از اوایل خرداد گرفتار شکنجه عذابآوری شدم که آرامش و نظم طبیعی و معمولی زندگی من را به کلی به هم ریخت. بختکی بود که راحتم نمیگذاشت. ساعتی هم که آرام میشدم با خُروپُفی نابهنگام حضور خود را تحمیل میکرد تا مبادا به روال عادی برگردم. بالاخره موفق شدم خودم را از این عذاب الیم رها کنم.
حدود سی سال پیش و در یک شرابط کاملاً متفاوت و بعد از آشنائی با عاشقترین زوجی که تا آن تاریخ به چشم خود دیده بودم، شرح کوتاهی از دوستی شنیدم که حتی کوتاهتر از پُستهای توئیتری فعلی بود. اگر این داستان به غایت عاشقانه را برای شما نقل کنم، بیان همان شرح کوتاه میتواند داستان این شکنجه را هم توضیح دهد. اگر از نزدیک شاهد این عشق رؤیائی و شیرین نبودم و کسی دیگری برای من تعریف میکرد، ممکن بود نتوانم باور کنم. شاید هم در دل میگفتم داستان یک فیلم عاشقانه هندی است.
***
سالهای اول دهه هفتاد به اتفاق چند دوست شرکتی تأسیس کردیم. کلی طرح و ایده در سرم بود. تصور میکردم با همین ایدهها به زودی یکی از قلههای نرمافزاری کشور را فتح خواهم کرد. به معنای واقعی کلمه شبانهروز برای بخشهائی که به عهده من بود کار میکردم و برنامه مینوشتم. آرام و قرار نداشتم.
اما شش ماه که از ماجرا گذشت، به دلایلی که خارج از حوصله این نوشته است فهمیدم اشتباهات بزرگی مرتکب شدم و کار این سازمان هرگز به سامان نخواهد رسید. چون خودم بانی و باعث اصلی بودم چندان توان دم زدن نداشتم. تقریباً همه مسئولیتهائی هم که قرار نبود با من باشد به گردن من افتاده بود. از درون به هم ریخته بودم، اما باید تلاش میکردم امید را زنده نگه دارم. از منظر مالی هم تحت فشار قرار گرفتم. درآمد چندانی در کار نبود. هر چه اندوخته بودم به تدریج آب میشد.
در بیرون از شرکت و به طور خصوصی هرازگاهی این شرایط را برای دوست بسیار نزدیکی تعریف میکردم، فیالواقع با او درد دل میکردم. در یکی از این دیدارها و بر حسب اتفاق رفیق دوست من هم با ما بود و ماجرا را شنید. اسم او را نمینویسم اما نامی شبیه مهرداد داشت و به همین نام هم در ادامه از او یاد میکنم.
مهرداد خیلی زود به سنگ صبور من تبدیل شد. بیشتر از دوست اصلی خودم با او گرم گرفتم. پنج سال از من بزرگتر بود. لحن آرامی داشت. تحصیلکرده بود و در یک مؤسسه دولتی سمت مهمی داشت. هر وقت با او صحبت میکردم حقیقتاً ارام میشدم و تحمل سختی شرایط و انبوه بحرانهای کاری آسانتر میشد.
مهرداد جوان بسیار خوشتیپی بود. قد بلندی داشت. قد و قواره او مثل ستارههای هالیوود متناسب بود. درآمد خوبی داشت، خانزاده و از یک خانواده ثروتمند هم بود. در یکی از اعیانیترین مجتمعهای تهران آپارتمان دوبلکس و لوکسی داشت. متأهل بود و همسر او سیمین هم دختر بسیار زیبائی بود. هر دو خوشصحبت و مهربان و اهل مطالعه بودند. دختر کوچکی داشتند که حدود چهار سال داشت. او هم زیبا و مؤدب بود. کسی با ذرهبین دنبال یک عیب و ایراد کوچک در زندگی این دو زوج خوشبخت میگشت چیزی پیدا نمیکرد. خوبان همه را یکجا داشتند. تو گوئی خداوند این دو را برای هم طراحی کرده بود.
