۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

عاشقانه روسی


کمتر جریان و تفکر و گروه و شخصیتی در اوایل انقلاب بی‌تاثیر از گفتمان چپ بود. اسلامی و غیراسلامی هم نداشت. به جزء نهضت آزادی، تقریباً تمام گروههای اسلامی از روحانی تا غیرروحانی سعی می‌کردند قرائتی از اسلام ارائه دهند که در آن ابوذر اولین سوسیالیست جهان باشد. نهضت آزادی هم در مقابل چپ دوام نیاورد. مرحوم مهندس عزت الله سحابی تفکر سوسیال دموکرات داشت، از نهضت جدا شد و در راس جریان موسوم به ملی مذهبی قرار گرفت. البته ائتلاف اسدالله و حبیب‌الله و سایر حجره‌داران هم بود، که از همان ابتدا کسی آنها را داخل متفکرین حساب نمی کرد.

اسلامی‌ها هنوز با اما و اگر موسیقی را مورد تفقد قرار می‌دهند. اما گروههای غیراسلامی هم میانه‌ای با آن چه منتسب به جهان سرمایه‌داری بود، نداشتند. از ویکتور خارا تا سرودهای انقلابی فلسطینی، نقل محافل بود. شخصاً سال 58 شاهد یک مجلس عروسی بودم، که در آن با آهنگ بلادی بلادی منتسب به چریکهای فلسطینی شادی می‌کردند، کسی هم نمی‌دانست اصل این آهنگ سرود ملی مصر است، و نه یک آهنگ انقلابی.  آهنگهای ترکی آذربایجانی و رشید بهبودف محبوبیت بی حد و حصری در تمام ایران داشت. این میان نوار کاستهای روسی و آهنگهای محلی آن کشور، به تعبیر امروزی‌ها از کلاس ویژه‌ای برخوردار بود. زیبائی‌شناسی کسی که شبهای مسکو و قزاق و ولگا را می‌پسندید، حرف نداشت. آن آهنگها حقیقتاً زیبا بودند، اما از این موسیقی لامصب پاپ و راک مدرن غربی گریزی نبود. با انگ سرمایه‌داری و امپریالیسم و بت‌سازی و این حرفها، نمی‌شد جوانان را از آن دور نگه داشت. بعدها معلوم شد خود روسها بیش از همه عاشق راک غربی بوده‌اند.

در همان ایام و در همان فضا، آهنگی روسی از آلا پوگاچووا با نام "میلیون ملیون گل سرخ" از رادیو مسکو و باکو پخش می‌شد که کاملا استثنائی بود. هم به جهان چپ تعلق داشت، و هم مدرن بود. شعرش عاشقانه بود و در نهایت زیبائی با بهترین‌های غرب برابری می‌کرد. من در آن تاریخ از طریق رادیو مونت کارلو موسیقی عربی و غربی و از طریق رادیو باکو، موسیقی آذربایجانی را دنبال می‌کردم، که آهنگهای روسی هم پخش می‌کرد. این آهنگ شاهکار بود. انگار حسرت استانداردهای بالای موسیقی پاپ غربی به دل روسها هم بود. مدام ترجمه این آهنگ را پخش می‌کردند و از موفقیتهای آن می‌گفتند. برای شنونده چپ مزاج ایرانی هم این تصور به وجود می‌آمد که در بهشت سوسیالیزم، همه زیبائی‌ها یک جا جمع شده‌اند. بالشوی تئاتر مسکو، ارکستر فیلارمونیک لنینگراد (سن پترزبورگ)، موسیقی محلی تمام ملتها، ورزش و المپیک و ....  پاپ و راک غربی کم بود، که آن نیز در نهایت زیبائی عرضه شد.

درست یادم نیست آخرین بار این آهنگ را کی گوش دادم. حدس می‌زنم سال 62 باشد که دیپلم گرفته و از ارومیه خارج شدم. با این حساب قریب به سی سال بود که این آهنگ را نشنیده بودم، اما ملودی آن یادم بود. تا اینکه چند روز پیش در صفحه فیس‌بوک یکی از دوستانم دیدم، و تمام خاطرات آن دوران تجدید شد.

