۱۴۰۲ فروردین ۲۸, دوشنبه

جام جهانی قطر و اعتراض علیه دو انحصار

جام جهانی قطر در روزهای اوج جنبش زن زندگی آزادی برگزار شد. تیم ایران در این جام حضور داشت، اما مردم ایران دل و دماغی برای فوتبال نداشتند. هر روز خبر کشتار حکومتی از یک گوشه کشور به گوش می‌رسید.

در هر سه بازی تیم عکس‌العمل‌هایی در بدنه جامعه فوتبال‌دوست کشور رُخ داد که بسیار معنادار بود. بعید است در جهان بتوان نظیری برای آن یافت. حتی شاهد شادی و پایکوبی مردم برای شکست تیم ملی بودیم. آیا می‌توان این اتفاق را فقط با شرایط اعتراضی و عدم همراهی بازیکنان تیم با مردم تحلیل کرد؟ این نوشته قصد دارد به جواب این سؤال بپردازد.

می‌دانیم در جوامعی مثل ایران شادی برای پیروزی تیم ملی لزوماً از جنس شادی در کشورهایی نیست که از نظام سیاسی نُرمال برخوردار هستند. بهترین مثال جشن و پایکوبی گسترده مردم در روز هشتم آذر 76 بود. ایران در شهر ملبورن استرالیا موفق شد بعد از بیست سال به جام 98 فرانسه صعود کند. در پی این پیروزی خیابان‌های تهران و خیلی از شهرهای ایران بلافاصله از کنترل رژیم خارج شد. زنان و مردان در کوچه و خیابان آزادانه به شادی و رقص و پایکوبی مشغول شدند. نه تنها خیابان از کنترل رژیم خارج شد، بلکه حوادثی فراتر از فوتبال رخ داد و خط قرمزهای سفت و سخت حکومت به وضوح نادیده گرفته شد.

یک ناظر خارجی که اطلاع کافی از فضای ایران نداشته باشد ممکن است چنین شادی‌هایی را معمولی ارزیابی کند. اما در کشوری که زن و مرد در اتوبوس هم از هم جدا هستند و صدای زن ممنوع است و نشان دادن ساز موسیقی در رسانه رسمی حرام است، رقص و پایکوبی زنان و مردان در خیابان‌های کشور اصلاً معمول نیست و بلافاصله معانی دیگری پیدا می‌کند.

بعد از آن تاریج عملاً پیروزهای بزرگ تیم فوتبال ایران به یک دغدغه امنیتی برای مقامات حکومتی بدل شد. و به مخالفان رژیم هم فرصتی دست داد تا نشان دهند چه میزان نارضایتی در بدنه جامعه وجود دارد. البته طی سال‌های بعد این شرایط تعدیل شد. حکومت هم در استفاده ابرازی و ریاکارانه از ورزش برای نُرمال نشان دادن فضای ایران برای جهانیان تبحُر یافت. با همه اینها فرمان حمایت از تیم‌های ورزشی کشور همچنان در اختیار مردم بود.

در جام جهانی قطر به یک باره همه چیز تغییر کرد. قبل از شروع جام در سراسر کشور یک جنبش مترقی در جریان بود. قهرمانان سایر رشته‌های ورزشی بعضاً با مردم همدلی نشان می‌دادند. اما از همدلی تیم فوتبال آنطور که انتظار می‌رفت خبری نبود. حتی در اقدامی معنادار به دیدار رئیس‌جمهور رژیم رفتند. فتوشوت‌هایی از شادی بازیکنان منتشر شد که نمک بر زخم مردم پاشید. شکاف میان تیم و مردم معترض هر روز بیشتر شد. حتی کسانی خواهان برخورد مشابه با روسیه و اخراج ایران از جام حهانی بودند.

حکومت تمام توان تبلیغاتی خود را به کار برد تا هر چه بیشتر مردم با تیم ایران در قطر همدلی نشان دهند و در فضای جام جهانی باشند. طبعاً هدف به حاشیه بردن جنبش زن زندگی آزادی بود. اما هرگز چنین اتفاقی نیفتاد. هم جنبش دوام یافت و هم تیم فوتبال از طرف مردم سخت تنبیه شد.

***

بازی اول تیم ایران مقابل انگلیس بود. بازیکنان تحت شدیدترین فشارها بودند تا همه چیز را عادی جلوه دهند. سرود رسمی رژیم را در مقابل دوربین‌ها بخوانند. از فشارهای پشت پرده اطلاع مستندی در دست نیست، اما انتقادات و انتظارات گسترده مردم کمابیش کارساز شد. به جز چند بازیکن حکومتی با افکار هیئتی بقیه بازیکنان سرود رسمی رژیم را نخواندند. حکومت در عادی نشان دادن فضا ناکام ماند.

