعده نقشی در آینده این کشور نخواهند داشت. اکثریت مطلق این کشور هم هرگز این همه مصیبت و ویرانی را فراموش نخواهند کرد.
هر رژیمی هم که در سوریه سر کار بیاید، حتی اگر مخالف شدید ترکیه هم باشد، در قضیه پ‌کاکا عملاً متحد استراتژیک ترکیه خواهد بود. نزدیک هزار کیلومتر از مرز سوریه و ترکیه دیگر برای پ‌کاکا عمق استراتژیک محسوب نخواهد شد. اقلیم کردستان هم نشان داده که بسیار مسئولانه عمل می‌کند. برای پ‌کاکا فقط یک راه فرار باقی خواهد ماند که نیک می‌دانیم بهره‌برداران انحصاری چه بهره‌ای از آنها خواهند برد.
در چنین شرایطی ترکیه عملاً از محاصره پ‌کاکا رها خواهد شد. پ‌کاکا که هزاران کیلومتر عمق استراتژیک داشت، در دالانی به طول چند صد کیلومتر و از بالا و پائین در محاصره دو ملتی خواهد بود که سر هر چیزی اختلاف داشته باشند، سر کنترل و سرکوب این گروه بیشترین توافق را خواهند داشت. این بزرگترین و استراتژیک‌ترین خدمت ناخواسته پ‌کاکا به ترکیه‌ای است که عملاً دهها سال است در محاصره گریلاهای آن و حامیان گوناگونش به سر می‌برد.
دهها سال است که ترکیه اتهاماتی بسیار سنگین به پ‌کاکا می‌زند و می‌گوید این سازمان به هیج اصلی پایبند نیست و عامل بیگانه است و مشی تروریستی دارد. ولی چون به طور سیستماتیک حقوق کُردها در این کشور نقض شده بود، خود می‌گفت و خود می‌شنید و غربی‌ها هم جدی نمی‌گرفتند و همسایه‌ها هم زهرشان را می‌ریختند. اما جنگ سوریه باعث شد که اگر ترکیه هم همه این اتهامات را پس بگیرد، و میلیون‌ها نفر در پاریس و لندن به دفاع از پ‌کاکا برخیرند، و چندین جایزه صلح نوبل هم به رهبران آن اهدا کنند، روی زمین و در طولانی‌ترین و سهل‌العبورترین مرزهای جنوبی ترکیه دهها میلیون عرب و صدها هزار ترکمان زندگی می‌کنند که اکنون اتهاماتی بسی بیشتر از اتهامات ترکیه را عمیقاً باور دارند و حالا حالاها هم فراموش نخواهند کرد. اگر همه دولتهای همسایه ترکیه هم‌پیمان این کشور می‌شدند، باز نمی‌توانستند چنین خدمتی به ترکیه بکنند که محاسبات مبتنی بر این دو اصل پ‌کا‌کا کرد : «خیابانهای پاریس و لندن را دریاب، و رضایت تُرک و عرب را به  درک بسپار».
در کشوری مثل سوریه که دهها گروه در حال جنگ هستند، جنایت جنگی امری عادی و حتی روزمره است. اگر قرار باشد نهادهای بین‌المللی به این جنایات عکس‌العمل نشان بدهند، روزانه باید چندین اعلامیه صادر بکنند. علی‌الاصول وقتی دامنه این جنایات بسیار گسترده می‌شود، نهادهای بین‌المللی واکنش نشان می‌دهند. عملکرد شاخه سوری پ‌کاکا نزد عرب‌ها و ترکمان‌ها گُل بود به چمن نیز آراسته شد. عفو بین‌الملل آنها به جنایت علیه بشریت و مشخصاً آوراره کردن عرب‌ها و ترکمانها از روستاهایشان هم متهم کرد.
مردم کُرد سوریه بزرگترین قربانی این ماجرا خواهند بود. بسیاری دخالت ترکیه در سوریه را شتاب‌زده ارزیابی می‌کنند. اما من فکر می‌کنم این دخالت بسیار حساب شده بود. ترکیه در لیبی جزو آخرین کشورهائی بود که از سرنگونی قذافی حمایت کرد. حتی در مصر هم با ملاحظه رفتار می‌کرد. اما وقتی اعتراضات آرام و مدنی مردم سوریه در چهارچوب بهار عربی شکل گرفت، ترکیه مثل یک کشور انقلابی هر نوع ملاحظه‌ای را کنار گذاشت و به تقبیح رژیم اسد و تشویق مخالفان پرداخت.
این سیاست دقیقاً به خاطر مسئله کُرد بود. در پی بهار عربی محاسبات منطقی ترکیه نشان می‌داد که رژیم سرکوبگر اسد عنقریب رفتنی است و باید فکری به حال نواحی کُردنشین سوریه بکند تا بیش از این در محاصره پ‌کاکا قرار نگیرد. در ادامه این بحران شاخه سوری پ‌کاکا هم به داد ترکیه رسید و شرایطی به مخالفان رژیم اسد پیشنهاد داد که در آن مقطع کاملاً زیاده‌خواهانه و مؤید بدبینی تاریخی ترکیه بود. در کشوری که قریب به نود درصد جمعیت آن عرب هستند، این گروه با نام "سوریه عربی" سرسختانه مخالفت کرد و آن را دستاویزی قرار داد تا خرج خود را از سایر مخالفان جدا کند و سپس با رژیم اسد به توافق برسد.
در حال حاضر مشروعیت جهانی ناشی از مبارزه با داعش چنان پ‌کاکا را مغرور کرده که گوئی قرار است کردستان بزرگ را در همسایگی نروژ و سوئد تشکیل بدهد. اما این کشور و یا کانتون و یا هر چیز موعود دیگر، در عالم واقع باید در مجاورت میلیون‌ها همسایه‌ای شکل بگیرد که قریب به اتفاق آنها آن در بدترین و خونبارترین شرایط تاریخی کشور خود، دست پ‌کاکا را در دست قاتلان خود دیده‌اند. اگر این گروه به جای این همه کلاشینکف‌چی و آپوچی و نظریه‌پرداز و رهبر کاریزماتیک، یک سیاستمدار کمابیش دور‌اندیش هم در جمع خود داشت، به مراتب شدیدتر از سلیمان دمیرل با نظامیان برخورد می‌کرد. و می‌گفت حتی به دلایل مشروع هم رابطه تخریب شده با همسایه برای سالیان سال قابل بهبود نیست.

۱۳۹۴ آبان ۱۹, سه‌شنبه

فتیله، فتیله‌پیچ می‌کند

سالهائی که اتحاد شوروی در حال فروپاشی بود، جمهوری آذربایجان اصلاً حال و روز خوشی نداشت. آتش جنگ داخلی و مسئله قره‌باغ در حال گسترش بود. اتفاقات تلخ پشت سر هم در حال وقوع بود. سیر بعدی حوادث را همه می‌دانیم. مسلمانان منطقه قره‌باغ آواره شدند. در خوجالی جنایت‌ها رخ داد. و نهایتاً نزدیک یک چهارم خاک جمهوری آذربایجان به اشغال ارمنستان در آمد که تا کنون نیز این اشغال ادامه دارد.
آن موقع در تهران با دوستانی بیشتر رفت و آمد داشتم که اهل مغان بودند. اقوامی در آن طرف ارس داشتند و بیشتر از من اخبار را دنبال می‌کردند. کسانی هم به آنها پناه آورده بودند. مسئله حمایت ایران از ارمنستان خیلی سر زبانها بود. با قاطعیت به این دوستان می‌گفتم این فقط یک شایعه است و اساساً نمی‌تواند واقعیت داشته باشد. می‌گفتم شما ماهیت این نظام را نمی‌شناسید. این نظام نه چنین کاری می‌کند و نه اگر بخواهد هم بکند چنین توانی دارد. این همه تُرک در این حکومت نفوذ دارند. همه آنها هم می‌دانند که این سو و آن سوی ارس دقیقاً برادرند و بدیهی است که مردم آذربایجان به حمایت ایران دل بسته باشند. و باز همه آننها می‌دانند که ارمنستان تحت حمایت کامل روسیه است. حتی بی‌طرفی ایران هم در چنین فضائی باور کردنی نیست.
از اینها مهمتر، مگر آذربایجان چه هیزم تری به ایران فروخته که باید چنین مورد نفرت باشد؟ یعنی احتمال استقلال و توسعه یک کشور تُرک در شمال ایران، اینها را از هم اکنون چنین نگران ساخته است؟ اینها برای فردای خود هم برنامه ندارند، آنوقت برای سرکوب سیستماتیک زبان تُرکی چنین بلندمدت فکر کرده‌اند؟ به دوستانم می‌گفتم نیاکان ما سالها به زبان فارسی خدمت کرده‌اند. این زبان را از کشمیر تا استانبول برده‌اند. با چنین پیشینه‌ای حتی حرف زدن از رسم برادری هم حرف نالازمی است. اگر به هر دلیلی حکومت ایران از مردم بی‌پناه آذربایجان حمایت نمی‌کند، اندکی دوراندیشی کافی است تا دست‌کم کاری به کار آنها نداشته باشد. نه اینکه اشغالگران را مورد حمایت قرار بدهد. به هر حال از پس امروز فردائی هم خواهد بود. اینها هم که اهل حساب و کتاب هستند. مگر این زخم فراموش شدنی است؟
استدلالهای من به کلی غلط بود. یکی دو سال بعد از آن حوادث همه چیز آشکار شد. امروز واقعیت تلخ را همه می‌دانیم. من شخصاً خیلی خوش‌خیال بودم و بسیار دیرتر از دیگران اصل ماجرا را قبول کردم. سال 84 به طور کاملاً تصادفی وقتی از اصفهان به تهران می‌آمدم، همسفری پیدا کردم که اهل اهواز و ساکن اصفهان بود. اما خیلی خوب ایروان را می‌شناخت. کلی از این شهر و همان سالها و بعضی کارها حرف زد. گویا نیروهای معمولی را هم بسیار حساب شده و از مناطق خاص انتخاب کرده بودند.

چند روز پیش و در برنامه قدیمی فتیله که مخصوص بچه‌هاست، اتفاقی افتاده که واقعاً باورنکردنی است. در داستانی مضحک، بچه تُرک فرق مسواک و فرچه توالت را نمی‌فهمد. فرچه را به جای مسواک استفاده می‌کند و دهانش بوی گند می‌دهد. پس از انتشار این فیلم به غایت توهین‌آمیز، در بسیاری از شهرهای تُرک‌نشین تظاهرات اعتراضی گسترده‌ای صورت گرفت.
هر چه به فیلم نگاه می‌کنم بیشتر سردرگم می‌شوم. سه نفر آدم عاقل و بالغ و پُرسابقه در این فیلم بازی می‌کنند. سناریونویس و فیلمبردار و کارگردان و حراست و امپکس و نودال و ترابری و دهها شخص هنری و فنی و اداری درگیر ساخت چنین فیلمهائی هستند. زمان فیلم کوتاه نیست. دیالوگ‌ها هم فی‌البداهه نیست. همه چیز از قبل نوشته و تمرین شده است. آنوقت در چنین سازمان عریض و طویل، و میان این هوا آدم درگیر ماجرا، حتی یک نفر  آدم اندکی فهمیده هم پیدا نشده که سریع خود را به وسط معرکه برساند و پریز برق را بکشد و بگوید این همه حماقت و لمپنیسم و بی‌مایگی چیست که دارید روی آنتن می‌فرستید؟
حضور همزمان این همه آدم بی‌مایه در صدا و سیما به چه معنی است؟ یعنی موفق شده‌اند به کلی ریشه عقلانیت را در این بنگاه تبلیغاتی بخشکانند؟ یعنی چند روز دیگر شاهد پخش فحش خواهر و مادر هم در برنامه‌های کودک خواهیم بود؟
اگر اینطور نیست، یعنی تفکر ضدتُرک چنین کاری را تعمداً مرتکب شده است؟ و یا این امر به قدری نهادینه است که بسیاری مافی‌الضمیر خود را ناخودآگاه لُو داده‌اند؟ در مطلب جُک‌های قومیتی نوشتم که از نویسنده مشهور تا رئیس دولت تحت تاثیر فضای مخرب این جُک‌ها هستند. اما بالاخره راسیست هم عقل دارد. در دنیای امروز دیگرستیزان بیش از همه شعارهای شیک می‌دهند. مگر در مغز اینها سیب‌زمینی کاشته‌اند که چنین آشکارا اهداف نژادپرستانه خود را به نمایش بگذارند؟
راستش این فتیله من را حسابی فتیله‌پیچ کرده است. موضوع هر چه هست، چرائی آن از تحلیل من خارج است. شاید به کلی لمپنیسم پیروز شده و ما هنوز دنبال بارقه‌های عاقلانه در این نهاد پرهزینه می‌گردیم. و یا شاید و باید عمری باقی بماند و روزی مثل همان قضیه حمایت از ارمنستان، تصادفی جائی چیزی بشنوم و تازه باور کنم که مسئله از کجا آب می‌خورده است.
برای چنین فتیله‌پیچ شدنی خودم را سرزنش نمی‌کنم. بسیاری از واقعیت‌ها در این کشور از مرز افسانه هم رد شده‌اند. کلی باید آنها را رقیق کرد تا باورپذیر جلوه کنند. به تعبیر محمد قائد اگر کسی بعضی از این واقعیت‌ها را برای طراح فیلمنامه ارائه بدهد، تهیه‌کننده سینما با عصبانیت داد خواهد زد : تو واقعاً دیوانه‌ای یا با این مزخرفات مرا مسخره کرده‌ای؟

۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

چه اتفاقی در اورمیه افتاده است؟

یکی از ویژگی‌های شاخص مردم اورمیه و روستاهای اطراف آن این است که شهر و روستای خود را به معنای واقعی کلمه دوست دارند. متاسفانه آذربایجان یکی از مهاجر فرصت‌ترین مناطق ایران است. اما مردم اورمیه به ندرت مهاجرت می‌کنند. اگر در سایر شهرها به بالاترین تخصص‌ها نیز دست پیدا کنند، دوست دارند که بلافاصله به شهر خود برگردند. برای اغلب اورمیه‌ای‌ها اوج موفقیت در شهر خودشان معنا دارد. این روحیه البته معایبی هم دارد. دشوار بتوان از یک تاجر بزرگ و قدیمی و غیررانتی اورمیه‌ای نام برد که در سطح کشور شناخته شده باشد. بخش عمده‌ای از بازار تهران دست تُرکهاست، اما اهل اورمیه کمترین حضور را در این بازار دارند.
این روحیه مزایای زیادی هم داشته است. تحصیل‌کرده‌ها و چهره‌های موفق اورمیه در سایر نقاط، معمولاً به شهر خود برمی‌گردند. اغلب کسانی هم که بر نمی‌گردند، زمینه برای تخصص و توانائی آنها در این شهر فراهم نیست. پزشکان چنین مشکلی ندارند. و به همین خاطر اورمیه همیشه پزشکان حاذق خود را حفظ و حتی متخصصان سایر استانها را هم جذب کرده است.
از همان ابتدا اورمیه چندین بیمارستان خصوصی و مجهز داشت. حدود شصت سال پیش که بیمارستانهای دولتی بعضی شهرهای معروف ایران هم امکانات رادیولوژی مناسبی نداشتند، رادیولوژی خصوصی مجهزی در اورمیه دایر شد. این رادیولوژی را یکی از همین متخصصینی ساخت که پس از فراغت از تحصیل بلافاصله به زاد و بوم خود برگشت. تا آنجا که من از قدیمی‌های شهر پرس‌وجو کرده‌ام، رادیولوژی دکتر قاسملو اولین رادیولوژی استان هم بود. این رادیولوژی در خیابان اصلی شهر و روبروی بیمارستان خصوصی شفا دایر شد.

روستای قاسملو
دکتر قاسملو اهل روستای قاسلموی اورمیه بودند. قاسملو در جاده بالانج و حدود بیست و پنج کیلومتر از شهر فاصله دارد. دره قاسملو نیز یکی از تفرجگاههای دیدنی اورمیه است. پدر مرحوم ایشان محمد آقا وثوق قاسملو از مالکان و بزرگان بسیار محترم منطقه قاسملو بود. دکتر قاسملو رادیولوژی خودشان را در منزل مسکونی خود دایر کردند که از خانه‌های زیبای اورمیه بود و حیاط نسبتاً بزرگی هم داشت. کوچه‌ای کوتاه و تقریباً اختصاصی این خانه را به خیابان اصلی شهر وصل می‌کرد. بعدها ایشان بخشی از ملک شخصی خود را هم در اختیار دیگر همسایه‌ها قرار دادند تا آنها نیز دسترسی بهتری به خیابان اصلی شهر داشته باشند. اکنون در آن کوچه چندین مطب پزشکی و داروخانه و دفتر بازرگانی دایر است. دکتر قاسملو هم دوران بازنشستگی خود را در اورمیه می‌گذرانند. [1]

سال 1359 که من در دبیرستان فردوسی مشغول تحصیل بودم، به یک باره و در روز روشن لشگر 64 اورمیه در وسط شهر مورد محاصره غافلگیرانه پیشمرگه‌های حزب دمکرات کردستان به رهبری دکتر عبدالرحمن قاسملو قرار گرفت. آثار هر اتفاق ناگواری معمولاً بسیار دیر به اغنیا می‌رسد، اما جغرافیای اورمیه به گونه‌ای است که برای مدتها بخت یار اعیان شهر نبود. ما در مناطق متوسط شهر زندگی می‌کردیم که کمابیش امن بود. اما مناطق اعیان‌نشین هیچ دست‌کمی از خط مقدم جبهه نداشت. یکی از همکلاسی‌های بالاشهری من، کشته‌شدن نیروهای دو طرف را به چشم خود دیده بود و برای ما تعریف می‌کرد. ترس و وحشت در شهر حاکم بود.
بعد از مدتی آن جنگ خاتمه یافت و قصه اتفاقات اوایل انقلاب در نقده و مهاباد و کردستان را همه می‌دانیم. دوست ندارم در این نوشته به چرائی آن حوادث تلخ بپردازم. نظر خودم را "در خدمت و خیانت به وطن" نوشته‌ام. اما حتماً لازم است که برای بیان بهتر منظور این یادداشت به افکار عمومی عامه مردم اورمیه در آن روزها اشاره بشود. گروههای سیاسی فعال در سطح شهر برداشت‌های متفاوتی از این حمله داشتند. اما عامه مردم این جنگ را به حمله کُردها تعبیر کردند. این حمله بیش از هر اتفاقی به قطبی شدن فضای منطقه انجامید. در باور عمومی و تاریخی اورمیه همیشه چنین نگرانی‌هائی بوده است. بر عامه مردم و برداشت آن روز آنها هم چندان حرجی نیست، و نمی‌توان تعبیر دیگرستیزانه از آن کرد. به هر حال بافت جمعیتی شهر هیچ شباهتی به امروز نداشت. مثلاً در کل دبیرستان بزرگ فردوسی فقط یک هم‌شاگری کُرد داشتیم. جمعیت کُردهای ساکن شهر، شاید از جمعیت مسیحی‌ها هم کمتر بود.   
اما رادیولوژی دکتر قاسملو در حالی که پیشمرگه‌های تحت فرماندهی برادر ایشان شهر را محاصره کرده بودند، همچنان دایر بود و به مردم خدمات می‌داد. بعد از آن هم به کار خود ادامه داد. به یاد ندارم در بدنه جامعه حتی کسی به مخیله‌اش نیز خطور کرده باشد که عملکرد این دو برادر را به هم ارتباط بدهد. تا آنجا که اطلاع دارم، از طرف نیروهای دولتی و رسمی نیز هیچ مشکلی برای دکتر قاسملو ایجاد نشد. در آن شرایط چنین امکانی هم فراهم نبود. دکتر قاسملو به عنوان متخصصی شریف و حرفه‌ای نزد مردم شهر و مراجعان خود از احترام ویژه‌ای برخوردار بود.  کاری هم به سیاست‌های برادر خود نداشت.
این مثال و مقایسه سرنوشت دو برادر از یک خاندان، به خوبی نشانگر روحیه مردم اورمیه در یکی از بحرانی‌ترین و جنگی‌ترین دوران پس از انقلاب است. منکر نقاط ضعف نیستم، اما تصور می‌کنم اورمیه هم مثل اغلب شهرهای تمدن‌ساز و مهم غرب اروپا و شمال امریکای امروز، از این تنش سربلند بیرون آمد. این مردم مدارا و احترام را نیاموخته‌اند، بلکه آن را زیسته‌اند. فرهنگ و سنت‌های دیرینه آنها نیز پشتوانه این مدعاست.

روز بیست و نهم مهر امسال و در مسابقه والیبال بین دو تیم شهرداری اورمیه و بانک سرمایه تهران ویدیوئی از تماشاگران این مسابقه منتشر شد که در آن آشکارا شعار "مرگ بر ..." شنیده می‌شود. این شعار نژادپرستانه و فاشیستی است. اینکه چه عواملی باعث این فضا شده و یا احیاناً چه دست‌های پنهانی آن را هدایت می‌کند، هیچ از عمق فاجعه نمی‌کاهد.
شعارهای نژادپرستانه در ورزشگاهها معضلی جهانی است. در بسیاری از ورزشگاههای دنیا عبارت "نه به راسیسم" بیش از هر آگهی تلویزیونی به چشم می‌خورد. تُرک‌های ایران نیز خود قربانی این وضعیت هستند. در خیلی از ورزشگاههای شعار مضحک "ترکِ ..."  و یا حتی صدای عرعر برای تحقیر تماشاگران تُرک سر داده می‌شود. ویدیوهای زیادی هم در این خصوص پخش شده است. به همین جهت و علی‌الاصول باید مردم تُرک بیش از دیگران مراقب این شعارها باشند که علاوه بر فاشیستی بودن، جنبه خودزنی هم دارد.
شعارهای ضدفارسی را شاید بتوان با روحیه مقابله‌جوئی و نوعی سطحی‌نگری متداول در ورزشگاههای ایران تحلیل کرد، اما در همان روز اتفاق دیگری هم افتاد که مشاهده ویدیوی آن نفس را در سینه‌ها حبس می‌کند. تماشاگری با لباس کُردی وارد ورزشگاه می‌شود. بخشی از تماشاگران با شعارهای بسیار زشت و شرم‌آور و آشکارا فاشیستی علیه او شعار می‌دهند. انتهای ماجرا در ویدیو مشخص نیست، اما شنیده‌های دقیق حاکی از آن است که شخص مورد اهانت نهایتاً ورزشگاه را ترک می‌کند. گرچه هیچ اهمینی ندارد که آن شخص چه کسی است، اما وقتی معلوم شد که عموی یکی از اعضاء کُرد تیم والیبال اورمیه هم هست، موضوع به لکه ننگی در تاریخ ورزش اورمیه هم تبدیل شد. من تمعداً لینک این ویدیوها را در اینجا نمی‌گذارم. صحنه بیش از حد آزاردهنده و شرم‌آور است.
در شرایط فعلی خوشبختانه مردم عادی به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می‌کنند. در کوچه و خیابان توهین به لباس کُردی از طرف تُرک‌ها کاملاً بی‌معنی است. ورزشگاهها هم محل مناسبی برای سنجش افکار عمومی نیست. با همه اینها نمی‌توان این فاجعه را نادیده گرفت و از کنار آن بی‌تفاوت گذشت.  

این نوشته را با روحیات مردم اورمیه شروع کردم. سرنوشت دو برادر نامدار کُرد را در بدترین شرایط جنگی اورمیه به طور خلاصه توصیح دادم. به گمانم برای کسانی که این مردم را نمی‌شناسند، همین مقدار توضیحات هم کافی است تا نشان دهد ارومیه در آن شرایط نیز مرتکب روحیات کُردستیزانه نشد. البته و از همان ابتدا بودند قدرقدرتهائی که با انگیزه‌های مذهبی چشم دیدن کُردهای سنی‌مذهب و حتی تُرک‌های سُنّی‌ و اهل‌حق را نداشتند، اما فضای فوق‌العاده و ظرفیت باشکوه این شهر متمدن آنها را ناکام گذاشت. با کمال تاسف و اکنون که شهر امن و امان است، ما با چنین وضعی مواجه هستیم.
چه به سر اورمیه آمده است؟ چرا چنین فضاهای افراطی در این شهر شکل گرفته‌ است؟ هر کدام از ما که مدعی هستیم این شهر را دوست داریم و به سرنوشت آن اهمیت می‌دهیم، حتماً باید سوزنی به خود بزنیم و به فکر فرو برویم. متهم کردن یکدیگر آسانترین راهی است که هیچ دردی را دوا نخواهد کرد.

[1]- اغلب اطلاعات مربوط به رادیولوژی دکتر قاسملو را از دائی بزرگوارم گرفته‌ام که از قدیمی‌ترین دبیران بازنشسته مدارس اورمیه هستند. در آستانه نودسالگی بحمدالله قبراق و سرحال و بسیار هم خوش سر زبانند. با بسیاری از نامداران این شهر آشنائی شخصی دارند. حافظه شگفت‌انگیزی هم دارند. من به ایشان اورمیه ناطق می‌گویم.

۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد

روز پانزده مرداد نود و چهار ارکستر سمفونی تهران در آخرین کنسرت از مجموعه کنسرتهای چند ماهه خود میهمان ویژه‌ای داشت. الکساندر رودین نوازنده صاحب‌نام روس که یکی از برجسته‌ترین نوازندگان ویلنسل در جهان است، سولیست ارکستر سمفونی بود. اما قبل از اینکه اعضای ارکستر به روی سن بیایند، از بلندگوی تالار پیغام کوتاهی پخش شد که اگر از تعارفات معمول بگذریم، حاوی درخواستی آمرانه و صریح از تماشاگران بود. ممکن است کسانی حتی این درخواست را چندان محترمانه هم ارزیابی نکنند، اما به عنوان یک تماشاگر از سالها پیش آروز داشتم به همین صراحت چنین نکاتی مطرح شود، تا به مرور راه و رسم درست تشویق در چنین مکانهائی را بیاموزیم.
پیغام از تماشاگران می‌خواست که در میان قطعات و موومان‌ها و برای حفظ تمرکز نوازندگان از تشویق و دست زدن خودداری کنند. برای خالی نبودن عریضه در انتها هم اعلام کرد که تشویق شما در پایان اجرای هر بخش بسیار ارزشمند و باعث دلگرمی نوازندگان است. اما هدف اصلی انذار تماشاگران از تشویق‌های نابهنگامی بود که سالهاست در تمام کنسرتها تکرار می‌شود و تقریباً از هیچ قاعده‌ای هم پیروی نمی‌کند. وقتی کنسرت شروع شد، تاثیر مثبت این درخواست به وضوح در زمان اجرا آشکار بود. دقیقاً نمی‌دانم که مدیریت تالار رودکی از چه زمانی چنین تصمیمی گرفته است، اما سابقه آن نباید خیلی طولانی باشد.
در دوران معاصر یکی از عبارات آشنا برای ما مردم ایران "انظار خارجی" است. گویا انجام بعضی کارها را بین خودمان می‌توان تحمل کرد، اما در انظار خارجی‌ها زشت و اسباب آبروزی است. در اغلب موارد رعایت انظار خارجی ریشه در عدم اعتماد به نفس جلوی از ما بهتران دارد. در بعضی موارد صورت خنده‌دار هم پیدا می‌کند و اسباب نقض غرض می‌شود. وقتی اصل جنس را می‌توان در پاریس دید، یقیناً "انظار خارجی" برای نظاره نوع بدل آن عازم تهران نشده است.
اما شاید بتوان گفت از معدود مواردی که باید انظار خارجی و حتی داخلی را رعایت بکنیم، تشریفات تشویق در کنسرتهای کلاسیکی است که با استانداردهای جهانی برگزار می‌شود. تشویق کردن نابهنگام در مواقعی که باید سکوت کنیم، توقف زودهنگام تشویق در مواقعی که اتفاقاً باید ادامه بدهیم، بلندشدنهای عموماً غیرضروری و غلط انداز، نه تنها اسباب آشفتگی در هنگام اجراست، بعضاً هنرمندان خارجی را که با وضعیت ایران آشنا نیستد، دچار سردرگمی هم می‌کند.
برگزاری کنسرت ارکستر سمفونی به شکلی که الان در جهان متداول است به کلی از غرب وارد شده و همه تشریفات آن نیز غربی است. از ارکستر فلارمونیک بزرگ با دهها نوازنده تا رسیتال ویونسل یک نوازنده قواعدی دارد که معمولاً در همه جای جهان رعایت می‌شود. در یک ارکستر بزرگ ترتیب ورود افراد و حتی زمان کوک کردن سازها هم حساب و کتاب دارد. تشویق نیز چنین است.
وقتی ارکستر از نواختن می‌ایستد لزوماً به معنای پایان اجرا نیست. بین موومان‌ها ارکستر کمی سکوت می‌کند و نواختن موومان بعدی را شروع می‌کند. دست زدن در این مواقع تمرکز نوازده و یا نوازندگان و رهبر ارکستر را به هم می‌ریزد. در طول اجرا هم تماشاگران به طور مطلق سکوت می‌کنند. این سکوت در ممالکی که مردم آن سابقه طولانی مشارکت در چنین کنسرتهائی را دارند چنان به دقت رعایت می‌شود که اگر احیاناً لازم باشد کسانی در طول اجرا سینه خود با یک سُرفه کوچک صاف کنند، حتی‌الامکان در همین فواصلی سُرفه می‌کنند که ارکستر بین دو موومان متوقف شده است.
در پایان اجرا رهبر ارکستر نیز مطابق تشریفات خاصی از تشویق‌های مردم تشکر می‌کند. معمولاً سه بار از سن خارج و دوباره وارد می‌شود. در این فاصله مردم نیز مرتب تشویق می‌کنند. در این رفت و آمدها رهبر ارکستر که حاکم مطلق ارکستر است، به بعضی از نوازندگان که در طول اجرا سولو نواخته‌اند اشاره می‌کند و او نیز بلند می‌شود تا تماشاگران به طور ویژه تشویق کنند. و یا از کل ارکستر می‌خواهد که بلند شوند. این تشویق کردنها متداول است و لزوماً معنای خاصی ندارد. اگر کیفیت کار آشکارا پائین باشد و تماشاگر از نحوه اجرا آشکارا شکایت داشته باشد، ممکن است این دست‌زدنها ادامه نیابد. اما اگر اجرا بسیار موفقیت‌آمیز باشد و تحسین فوق‌العاده تماشاگر را برانگیزد، پس از سه باز رفت و برگشت رهبر ارکستر و یا نوازنده سولو تشویق همچنان ادامه می‌یابد و بعضاً مردم بلند می‌شوند و برای مدت مدیدی تشویق می‌کنند. در پایان تشویق‌ها و برای سپاس از مردم ممکن است قطعه‌ای خارج از برنامه هم نواخته شود.
اما در کشور ما و در رسمی‌ترین سالن پایتخت لزوماً اینطور نیست. شیوه تشویق کردن ما در اغلب اوقات هیچ فیدبک معناداری را منتقل نمی‌کند. هر دست زدنی بلافاصله به بلند شدن و ایستاده تشویق کردن منتهی می‌شود. گوئی این تشویق‌ها ارتباطی به کیفیت و رضایت از اجرا ندارد و مثل نمرات پایان سال مدارس ابتدائی است که بعضاً همه کلاس شاگرد اول می‌شوند. معلوم نیست که وقتی از یک اجرا رضایت بیشتر حاصل بود باید چگونه تشویق کرد. میان قطعات فقط کافی است ارکستر به مقتضای قطعه و یا برنامه کمی سکوت کند، بلافاصله تشویق نابهنگام سر می‌رسد و تمرکز آنها را به هم می‌ریزد. تشریفات پایان اجرا نیز معمولاً درست رعایت نمی‌شود.
باری به هر جهت بلند شدن در اغلب موارد غلط انداز است. آقای علی رهبری که در هر فرصتی از خاطرات انبوهشان با هربرت فون کارایان یاد می‌کنند و هیچ ضرورتی هم نمی‌بینند که برای خواننده پی‌گیر ایرانی منبعی معتبر معرفی بکنند و او را از این نگرانی برهانند که در آینده با سرنوشتی مشابه سفره هفت‌سین دکتر حسابی و انشتین مواجه نخواهند شد، در مصاحبه‌ای گفته‌اند : «وقتی بعد از سی سال دوری از ایران وارد سالن شدم تمام سالن از سر جایشان بلند شدند و تشویقم کردند. نه فون کارایان و نه هیچ کس دیگری چنین لحظه‌ای را تجربه نکرده که قبل از اجرایش همه برایش بلند شده باشند» [1]
چند سال پیش  ارکستر سمفونی تهران به رهبری شهرداد روحانی اثر باشکوه ایگور استراوینسکی به نام پرنده آتشین را در چند شب اجرا کرد. گفته می‌شود این اثر از دشوارترین سمفونی‌های جهان است. در شبی که من رفته بودم، استاد حسین دهلوی هم در سالن بودند. در اواخر اجرا و در فرصتی که فراهم شد، آقای دهلوی از جا برخاستند و با شهرداد روحانی دست دادند. خیلی از مردم استاد را به جا نیاوردند و شهرداد روحانی ایشان را معرفی کرد و بعد با لحن صمیمانه‌ای گفت اجازه بدهید کمی در خصوص کار امشب خودمان به شما پُز بدهم. گفت در زمان تنفس استاد دهلوی پیش اعضاء ارکستر آمدند و گفتند که چنان تحت تاثیر این اجرا قرار گرفته‌اند که بی‌اختیار اشک از چشمانشان جاری شده است. از استاد دهلوی نقل کرد از اینکه این اثر بالاخره در ایران با چنین کیفیتی اجرا شد بسیار خوشحال است. بعد با لحن خوشحالی اضافه کرد ایشان هم موسیقی‌دان هستند و هم اجرای پرنده آتشین را در بهترین سالنهای جهان و با معروفترین ارکسترها از نزدیک دیده‌اند که از کار امشب ما اینگونه تعریف می‌کنند.
وقتی یک استاد شناخته شده موسیقی از اجرای خوب این سمفونی دشوار تمجبد کرد، علی‌الاصول تماشاگری که در کشور خود شاهد چنین اجرائی است، باید به طور مضاعف ابراز خوشحالی می‌کرد. اما رسومات معمول تشویق را هم به جا نیاورد. احتمالاً شهرداد روحانی هم قصد داشت مطابق روال نانوشته چنین مراسمی قطعه‌ای را  خارج از برنامه و به رسم سپاس تقدیم تماشاگران کند. اما در همان دفعات اول که رهبر ارکستر سن را ترک کرد تشویق نیز قطع شد. به گوش خودم شنیدم که کسی از قول رهبر به ارکستر گفت که اجرا تمام شده و سن را ترک کنند. از همه جالبتر چند نفری بودند که دسته گلهای زیبائی هم آورده بودند و روی دستشان ماند.
در همین کنسرتی هم که الکساندر رودین میهمان آن بود، پس از پایان به همراه آقای علی رهبری رهبر ارکستر از سن خارج و دوباره برگشتند. اعضاء ارکستر هم با آرشه‌های خود به روی ساز می‌زنند و مشغول تشویق بودند. اما ضمن تشویق گوئی نگران انظار خارجی بودند و با نگاه مشوقانه‌ای مردم را به ادامه تشویق ترغیب می‌کردند. همین موضوع را وقتی به بغل دستی خودم تعریف کردم به من گفت بیش از حد حساس شده‌ای. ممکن است اینطوری باشد ولی خوشبختانه تشریفات خیلی خوب رعایت شد. الکساندر رودین هم خارج از برنامه قطعه‌ای از پاگانینی نواخت.
در خیلی از موارد برگزارکنندگان با تشریفات نامتعارف و نالازم و بعضاً زائد اوضاع را بدتر هم می‌کنند. به کنسرت خود چندین شخصیت معروف را دعوت می‌کنند و بعد از پایان اجرا یک به یک از آنها نام می‌برند و وقت مردم را بی‌جهت می‌گیرند و انتظار تشویق میهمانان نامدار خود را دارند تا نشان دهند که چه اشخاض مهمی در سالن هستند.
ممکن است گفته شود که ما ناچار نیستیم در چنین کنسرتهائی دقیقاً مطابق راه و روش غربی‌ها عمل کنیم. ما نیز مردمی هستیم و به عنوان مخاطب حق داریم به سبک خودمان با  هنرمندان ارتباط برقرار می‌کنیم. این استدلال خطاست. اولاً ما به کلی فاقد سبک هستیم. در خصوص کنسرت هم هیچ سنت شناخته‌شده‌ای نداریم. سنت‌ها و مناسک آئینی و هنری ما هم که در ادامه به یک نمونه آن اشاره خواهم کرد، به اندازه کافی بسط نیافته‌اند. از آن گذشته ارکستر سمفونی و کلاً اجرای موسیقی کلاسیک غربی به کلی جهانی شده است. اغلب کشورها و شهرهای مهم جهان ارکستر سمفونی دارند. این ارکسترها مطابق تشریفات غربی در نقاط مختلف جهان کنسرت می‌دهند که خیلی از آنها اشرافی است و حتی ممکن است کسالت‌بار هم به نظر برسد. اگر کسی و یا جامعه ای هم بخواهد آن را رعایت نکند، باید مبتنی بر شناخت سنتهای کهنه این نوع موسیقی و ارائه سبکی منسجم و متفاوت باشد.
به هر حال همه این تشریفات برای این است که میان مخاطب و صاحب هنر ارتباطی دو سویه ایجاد شود تا مستمع صاحب سخن را سر ذوق و یا به تعبیر بیت اصلی سر کار آورد. اما به نظر می‌رسد که در بسیاری از موارد صاحب سخن سر کار می‌رود و دقیقاً نمی‌داند که کار او چه تاثیری بر مخاطب داشته است.
در سایر حوزه‌های موسیقی از جمله موسیقی سنتی نیز چنین بحرانی وجود دارد. دشوار بتوان کنسرت با شور و حالی در ایران دید که در آن هنرمندان و تماشاگران خیلی خوب همدیگر را درک کنند. و البته دشوارتر بتوان مشخص کرد که مستمع و صاحب سخن هر کدام چه نقشی در این وضعیت دارند. بعضاً کنسرتهای بزرگان موسیقی سنتی کسالت‌آور است و مستمع فقط به اعتبار نام آنها به کنسرت رفته است. گوئی ناچار هم هست بعد از اتمام کنسرت کلی از آن تعریف و تمجید کند. معمولاً نام و آوازه بزرگان مانع از نقد کیفیت برگزاری کنسرت آنهاست و تماشاگر منتقد ممکن است کاملاً تنها بماند و جرات نکند از کسالت‌بار بودن کنسرت فلان استاد سخن بگوید.
اوایل دهه هفتاد استاد شجریان در ساری کنسرت داشته‌اند. دوستی می‌گفت در بخشی از کنسرت شجریان شروع به خواندن یک قطعه ضربی کرد و تماشاگران هم بشکن زدند. شجریان ناراحت شد و چند باز کنسرت را متوقف و به مردم تذکر داد. اما تذکرها کارساز نشد و قهر کرد و رفت. و در نهایت با پادرمیانی آقای احمد محسن‌پور برگشت. در این اتفاق ناخوشایند، فقط تماشاگر ساروی مقصر است؟ درست است که شناخت درستی از موسیقی سنتی نداشته و عکس‌العمل نامتناسب او برخورنده بوده است، اما در آن لحظه به یقین انتظار موسیقی شاد داشته و منتظر بوده بالاخره آواز تمام شود و وقت تصنیف برسد تا او هم از این کنسرت حالی ببرد.