اوایل سال 2002 میلادی، جلسه شورای امنینت سازمان ملل مستقیماً از تلویزیونهای خبری پخش می‌شد. جلسه‌ای مهم در خصوص مجوز حمله به عراق بود. روسیه و فرانسه مخالف جنگ بودند. سرمای روسیه ظاهراً در روحیات این ملت بی‌تاثیر نبوده و اندکی ظاهر و لحن یخ‌زده دارند. اما وزیر خارجه روسیه سرگئی لاوروف، سنت‌شکنی کرد و مخالفت خود با قطعنامه را نه با لحن چکشی، بلکه به طنزی شیرین آراست و گفت : «امروز ولنتاین است و روز عشق، شایسته نیست راجع به جنگ تصمیم بگیریم». حتی تماشاگران هم که علی القاعده باید ساکت باشند، خندیدند.

روسیه و روسها هر چه باشند، معروف به سرزمین عشق و عاشقی نیستند. ولی با این مقدمه بسیار طولانی، شاید روا باشد که این آهنگ فوق‌العاده زیبای روسی را در روز عاشقان به دوستانم تقدیم کنم. 

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

علی دائی و یک پیشنهاد سوخته


سیزده سال پیش این یادداشت و پیشنهاد را بردم و تحویل دفتر روزنامه نشاط در حوالی میدان کتابی دادم. خوشبختانه در شماره سوم خرداد هفتاد و هشت منتشر شد. آن موقع علی دائی در بایرن مونیخ بازی می کرد و در اوج دوران فوتبالی خود بود. روزنامه نشاط از پرتیراژترین روزنامه های اصلاح طلب بود و تصور می کردم احتمال اینکه دائی این پیشنهاد را ببیند، زیاد است. شاید هم دیده و نپسندیده، ولی اکنون که نگاه می کنم، می بینم خیلی پیشنهاد خوبی به او داده بودم. متاسفانه همانطور که پیش بینی می کردم، او نیز در تهران ماندگار و علاوه بر مغازه داری، درگیر فوتبالفارسی سرخابی شد. دائی هیچ تاثیر مثبت و محسوسی برای فوتبال اردبیل و آذربایجان نداشت. البته از قدیم گفته اند که ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. شایان ذکر است که در آن تاریخ من از اهمیت تراکتور که این روزها صدر جدول لیگ برتر را زیباتر کرده، اطلاع نداشتم.



جایگاه اجتماعی قهرمان ملی

اصولا ورزش کاران و قهرمانان ملی ما در روزهای اوج قهرمانی نگاه محسوسی به آینده و تامین اقتصادی در روزهای فراموشی دارند. البته این موضوع ریشه در فرهنگ ملی ما دارد و به جای خود امر پسندیده ای است. اما این آینده نگری توام با ابتکار و خلاقیت نیست و شکلهای سنتی آن مانند خرید مغازه ورزشی، نمایشگاه ماشین و ... کاملاً معمول است که هر فرد عادی نیز می تواند این فعالیتها را انجام دهد.

نگاهی به وضع فوتبال امروز ما بیانگر واقعیتهای تلخی است. دو باشگاه پرسپولیس و استقلال دو قطب تماشاگر پسند فوتبال هستند و حتی در شهر فوتبال خیزی مثل اصفهان طرفداران تیم پرسپولیس به هنگام مسابقات بیشتر از تیم های محلی است. نمی توان این موضوع را به حساب فوتبال حساب شده و زیبای این دو باشگاه گذاشت.

با کمال تاسف به جزء طرفداران بی شمار هیچ کدام از ویژگی های این دو تیم در حد یک باشگاه سازنده حرفه ای نیست تیم پرسپولیس با ملیونها طرفدار حتی زمین اختصاصی نیز ندارد. اگر فقط سازندگی را ملاک قرار دهیم به نظر می رسد حذف باشگاه بی سر و صدا و بی طرفدار راه آهن برای فوتبال کشور از حذف تیم پرسپولیس بیشتر ضرر داشته باشد. در چنین شرایطی اگر قطب سومی در فوتبال کشور و در یکی از مناطق فوتبال خیز و فوتبال دوست به وجود آید تاثیر شایان توجهی در امر باشگاه داری علمی و حرفه ای خواهد گذاشت. برای اینکار چه کسی شایسته تر از علی دائی؟ و چه شهری مناسبتر از اردبیل؟