تیم ایران در مقابل انگلیس شکست سختی خورد. شخصاً هیچ رغبتی به دیدن این بازی نداشتم. اما بعد از اولین گُل انگلیس اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتم نتیجه را دنبال کنم. صدای شادی مردم در محله ما گیشا بعد از اولین گُل انگلیس به وضوح بلند شد. نظر به فوتبال‌دوستی مردم ایران ابتدا تصور کردم علاقه به تیم برای لحظاتی مسائل سیاسی را از یاد مردم برده است و از گُل ایران خوشحال شده‌اند.

اما چنین نبود. هر شش گُلی که انگلیس زد صدای شادی از داخل خانه‌ها بلندتر به گوش رسید. دو گُلی هم که ایران زد هیچ عکس‌العملی رُخ نداد. گوئی گیشا محله‌ای در لندن بود. گزارش‌های که بعداً منتشر شد نشان داد اغلب شهرهای کشور چنین بود.

بازی دوم مقابل ولز بود. حکومت به سرعت اقدامات مؤثری برای کنترل فضا انجام داد. هر چه باحجاب و بی‌حجاب خودی دمِ‌دست داشت به عنوان تماشاگر به قطر اعزام کرد. انگلیسی حرف زدن یکی از این اعزامی‌ها سوژه روز بود و به خانم لای‌بی‌کاز معروف شد.

سیستم امنیتی قطر با رژیم ایران همکاری کرد. مأموران قطری بعضاً نقش گشت ارشاد را برای تماشاگران مستقل ایرانی بازی کردند. اجازه بردن هیچ نماد دیگری را به ورزشگاه ندادند. فضای ورزشگاه در اختیار طرفداران رژیم قرار گرفت. دختران بی‌حجابی هم با پرچم نظام تیم را تشویق می‌کردند. بازیکنان سرود را خواندند. چند نفری هنگام نواختن سرود اشک ریختند. تیم هم بازگشت فوق‌العاده‌ای داشت. دو بر صفر ولز را شکست داد. همه چیز حکایت از یک موفقیت بزرگ برای برنامه‌ریزان سیستم داشت.

اما حکومت به هر دری زد موفق نشد حتی یک تصویر عادی هم از شادی مردم ایران در خیابان‌ها پیدا کند. ناچار شدند همه چیز را مثل راهپیمائی‌های حکومتی پیش ببرند. طرفداران و شُل‌حجاب‌های خود را به خیابانها ریختند تا بلکه صحنه چشم‌گیری از شادی مردم به تصویر بکشند، اما نشد که نشد. همه چیز مضحک بود. در آن روزها شهرهای کشور پُر از ماموران و موتورسواران سیستم برای سرکوب معترضان بود. از مأموران امنیتی خواستند مناسک شادی حکومتی را اجرا کنند.

در بازی با امریکا این شرایط به اوج خود رسید. گرچه به جز چند بچه هیئتی تیم بقیه بازیکنان دوباره با مردم همدلی نشان دادند. سرود را به شکل تشریفاتی لب‌خوانی کردند. ایران در هیج دوره‌ای از این مسابقات موفق به صعود از مرحله اول نشده است، در این بازی برای صعود فقط به یک تساوی نیاز داشت. هر دو تیم خوب و نفس‌گیر بازی کردند. با همه اینها وقتی تنها گُل امریکا به ثمر رسید و ایران تا آستانه حذف رفت غریو شادی مردم بلند شد.

وقتی بازی به اتمام رسید و حذف ایران قطعی شد، این بار کسانی به کوچه و خیابان ریختند و شادی کردند. اتفاقی کم‌نظیر و شاید هم بی‌نظیر در جهان افتاد. در کشور بازنده و برنده همزمان جشن شادی برقرار شد. امریکائی‌ها خیلی فوتبال‌دوست نیستند. با این حساب شاید بتوان گفت میزان خوشحالی در ایران حتی بیشتر از امریکا بود.

***

چرا چنین شد؟ جواب حیّ و حاضر را همه ما می‌دانیم. قبل از شروع جام بسیاری از بازیکنان خود را برای سیستم سرکوب لوس کردند. برخورد و حذف بازیکنان شناخته‌شده فوتبال برای رژیم به مراتب سخت‌تر از برخورد با بازیکنان تیم نه چندان آشنای صخره‌نوردی است. اما در این تیم نه تنها از شجاعت صخره‌نوردی چون الناز رکابی خبری نبود، بلکه بسیاری از آنها درست در هنگامه کشتار جوانان و جمعه خونین بلوچستان درگیر طلب پاداش خود شدند. حکومت هم قصد استفاده ابزاری و بهره‌برداری سیاسی از توجه به فوتبال داشت. مردم در اقدامی حساب شده تیم را تنبیه کردند.

اما موضوع فقط بی‌توجهی به تیم نبود. پدیده خوشحالی از باخت تیم که انعکاس گسترده‌ای هم داشت، حتی  با این دلایل کاملاً موجه هم قابل توجیه نیست. در کشورهایی با شرایط مشابه هم چنین اتفاقی در این ابعاد نیفتاده است.