موسیقی سنتی قرار است متعلق به مردم ایران و از جمله مردم شهر ساری باشد. مثل موسیقی کلاسیک غربی صدها سال استادان این فن سابقه کنسرت ندارند که بگوئیم چرا مردم تشریفات خاص آن را یاد نگرفته‌اند. در دربار قاجارها هم نوازندگان و خوانندگان نام دیگری داشتند و قطعاً جزو اشراف محسوب نمی‌شدند که امروز با عوام مشکل داشته باشند. موضوع پیچیده است و مجموعه‌ای از عوامل از جمله محرومیت طولانی مردم از کنسرت و نگرش اشرافی بزرگان موسیقی سنتی در این اتفاق نقش دارد. تردید ندارم که اگر به جای شجریان، عالیم قاسم‌اوف در ساری بود، نه تنها از تماشاگر قهر نمی‌کرد، بلکه با مردمی که در حسرت یک موسیقی شاد بودند کنار می‌آمد و فی‌الفور تغییری در برنامه می‌داد و خاطره‌ای خوش از خود باقی می‌گذاشت. در ادامه مطلب از ارتباط متقابل مردم و بزرگان موسیقی موغام بیشتر توضیح داده خواهد شد.
بر عکس موسیقی کلاسیک غربی در بسیاری از سبک‌ها تشویق تابعی از لحظات اجرا هم هست. ممکن است سکوت در بعضی لحظات اجرا نشانه کم‌توجهی تماشاگر به هنرمند و یا نشناختن درست ارزش کار او باشد. یکی از دوستان اهل موسیقی من که هر سه شب کنسرت مشترک اردال ارزنجان و کیهان کلهر در تهران را از نزدیک دیده بود، می‌گفت در لحظاتی که اردال اوج هنر خود در نواختن بدون مضراب باغلاما را به نمایش گذاشت، مردم همچنان ساکت بودند. می‌گفت اجرای مشابه اردال را از تلویزیون  دیده که در چنین مواقعی سالن به وجد می‌آمده است.
شاید توجه به تجربه کشورهای همسایه و رابطه مستمع و هنرمند در این کشورها کمک کند که بهتر اشکالات خود را متوجه بشویم. البته شناخت من از طریق مشاهده کنسرت هنرمندان کشورهای همسایه از تلویزیون و دقت در رابطه میان هنرمند و تماشاگر است. بدیهی است که مشاهده از تلویزیون کی بُود مانند نشستن در سالن کنسرت. اما خیلی نشانه‌ها و تفاوت‌ها و ضعف‌های خودمان را از مشاهده ویدیوی این کنسرتها هم می‌توان دید.
در کنسرتهای مصری مردم این کشور با هنرمند کاملاً همراه می‌شوند. هنرمندان هم دقیقاً می‌دانند مردم کی و چگونه به وجد می‌آیند. تجربه طولانی هم دارند. تماشاگر پای کنسرت ام‌کلثوم تمام و کمال با او یکی می‌شد و گوئی خود آواز می‌خواند و به موقع جواب آواز ام‌کلثوم را با احساسات پرشور می‌داد. سبک اجرای ام‌کلثوم واقعاً خاص بود. با غرور و دستمالی نمادین در دست غوغا به پا می‌کرد. گفته می‌شود ضمن کنسرت در کاری که باید اجرا می‌کرد و حتی شعری که باید می‌خواند تغییرات فی‌البداهه می‌داد. هر وقت نوازنده قانون و یا ویولون اول هم قطعه‌ای را سولو می‌زدند تماشاگر تشویق می‌کرد.
اغلب مصری‌ها هنگام شنیدن قرائت قاریان هم رابطه فوق‌العاده‌ای با قاری برقرار می‌کنند. با قاریان مصری عموماً از طریق نوارهای مرحوم محمد عبدالباسط عبدالصمد آشنا شده‌ایم. در این نوارها عکس‌العمل مستمعین تناسب بسیار زیبائی با نحوه قرائت عبدالباسط دارد. بعد از هر توقف کلمه الله و الله اکبر را بسیار متناسب و پر شور به کار می‌برند. در بعضی جاها کسانی که احساساتی شده‌اند جملاتی هم می‌گویند. شنونده بی آنکه عربی بداند در فضای قرائت قرآن قرار می‌گیرد. ما در ایران چنین سنتی نداشتیم. البته چند سالی است در ایران هم هنگام قرائت قرآن مستعمین ابراز احساسات می‌کنند که چندان حال و هوای عکس‌العمل مردم مصر را ندارد. خاصه که با شنیدن نوارهای عبدالباسط سلیقه شنیداری ما هم ارتقاء یافته است.  البته در حوزه مذهب ما تجربه کم‌نظیری در مداحی و رابطه متقابل مداح و عزادار داریم. [2] 
اما در میان کشورهای منطقه که من شیوه برگزاری کنسرتهای آنها و رابطه میان هنرمند و تماشاگر را دنبال کرده‌ام، مردم جمهوری آذربایجان واقعاً تجربه یگانه‌ای دارند. در جمهوری آذربایجان طی دهها سال گذشته سنت و مدرنیته به زیباترین شکل ممکن در هم ادغام شده است.  همه زیبائی‌های سنت موسیقائی خود را با آنچه که از اروپا و مردم بافرهنگ روس آموخته‌اند، چنان زیبا در هم تنیده‌اند که باور کردنی نیست. در این یادداشت که به مناسبت برگزاری کنسرتهای بلبل شرق عالیم قاسم‌اوف در تهران نوشتم، توضیح دادم که جایگاه موسیقی موغام در جمهوری آذربایجان مثل موسیقی سنتی در ایران و حتی سایر کشورهای منطقه نیست. این موسیقی هم به دربارها راه داشته و هم بین همه طبقات مردم حضور داشته است. رابطه خواننده موغام هم با مردم به واسطه همین سابقه چیزی نظیر رابطه عاشیق‌ها با مردم است. جدائی طبقائی و تفاخر در این موسیقی کُلّهم بی‌معنی است.
تماشاگران در جمهوری آذربایجان هنگام اجرای موغام قطعات را کاملاً می‌شناسند. بهترین لحظات اجرا را بسیار درست تشخیص می‌دهند و با تشویق های پرشور خود خواننده و نوازنده را به وجد می‌آورند. بعضاً با صدای بلند مراتب خوشحالی و شور و حال خود را هم بیان می‌کنند. اگر قطعه‌ای را هم درخواست کنند متناسب با حال و هوای اجراست و گوئی دقیقاً می‌دانند که در این لحظه اجرای کدام گوشه مناسب است. این فرهیختگی را هنگام تماشای موسیقی سمفونی به سبک غربی هم دارند. سنت دیرینه موغام و بیش از صد سال حضور مداوم موسیقی مدرن در این جامعه و تولید آثاری در اندازه‌های جهانی تجربه گرانبهائی را در اختیار مردم این جمهوری قرار داده است. هم آداب و سنن دیرینه خود را به زیبائی پاس می‌دارند و هم موسیقی غربی و حواشی پرتشریفات آن را به خوبی می‌شناسند. نکته جالب دیگر این است که این فرهیختگی موسیقائی مختص باکو نیست. در هر شهر بزرگ و کوچکی که کنسرتی برگزار می‌شود به وضوح می‌توان دید که تماشاگر ارتباط فوق‌العاده‌ای با هنرمند دارد.
هنگام تماشای یک کنسرت در یک سالن و یا از یک کانال تلویزیونی به قدری درگیر حاشیه‌ها می‌شوم که بعضی وقتها از اصل مسئله باز می‌مانم. یکی از همین حاشیه ها رابطه هنرمند و تماشاگر است. تا این لحظه و در میان کشورهای منطقه که کنسرتهای آنها را از کانالهای ماهواره‌ای و از همین زاویه دنبال کرده‌ام، به نظرم مردم جمهوری آذربایجان در اوج قرار دارند و شناخت و ارتباط آنها با خواننده و یا نوازندگان در حال اجرا، با پیشرفته‌ترین کشورهای اروپائی قابل مقایسه است. یکی از آروزهایم که گفته‌اند آرزو بر چون منی عیب نیست، دیدن کنسرت عالیم قاسم‌اوف و دختر هنرمندش فرغانه در باکو و به همراه همین مردم پر شور و حال و موسیقی‌شناس است که می‌ترسم همچنان به دلم بماند.
تشویق نسبت مستقیمی با شناخت از موسیقی دارد. ممکن است گفته شود مقصر نیستیم که تا کنون یاد نگرفته‌ایم و هنگام تشویق خارج می‌زنیم. نزدیک چهار دهه است که با جهان خارج عملاً هیچ ارتباطی نداریم. در تلویزیون هم کنسرت ندیده‌ایم. تلویزیون رسمی هنوز اندر خم حرمت مشاهده ساز است. اغلب ایرانیانی هم که به خارج می‌روند و یا در خارج زندگی می‌کنند، دیدن یک کنسرت غیرایرانی و غیرلس‌آنجلسی حتی از اولویتهای آخر آنها هم نیست. نه فرصت مناسب داشتیم و نه دست مردم دیدیم که بیاموزیم.
این جواب درست است اما غلط انداز هم هست. چون خیالمان را راحت می‌کند و همه تقصیرها را گردن حکومتی می‌اندازد که هیچ میانه‌ای با موسیقی ندارد. ام‌کلثوم متعلق به دورانی است که حکومتهای ایران و مصر نگاه یکسانی به موسیقی داشتند. معروف است که وقتی ام‌کلثوم کنسرت می‌داد و تلویزیون هم پخش می‌کرد، خیابانهای قاهره خلوت می‌شد. به هر حال هنردوستی به حرف نیست و در عمل هم باید نمود مشخص داشته باشد.
اتفاقاً اگر هنر ایران از جمله موسیقی نیاز به حمایت مردم داشته باشد دقیقاً همین الان نیاز دارد. و اتقاقاً مردم ایران خاصه مردم پایتخت در بهترین شرایط ممکن هستند که از هنر کشور و از جمله موسیقی حمایت کنند. حمایت هم این نیست که از بازار سیاه بلیط برای کنسرت فلان استاد تهیه کنیم. در کلان‌شهری مثل تهران فقط چند سالن نسبتاً با کیفیت وجود دارد که در اغلب کنسرت‌ها پر نمی‌شوند. بخش مهمی از ساکنان این کلان‌شهر وضع مالی خوبی دارند. اگر سالی چند بار برای هنر هزینه کنند، هم سلیقه خودشان ارتقاء می‌یابد و هم هنرمندان حمایت می‌شوند. در هر کنسرتی هم تماشاگر چیز جدیدی یاد می‌گیرد. در حال حاضر خیلی از هنرها اگر از حمایت دولتی محروم شوند، به کلی هنرمندان آن آواره خواهند شد. 
اشاره به میراث گرانبهای موسیقی عاشیقی که برای مردم اهمیت داشت، نشان می‌دهد که چه ارتباط و شناخت فوق‌العاده‌ای میان مجری و مخاطب برقرار بود. اگر هنرهای امروزی هم به اندازه کافی از طرف مردم مورد توجه قرار گیرد، انباشتگی تجربه پیش می‌آید و خودبخود خیلی چیزها را از دیگران و از همدیگر یاد می‌گیریم و  برگزارگنندگان کنسرت هم ناچار نمی‌شوند از بلندگوی سالن به ما تذکر بدهند کی دست بزنیم.
عاشیق‌ها معمولاً در قهوه‌خانه داستانهای حماسی و عاشقانه آذربایجان را به شکل موزیکال برای مردم اجرا می‌کردند. قهوه‌خانه در شرایط عادی اصلاً جای ساکتی نبود. اما بسته به هنر عاشیق بعضاً چنان سکوتی در آن حکمفرما می‌شد و چنان تماشاگر غرق قصه و موسیقی و آواز عاشیق می‌شد که نظیر چنین ارتباطی را باید در تالارهائی معروفی چون المپیای پاریس سراغ گرفت. وقتی هم مردم از اجرا رضایت داشتند، عاشیق را به سبک خود تشویق می‌کردند. این تشویق‌ها با معیارهای امروزی ممکن است چندان جالب نباشد. به هر حال عاشیق بلیط‌فروشی نمی‌کرد. میزان درآمد او منوط به اجرای موفقی بود که هر چه بیشتر مردم را تحت تاثیر قرار بدهد تا سکه‌های زیادتری در بساط او بیندازند.
جالب اینجاست که تقریباً همه مردم قصه‌ای را که عاشیق می‌گفت بارها و بارها شنیده بودند و می‌دانستند که داستان از چه قرار است. اما هنر عاشیقی و شیوه اجرا به گونه‌ای بود که مثل نمایشنامه‌های غربی مردم مشتاقانه منتظر بودند تا روایت و نحوه بیان و فضاسازی این عاشیق را از قصه بشنوند. ممکن بود قصه‌های طولانی و حماسی مثل جنگ کورواغلو طی چندین شب روایت شود. مشتاقان شب‌های متوالی خود را به قهوه‌خانه می‌رسانند تا ادامه قصه را از دست ندهند.
به یاد ماندنی ترین خاطره‌ای که از دوران کودکی در این خصوص دارم، بگو مگوی دو تن از بزرگان خانواده بود. یکی از آنها نخواسته بود که ادامه قصه عاشیق در قهوه‌خانه را از دست بدهد و به عنوان بزرگتر در مراسم خواستگاری جوانی شرکت کند. دیگری که بیشتر مذهبی بود، او را متهم می‌کرد که قصه ساختگی فلان پادشاه را به مسائل خانواد ترجیح داده است.
متاسفانه چند سال قبل از انقلاب موسیقی عاشیقی و قهوه‌خانه به سرعت رو به قهقرا و فراموشی رفت. گوئی عجله داشتیم که هر چه زودتر به قافله تجدد پیوندیم و این سنت‌ها مزاحم بود. خوشبختانه رادیوی اورمیه در همان موقع برنامه‌های فوقالعاده‌ای تدارک دید. هر شب قصه‌های آذربایجان توسط عاشیق‌ها به شکل سریالی نقل می‌شد. عاشیق درویش و عاشیق یوسوف و عاشیق دهقان و عاشیق اصلان ستاره این برنامه‌ها بودند که بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت. حتی در قهوه‌خانه‌ها هم چندین نفر دور رادیو جمع می‌شدند و دنباله داستان را می‌گرفتند.