امروز علی دائی محبوبترین فوتبالیست کشور است که اگر نگوئیم بی نظیر قطعاً از این نظر کم نظیر است، اگر ویژگی تحصیلات دانشگاهی قابل قبول و تجربه یکی از حرفه ای ترین باشگاههای دنیا را نیز اضافه کنیم مطمئناً بی نظیر خواهد بود. دائی می تواند با تکیه بر حمایت و همکاری همشهریان متمول خود که کم هم نیست و محبوبیت فوق تصورش قطب سوم و پرطرفدار فوتبال کشور (باشگاه سبلان) اردبیل را تاسیس و اداره کند. چنین کاری از هر کسی ساخته نیست امید است او این پیشنهاد را جدی بگیرد و بر فعالیتهای بازرگانی صرف در آینده ترجیج دهد.

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

احضار الکسی دو توکوویل به مجلس ایران


آوازه محافظه کاری یهودیان در جوامع اسلامی همچون ایران، شهره خاص و عام و بر سر هر بازار است. اما به نظر می رسد نماینده کلیمیان در مجلس دیگر یک یهودی محافظه کار نیست. او نه تنها به راه درست هدایت شده، بلکه به جناح راست حکومت هم عنایت ویژه دارد. اگر مواضع ایشان بدون ذکر نامش خوانده یا در جایی بازگو شود، ممکن است این تصور بوجود آید که جناح تندرو برای مخالفان خود خط و نشان می کشد و آنها را انذار می دهد که مبادا در آزادترین کشور جهان دچار کفران نعمت شوند.
به شمار بی شمار امت اسلام حتی یک نفر هم افزوده شود، غنیمت است. اگر آن نفر از قوم بنی اسرائیل باشد، نماز شکر هم دارد. اما طنز تلخ قضیه از جای دیگری سر باز می کند. متاسفانه یافته ها و شواهد نشان می دهند، عموم کلیمیانی که ایشان آنها را نمایندگی می کند، اگر به فلسطین اشغالی مهاجرت کنند، به جناحی از حکومت اسرائیل رای می دهند که حتی به الحاق کامل کرانه باختری هم راضی نیست. یهودیان ایرانی تبار اسرائیل، هر وقت در مقابل دوربین های فارسی زبان قرار می گیرند، نوای «ایران وطنم و کوروش پادشاهم» ترجیع بند گفتار آنهاست. اما وقتی در انتخابات شرکت می کنند، رای آنها عموماً متعلق به افراد یا گروه های خشک مذهب، خواهان حمله به ایران، ضد عرب و ضد اسلام اسرائیلی است! چه رازی در این گفتار و کردار نهفته است؟ 
یک صحنه جالب توجه در صدا و سیمای ایران دیده ام، و یک توصیف زیبا از برخورد نژادها در کتاب "تحلیل دموکراسی در آمریکا" از الکسی دو توکوویل(*) خوانده ام که در ذهنم کاملا به هم مرتبط شدند. هر دو صحنه به گمان من نکته های درخور توجهی دارند. این کتاب حاصل سفر یک روشفکر لیبرال فرانسوی به امریکا در سال 1831 میلادی است و از جمله های شاهکارهای توکوویل محسوب می شود که از خلال آن با دقتی وصف ناپذیر آخر و عاقبت کشورهایی چون امریکا و روسیه را پیش بینی می کند. ابتدا اجازه بدهید بخشهائی از فصل هشتم "ملاحظاتی چند در باره حال و آینده سه نژاد مختلفی که در امریکا سکونت دارند" را با اندکی تلخیض برای شما نقل کنم. در آنجا توکوویل ابتدا وضعیت سه نژاد اصلی امریکا یعنی مهاجران سفید پوست اروپائی، بومیان سرخپوست و بردگان سیاه پوست را تشریح می کند :