آرژانتین دهه هفتاد تحت حاکمیت نظامیان بود. جنایات و آدم‌ربائی‌های آن نظامیان اشتهار جهانی دارد. سال 1978 آرژانیتن میزبان جام جهانی بود. برای اولین بار هم در همین جام قهرمان جهان شد. نظامیان به هر کاری دست زدند تا از فرصت فوتبال بهره سیاسی ببرند. این جام به تبانی و فساد معروف شد. در مرحله دوم این بازی‌ها آرژانتین با برزیل هم‌گروه بود. اما با تفاضل گُل بهتر برزیل را حذف و به مرحله بعد صعود کرد. آن موقع می‌گفتند بُرد آرژانتین با گُل‌های زیاد از پرو اصلاً طبیعی نیست و نتیجه یک تبانی است.

با همه اینها افتخار قهرمانی در آن جام برای آرژانتین باقی ماند. نظامیان هم جز بدنامی و نکبت میراث دیگری نداشتند. مردم آرژانتین هم در آن تاریخ به دنبال آزادی بودند. از دیکتاتوری نظامیان بیزار بودند و در این راه هزینه گزافی دادند. شاهد استفاده ابزاری رژیم از فوتبال هم بودند.

در ضمن آرژاننین همیشه فوتبال درجه یکی داشت. بعد از آن تاریخ افتخارات بزرگ‌تر هم کسب کرد. اما در ایران کیست که نداند یکی از موانع رشد فوتبال و اغلب رشته‌های ورزشی همین سیستم حاکم است. در این سیستم ورزش زنان عموماً سرکوب شده است. کشور هم سالهاست در انزوا به سر می‌برد و بیرون زمان ایستاده است. حال چنین سیستمی نزد چنین مردمی بتواند افتخار حضور و موفقیت در جام جهانی فوتبال را یکسره برای خود مصادره کند؟ حاشا و کلاّ!

هر موفقیت ورزشی در نهایت برای ایران می‌ماند. اندکی دوراندیشی و عقل محاسبه‌گر همیشه قادر است چنین چیزی را تشخیص بدهد و آن را قربانی سوءاستفاده سیاسی یک حاکمیت نامشروع نکند. مناسبت‌ترین تنبیه برای تیمی که به مردم خود پشت کرده بود سکوت بود. به تعبیر عامیانه مردم در مقابل شکست و پیروزی چنین تیمی باید با یک چشم شادی و با چشم دیگر گریه می‌کردند. باید شاهد نوعی سردرگمی می‌بودیم. پس چرا چنین اتفاقی نیفتاد؟ شادی و پایکوبی چه خاستگاهی داشت؟ چرا باید با تیم ملی کشور چنین رفتاری کرد؟  

***

مشکل در همین کلمه "ملی" است. اما چرا در چنین موقعیتی این مسئله خود را نشان داد نیازمند اندکی واکاوی است. اتفاقاً بازی بسیار پرطرفدار فوتبال یکی از بهترین و دست‌اول‌ترین منابع برای مطالعه در حوزه علائق ملی است. در حوزه فوتبال از تظاهر مصلحتی خبری نیست. هر حکومتی و هر جریانی هم قادر به نمایش علائق مردم مطابق میل خود نیست. حقایق به سختی قابلیت سانسور دارد.

شخصاً خیلی به این موضوع علاقه دارم. در سال‌های گذشته به دلایل کاری بعضاً هفته‌ای یک بار مشهد می‌رفتم. در هواپیما یا فرودگاه با زائران عراقی و بحرینی زیاد هم‌سفر می‌شدم. معمولاً تلاش می‌کردم صحبت‌مان در خصوص فوتبال هم باشد. برای اینکه بدانیم جامعه عرب شیعه چقدر تعلقات عربی و چقدر تعلقات شیعی دارد، کمتر حوزه‌ای به اندازه فوتبال گویاست. در بازی فرضی ایران و مصر، طرفداری از هر تیم سنجه بسیار شفافی برای دانستن جواب چنین سؤالاتی است.

برای ادامه این بحث هم اگر کمی به بیرون از ایران و ترکیه بپردازیم شاید موضوع واضح‌تر بیان شود. سال 2002 اوج موفقیت تیم ملی فوتبال ترکیه درجام جهانی ژاپن کره بود. ترکیه به نیمه‌نهائی این مسابقات راه یافت و به مقام سوم رسید. کاملاً می‌توان فهمید مردم فوتبال‌دوست این کشور در آن تاریخ چه شور و حالی داشتند.

ترکیه در مرحله یک چهارم نهائی با سنگال بازی داشت. همان روز یکی از قدیمی‌ترین رفقای من در ترکیه و شهر عموماً کُردنشین وان بود. برای دیدن مسابقه به یک کافه رفته بود. می‌گفت اگر کسی با فضای شهرهای ترکیه آشنا نبود، حتماً فکر می‌کرد در کافه‌ای در داکار پایتخت سنگال نشسته است.