[1] اکنون که آقای رهبری رهبر ارکستر سمفونی تهران هستند و چندین کنسرت را در تالار رودکی رهبری کرده‌اند اگر فون کارایان هم در قید حیات بود و مجالی هم برای دعوت ایشان به تهران فراهم می‌شد، هیچ بعید نبود که قبل از هر اقدامی سر و سامانی به این اوضاع می‌دادند. داخل پرانتز عرض بکنم که هیج بعید نیست این درخواست صریح از مردم که در ابتدای این یادداشت به آن اشاره شد، کار خود آقای رهبری بوده باشد. به هر حال ایشان خیلی آدم پرحوصله‌ای به نظر نمی‌رسد. قبلاً لوریس چکناواریان هم در جواب سوالی به تشویق‌های نابهنگام میان قطعات اشاره و با کلی احتیاط گفته بود که به مرور درست خواهد شد.

[2] در سنت مداحی فارغ از هر نوع قضاوت ارزشی ارتباط مداح و عزادار به طرز شگفت‌انگیزی زنده و متقابل است. بر هم تاثیر می‌گذارند و از هم تاثیر می‌گیرند. مداح دقیقاً می‌داند چه شعری را در چه موقعیتی و با چه حال و هوائی باید بخواند. عزادار هم به تمام ریزه‌کاری‌های مداح اشراف دارد و به بهترین نحو ممکن با مراسم همراه می‌شود. مداحی و شبیه‌خوانی طی قرنها به پختگی خاصی رسیده است. اغراق نیست که بگوئیم یک مداح درجه سه اردبیلی بهتر از ابراهیم حامدی (ابی) با مخاطب خود ارتباط برقرار می‌کند. ابی از معروفترین خوانندگان پاپ ایرانی است که بعد از چند ده سال خوانندگی و کنسرت چیزی جز آآآ ماشاااالله یاد نگرفته تا آن صدای ماندگار را حین اجرا با کمی ابتکار به گوش تماشاگر برسد. مداحان همیشه به فکر ارتقاء کار خود هم بودند. در گذشته‌های نسبتاً دور که رفت و آمد و سفر به این راحتی نبود کسانی از شهرهای دورتر آذربایجان به اردبیل می‌رفتند تا اشعار جدید با خود بیاورند. باید نظر بزرگان هیئت را جلب می‌کردند. خاطره‌ای از یک هیئت محلی نقل می‌کنم که نشان می‌دهد چه ریزه‌کاریهای رعایت می‌شد تا مداح و عزادار ارتباط زنده‌ای با هم داشته باشند.
هیئت‌های بزرگ مداحان شناخته شده و ثابتی دارند. اما هیئت‌های کوچک و معمولی ممکن است اینطور نباشد. در غرب تالش معمولاً اینطوری است. هر سال و بعد از عید قربان مداحان اردبیل به غرب گیلان و مناطق تُرک‌نشین می‌آیند که برای محرم پیش‌رو بتوانند با هیئت‌ها به توافق برسند. پدر دوست من در محله کِئشَوَر خطبه‌سرا از بزرگان یکی از همین هیئت‌ها بود. در ایام جوانی ایشان نوحه هم می‌خواند. اصالتاً اردبیلی و سید بودند. همه به ایشان آقا می‌گفتند. شخصاً هم مردی وارسته و آقا بود که سال گذشته به رحمت خدا رفت. آقا مداح را به منزل خود دعوت می‌کرد. بعد از شام از او خواهش می‌کرد که ذکر مصیبتی بکند. خود هم تعیین می‌کرد که چه بخواند. مثلاً می گفت روضه حضرت رقیه را بخوان. مداح می‌دانست که دارد امتحان پس می‌دهد ولی نه او و نه آقا هیچکدام چنین چیزی را به زبان نمی‌آوردند. آقا چنان ارادتی به اهل بیت داشت که با هر کیفیتی اسم آنها در مداحی ذکر می‌شد بی‌اختیار اشک می‌ریخت. نمی شد از شدت تاثر ایشان تشخیص داد که چه نمره‌ای به مداح خواهد داد. مداح شب را می خوابید و بعد از صرف صبحانه آقا او را بدرقه می‌کرد. مثل رای هیئت ژوری اسکار تا آخرین دقایق نظر ایشان بر کسی معلوم نبود. از بدرقه مداح که بر می‌گشت بچه‌ها از او می‌پرسیدند که : «آقا نئجیدی؟ / چطور بود آقا؟» آقا فقط یک کلام جواب می‌داد و مثلاً می‌گفت : «آغلاتمئی / نمی‌تونه اشک دربیاره» ممکن بود این موضوع چندین بار تکرار شود و در نهایت بخت یار مداحی باشد که آقا در مورد او می‌گوید : «آغلادئی / میتونه از مردم اشک بگیره»
البته در اینجا سخن از مداحی سنتی است. مداحان بانفوذ و حکومتی شرایط دیگری دارند. از همه امکانات اسفاده می‌کنند تا به کار خود رونق ببخشند. بعضاً بدون هیچ واهمه‌ای از آهنگهای پاپ هم ایده می‌گیرند. نفوذ زیادی هم دارند و کسی را یارای مقابله با آنها نیست. چند سالی است که سعی می‌کنند در ایام ولادت کمی شاد مداحی کنند و مردم هم دست بزنند و کارشان فقط سوگورای نباشد. موفقیت چندانی نداشته‌اند و حتی کار آنها کمی لوس هم به نظر می‌رسد.

۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

داستان شاگرد اول کنکور سال نود و چهار

قبل از معرفی شاگرد اول کنکور، باید کمی با خانواده واحد فرازنده آشنا بشویم. سلیقه عامیانه از یک زندگی آرام و ایده‌آل خانوادگی الگوی پدر و مادری با دو فرزند پسر و دختر را بیش از همه می‌پسندد. زندگی خانواده چهار نفره واحد فرازنده گوئی دقیقاً مبتنی بر این الگوی محبوب طراحی شده بود. واحد متولد 1346 اسالم تالش است. در دوران تحصیل از شاگردان ممتاز منطقه محسوب می‌شد. در دانشگاه رادیولوژی خواند و پس از فارغ‌التحصیلی بلافاصله ازدواج کرد. حاصل این ازدوراج دو فرزند پسر و دختر به نامهای پرهام و پریا است. مدتی بعد به عنوان تکنسین رادیولوژی در بیمارستان دولتی شهر مریوان استخدام رسمی شد. پرهام و پریا در مریوان مدرسه می‌رفتند. همسر واحد تحصیل‌کرده ادبیات است که پس از فارغ‌التحصیلی کار مناسبی پیدا نکرد. البته زندگی در یک شهر غریب با دو فرزند چندان فرصتی هم باقی نمی‌گذاشت که زن و شوهر هر دو سر کار بروند.
زندگی بی‌دغدغه و آرام این خانواده با درخشش پرهام که در تمام دوران تحصیل ابتدائی و راهنمائی شاگرد اول بی‌چون و چرای مدارس مریوان بود، شیرین‌تر هم شد. مریوان مدرسه تیزهوشان نداشت و پرهام در دبیرستان تیزهوشان سنندج با نمره عالی قبول شد. بیمارستان مریوان نیز موافقت کرد که واحد به مرکز استان منتقل شود. موفقیتهای پرهام در سنندج پایانی نداشت. شاگرد اول بلامنازع دبیرستان تیزهوشان بود. کادر مدرسه روی موفقیت او حساب ویژه‌ای باز کرده بودند.
در سالهای پایانی دبیرستان آزمونهای مؤسسات مختلف نشان داد که احتمال شاگرد اولی کنکور پرهام در رشته تجربی دور از انتظار نیست. سال تحصیلی نود و سه نود و چهار برای پرهام سال دیپلم و سال سرنوشت‌سازی بود. اما بدترین اتفاق ممکن برای این خانواده خوشبخت درست در همین سال اتفاق افتاد. تابستان نود و سه بیماری ناشناسی پدر خانواده را سخت گرفتار ساخت. واحد یک بار از روی بلندی افتاده بود و مدتی فکر می‌کرد این همه درد ناشی از آن افتادن است. بررسی‌ها اما حاکی از نشانه‌های خطرناکی بود.
برای ادامه معالجات به تهران آمد. پائیز نود و سه که سال تحصیلی جدید هم شروع شده بود بیماری واحد شدیدتر شد. پس از مراجعه به دکترها و بیمارستانهای مختلف به مدت دو هفته در بیمارستان شریعتی تهران و در بخش روماتولوژی بستری شد. در بیمارستان شریعتی پزشکان دچار خطای فاحشی شدند. بیماری او را نوعی عفونت تشخیص دادند و پس از دو هفته مداوا با آنتی‌بیوتیک‌های قوی در حالی او را ترخیص کردند که حال چندان مناسبی نداشت و ضعیف‌تر هم شده بود. البته حدس اطرافیان واحد این است که احتمالاً کادر بیمارستان در ادامه درمان متوجه خطای خود و بیماری اصلی و لاعلاج واحد شده بود. خاصه که واحد هم با روحیه خاصی بیماری خود را برای پزشکان تعریف می‌کرد. او اطلاعات پزشکی گسترده‌ای داشت. و مثل هر انسان دیگری باور نمی‌کرد که در چهل و چند سالگی بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای با یک بیماری بسیار مخرب مواجه شده باشد. توضیحات او کادر درمان را که معمولاً در کار  خود خیلی هم دقت نمی‌کنند، گمراه می‌کرد. تا آنجا که ما متوجه شدیم، بیماری اصلی او را پزشکان سنندجی متوجه شده بودند، اما واحد باور نکرده بود و با انبوهی از توضیحات و دلایل تخصصی به این نتیجه رسیده بود که بیماری نگران‌کننده‌ای ندارد.
واحد پس از ترخیص از بیمارستان شریعتی بسیار ضعیف شده بود. به استراحت مطلق نیاز داشت. اما نظر به اینکه پرهام در سنندج سخت مشغول درس و کنکور بود، ترجیح داد به اسالم و خانه پدری برای استراحت برگردد تا تمرکز پرهام همچنان روی کنکور باقی بماند. در سنندج و در محل کار نیز همکاران واحد نهایت همکاری را با او کردند. با اینکه چند ماهی بود که عملاً نتوانسته بود سر کار حاضر شود، همکارانش مرتب به جای او کشیک می‌دادند تا دست‌کم از منظر مالی تحت فشار نباشد.
اما روز به روز در اسالم حال او بدتر می‌شد. برای ادامه مداوا در بیمارستان رازی رشت بستری شد. در رشت بعضی از همدوره‌ای‌های او پزشکان نام آشنائی بودند. آنها دست به کار شدند و پس از آزمایشات و نمونه‌برداری مجدد متوجه شدند که سرطان امان واحد را بریده و در مرحله بسیار پیشرفته‌ای است. بلافاصله شیمی درمانی سنگینی را شروع کردند تا شاید کمی بیشتر زنده بماند.
واحد برای شیمی درمانی مرتب بین اسالم و رشت در رفت و آمد بود. بیش از حد ضعیف شده بود و نیاز به مراقبت بیشتر داشت. پدر و مادر پیر واحد نیز چندان امکان مراقبت از او را نداشتند. هیچ چاره‌ای جز این نبود که همسر و فرزندانش به اسالم برگردند. همسر واحد خانه اجازه‌ای در سنندج را تحویل داد. دخترش پریا را که ششم دبستان می‌رفت در مدارس اسالم ثبت نام کرد. اما بزرگترین مانع پرهام بود که عملاً همه برنامه‌های او به هم می‌ریخت.
گوئی تاریخ برای این خانواده تکرار می‌شد. آدم با استعداد در خانواده فرازنده کم نیست. میترا فرازنده خواهر واحد فرازنده را قبلاً در این یادداشت معرفی کرده‌ام. میترا گرچه از نظر جسمی بسیار ناتوان است، اما از هر انگشت کوچک او هنر می‌بارد. واحد نیز در زمان کنکور شاگرد ممتاز منطقه بود و پاره‌ای گرفتاری‌های ناخواسته اجازه نداد کنکور موفقی داشته باشد. اکنون هم که همه چیز برای موفقیت بزرگ پسر او پرهام فراهم بود، خود با سرطان دست و پنجه نرم می‌کرد. خانواده در بدترین شرایط باید به تالش برمی گشتند که مرکز آن شهر هشت‌پر نه امکانات و فضای رقابتی سنگین سنندج را داشت و نه پرهام می‌توانست در سطحی که برای کنکور آماده می‌شد خود را به سرعت با شرایط جدید تطبیق دهد.
در همین شرایط که ناچار از تصمیمات دشواری بودند و زندگی آنها شدیداً متلاطم شده بود، حاج خانمی که فقط یک همسایه برای این خانواده در سنندج بود، پیشنهادی بزرگوارانه و بی‌نهایت مهربانانه داد. او به پدر و مادر پرهام قول داد که مثل فرزند خود از پسر آنها مراقبت خواهد کرد. از آنها خواست که پرهام را پیش او بگذارند و با خیال راحت به شهر خود برگردند. به مادر پرهام قول داد که فرزند او هیچ کم و کسری طی این چند ماه نخواهد داشت. همینطور هم شد. حاج‌خانم برای این خانواده غریب که به شدت هم گرفتار شده بودند، سنگ تمام گذاشت.
حاج خانم بلافاصله در خانه خود تغییراتی داد. بهترین و بزرگترین اتاق خانه به پرهام اختصاص یافت. اینترنت و میز تحریر و همه چیز در این اتاق به نحو احس برای پرهام فراهم شد. حاج خانم غذاهای مورد علاقه او را از مادرش پرسید. با برنامه‌ها و کلاسهای متنوع پرهام آشنا شد. پرهام شاگرد معمولی نبود. قبولی در دانشگاه تهران تنها هدف او نبود. چشم به رتبه تک‌رقمی در کنکور داشت و در سطح بسیار بالائی درس می‌خواند. در تمام آزمونها بلااستثناء مقام اول را در استان کردستان کسب می‌کرد. وقتی رقابت سنگین است، بعضاً بین بچه‌ها حرفهائی رد و بدل می‌شود که اسباب نگرانی نسبی والدین هم هست. حاج خانم این بخش قضیه را هم در نظر داشت و به والدین پرهام اطمینان خاطر داد که نگران او نباشند.
واحد و پرهام فرازنده
در مدتی که پرهام در خانه حاج خانم بود، وضع او به لحاظ سکونت حتی بهتر هم شد. قدرت روحی بالا و وارستگی و ایمان حاج خانم اجازه نمی‌داد که اتفاقات تلخ زندگی تمرکز پرهام را به هم بریزد. پدر پرهام نیز در هر تماسی از او می‌خواست که روی درس خود متمرکز شود.
اما گرفتاری پایان نداشت. اسفندماه حال واحد رو به وخامت نهاد. او را در بیمارستان شهید نورانی هشت‌پر بستری کردند. خود نیز می‌دانست که دیگر امیدی نیست. از همسرش خواست که برای آخرین بار پرهام را ببیند. در مسیر طولانی سنندج تا هشت‌پر باید دو بار اتوبوس عوض کرد. روز 24 اسفند همه منتظر رسیدن پرهام بودند. از بد حادثه در همین روز و از ساعت هشت و نیم شب چند ساعتی همه مبایل‌های منطقه تالش قطع بود و خانواده نمی‌توانستند خبر بگیرند که پرهام کجاست و به دیدار پدر خواهد رسید یا نه. حدود ساعت یک ربع به ده شب پرهام خود را به بیمارستان هشت‌پر رساند. همه خانواده و کادر درمان بیمارستان شهید نورانی شهر هشت‌پر به چشم خود دیدند که وقتی پرهام بالای سر پدر رسید، پدر چشم باز کرد و پسر را دید و روی او را بوسید و سپس جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.
بعد از درگذشت این پدر جوان، حاج خانم به همراه خانواده برای مراسم ختم از سنندج به اسالم آمدند. چند روزی در اسالم بودند. سال که تحویل شد و چند روز اول عید سپری شد، حاج خانم از مادر پرهام اجازه خواست که او را با خود ببرد. گفت که به پدر او قول داده همه شرایط را برای کنکور موفق پرهام فراهم کند. آرامش ذاتی و قدرت روحی بالای این بانو آرامش را به خانواده مصیبت‌دیده بر‌می‌گرداند. پرهام با خانواده حاج خانم به سنندج برگشت. حاج خانم بعد از مرگ پدر، برای پرهام هم مادری می‌کرد و هم پدری. مثل پروانه دور سر او می‌چرخید تا بتواند دوباره به روند دشوار کنکور برگردد. اراده پرهام و حمایت همه جانبه حاج خانم نتیجه داد.
پرهام به کورس رقابت و شرکت در آزمونها برگشت. همه رقیبان خود را می‌شناخت. بعضی وقتها با او تماس می‌گرفتم و از آمادگی‌اش سوال می‌کردم. می‌گفت شاگرد اول کنکور دختری تبریزی است و از پس او برنخواهم آمد. با او شوخی می‌کردم و می‌گفتم هرگز با تُرک‌ها رقابت نکن و همیشه به مقام بعدی فکر کن. توانائی سارا همتی (شاگرد اول کنکور تجربی) را در جریان رقابتهای سراسری خوب شناخته بود و بارها از او تعریف می‌کرد. می‌گفت در شانزده آزمونی که مؤسسات حرفه‌ای برگزار کرده‌اند، فقط چهار بار توانسته مقام اول کشوری را کسب کند. در سایر موارد معمولاً سارا رتبه اول را کسب می‌کرد.
چند روز قبل از اینکه کنکور برگزار شود، حاج خانم پرهام را از هر لحاظ قرنطینه کرده بود که مبادا بیماری‌های معمولی مثل سرماخوردگی سراغ او بیاید. انواع عرق‌جات سنتی مثل عرق بیدمشک و عرق نعنا را هم آماده گذاشته بود که اگر دل دردی و یا ناراحتی کوچکی برای پرهام پیش آمد بلافاصله اقدام کند. روز کنکور او را به جلسه امتحان برد و تا پایان در انتظار ماند. چند روز بعد نیز پرهام را روانه اسالم کرد. بعد از آن تمام کسانی که این خانواده را می‌شناختند، برای اعلام نتایج کنکور لحظه‌شماری می‌کردند.
روز بیست و نهم تیرماه نتایج اولیه کنکور منتشر شد. نام پرهام در میان ده نفر اول نبود. اضطراب عجیبی داشت. در تالش بودم و کمی با هم پیاده‌روی کردیم تا شاید آرام شود. اغلب نفرات برتر کنکور تجربی را می‌شناخت. در رقابتهای آزمایشی رتبه او معمولاً بهتر از نفرات سوم به بعد کنکور بود. فکر می‌کرد که احتمالاً بعضی از سوالات را جابجا جواب داده است. شرایط روحی او خوب نبود و خیلی استرس داشت.
قرار بود از ساعت شش عصر روز سی‌ام تیرماه همه نتایج اعلام شود. خوشبختانه سازمان سنجش از اول صبح نتایج را اعلام کرد. رتبه پرهام نفر دوازدهم منطقه دو بود. در زیر گروه پزشکی رتبه 22 را در سطح کشور بدست آورد و در مجموع نیز رتبه 28 کشوری را کسب کرد. رتبه تک‌رقمی را نتوانست کسب کند. اما با شرایط دشواری که داشت، موفقیت او بسیار تحسین‌برانگیز بود. رتبه او نیر به اندازه کافی عالی است که آروزی تحصیل پزشکی در دانشگاه تهران را به طور حتم محقق کند. از نتیجه خوشحال بود و ابتدا به حاج خانم زنگ زد و این خبر خوب را داد. سپس به اتفاق خانواده و اول صبح سر خاک پدر رفتند.
مدتها قبل وقتی پرهام صحبت از رتبه تک‌رقمی می‌کرد، من هم با او شوخی می‌کردم و می‌گفتم احیاناً اگر جزو نفرات اول کنکور شدی یادت باشد که تو افتخار تالش ما هستی و نباید سنندجی‌ها موفقیت تو را به نام خود ثبت کنند. اما غافل از این بودم که پیش از کنکور حاج خانمی از سنندج رتبه اول را در کل رشته‌های کنکور کسب کرده بود. او در بدترین شرایط، به بهترین نحو ممکن و مثل یک قدیس به داد خانواده‌ای رسید که هیچ نسبتی با آنها نداشت.
وقتی در فیس‌بوک به دوستان خودم قول دادم که داستان شاگرد اول واقعی کنکور 94 را خواهم نوشت، خیلی سعی کردم که از حاج خانم اجازه بگیرم تا در اینجا از ایشان به نام یاد کنم، اما موافقت نکردند. خود را فقط "مادر پرهام" می‌نامند. اکنون فکر می‌کنم که این کار و تلاش من برای کسب اجازه از ایشان هیچ ضرورتی نداشت. بزرگانی چون سعدی و مولانا قرنهاست که نام و مشخصات شناسنامه‌ای دقیق حاج خانم را به بشریت معرفی کرده‌اند : انسان

۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

سیستم درمانی، زیر تیغ اشرافیت پزشکی

خلاصه : خدمات پزشکی و درمانی کشور اصلاً وضع خوبی ندارد. اولین متهم این ماجرا دولت است. در این نوشته استدلال شده که اگر دولت میزان سرمایه‌گذاری در امور درمانی را به یک باره صدرصد هم افزایش بدهد، تقریباً هیچ موفقیتی در کسب رضایت نسبی مردم نخواهد شد و در همچنان بر همین پاشنه خواهد چرخید. این در حالی است که همین مدیریت دولتی در بعضی زمینه‌های بهداشتی موفقیت‌هائی در حد استانداردهای غرب اروپا دارد. اشکال اصلی جای دیگری است که عملاً همه را به سکوت واداشته است.
ایران بیمارستان‌های فراوان و مجهزی دارد، پزشکان حاذقی دارد که از درس‌خوانترین افراد جامعه انتخاب می‌شوند. در دورافتاده‌ترین نقاط کشور درمانگاه‌هائی برپا شده که خدمات بهداشتی را مجانی و یا با کمترین دستمزد ارائه می‌کنند. تامین اجتماعی در اکثر مراکز استان‌ها بیمارستان‌هائی ساخته که همچنان تعداد آنها رو به افزایش است. بیمارستان میلاد در تهران علاوه بر محیط مناسب و امکانات معقول و چندین اتاق عمل فوقتخصصی، از بیمه‌شدگان تامین اجتماعی تقریبا هیچ هزینه‌ای دریافت نمیکند.
علاوه بر دانشگاه‌های علوم پزشکی که آنها نیز بیمارستان‌های مجهز و اساتید با تجربه در اختیار دارند، نهادها و یا افراد ثروتمند دیگر هم اقدام به تاسیس بیمارستان می‌کنند. محیط بیمارستان رضوی در مشهد که وابسته به آستان قدس است، مانند بیمارستان‌های درست و حسابی کشورهای ثروتمند، به هتل چند ستاره شباهت دارد. در زمان افتتاح گفته می‌شد که یکی از بهترین بیمارستان‌های خاورمیانه است.
بیمارستان‌های فوق‌تخصصی مراکزی مانند بنیاد شهید را همه می‌شناسند. ارتش و سازمان‌های نظامی و بانکها و بسیاری از وزارتخانه‌ها و مؤسسات متمول دیگر مانند شرکت نفت هم در امور بیمارستانی سرمایه‌گذاری کرده‌اند. ساخت و گسترش بیمارستانهای خصوصی هم که پایان ندارد.
شهر ما اورمیه حدود چهل سال پیش چند بیمارستان دولتی و خصوصی داشت. از یکی از بستگانم که زمانی رئیس یکی از همین بیمارستان‌های قدیمی شهر بود پرسیدم ظرفیت بیمارستان‌های اورمیه طی سی سال گذشته چقدر افزایش یافته است؟ گفتند که عدد و رقم ندارند ولی ظرفیت بسیار گسترش یافته است. از توضیحات ایشان مشخص بود که شهر بیش از رشد جمعیت، رشد کمی و کیفی بیمارستان داشته‌ است. این موضوع در اغلب شهرهای ایران اتفاق افتاده است.
با همه این اوصاف، بسیاری از مردم ایران از خدمات بیمارستانی و بهداشت و درمان عمومی راضی نیستند. آیا مردم ایران دچار زیاده‌خواهی شده و قدر این همه نعمت را نمی‌دانند؟ گرچه در مواردی حقیقتاً قدر داشته‌های خود را نمی‌دانیم،  ولی در این خصوص فقط کافی است یک بار گذر ما به مراکز درمانی بیفتد تا ببینیم که مردم چه عذابی می‌کشند. بیمارستان‌های دولتی بسیار شلوغ و بیمارستان‌های خصوصی هم بسیار گران هستند. دولت و مسئولان چه سرمایه‌گذاری دیگری می‌توانند انجام دهند، تا مردم از خدمات بخش سلامت و درمان رضایت نسبی داشته باشند؟
بدیهی است که امکانات بیمارستانی در ایران نباید با کشورهای فوق‌العاده مرفه مثل کانادا و یا بسیار ثروتمند مثل قطر و امارات مقایسه شود. سیستم بهداشتی و درمانی ایران طی چند دهه  گذشته، به خوبی توسعه یافته است. اما تجربه نشان می‌دهد که اگر تعداد بیمارستان‌های کشور ظرف فقط چند سال دو برابر هم بشود، خدمات به همین نسبت بهبود نخواهد یافت و نارضایتی همچنان باقی خواهد بود.
وزارت بهداشت طی نیم‌قرن گذشته موفقیت‌های بزرگی داشته است. سیستم واکسیناسیون کم‌نظیر ایران بسیار موفق عمل می‌کند. اغراق نیست بگوئیم که استانداردهای آن در حد غرب اروپاست. هر بچه‌ای از بدو تولد، تمام واکسن‌های متعارف و لازم را به طور کامل و با کمترین هزینه دریافت می‌کند. وقتی نظام بهداشتی ایران تصمیم می‌گیرد کلیه اطفال را در مقابل نوعی ویروس واکسینه کند، سرعت و دقت انجام کار در کشور پهناور ایران، درخور توجه است.
اما چرا در حوزه درمان این همه نارضایتی وجود دارد؟ بدیهی است که به این معضل باید اهل فن جواب دهند. اما من در خصوص متعارف‌ترین جوابی که برای این معضل بیان می‌شود، یک سینه سخن و اعتراض دارم. اگر این سوال را از وزیر بهداشت گرفته تا مریض عادی که سالها در نوبت یک عمل جراحی است بپرسید، هر دو به شما جواب خواهند داد که کمبود امکانات و بیمارستان و دکتر و پرستار و ... در کشور داریم. این جواب حتماً درست است و ایران با استانداردهای کشوری مثل کانادا خیلی فاصله دارد، اما معضل دیگری را از دیده‌ها پنهان می‌کند که اتفاقاً از همه مهمتر است.
به اندازه توان خودم این معضل را دنبال کرده‌ام. متاسفانه خیلی زود مشکل کلیوی پیدا کردم و کارم به دکتر و بیمارستان‌های مختلف افتاد. اکنون هم فشارخون بالا دارم و تحت نظر پزشک هستم. هر کدام از بستگان و از جمله مرحوم پدرم که در بیمارستان‌های مختلف بستری می‌شدند، به این مسئله و این معضل دقیق می‌شدم. این فرصت کوتاه را هم داشته‌ام که برای یک مسئله مشخص و عادی در ایران به بهترین متخصص‌ها، و در خارج از کشور به بیمارستان‌های معمولی مراجعه کنم تا فرصت مقایسه پیش آید. و البته دوستان و خوانندگان نهالستان توجه ویژه دارند که مسئله پزشکی ابتدای حوزه استحفاظی طب تا نجوم است.
مشکل اصلی و بزرگ اینجاست که سیستم بهداشتی درمانی و بیمارستانی و به طور خلاصه سیستم پزشکی ایران، از همان ابتدا به طرز افراطی و اسف‌انگیزی پزشک‌محور بنیان گذاشته شده است. این محوریت افراطی اهمیت سایر حوزه‌های پزشکی مثل پرستاری و مامائی را به حاشیه برده و در نهایت منجر به شکل‌گیری صنف قدرتمندی شده که من نام آن را اشرافیت پزشکی می‌گذارم. این اشرافیت موروثی نیست، ویروسی است. و مثل بختک تمام ارکان سیستم درمانی کشور را فراگرفته و علم و دانش و بعضاً اخلاق را پای درآمدزائی بیشتر قربانی کرده است. طی نیم قرن گذشته دولت‌ها برای تربیت هزاران هزار پزشک و کادر درمانی سرمایه‌گذاری کرده‌اند، اما در همچنان بر همان پاشنه می‌چرخد.
این نوع اشرافیت فرهنگ ویژه خود را کاملاً نهادینه کرده است. یک بیمارستان خوب، باید انواع خدمات مناسب ارائه کند که هیچکدام از آنها دست‌کمی از کار جراح برای سلامتی بیمار ندارد. اما در همه حال انتخاب اول و آخر ما "پزشک معروف" است. اوست که مشخص می‌کند کجا باید رفت و چه باید کرد. مراقبت‌های قبل از عمل، بعد از عمل، بهداشت، آموزش، نظافت، مراقبت‌های پس از مداوا، جنبه‌های روحی بیمار، و موضوعات مهم دیگر، عملا در حاشیه قرار می‌گیرد. و به همراه خود کادر ویژه این حوزه‌ها را نیز به حاشیه می‌راند. امروزه علاوه بر پرستاری و مامایی، پزشکان عمومی نیز کنار گذاشته شده‌اند. و همه راهها به متخصص و فوق‌متخصص ختم می‌شود.
معضل پزشک‌محوری افراطی و اشرافیت در پی آن، بحران سایر حوزه‌های درمانی را تشدید می‌کند و باعث می‌شود که در نظام درمانی و بیمارستانی ما، فقط پزشکانی که مستقیماً با بیمار سر و کار دارند، کار خود را دوست داشته باشند. انگار که سایرین از سر ناچاری به این مشاغل پیوسته باشند. تصویر کنید در امور مالی کارخانه‌ای بزرگ، فقط مدیر مالی شغل خود را دوست باشد. حتی بعضی تخصص‌های پزشکی هم از این نگرش آسیب دیده‌اند. چند سال پیش در کنکور رشته تجربی تصمیم گرفتند، متخصص بی‌هوشی از همان زمان دیپلم مشخص شود. کمتر پزشک عمومی داوطلبانه حاضر می‌شد تخصص هوش‌بری را انتخاب کند.
دانش‌آموزانی که در کنکور گروه‌های پزشکی رقابت می‌کنند، معمولاً چنین تصوری دارند که یا از پزشکی و دندانپزشکی و داروسازی قبول خواهند شد، و یا کنکور را خواهند باخت. در رشته‌های مهندسی و علوم انسانی، چنین تصوری وجود ندارد و یا خیلی حاد نیست. دانشجوی رشته‌های حسابداری و مدیریت و ادبیات، نسبت به هم احساس برتری ندارند. اما  دانشجوی پرستاری، از همان دانشکده تحت سیطره خانم و یا آقای دکتر است. نتیجه این شده که وقتی در بیمارستانی بستری می‌شویم، به جای سیستم پرستاری خوب، آرزوی پرستار خوب را داریم.
این گرفتاری تا به ثریا کج می‌رود و عملا سایر اعضاء کادر درمان را حتی اگر آدم‌های مسئولیت‌پذیری هم باشند، نسبت به کار خود دلسرد می‌کند. وقتی یک تکنسین رادیولوژی که مدام در معرض اشعه قرار دارد، با همه کارانه و یارانه و هر امکان دیگر شاهد است که پزشک همان بیمارستان دهها برابر او درآمد دارد، چه احساسی پیدا خواهد کرد؟ مگر پزشک چقدر بیشتر درس خوانده و یا چقدر نابغه و استثنائی است؟
تکنسین‌ها و پرستاران بعد از مدتی در کار خود مجرب می‌شوند و مدام با پزشکان تازه کاری مواجهند که بلافاصله حقوق و درآمدی چند برابر آنها دارند. موضوع به کلاف سردرگمی تبدیل شده است. بیمارستان نیز چاره‌ای به جز توجه بیش از حد به پزشک ندارد، چون آنها امکان مطب و درآمدزائی مستقل را دارند.
بعضی از پزشکان صاحب‌نام مطب خود را به بیمارستان کوچکی تبدیل کرده و کلی درآمدزائی می‌کنند. عملاً نقش حکیمان گذشته را بر عهده گرفته‌اند و خود را همه سیستم می‌دانند. جالب اینجاست که آوازه متخصصان معروف دامنگیر صنف خودشان هم شده است. در حالی که متخصصینی قادر به تامین هزینه مطب خود نیستند، از پزشکانی باید با کلی رابطه برای چندین ماه بعد، وقت گرفت.
تمام کوچه پس کوچه‌ها و خیابان‌های تهران پر از مطب پزشکی است. در کمتر شهر کشورهای توسعه‌یافته می‌توان این همه تابلوی مطب دید. تابلوهای رنگ و وارنگ پزشکی با ذکر انواع تخصص‌ها چشم‌انداز پیاده‌روهای شهر را هم زشت کرده است. از دکتری که در یک بیمارستان مجهر دولتی کار می‌کند و از عنوان استادی دانشگاه بهره‌ها می‌برد، ممکن است برای شش ماه آینده هم نتوان وقت گرفت. ولی می‌توان بعدازطهر همان روز به ملاقات ایشان در مطب خصوصی شتافت، تا اگر لازم باشد الساعه دستور بستری شدن شما را در بیمارستان مورد نظر خود صادر فرمایند.
جالب اینجاست که جامعه پزشکی ایران اهل تحقیق و نوآوری هم نیست. فرصت‌های بسیار نادر تحقیقاتی را هم از دست می‌دهند. مراکز تحقیقاتی مهم پزشکی در جهان، کمتر فرصتی به دست می‌آورند که تاثیر عملی استفاده از سلاح شیمیائی روی انسان را از نزدیک ببینند. بدبختانه در جریان جنگ ایران و عراق از سلاح‌های شیمیائی هم استفاده شد. پزشکان ایرانی ضمن مداوای بیماران فرصت کم‌نظیری داشتند که به کار تحقیقاتی هم بپردازند و نتایج آن را به جهانیان ارائه کنند. اما هیچ دستاوردی در کار نبود. احتمالاً نتایج تحقیقات پزشکان آلمانی بر روی چند شیمیایی اعزامی تنها دستاورد علمی این فاجعه بوده است.