«نژادی که از نظر فرهنگ و قدرت مقام اول را احراز کرده، سفید اروپائی است. دو نژاد سیاه و بومی بدبخت، از نظر شکل و زبان و ریشه هیچ تشابهی با هم ندارند، ولی بدبختی و آلام وجه تشابه آنهاست. فرد سیاه پوست در آخرین سر حد بردگی و اسارت مانده است. سیاه پوست امریکائی حتی خاطره کشور خود را نیز از دست داده است. زبانش را فراموش و دین و آئینش را ترک کرده است. در میان دو جامعه سرگردان، و در میان دو ملت تنها و منزوی است.  افریقا او را فروخته و اروپا هم او را طلاق گفته است. ولی فرد بومی به طور نامحدود آزاد است. با این حال، بردگی مردم سیاه پوست به اندازه آزادی بومیان اثرات شوم نداشته است. فرد سیاه پوست مالکیت وجود خویش را چنان از دست داده که هر عمل مالکانه او نوعی دزدی است. ولی فرد بومی از زمانی که قادر به انجام کار می گردد، آزاد رها می شود. فرد سیاه پوست به هزاران شکل کوشش می کند تا بتواند در جامعه ای که او مطرود می داند، به گونه ای راه یابد. بر خلاف سپاهپوست، ذهن بومی انباشته از ادعاهائی است که برای اصالت نژاد خویش قائل است. حاضر نیست تسلیم شود و به جسارت و شجاعت های غیر عادی خود متوسل می شود و در نبردی نابرابر از پای در می آید. سیاه پوست تلاش می کند که با اروپائیان بجوشد ولی برای او ممکن نیست. اما فرد بومی با آنکه می تواند تا حدودی در این راه موفق باشد، اعتنا نمی کند. پستی سیاه پوست او را به بردگی، و غرور بومی او را به مرگ می کشاند.»

با این توضیح از وضعیت سه نژاد، توکوویل صحنه ای را تعریف می کند که در کنار چشمه ای از جنگلهای آلاباما شخصاً شاهد بوده است. توصیف او بقدری زنده است که تصویر صحنه را برای خواننده بازسازی می کند.

«به خاطر دارم که در ضمن عبور از جنگل هائی که سرزمین آلاباما را می پوشاند، روزی به کلبه ای رسیدم و نخواستم به منزل آن امریکائی داخل شوم. به قصد استراحت در کنار چشمه ای که نزدیک جنگل بود نشستم. در این موقع یک زن بومی از قبیله کریکس را دیدم که دست یک دختربچه سفید پوست پنج یا شش ساله ای را در دست داشت. حدس زدم دختر امریکائی صاحب منزل مجاور است. به دنبال آنان یک زن سیاهپوست نیز می آمد. در طرز لباس زن بومی یک نوع ابهت و جلال وحشی و سرکش وجود داشت. موهایش غرق در نگین ها و دانه های شیشه، آزادانه روی شانه هایش ریخته بود. اما زن سیاهپوست یک لباس ژنده و تقریباً پاره پاره پوشیده بود. هر سه نفر در کنار چشمه نشستند. زن جوان بومی طفل را در آغوش گرفته بود و او را به قسمی نوازش می کرد که معلوم بود عطوفت مادرانه ای محرک رفتار اوست. از آن طرف زن سیاه پوست با هزاران ادا و اطوار معصوم کوشش می کرد تا شاید خود را مورد توجه این مخلوق کوچک قرار دهد. کوچک ترین رفتار طفل، حاکی از رفتار برتری بود که با سن کم او عجیب به نظر می رسید. رفتار دختربچه چنان بود که گوئی از اینکه خدمت آنان را پذیرفته، منتی بر آنها دارد. زن سیاه پوست در مقابل دختر ارباب بر روی پاشنه ها نشسته بود و خواسته های او را اجابت می کرد. به نظر می آمد که محرک زن سیاه پوست مخلوطی از احساس مادری و ملاحظات پست بردگی بود. و حال آنکه در رفتار زن بومی و حتی در نوازش و محبتی که ابراز می کرد، آزاد منشی و غرور تقریباً وحشیانه ای وجود داشت. به آنها نزدیک شدم. ساکت به تماشای این منظره مشغول بودم. به طور یقین این کنجکاوی من مقبول طبع زن بومی قرار نگرفته بود. زیرا غفلتاً از جا برخاست و با خشونت طفل را از خود دور کرد و بعد از آنکه نگاهی منقلب به من انداخت، به داخل جنگل شتافت.»