هر وقت سنگال به سمت دروازه ترکیه هجوم می‌برد مردم نشسته در کافه به هوای گُل بلند می‌شدند، و وقتی گُلی حاصل نمی‌شد ناراحت می‌شدند. هر وقت تیم ترکیه در موقعیت گُل قرار می‌گرفت نفس در سینه‌هایشان حبس می‌شد تا مبادا سنگال گُل بخورد. فی‌الواقع تیم ملی ترکیه در خاک ترکیه غریب بود. تنها کسی که در آن جمع خواهان بُرد ترکیه بود همین رفیق من بود. ترکیه آن بازی را بُرد. و فقط یک شهروند ایرانی آذربایجانی از کافه خوشحال بیرون آمد.

تا همان سال 2002 صدها هزار شهروند کُرد به شهرهای آنکارا و ازمیر و استانبول مهاجرت کرده بودند. اکنون این میزان بیشتر هم شده است. گفته می‌شود استانبول بزرگترین شهر کُردنشین جهان است. بعضاً در استانبول محلات خاصی هم بیشترین جمعیت کُرد را دارد. حال سؤال اینجاست. آیا در همان تابستان 2002 که ترکیه غرق شادی برای موفقیت تیم ملی خود بود، می‌توان تصور کرد در یک محله کُردنشین استانبول هم شاهد وضعیتی مشابه وان باشیم؟

خیلی خیلی بعید چنین اتفاق بیفتد. اگر هم چنین چیزی بود خبر آن حتماً منتشر می‌شد. معترض‌ترین کُردها هم در شهر استانبول چنین کاری را آشکارا انجام نمی‌دهند. موضوع ابداً ترس و واهمه نیست. این یک امر فرهنکی است و ریشه در ادب و احترام دارد. آدم باید خیلی بی‌نزاکت باشد تا دل همسایه دیوار به دیوار خود را که غرق شادی است با ساز مخالف بشکند. آن هم با طرفداری از تیم کشوری که هیچ ارتباطی با او ندارد.

این موضوع را هم باید در نظر داشت که در ترکیه کُردها و تُرک‌ها به معنای واقعی کلمه هیچ مسئله‌ای با هم ندارند. با انبوه اشتراکات فرهنگی و دینی قرن‌ها در یک امپراتوری زیستند. اکنون هم به وفور با هم ازدواج می‌کنند و روابط خویشاوندی دارند. مسئله کُردها با جمهوری ترکیه است که از همان ابتدا حقوق آنها را به طور سیستماتیک نقض کرد.

حال فرض کنید سال 2002 در ترکیه یک حکومت نظامی برقرار است. نظامیان برای سرکوب مخالفان هزاران معترض را به رگبار بسته‌اند. اعضاء تیم ملی ترکیه هم به مردم خود پشت کردند و هم‌نوا با حاکمان نظامی شدند. در چنین فضائی جامعه مدنی ترکیه تصمیم می‌گیرد از این تیم حمایت نکند. آنوقت در آنکار و ازمیر و استانبول چه اتفاقی می‌افتاد؟ همان اتفاقی می افتاد که در شهر وان افتاد. همان اتفاقی می‌افتاد که روز هشتم آذر سال 1401 در تهران و در اغلب شهرهای بزرگ ایران افتاد.

در چنین شرایطی شهروند معترض کُرد فرصتی پیدا می‌کرد تا بعض فرو خورده خود را از انحصاری که سالها او را عذاب داده است نشان دهد. ملاحظه‌ای هم لازم نیست. چون سایر شهروندان هم به بُرد و باخت تیم اهمیتی نمی‌دهند.

***

اگر از منظر فوتبال به مسائل ملی نگاه کنیم، که اتفاقاً نگاهی با کمترین ملاحظات سیاسی است، در خیلی از شهرهای ایران هم می‌توان گسست با آنچه "ملی" پنداشته می‌شود را به وضوح دید. شهرهایی مثل وان در ایران هم کم نیست. اهل تحقیق به راحتی می‌توانند این مسائل را بررسی کنند. در گوشه گوشه ایران شهرهائی داریم که بعید است در هر بازی حامی تیم ملی کشور باشند. سیستم حاکم هم خیلی خوب به این مسائل واقف است. مثلاً سال‌هاست به ندرت مسابقات مهم بین‌المللی را در شهرهای آذربایجان برگزار می‌کند.

شادی در بلوچستان
 

مردم این شهرها طی این سال‌ها به توسعه‌یافته‌ترین شهرهای ایران مهاجرت کردند. تقریباً جملگی این شهرها هم فارس هستند. اما به دلایلی که گفته شد بسیاری از آنها هرگز فرصتی پیدا نمی‌کنند تا علائق واقعی خود را در حوزه فوتبال نشان دهند.