دوستی من و مهرداد تداوم پیدا کرد، انگار سالها بود همدیگر را میشناختیم. خیلی وقتها از طب تا نجوم هم با هم گپ میزدیم. میگفت از بحثهایمان لذت میبرد. چندین بار هم من را به خانه خود دعوت کرد. در خانه از هر چیزی حرف میزدیم. با سیمین هم ارتباط دوستانه خوبی داشتم. وقتی میدیدم این دو به طرز باورنکردنی عاشق هم هستند عمیقاً لذت میبردم. هر نوع صحبت ممکن میان ما در میگرفت. در ضمن کمی مأخوذ به حیا میشدم که فقط آنها من را دعوت میکنند، خودم چنین امکانی نداشتم. اما واقعاً احساس میکردم وقتی دور هم هستیم به ما خوش میگذرد.
خیلی اهل افتادگی نیستم، با افتادگیها تصنعی بر سر لج هم هستم. به یاد هم ندارم وارد رابطهی دوستانهای شده باشم که کسی از بالا به من نگاه کند. اما برای اینکه این داستان کاملاً واقعی را بتوان هندیتر تصور کرد، کمی بیشتر از شرایط آن تاریخ خودم مینویسم.
در یکی از دشوارترین دوران کاری بودم. سخت کار میکردم و درآمدی هم در کار نبود. در محیط شرکت عذاب میکشیدم. مدتی از این دوران را سرباز هم بودم. فیالواقع بیشترین آرامش من در همان محیط سربازی بود. خانهای در کار نبود. به اتفاق یک دوست طبقه همکف ساختمانی چند ده ساله در خیابان دکتر هوشیار تهران را اجاره کرده بودیم. کامیون که از خیابان رد میشد احساس میکردیم زلزله رخ داده است. آشپرخانه و توالت در حیاط بود و هر آن ممکن بود چاه فاضلاب که زیر حیاط ساختمان بود فرو بریزد. فرصت رؤیابافی درست و حسابی هم فراهم نبود. فقط دلم میخواست جائی را اجاره کنیم که حمام هم داشته باشد و دستکم از رفتن به حمام عمومی خلاص شوم. اما کمکم برای پرداخت اجازه این محل هم مشکل پیدا میکردم.
اگر از این زاویه فلاکتبار که من گرفتار آن بودم به زندگی پر از ناز و نعمت مهرداد و سیمین نگاه شود، دیگر لاو استوری هالیوود هم جوابگو نیست، باید در بالیوود دنبال چنین خوشبختی رؤیائی گشت. در زندگی شیرین این زوج چیزی نبود که فراهم نباشد. وقتی بگومگوهای معمولی مثلاً بر سر مهدکودک فرزندشان هم با هم داشتند، به نظر میرسید باز هم دارند داستان عشق خود را بیان میکند.
رابطه ما ادامه داشت تا اینکه برای مدتی از مهرداد خبری نشد. نظری به رابطه خوبی که داشتیم از این همه بیخبری متعجب شدم. از دوست مشترکمان پرسیدم و گفت لابد مسافرت خارج از کشور رفتهاند. کمی تعحب کردم که حتی با من خداخافظی نکردند. اما بیخبری از این زوج خوشبخت خیلی طول کشید. راه تماسی هم نبود، نگران شدم و دوباره از دوست مشترکمان پرسیدم چرا از این بچهها هیچ خبری نیست. کمی مکث کرد و گفت : «از هم جدا شدند»
چند ماهی است تمام سعی خودم را میکنم تا هنکام صحبت و یا نوشتن از اسم هیچ حیوانی استفاده نکنم. اما آنچه در آن تاریح به آن رفیقم گفتم را لازم است عیناً نقل کنم. گفتم : «جدا شدند؟ یعنی چه که جدا شدند؟ آخر این عنترها چهشون بود؟»
دوست من شروع به توضیح اختلافات آنها کرد. هر چه توضیح داد بیشتر آشفته شدم و گفتم این اختلافات سطحی و ابلهانه است. آدم به خاطر این چیزها حتی قهر هم نمیکند، آنوقت این دو عنتر از هم جدا شدند؟ آن هم به این سرعت؟ بعد گفتم من مدتها با این بچهها بودم. گاهی بر سر موضوعاتی بگومگو میکردند که خیلی طبیعی بود. اما هیچ بوئی از هیچ اختلاف اساسی نبردم. یعنی این اندازه خنگ بودم؟
مطابق ایرونیبازیهای متداول خودمان عزم خود را جزم کردم تا حتماً آنها را ببینم و حرف بزنم. لابد انتظار هم داشتم خیلی زود تحت تاثیر فرمایشات گُهربار من قرار بگیرند و سر زندگی شیرین خود برگردند.