سال 76 و قبل از انتخابات دوم خرداد، فضای نسبتاً آزادی بوجود آمده بود. بین طرفداران نامزدها و حتی خود نامزدها، مناظرات نیم بندی هم برگزار شد. از جمله این جلسات تلویزیونی، دعوت از رهبران مذهبی و بیان دیدگاهها و مشکلات اقلیتهای دینی در ایران بود. جاثلیق آرام اول پیشوای دینی ارامنه جهان که مقیم لبنان بود و اتفاقاً در آن تاریخ به تهران دعوت داشت، شادروان موبد موبدان رستم شهزادی رهبر مذهبی زرتشتیان ایران، عالیجناب خاخام یوسف همدانی کهن رهبر کلیمیان ایران، شرکت کنندگان این میزگرد بودند. اجرای برنامه به نظرم با داریوش کاردان بود و یک نفر روحانی نیز که مجری او را حجت الاسلام خطاب می کرد و متاسفانه اسمشان را فراموش کرده ام، نماینده مسلمانان و شاید هم حاکمیت در این نشست بود.
جاثلیق آرام اول، فارسی نمی دانست (و یا صحبت نمی کرد!) و مترجم داشت. یادم هست سخنانش کمی متکبرانه به نظرم رسید، ولی در مجموع حرف چندان مهمی که از جنبه های اجتماعی و یا دینی اهمیت داشته باشد، نگفت. منظره دیدنی و شنیدنی، صحبتها و عکس العملهای نمایندگان مسلمانان، یهودیان و زردتشتیان بود. حجت الاسلام در کمال بزرگواری بر اهل ذمه منت گذاشته و فروتنانه به سخنان آنها گوش می داد. اما میدان دار ماجرا، موبد موبدان شادروان رستم شهزادی بود. مدام انتقاد می کرد، از آئین زرتشت و از ایران باستان می گفت و هیچ اشاره ای هم برای خوشایند میزبان به اسلام نمی کرد. انگار نه انگار تفکری که حجت الاسلام آن را نمایندگی می کرد، مقرر بود صبور و بردبار باشد. و گرنه اشاره ای کوتاه به پرونده مجوسان آتش پرست ثنوی، بلافاصله قضیه را فیصله می داد. موبد موبدان هم خوب می دانست که در بدنه جامعه کلی همراه و همدل دارد که چندان دل خوشی از شرایط حاکم ندارند. علاوه بر آن، کم نیستند ایرانیانی که می پندارند اگر عرب حمله نمی کرد، ایران فرانسه جهان معاصر بود.
اما مجری برنامه هر سوالی از عالیجناب خاخام می کرد او فقط یک جواب داشت : «از همه چیز راضی هستیم، در مملکت اسلام هیچ مشکلی نداریم، از نظام و مسئولانش کمال تشکر را داریم، کاملاً آزادیم». اگر موبد موبدان فرصتی باقی می گذاشت و دوباره نوبت سوال از عالیجناب خاخام می رسید، او جزء رضایت از زمین و زمان کلامی برای گفتن نداشت. معمولاً بزرگان یهود برای خوشایند ایرانیان یادی از کوروش هخامنشی هم می کنند، اما خاخام خط قرمز احتمالی حجت الاسلام را هم در نظر داشت. بگذریم که موبد موبدان پیشاپیش از هر چه مربوط به ایران باستان بود، به تفصیل داد سخن سر داده بود. میهمانان، بعضاً بین سخنان هم چیزی می گفتند، اما عالیجناب خاخام در سکوت کامل، فقط گوش می داد و همه چیز را طوری تائید می کرد که قند توی دل حجت الاسلام آب شود.
کتاب الکلسی دو توکوویل را چند سالی بعد از آن میزگرد خواندم. وقتی به صحنه کنار چشمه رسیدم، هر چه توکوویل می گفت، نظیرش در همان میزگرد برای من تداعی می شد. یعنی موبد موبدان همان سرخپوستی است که سفید اشغالگر تفنگ بدست مهاجم اروپائی زمین او را غصب و فرهنگ خود را نیز به او تحمیل کرده؟ یا عالیجناب خاخام زن سیاهپوستی بود که نیم نگاه مهربانانه دختربچه ارباب سفیدپوست خود را انتظار می کشید؟ ممکن است با کمی تسامح قیاس اولی را پذیرفت، اما کار دشواری بود مقایسه برده مفلوک افریقائی با عالیجناب محافظه کاری که هم کیشان او مراکز مالی مهم جهان را کنترل می کنند. تا اینکه اظهارات رهبر فعلی کلیمیان و نماینده آنها در مجلس پی در پی منتشر شد و دشواری قیاس از بین رفت. این همه دلربائی از حاکمیت، چندان هم با ادا و اطوار آن برده مفلوک بی ارتباط نیست. نه برده سیاهپوست را سفیدها بازی دادند و نه کسی حرف نماینده جماعتی را صادقانه قلمداد خواهد کرد، که در آخر مجبور می شوند نقش شهرک نشین چند جانبه را بازی کنند. 