علی‌الاصول مسابقات باشگاهی فرصت بروز چنین علائقی است. اما فوتبال باشگاهی ایران مضحک است. فوتبالفارسی است. از کوزه این فوتبالفارسی همان سرخابی بی‌هویت پایتخت می‌تراود که حتی تکثر محلات تهران را هم نمایندگی نمی‌کند.

این میان تنها استثناء تراکتورسازی است. این تیم هویت ویژه دارد و طرفداری از آن هم کاملاً مرتبط با این هویت است. به همین خاطر تقریباً در هیچ شهر ایران تراکتور تنها نیست.

فی‌الواقع آنچه در روز هشتم آذر 1401 و بعد از باخت ایران به امریکا و حذف این تیم از جام جهانی قطر رخ داد، فرصتی را در اختیار بسیاری از ساکنان شهرهای بزرگ ایران قرار داد تا علیه دو انحصار حکومتی و انحصار ملی بشورند. و حتی جشن و پایکوبی راه بیندازند.

انحصار حکومتی خیلی خوب دیده و تحلیل شد. اما جوابگوی همه مسائل نبود. اتفاقاً شورش علیه انحصار دوم بسیار مهم‌تر بود. انحصار دوم بیش از صد سال ایران را ملک طلق طرز فکر تمامیت‌خواهانه خود می‌داند. طبعاً تیم‌های ملی کشور را هم تیم ملی خود می‌داند. بعضاً بی‌هیچ خجالتی آنها را شاهزاده‌های پارسی می‌نامد. هر مخالفی را هم با عناوینی مثل تجزیه‌طلب و تروریست و عامل خارجی و پان‌تُرکیست از یمین و یسار مورد حمله قرار می‌دهد.

***

و نتیجه :  

بیش از چهار دهه است مردم ایران با انحصار قدرت در دست گروهی مواجه هستند که در خصوصی‌ترین مسائل زندگی آنها دخالت می‌کند. این مردم به هر روزنه‌ای متوسل می‌شوند تا به این انحصار نه بگویند. یک روز به محمد خاتمی رای می‌دهند تا سوگُلی نظام انتخاب نشود. یک روز شعار یاحسین میرحسین را در خبابان‌ها و الله‌اکبر را بر پشت بام سر می‌دهند. یک روز به بهانه راه‌یابی تیم ملی به جام جهانی به خیابان می‌ریزند و زن و مرد با هم می‌رقصند. یک روز به نماز جمعه‌ای می‌روند که خطیب آن اکبر رفسنجانی از بنیانگذاران نظام است اما "نظام" از او هم به اندازه کافی راضی نیست. یک روز در پارک‌های کشور آبپاشی می‌کنند. و دهها فرصت‌ از این دست که طی این سال‌ها دیدیم.

تکثر واقعی در ایران هم خسته از ناسیونالیسم تمامیت‌خواهی است که صد سال است مثل بختک بر کشور آوار شده است و خود را نقطه پرگار ایران می‌داند. طبعاً مخالفان این تمامیت‌خواهی هم هر روزنه‌ای را به فرصتی بدل می‌کنند تا به آن نه بگویند. در جام جهانی قطر این فرصت مهیا شد. تمامیت‌خواهان هم به خوبی سیگنال اعتراض علیه انحصار خود را دریافت کردند. گرچه ترجیح می‌دهند کمتر از آن حرف بزنند. 

این میان دوستداران ایران متکثر به یمن جنبش مترقی و متکثر زن زندگی ازادی می‌توانند همین مسئله را به فرصتی برای گفتگوی بیشتر و شناخت دقیق‌تر از تکثر تبدیل کنند.

۱۴۰۱ اسفند ۲۴, چهارشنبه

زن زندگی آزادی و ائتلاف برای رهبری

جنبش زن زندگی آزادی به درستی مدرن‌ترین جنبش تاریخ معاصر ایران ارزیابی می‌شود. بعد از انقلاب 57 گسترده‌ترین و سراسری‌ترین جنبش مدنی بود که اصل حاکمیت را هدف قرار داد. اغلب اقشار و طبقات جامعه با این جنبش همدلی داشتند. در اغلب مناطق کشور و در روزهای اوج جنبش هم تقریباً هیچ خبری از هیج نوع تمامیت‌خواهی و ارتجاع قومی و مذهبی در شعارها نبود.

اما این جنبش ناکامی‌هایی هم داشت که باید به آن پرداخت. مثلاً اعتراضات میلیونی در شهرهای بزرگ شکل نگرفت. اعتراض به وضع موجود از در و دیوار این شهرها می‌بارید. هیچ جنبشی چنین تداوم نداشت. اما همین جنبش در شکل دادن به اعتراضات بزرگ و چشم‌گیر ناکام ماند. تناقض بسیار عجیبی است.  