اما دوست مشترکمان در جریان همه چیز بود. گفت وقتی با هم بودید برای هر سه شما لحظات خوبی بوده است. گفت مهرداد و سیمین هم از تو تعریف میکردند. بر اساس مطالبی که گفت فهمیدم به نوعی ارتباط ما دو طرفه بوده است. گویا من هم ناخودآگاه نقشی در تداوم رابطه بحرانی آنها داشتهام. در عین حال مهرداد هم دوست نداشته است به این نگاه هندیطور من لطمه بزند و ناراحتم کند. ناسلامتی سنگ صبور من بود. اما بعد که اختلافاتشان به اوج خود میرسد میگوید میخواهم مدتی از فلانی دور باشم و او را درگیر این مسئله نکنم.
دست بردار نبودم. گفتم تمام دلایلی که از اختلاف آنها میگویی یکی از دیگری احمقانهتر است. بعد گفتم این دو عنتر به درک! تکلیف آن دختر نازنین چه میشود؟ اصرار کردم آنها را ببینم. اینجا بود که آن دوست جملهای گفت که کاملاً پیدا بود همان لحظه از ته دل او برآمد و هیچ طرح قبلی نداشت و انعکاسی فیالبداهه به این همه احساس ناراحتی من بود. گفت : «ضرورتی ندارد همه اختلافات اساسی باشد. بعضی وقتها هنگام خواب آزار یک خُروپُف هم ممکن است به تنشی بزرگ دامن بزند و حتی به جدائی منتهی شود»
این جمله گوئی از کنفسیوس حکیم صادر شد. دیگر هیچ حرفی نزدم. دورانی که با مهرداد و سیمین بودم خیلی سریع در ذهن من مرور شد. خیلی از اتفاقات ساده معنای دیگری پیدا کرد. مثلاً وقتی گرم بحت با هم بودیم، و آن دو مخاطب یکدیگر بودند، و من میگفتم بچهها ببخشید باید یک دقیقه جائی بروم، و بعد که بر میگشتم میدیدم کاملاً در سکوت نشستند. فیالواقع حماقت اصلی از من بود که فکر میکردم به احترام من ساکت ماندند. در واقع هیچ رابطه زندهای با هم نداشتند. در واقع فقط در حضور شخص ثالث میتوانستند با هم حرف بزنند. بعدها شنیدم حتی نمیتوانستند بر سر اختلافاتشان بدون حضور کسی با هم درست و حسابی جرّ و بحث بکنند. بخش عمده بگومگوهای تلخ آنها در حضور کسانی مثل همین دوست مشترکمان بوده است.
سالهاست این ماجرا را با رعایت کامل حریم خصوصی برای دوستان و آشنایان تعریف میکنم. چندان از نوع اختلافات آنها هم که برای همه ما آشناست حرفی نمیزنم. این داستان برای من تفسیر عشق واقعی بود. وقتی عشق در میان نباشد، اگر رابطه در حد یک فیلم عاشقانه هندی هم زیبا جلوه کند، خُروپُفی میتواند ارکان آن را برباد دهد.