جوامع اسلامی و علی الخصوص جوامع عربی کینه و نفرت زیادی از اسرائیل دارند، که بی دلیل هم نیست. اسرائیل به پشتوانه امریکا تقریباً همه جهان را هیچ می شمارد، قطعنامه های سازمان ملل را وقعی نمی نهد و قطعنامه دانشان را پر می کند و آنها را کاغذ پاره می داند. در سرزمین های اشغالی شهرک می سازد و یهودیانی از همه جهان را جمع و جور و در آنجا ساکن و ساکنان حقیقی آن سرزمینها را آواره می کند. با گردن کلفتی در مذاکرات صلح کارشکنی می کند و طلبکار هم می شود که فلسطینی ها اهل صلح و مذاکره نیستند.
در چنین شرایطی که حتی اروپا هم از دست اسرائیل عصبی است، تصور کنید سازمانی مسلح مثل حماس به نوعی سلاح کشتار جمعی که شهری را در یک چشم بهم زدن ویران کند، دست بیابد، بلافاصله تل آویو را با خاک یکسان خواهد کرد. اما نکته عجیب قضیه اینجاست، اگر اداره اسرائیل فقط با آراء اهالی تل آویو بود، شاید چندین سال از تشکیل کشور فلسطینی سپری و جنگ و خونریزی پایان و صلحی پایدار در منطقه مستقر شده بود. جناج جنگ طلب اسرائیل محبوبیت چندانی در تل آویو ندارد. پایگاه اصلی بنیادگرایان و جنگ طلبان اسرائیل، شهرک نشنیان یهودی است که خیلی از آنها از کشورهای اسلامی و برخی کشورهای افریقائی و یا حداکثر از روسیه جمع آوری شده اند.
در خصوص امریکا هم همینطور است. بن لادنِ غارنشین، در اولین فرصتی که فراهم شد، برجهای دو قلوی نیویورک را در هم کوبید. غافل از اینکه بنیادگرایان مسیحی و دشمن مسلمانان، پایگاهشان در نیویورک نیست، در مناطق مرکزی و جنوبی امریکاست. تشکیلات بن لادن هرگز نفر و هواپیمائی را برای کشتار آنها قابل نخواهد دانست. آدم عاقل که فرد آموزش دیده و آماده شهادت خود را برای ردنک های تگزاسی نفله نمی کند، نیویورک و واشنگتن همواره هدف بهتری خواهد بود.
شهرهائی مثل تل آویو فرهنگ اروپائی دارد. یهودیان آن عموماً از کشورهائی آمده اند که اتفاقاً ناراضی بودند و نارضایتی خود را فریاد هم می زدند. اکنون هدف نفرت صدها میلیون عرب و مسلمانی هستند، که علی الاصول باید نصیب یهودیانی شود که در کشور مبداء، همواره راضی! بودند.
نماینده کلیمیان در مجلس ایران هر چقدر هم صادقانه حرف زده باشد، کسی باور نخواهد کرد. و اینکه این همه اصرار ایشان چه تفسیری دارد، شاید راه حل مناسب، احضار روح الکسی دو توکوویل از کنار چشمه جنگلهای آلابامای امریکا از سال 1831 میلادی به مجلس شورای اسلامی است. تا از او پرسیده شود : «دکتر سیامک مره صدق چه می گوید؟ برای که می گوید؟» 

(*)تحلیل دموکراسی در امریکا، الکسی دو توکویل، ترجمه: رحمت الله مقدم مراغه ای، چاپ دوم بهار 83، نک به فصل هشتم، ملاحظاتی چند در باره حال و آینده سه نژاد مختلفی که در امریکا سکونت دارند، صفحات 442 تا 448.