یکی از دلایل بزرگ این ناکامی را نداشتن رهبری موثر ارزیابی می‌شود. هر اعتراضی نیاز به برنامه‌ریزی احزاب و گروه‌ها و رهبرانی دارد که به همان نسبت گستردگی جنبش میان مردم مقبولیت داشته باشند. جنبش زن زندگی آزادی فاقد چنین امکانی بود. اما این نوشته قصد دارد استدلال کند که اتقاقاً همین ضعف به بی‌نظیرترین دستاورد جنبش منجر شد.

***

مخالفان دمکراسی‌خواه حاکمیت فعلی را در یک نگرش بسیار کلی به دو گروه می‌توان تقسیم کرد. گروه اول بزرگترین مشکل کشور را حاکمیت استبداد دینی و تمامیت‌خواهی مذهبی و نبود دمکراسی می‌داند. از نظر این گروه، ایران کشوری است با یک روح فراگیر ملی قدیمی و طبیعی که مبتنی بر یک زبان و فرهنگ ملی است. اقوام و مذاهب و زبان‌های مختلف کشور هم رنگین کمان این روح ملی فراگیر است.

بر همین اساس این گروه بزرگترین مشکل ایران را رژیم جمهوری اسلامی می‌داند و معتقد است اگر ساز کار دمکراتیک برقرار شود و اکثریت مردم بتوانند بدون نظارت هیچ آقابالاسری حق انتخاب داشته باشند، ایران به سرعت مشکلات خود را با همسایگان و جهان خارج حل و فصل حواهد کرد. انبوه مدیران نالایق و ناشایست و فاسد فعلی با مدیران شایسته و متخصص جایگزین خواهد شد. و نظر به فراوانی منابع طبیعی و نیروی انسانی متخصص سرمایه‌های کلان خارجی به سرعت جذب اقتصاد کشور خواهد شد و اوضاع سر و سامان خواهد یافت.

گروه دوم معتقدند خانه از پای‌بست ویران است. بنای دولت‌ملت ایران از همان صد سال پیش کج نهاده شده است و تا به ثریا هم کج خواهد رفت. کشور فقط اسیر استبداد دینی نیست، اسیر یک ناسیونالیسم تمامیت‌خواه قومی و نژادی نیز هست که می‌گوید ایران از ازل همین بود و همین هم باقی خواهد ماند.

هر دو گروه هم طیف‌های بسیار متنوع دارند. از اصلاح‌طلبان رادیکال تا براندازان را می‌توان در گروه اول دید. گروه دوم هم بسیار متنوع است. از جدائی‌خواهان تا فدارلیست‌ها تا طرفداران رسمی‌شدن زبان‌های غیرفارسی گروه دوم را تشکیل می‌دهند.

طبعاً گروه‌های دیگری مثل سلطنت‌طلب‌ها و مجاهدین خلق هم هستند. دشوار بتوان آنها را در یکی از این گروه دمکراسی‌خواه قرار داد. شفافیت یکی از مهم‌ترین ارکان دمکراسی است. ساختار مجاهدین خلق فعلی از نهادهای امنیتی هم غیرشفات‌تر است. هنوز به طور رسمی معلوم نیست که رهبر این سازمان مسعود رجوی زنده است و یا مُرده است.

سلطنت‌طلب‌ها نیز تفاوت ماهوی چندانی با رژیم فعلی ندارند. می‌گویند دیکتاتوری مذهبی باید به سبک دوران پهلوی با یک دیکتاتوری سلطنتی جایگزین شود. شاه سابق ایران که مطابق سهل‌گیرانه‌ترین استانداردها هم یک دیکتاتور سرکوب‌گر بود، در نگرش این سطلنت‌طلبان بنیانگذار تمدن نوین ایران است. طبعاً سردار غیرعارف چنین تمدنی هم پرویز ثابتی است که به تازگی از او رونمائی شده است.

اینکه سلطنت‌طلب‌ها بعد از دهها سال سری تو سرها پیدا کردند، فقط یک دلیل دارد و آن شرایط تباه فعلی است. و گرنه از کوزه سلطنت‌طلب‌ها چیزی جز پرویز ثابتی نخواهد تراوید. البته در ادامه این یادداشت جایگاه رضا پهلوی جداگانه بررسی خواهد شد. رضا پهلوی بعد از درگذشت پدرش رسماً قسم خود پاسدار سلطنت باشد. اکنون هم می‌گوید رای شخصی او به جمهوری است.

***

جنبش زن زندگی آزای از شهر سقز و و در پی قتل حکومتی مهسا ژینا امینی شروع شد. شعار زن زندگی آزادی را هم برای اولین بار اهالی سقز هنگام تشییع جنازه ژیتا سر دادند. این شعار بلافاصله به تهران و سراسر ایران رسید. اما به فاصله چند روز اتفاق دیگری افتاد که حقیقتاً شگفت‌انگیز و سرشار از نشانه‌های مدرن و امیدبخش بود.