در ضمن برای غرور ناحیه مقدسه طب تا نجوم کار بسیار دشواری است که بپذیرد همه چیز را خطا میدیده است. اما به نظر میرسد این داستان تفسیری بر فروپاشی ناشی از بحران هم باشد. وقتی چرخ روزگار شخصی را از اوج درآمد و شکوفائی به قعر بحران و گرفتاری پرتاب میکند، طوری که از پس کرایه یک خانه درب داغون اشتراکی هم بر نمیآید، بعید نیست چنین ماجرائی را هم مدتها مثل یک فلیم هندی ببیند.
***
برای نوشتن خودم را محدود به همین نهالستان و فیسبوک کردم. سالهاست هر چه در اینجا مینویسم در فیسبوک هم به اشتراک میگذارم. یکی از دلخوشیهای بزرگ فیسبوک همین بود. خواننده مطالب سایت/لاگم چندین برابر شد. همان روز اول اشتراکگذاری بیش از پانصد نفر مطلب را میخواند. ظرف چند روز بعضاً هزاران نفر میخواند. از کامنتها میفهمیدم مطلب واقعاً خوانده میشود. خدای خودمان که جای خود داشت، انبوه خدایانِ انبوه ادیان دیگر را هم شاکر بودم. این تعداد خواننده از سر من هم زیاد بود.
شبکههای اجتماعی لابد دو هزار و یک ایراد دارند. فیسبوک احتمالاً یکی از پرعیبترین آنهاست، اما برای من یک مائده آسمانی بود و هست. در عالم واقع محال بود چنین رفقائی پیدا کنم که اکنون دارم. بعضی از دوستان را گوئی دهها سال است از نزدیک میشناسم. با لذت مطالب آنها را میخوانم. هیچ کم و کسری از این بابت نداشتم. همه چیز بر وفق مراد بود تا اینکه فیسبوک از رونق افتاد.
فیسبوک در ایران دیگر یک فضای عمومی نیست. این موضوع خوبیهای شایان توجهی هم دارد و اتفاقاً باید قدر آن را دانست. فضای فیسبوک خاص و کیفی شده است. اما رونق نهالستان من بر باد رفته است.
اغلب دوستان به توئیتر و اینستاگرام و تلگرام کوچ کردهاند. دوستانی به من توصیه کردند در توئیتر هم بنویسم. سال گذشته دوستی کریمانه اکانت توئیتر خود را در اختیار من قرار داد و گفت چند صباحی دوری با این بزن شاید خوشت آمد. اما دیدم توئیتر "انفرادی کلمات" است. همه چیز کوپنی و سهمیهبندی است و با هیچ متر و معیاری جای من نیست. حتی خطر جانی دارد، ممکن است در آن فضای صد و چند کاراکتری جوانمرگ هم بشوم.
دوستانی را هم میدیدم که دوباره از توئیتر به فیسبوک برگشتند. مطلبی با عنوان "بازگشت مرتدها" در فیسبوک نوشتم. اما طرفداران توتیتر نوشته را خیلی خوب نقد کردند. دوستی یک نقد براهنیوار نوشت. در پانویس [1] این دو نوشته را کپی کردم. از همین نقدها خطر ارتداد را حس کردم. تشویقهای بعدی وسوسهکننده بود. اما باز هم سراغ توئیتر نرفتم.
بسیار گفته میشود که در دنیای امروز کسی حوصله خواندن مطلب طولانی را ندارد. با این مسئله چندان همدل نیستم. مطلب اگر واقعاً حاوی نکته باشد، حتماً خواننده را تا انتها میبرد.
محتوای هر نوشته طول مناسب همان نوشته را هم تعیین میکند. رودهدرازی آفت دیگری است. مطلب طولانی وقتی مشمول رودهدرازی است که بتوان پاراگرافی از آن کم کرد بیآنکه لطمهای به متن بخورد و یا از ارزش نوشته کاسته شود. عکس قضیه هم صحیح است. مطلب کوتاه زمانی واقعاً کوتاه است که نویسنده خود را برای کوتاه نوشتن شکنجه نکرده باشد. متن هم خفه و در فضای محدود حبس نشده باشد. همیشه قرار بر صدور جملات قصار نیست. کسی که خوب مینویسد، مطلب ذاتاً بلند را، باید بلند بنویسد. همین نویسنده مطلب کوتاه را هم بیهیچ رودهدرازی حتماً کوتاه مینویسد.