پزشک‌محوری مطلق فرهنگ بسیار ناکارآمد و بلکه مضری را هم در جامعه رواج داده است. برای یک بیماری ساده دنبال فوق‌تخصص می‌گردیم. به لحاظ سیستماتیک این موضوع ممکن است به فاجعه منتهی شود. چون پیشاپیش خود تشخیص داده‌ایم که مثلاً درد ما ناشی از معده است و باید به فوق‌تخصص داخلی با گرایش معده مراجعه کنیم. اما پزشکان به این نگرش غلط دامن می‌زنند و بعضاً مریض را ملامت می‌کنند که چرا برای دل‌درد ساده، بلافاصله به ایشان مراجعه نشده است.
بانوانی که حامله می‌شوند از همان ابتدا دنبال فوق‌تخصص زنان و زایمان هستند. همین فوق تخصص‌ها، بعضاً از عهده وظایف ساده‌ای که برای یک ماما و پرستار در نظر گرفته شده، بر نمی‌آیند و یا فراموش می‌کنند که نکات مهم را یادآور شوند. چه بسیار مادرانی که به بهترین متخصصان زنان و زایمان مراجعه کرده‌اند، اما از بدیهیات مسائل حاملگی نیز خبر نشده‌اند. در حالی که ماماهای کشور بی‌کارند، فوق‌تخصص‌ها با هزینه بیشتر و نه لزوماً کیفیت بهتر به جای آنها کار می‌کنند. حتی اگر فرض کنیم که مامائی بخشی از تخصص یک پزشک زنان و زایمان است، باز بسیار بعید است که او مراجعه کننده خود را در امور ساده به ماما ارجاع دهد.
در هر رشته‌ای و هر تخصصی سلسله مراتب وجود دارد. اگر به صافکار و نقاش باتجربه و شناخته شده هم مراجعه کنیم، ممکن است بگوید کمتر از سیئروئن مونتاژ فرانسه را کار نمی‌کند. اما در سیستم پزشکی فقط یک مرتبه وجود دارد و آن مرتبه خداوندی عالیجناب پزشک است. پزشکان برای امر ختنه هم که در گذشته دلاک‌ها انجام می‌دادند، لیسانسیهها و فوق‌لیسانس‌های سایر رشته‌های پزشکی را قبول ندارند. کار علمی دکترهای داروساز هم بستگی به این دارد که موقعیت داروخانه دونبش  آنها در کدام نقطه شهر واقع شده باشد. بعضاً  فروش چسب‌زخم در سایر بقالی‌ها را هم کاری خلاف علم می‌دانند. همه راهها باید به پزشک منتهی شود.
اشرافیت پزشکی در شأن خود نمی‌داند که با متخصص دیگری مشورت کند. بعضاً تصمیمات ویرانگری می‌گیرد و لازم هم نمی‌شود که پاسخگو باشد. سال هفتاد و هشت وقتی مشخص شد که یکی از کلیه‌های من دچار مشکل حاد شده، به یکی از جراحان معروف کلیه و مجاری ادرار در تهران مراجعه کردم. بعد از دو نوبت مراجعه گفت که باید جراحی کند و پس از اکسپلوریشن کلیه تصمیم بگیرد. این کلمه اکسپلوریشن و نحوه ادای آن هنوز یادم مانده و یادآوری مجدد آن همچنان ناراحتم می‌کند. گفتم دکتر با این همه پیشرفت در صنایع پزشکی هنوز تنها راه اکسپلوریشن، جراحی است؟ می‌دانست من چه تخصصی دارم. کمی از الکترونیک و نرم‌افزار  صحبت کرد و گفت که این کارها در تخصص او نیست. در واقع به من طعنه می‌زد که در کار پزشکی دخالت نکنم. ناراحت شدم و گفتم شما طوری از جراحی کلیه حرف می‌زنید که انگار  من در صندوق عقب ماشین خود یک کلیه زاپاس دارم. دیگر به آن پزشک اکسپلوریشن مراجعه نکردم. سالهاست بیمار دکتر بهروز برومند هستم و تا این تاریخ جراحی هم لازم نشده است. بعدها که شادروان دکتر ارنواز این مرد وارسته و یکی از اساتید بزرگ سونوگرافی در ایران کلیه من را سونوگرافی کرد، گفت جراحی این کلیه به علت چسبندگی در بعضی نواحی می‌توانست بسیار هم خطرناک باشد. به من توصیه کردند که همیشه مراقب باشم.
نفوذ پزشکان و پزشک‌محوری افراطی عوارض دردناک دیگری هم دارد. خیلی از کارهای پزشکان چندان قانونی نیست. مثلاً مریض را به همدیگر پاس می‌دهند و درآمدزائی می‌کنند. حتماً باید برای عکس  به رادیولوژی خاص و برای آزمایش به آزمایشگاه خاص مورد نظر پزشک رفت. اخیراً می‌خواستم از دندان‌پزشک خودم که حدود هشت سال  پیش روی دندانهایم کار کرده بود، وقت بگیرم. منشی می‌گفت حتماً باید با عکس مراجعه کنم. گفتم پیشاپیش عکس گرفته‌ام. می‌گفت آقای دکتر به کیفیت عکس حساسیت دارند و باید به فلان رادیولوژی مراجعه کنید. کفتم همان جائی رفته‌ام که چند سال پیش دکتر قبول داشت. این کاسبی‌های آشکار حتی اگر قانونی هم باشد، اخلاقی نیست.
در مراکز درمانی مناطق فقیرتر مراجعه به یک مطب همانا و تجویز کلی آمپول و ویتامین و سرُم برای هر درد بی‌ربطی هم همانا. تزریق سرم و آمپول هم حتماً باید در تزریقات مورد تائید دکتر باشد که معمولاً در گوشه‌ای از مطب مستقر است. این کارها آشکارا سلامتی مردم را تهدید می‌کند. اما هیچ برخورد درستی با آن نمی‌شود. چون پای همه پزشکان بنوعی در این مسائل گیر است. بسیاری از چشم‌پزشکان در مطلب خود یک مغازه عینک‌فروشی هم راه انداخته‌اند. سالهاست که صنف عینک‌سازان مشغول نبرد بی‌امان در خصوص غیرقانونی بودن این کار هستند. چشم پزشکان هم آنها را فاقد صلاحیت علمی می‌دانند. جالب اینجاست که اپتومتریست‌ها یعنی متخصصین اصلی این کار، حتی در حاشیه این دعوا هم نقشی ندارند.
اشرافیت پزشکی وقتی مورد انتقاد قرار می‌گیرد، از هزینه‌های بسیار بالای پزشکی و دستمزد پزشکان در ممالک توسعه‌یافته سخن به میان می‌آورد. و همینطور می‌گویند که بسیاری از ایرانی‌های مقیم امریکا و اروپا برای مداوا به کشور مراجعه می‌کنند. این موضوع را اغلب پزشکان معروف و پردرآمد بیان می‌کنند که بیشتر نوعی فرافکنی است.
اولاً نسبت به درآمد مردم ایران باید درآمد پزشکان بررسی شود. مثلاً دکترهاشمی وزیر بهداشت فعلی خود از بزرگترین میلیاردرهای کشور است. بعید می‌دانم مخترع عمل لیزیک هم با عمل لیزیک چشم به چنین ثروتی دست یافته باشد. مطب ایشان در یکی از گرانترین خیابانهای تهران بیشتر به یک کلینیک مجهز شباهت دارد. این مطب چندین منشی و کارمند و اپتومتریست دارد. اگر بزرگترین و معروفترین استاد چشم‌پزشکی کشور به غایت ثروتمند فنلاند هم گذرش به این مطب بیفتد و از میزان درآمد آن خبردار شود و با وضع درآمد خود در اروپا مقایسه کند، تازه متوجه فاصله طبقاتی بورژوا و پرولتاریا در قرن نوزده اروپا خواهد شد.
در ثانی پزشکی در کشورهای پیشرفته چنان استانداردهای بالائی دارد و همینطور اشتغال به پزشکی چنان مسئولیت‌های زیادی دارد که اغلب قشر مشتاق سراغ آن می‌روند. پزشکانی هم که درآمد بسیار بالا دارند، مالیات گزاف می‌پردازند. در کشورهای اسکاندیناوی درآمد پزشک متخصص ابداً قابل مقایسه با پزشکان ایرانی نیست. شاید مثال امریکا برای اشرافیت پزشکی از همه جالبتر باشد. چون در امریکا هم پزشکان بعضاً درآمد نجومی دارند. اما می‌دانیم که در میان ممالک توسعه‌یافته امریکا بدترین سیستم پزشکی را دارد. روی هم رفته درآمد پزشکان ایرانی با کمتر کشور توسعه یافته‌ای در جهان قابل مقایسه است. در کشورهای بسیار پیشرفته اسکاندیناوی درآمد پزشکان کمابیش مثل سایرین است. اما در ایران رئیس جامعه جراحان می‌گوید ما کمونیست نیستیم که درآمد کارگر را با پزشک مقایسه کنیم.
درآمد بالا و میل به زندگی اشرافی عملاً بسیاری از شهرستانها و حتی مراکز استانها را از پزشک متخصص خالی کرده است. وزیر بهداشت می‌گوید که نزدیک چهل درصد خدمات پزشکی کشور در تهران تجمیع شده است. بیمارستانهای بسیاری از شهرهای ایران برای مریضی‌های عادی هم بیماران خود را به تهران اعرام می‌کنند. ایران 26 هزار دندانپزشک دارد، اما در بسیاری از شهرها خبری از دندانپزشک نیست.
دولت برای رهائی از این وضعیت بعضاً طرحهای پرهزینه‌ای را هم تقبل می‌کند. حتی تصمیم گرفتند که اعضاء هیئت علمی فقط در بیمارستان‌ها کار بکنند و حق مطب نداشته باشند. اما در مقابل حقوق‌های بسیار کلانی از بیمارستانهای علوم پزشکی دریافت کنند و بعضاً در درآمد بیمارستان نیز سهیم باشند. در کجای دنیا این همه لی‌لی به لالای پزشکان می‌گذارند تا بلکه پزشکان پزشکی را به یک صنعت صرفاً درآمدزای خصوصی تبدیل نکنند؟ این طرح هم در عمل شکست خورده است. جمع قابل توجهی از همین پزشکان بیمار خود را به نام سایر همکاران به بیمارستانهای خصوصی برای جراحی هدایت می‌کنند و همزمان از سفره پربرکت  بیمارستانهای دولتی و خصوصی بهره می‌برند.
جالب اینجاست که علاوه بر حضور و نفوذ بالا در دولت، میزان حضور آنها به عنوان هیئت علمی دانشگاهها هم با سایر رشته‌ها تفاوت بسیار محسوسی دارد. اساتید علوم پایه و مهندسی و علوم انسانی در همه دانشگاهها کمابیش به جامعه شباهت دارند. میان آنها همه طیفی وجود دارد. بخشی هم به اصطلاح حزب‌اللهی و خودی محسوب می‌شوند. اما اساتید دانشگاههای علوم پزشکی روز به روز شباهت خود را به جامعه از دست می‌دهند. حاج‌آقا دکترهای ته‌ریش‌دار و حاج‌خانم‌های متخصص در میان اعضاء هیئت علمی دانشگاهها جائی برای دیگران نگذاشته‌اند. نوعی اشرافیت پزشکی کاملاً خودی هم در این بخش شکل گرفته است.
اشرافیت پرشکی از نقش مخرب خود به خوبی آگاه است. اما زمین و زمان را مقصر اوضاع فعلی می‌داند و طلبکار هم هست. بر عکس سایر تخصص‌ها، کمتر پزشک معروفی از کشور مهاجرت می‌کند. چون خوب می‌دانند که در هیچ کشور توسعه‌یافته‌ای چنین خوان‌نعمتی برای آنها گسترده نیست. با نفوذ فراوانی هم که در مدیریت درمان و بهداشت و داروی کشور دارند، کلاف سردگم ساختار پزشکی حالا حالاها به سامان نخواهد شد. هم درد و هم درمان این سیستم به دست آنهاست.
اما به نظر می‌رسد که این روند ویرانگر با یک مانع بسیار بزرگی مواجه شده است. عملکرد منفی اشرافیت پزشکی طی سالیان اخیر دامن خود پزشکان را هم گرفته است. تعداد زیاد فارغ‌التحصیلان پزشکی باعث شده که درآمد بالا روز به روز انحصاری‌تر شده و فقط در اختیار پزشکان معروف و ثروتمند و کاسبکار قرار بگیرد. چند سالی است با پدیده پزشک بی‌کار مواجه هستیم. پزشکان جوان زیادی نگران لغو قراداد خود با بیمارستان‌ها و با مؤسساتی هستند که چند روزی از هفته پرسنل آنجا را معاینه می‌کنند و حقوق متعارفی می‌گیرند.
من به این طبقه نوظهور از پزشکان، پرولتاریای پزشکی می‌گویم. شاید راهکار نهائی در قیام همین پرولتاریا باشد که رفته رفته چیزی برای از دست دادن نخواهد داشت. بالاخره آنها روزی در مقابل اشرافیت پرتوقع و نه لزوماً باسواد پزشکی قرار خواهند گرفت. مثل ممالک توسعه‌یافته در ایران هم سیستم پزشکی پیشرفته و مدرن جایگزین پزشک‌محوری افراطی و فرزند آن اشرافیت پزشکی خواهد شد. پس ای پرولتاریای قهرمان پزشکی، متحد شوید!