اعتراضات گسترده خرداد 85 در شهرهای مهم آذربایجان به یک نقطه عطف در آذربایجان تبدیل شد. بعد از آن تقربباً تمام جنبش‌های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و زیست‌محیطی شهرهای مهم آذربایجان مستقل از بقیه ایران بود. اعتراضاتی که در خصوص دریاچه اورمیه  شکل گرفت از هیچ شهر دیگر ایران پشتیباتی دریافت نکرد. برعکس آن هم چنین بود. شهرهای مهم آذربایجان حتی در جنبش سبز هم مشارکت درخورتوجهی نداشتند. چرائی این مسئله موضوع این نوشته نیست، اما توجه به آن برای پی بردن به اهمیت اتفاقی که افتاد  بسیار مهم است.

به دلایلی که کمابیش بر هر ناظری واضح است و باز هم موضوع این نوشته نیست، فعالان تُرک و کُرد هم سالهاست رابطه خوبی با هم ندارند. اگر راجع به شیوه اندازه‌گیری قطر کهکشان راه شیری هم صحبت کنند بالافاصله ممکن است مکالمه آنها به مشاجره ختم شود.

شعار و جنبش زن زندگی آزادی از شهرهای کُرد شروع شد. اما درست در فردای این جنبش مترقی به وضوح از تبریز صدای حمایت از جنبش به گوش رسید. در روزهای اول شعارهایی در حمایت از کُرد و کُردستان هم سر داده شد.

یکی از نمادهای جنبش زن زندگی آزادی آیلار حقی دختر نازنین تبریز است. آخرین توئیت آیلار هم بسیار نمادین بود. آیلار نوشته بود : «کیم دئیردی آذربایجان سوسوب؟ آذربایجان اؤزو بیلیر هاردا سوسمویا / چه کسی می‌گفت آذربایجان ساکت است؟ آذربایجان خود می‌داند کی باید ساکت نماند»

فی‌الواقع بعد از خرداد 85 این اولین بار بود که به شکل کاملاً آگاهانه تبریز در یک جنبش سراسری مشارکت کرد. معنای واضح آن این است که آذربایجان در استقبال از هر حرکت پیشرو پیشقدم خواهد شد و هیچ اختلافی هم مانع این پیشقدمی نخواهد بود. اگر اندکی به گذشته برگردیم اهمیت فوق‌العاده این ماجرا بیشتر نمایان می‌شود.

در جریان اصلاحات فعالان آذربایجان خیلی زودتر از بقیه ایران پی به ماهیت اصلاح‌طلبان حکومتی بردند. در جنبش سبز هم وضعیت چنین بود. علت این تشخیص زودهنگام و فاصله از این جنبش‌ها لزوماً ریشه در هوشمندی بیشتر فعالان آذربایجانی نداشت. این فعالان بعد از سال‌ها کار فرهنکی در حوزه زبان و ادبیات تُرکی، به خوبی متوجه حاکمیت یک جریان قوم‌گرای افراطی و کاملاً تُرک‌ستیز در مرکز شده بودند. ویژگی اصلی این جریان هم مستقل از نوع حکومت بود.

بعد از حوادثی که مخصوصاً در قره‌باغ اتفاق افتاد، آذربایجان در سطح بسیار گسترده‌ای به خودآگاهی رسید و متوجه شد وقتی پای تُرک به میان می‌آید هیچ فرقی میان علی‌اکبر ولایتی این شیعه دوآتشه رژیم اسلامی با امیراسدالله علم و داریوش همایون نظام ساقط شده آریائی وجود ندارد.

همین مسئله شاخک‌های حسی فعالان تُرک را نسبت به هر نوع قوم‌گرائی در مرکز بیشتر حساس کرد. تشخیص‌های فوق‌العاده‌ای هم دادند. این موضوع فقط در خصوص اصلاح‌طلبان حکومتی و یا اصول‌گرایان حکومتی نبود. شخصیت‌ها و روزنامه‌نگاران صاحب‌نام معترض هم وقتی برای هر نوع فعالیتی به شهرهای آذربایجان می‌رفتند، در مقابل سؤالات بسیار ساده قرار می‌گرفتند.

ماهیت ساده این سؤالات، مانند حق بدیهی تحصیل به زبان تُرکی، طوری بود که هیچ راه فرار و توجیه برای آنها نمی‌گذاشت. ناچار بودند جوابی را که درست می‌پندارند به صراحت بر زبان آورند. مثلاً بیست سال پیش و با همین سوأل و جواب‌ها دانشجویان دانشگاه اورمیه متوجه نگرش این روزهای احمد زیدآبادی شده بودند. فهمیده بودند زیدآبادی در نهایت به مانند اصلاح‌طلبان حکومتی، به هر قیمتی جانب بقای حکومت را خواهد گرفت.