با امکانان فراوان دنیای امروز اگر کسی حرف کوتاه یا بلند برای گفتن داشته باشد، بالاخره مخاطب خود را پیدا میکند. دوستان زیادی هم در جاهائی مثل توئیتر و اینستاگرام صفحات پررونقی دارند، فکر کردم لابد حرفی برای گفتن ندارم تا مطلب در آنجاها معرفی شود. چند باری هم که این اتفاق افتاد مثل روزهای پررونق فیسبوک در نهالستان جشن عروسی برپا شد و همان چند روز اول چند هزار نفر مطلب را خواندند.
وقتی همین مسئله را با دوست باذوقی مطرح کردم تعبیر جالبی به کار برد. ایشان گفت در فضای مجازی هر کدام از ما یک اکانت هم هستیم. وقتی اکانت داریم حضور داریم. وقتی اکانت نداریم حضور هم نداریم.
به عبارت دیگر یا باید نویسنده صاحبنام و معروفی بود تا مطلب شما در هر حال خوانده شود، و یا باید برای جاهای پرخواننده نوشت. در غیر اینصورت باید آستین بالا زد و اکانت خود را داشت و گلیم خود را از آب بیرون کشید.
روز روز نهم خرداد 1400 اکانت توئیتر باز کردم. مطلبی با عنوان "اکانت ندارم، پس نیستم" در فیسبوک نوشتم و از دوستان یاری خواستم. میدانستم خیلی زود ممکن است از محیط جدید عاصی شوم. سابقه هم این را نشان میداد. به فیسبوک با اکراه پیوستم، اما اکنون از آن دل نمیکنم. تلگرام را تحویل نمیگرفتم، بعد شیفته آن شدم و ضمناً فهمیدم یک شاهکار مهندسی است. به خودم گفتم به هر ترتیبی باید در توئیتر شش ماه دوام بیاورم تا راز جذابیت جیکجیک در انفرادی کلمات را بفهمم.
***
آیکون ئوئییر یک پرنده است. توئیت هم معنی جیکجیک گنجشگ میدهد. قرار است در این فضا با جیکجیک کوتاه مردم حرفشان را بزنند و اطلاعرسانی کنند. اما آنچه من در توئیتر دیدم فقط جیکجیک نبود، توئیتر پر از خُروپُف هم بود.
به نظر من کوتاهنویسی فقط مزیت توئیتر نیست، عیب بزرگ آن هم هست. هر ابتذالی و یا حتی هر حرف نژادپرستانهای هم به دلیل کوتاه بودن ناخواسته خوانده میشود. توئیتر زیادی در هم است. کامنت و پُست از یک جنس است. همه چیز در ویترین است. چندان فرصت تفکیک نیست. شاید فضای پرتنش آن هم ناشی از برخورد مداوم همین جیکجیکها و خُروپُفها باشد.
نظر به سوابق گذشته قضاوت زودهنگام خودم را متهم اصلی این بدبینی میدیدم. اما در پرخوانندهترین صفحات هم بحث جذابی ندیدم و یا اگر بود به دل من نچسبید. به خودم قول داده بودم دستکم شش ماه مقاومت کنم. چند توئیت نوشتم. چند جا زیر توئیت دوستان ریپلای کردم.
خود توئیت هم یک عذاب است. بخش مهمی از وقت مثل شعرای قدیم صرف قواعد عروض میشود، نوشته باید رسا و کوتاه و محدود باشد. تنها فرق توئیت با عروض در این است که جیکجیک و خُروپّف طول ثابت ندارد و میشود کوتاهتر هم باشد.
از دوستانی که در ئوئیتر مینویسند و بعد تصویر همان نوشته را نذر فیسبوک میکنند خیلی شاکی هستم. اگر موافق چنین نذوراتی هم باشم لایک نمیکنم. فیسبوک از هر منظر برای نوشتن محیط بهتری است و دست کسی را هم برای کوتاهنویسی نبسته است. بر همین اساس دوست داشتم مطلب توئیتری را در هر دو محیط منتشر کنم.
برای آدمی که طبق یک نظم طبیعی کار خود را پیش میبرد، هیچ شکنجهای بالاتر از بیعملی نیست. در توئیتر راه رفتن خودم در فیسبوک را هم گم کردم. توئیتر برای من نقش همان خُروپُفی را پیدا کرد که به بیعملی دامن میزد و شکنجهام میکرد. آخرین ئوئیت را که روز 26 خرداد نوشتم فهمیدم قطعاً توئیتر جای من نیست. اما تصمیم گرفتم به شکل نمادین تا یک ماه ادامه دهم تا شاید معجزهای رخ دهد و نداد.
توتئیر برای چهرههای معروف و سیاستمداران و روزنامهنگاران شناخته شده حتماً محیط بسیار مناسبی است. مدام اطلاعرسانی میکنند. ریپلای زیر توئیت آنها هم از جنس توئیت است و بعضاً بیش از خود توئیت بازتاب پیدا میکند. هیچکدام از این ویژگیها شامل حال من نبود. خبری خاصی برای اطلاعرسانی ندارم. سردبیر و تهدبیر نوشته هم خودم هستم. همین الان بیش از سه هزار کلمه قربانی کردم تا از شکنجه توئیتر بنویسم. چنین آدمی چرا باید خود را در انفرادی کلمات محبوس کند؟ توئیتر حتی به درد استفاده ابزاری من هم نخورد. لینک خیلی از سایتها از جمله بلاگاسپات پریویو نداشت و طبعاً خوب دیده نمیشد.
البته این دوران کوتاه شکنجه دو کارکرد مثبت هم برای من داشت. باید قدر صفحه فیسبوک خود را بدانم. متاسفانه فیسبوک بی در و پیکر صفحه چند دوست را گستاخانه و به بهانههای واهی و بر اساس ریپورتهای الکی بست. تصمیم داشتم اگر با چنین اتفاقی مواجه شدم حتی اعتراض هم نکنم. اما اکنون متوجه شدم قدر صفحه و دوستانم را باید بدانم. محیط جدید به این راحتی شکل مطلوب نمیگیرد.
چند دوست نازنین من را تشویق کرده بودند کانال تلگرامی هم داشته باشم. دوست بسیار عزیزی حتی به من اولتیماتوم داد که اگر این کار را نکنم خود کانالی ایجاد خواهد کرد تا مطالب فیسبوک و نهالستان را در آن کانال منتشر کند. ضمن سپاس بیکران از محبت بیپایان این دوستان، اکنون فهمیدم تا اطلاع ثانوی نهالستان و فیسبوک خانه اول و آخر من است. اگر مطلبی قابل باشد حتماً دوستانی در تلگرام هم منتشر خواهند کرد.
امروز نهم تیر 1400 بعد از یک ماه شکنجه اکانت توئیتر خودم را کاملاً بستم. اما لازم است از دوستانی چند عذرخواهی کنم که این هم داستانی دارد.
***
سال 62 به اتفاق چهار هم مدرسهای برای ادامه تحصیل از اورمیه عازم شیراز شدیم. این اولین مسافرت دور و دراز من بود. مادر بزرگوارم که عمرشان دراز باد در موارد خاص اغلب حکم حکومتی برای اهل بیت صادر میکنند. تشخیص موارد هم با خودشان است. سرپیچی هم به منزله عصیان علیه بزرگترهاست. آن روز حکم کردند با همه همسایهها خداحافظی کنم. گفتند این اولین سفر طولانی توست. مطلقاً حوصله این کار را نداشتم. گفتم به جز اقوام درجه یک فقط از طوووس خالا (خاله طاووس) خداحافظی میکنم. مرحوم طوووس خالا را دوست داشتم، بزرگ محله بود، اساساً امکان خداحافظی نکردن با ایشان هم نبود. روی بالکن خانه خود مینشست و به تمام کوچه اشراف داشت.
اما مادرم کوتاه نیامد. من را به خانه تمام در و همسایهها بُرد. مناسک خداحافظی مو به مو اجرا شد. همسایهها بعضاً به رسم سنت بدرقه و به عنوان خرجی راه پولی هم در جیب من میگذاشتند. وقتی خداحافظیها تمام شد و سوار ماشین شدیم تا به سمت ترمینال برویم، بعضی از همسایهها جمع شدند و من را با سلام و صلوت و دعای خیر و آبی که پشت سرم پاشیدند روانه سفر کردند.
بعد از دو روز به شیراز رسیدیم. همین که کارهای مقدماتی ظرف چند روز اول انجام شد، به ما گفتند شما بروید و پانزده روز دیگر برگردید. در این مدت خبری از خوابگاه و امکانات دیگر هم نبود. طی این دو روز با چند نفر دیگر هم آشنا شدم که بچه تهران بودند. پیشنهاد کردند به اتفاق از یک اتوبوس بلبط بگیریم و تا تهران با هم باشیم.
من تنها کسی بودم که مخالفخوانی میکردم. هزار دلیل میآوردم و مشوق ارائه میکردم و میگفتم میتوانیم مسافرخانه ارزان بگیریم و شیراز را بگردیم و از این قصهها. اما گوش کسی بدهکار نبود. درد من هم چیز دیگری بود.
برای چند ماه و به یک اندازه یک سفر قندهار از در و همسایه خداحافظی کرده بودم. حالا چطور باید دست از پا درازتر برمیگشتم؟ امکان ورود مخفیانه نبود. ساعتی که میرسیدم رادار طوووس خالا همه محله را تحت پوشش داشت. گرفتاری عجیبی بود. از پس هزینه تنها ماندن درشیراز هم بر نمیآمدم. بالاخره برگشتیم. خوشبختانه مادر برای سفر چند روز بعد حکم حکومتی صادر نکرد.
برای پیوستن به توئیتر کلی مقدمه و مؤخره نوشتم. از یک سال پیش با چند نوشته معرکه گرفتم که توئیتر ال است و بئل است و جای من نیست. دوستانی به جد تشویقام کردند. به تدریج مجاب شدم و با کلی سلام و صلوات ورود کردم.
وقتی اولین توئیت را نوشتم مورد لطف و عنایت چند دوست بزرگوار قرار گرفتم. عزیزانی کامنت گذاشتند و به من دلگرمی دادند که عادت خواهم کرد. دوستانی نوشتند تنها انگیزه آنها از سر زدن به فیسبوک خواندن مطالب من بود. خوشحال شدند به توئیتر پیوستم.
از همان دو هفته پیش که هر روز بیشتر از روزهای قبل احساس خفگی میکردم، سخت مأخوذ به حیاء بودم که جواب این دوستان را چطور بدهم. به اندازه یک مکّه رفتن مقدمه چیده بودم که بعله! من آمدهام تا چپ و راست ئوتیت کنم. اما نه در توئیتر جای امثال من خالی بود و نه به این زودی روی نوشتن توئیت الوداع را داشتم. از این دوستان بامحبت عذرخواهی میکنم. حقیقتاً روحیات من با آن فضا همخوانی نداشت. و اگر احیاناً روزی هم به آن انفرادی سر بزنم، فقط برای خواندن خواهد بود.
==========
پانویس [1] این دو مطلب را سال گذشته در فیسبوک نوشتم. اولی در خصوص بازگشت بعضی دوستان از توئیتر بود. پرسیده بودم جه ویژگی خاص و درخشانی شما را مجذوب توئیتر کرد؟ مطلب بعدی نقد دوستداران توئیتر بر همین نوشته بود. یکی از این نقدها حقیقتاً درخشان بود. وسوسه توئیتر از همین نقدها به دلم افتاد.