همین آذربایجان و همین فعالان که سالهاست با تیزبینی هر نوع تمامیت‌خواهی در مرکز را رصد می‌کنند، بلافاصله با جنبش زن زندگی آزادی همدلی نشان دادند و همراه شدند. سر و صدای سلطنت‌طلبان با شاهزاده‌شان در خارج از کشور هم که با تمام قدرت رسانه‌ای در پی مصادره این جنبش بودند و هستند، تقریباً هیچ تاثیری در روند این همدلی و مشارکت نداشت.

طبعاً شهرهای آذربایجان به اندازه شهرهای کُردنشین و بلوچ‌نشین و تهران و کرج فعال نبود. گرچه تهران و کرج هم جمعیت انبوه آذربایجانی دارد. اما تداوم همدلی با این جنبش سراسری بعد از خرداد 85 اتفاقی بی‌نظیر بود.

دلیل آن هم بسیار ساده است. هسته اصلی جنبش زن زندگی آزادی تکثرگرا و مدرن و مترقی بود. به دور از هر نوع تمامیت‌خواهی قومی و مذهبی بود. در هسته اصلی این جنبش از شعارهای مبتذلی چون عرب نیستیم و آریائی هستیم و روحت شاد و قبله ما پاسارگاد و پاشین بگین شاه بیاد و از این دست خزعبلات نژادپرستانه و سطحی هیچ خبری نبود.

روح بهشتی آیلار شاد و قرین رحمت الهی باد. چقدر درست تشخیص داده بود. چرا آذربایجان در پیوستن به چنین جنبشی تعلل کند؟

اما این جنبش ناکامی‌هایی هم داشت و  دارد. یکی از این ناکامی‌ها نبود رهبری بود. چرا این جنبش در ادامه راه نیز موفق نشد رهبری خود را پیدا کند؟ همه تمرکز این نوشته بر این مسئله است. ابتدا بهتر است نظری به انقلاب 57 و دو جنبش چند دهه اخیر ایران و رهبری آنها بیندازیم.

***

در انقلاب 57 طیف بسیار متقاوتی از مخالفان، حکومت محمدرضاشاه پهلوی را سرنگون کردند. یکی از این طیف‌های مهم جریانی بود که روح‌الله خمینی در راس آن قرار داشت. در نهایت نیز همین جریان و رهبر آن حکومت را به دست گرفتند.

آقای محمد قائد در خصوص دو شخصیت موثر تاریخ معاصر ایران یعی محمدرضاشاه پهلوی و روح‌الله خمینی دو نظر بسیار راهگشا و کاملاً متفاوت ارائه کرده است.

قائد در مورد محمدرضاشاه می‌نویسد : «زندگی سیاسی او پیش از زندگی طبیعی‌اش پایان یافت. و پرونده آدم پایان‌یافته مختومه است. عاقبت به خیر نشد آما آرزو به دل نماند. هر چه خواست گفت، هر چه خواست کرد و سرانجام کیش و مات شد. سؤال مناسب شاید این نباشد که چرا سقوط کرد؛ این باشد که چگونه آن همه سال دوام آورد.»

یکی از بهترین مثالها برای بررسی قدرت رهبری شخص شاه است. در همان سال 57 شاه طرفدار هم داشت. و یا دست‌کم بخش قابل توجهی از جامعه ایران ساکت بود. در ایام انقلاب من نوجوان بودم. اما در شهر خودمان اورمیه کمابیش سیر حوادث را به خاطر می‌آورم. ماشاالله نوجوانان آن موقع از بزرگسالان این دوره زمانه هم بیشتر سیاسی بودند. از طب تا نجوم نظر می‌دادند.

شخصاً طرفدار سرنگونی شاه بودم، اما اکنون که به آن دوران فکر می‌کنم می‌بیننم حتی میان اقوام و آشنایان هم این طرز فکر خیلی فراگیر نبود. آمار و ارقامی از میزان مخالفت مردم شهر اورمیه در دست نیست. خیلی‌ها ساکت بودند. اما در اغلب روستاهای اورمیه چندان خبری از انقلاب و دشمنی با شاه نبود.

در روستای اجدادی من بالانج که مرکز یک محال بزرگ است، چندین تظاهرات بزرگ در حمایت از رژیم شاه شکل گرفت. قبل از انقلاب و دقیقاً به همین خاطر طرفداران ملاحسنی به پاسگاه ژاندارمری بالانج حمله مسلحانه کردند و کشته هم دادند. بعد از انقلاب یکی از بانیان اصلی این تظاهرات شاه‌دوستانه اعدام شد. می‌گفتند ساواکی است. حتماً عناصر حکومتی در شکل‌گیری تظاهرات نقش داشتند. اما بخش قابل توجهی از مردم هم مخالفتی با شاه نداشتند. در عین حکومت قادر به بهره‌برداری تبلیغاتی از این تظاهرات نبود. حتی تبلیغ منفی بود. می‌گفتند روستائیان را با پول تطمیع کردند.

تا آنجا که پرس و جو کردم روستاهای گیلان و مازندران و تالش هم چنین وضعی داشت. نظر به اینکه در آن تاریخ اکثریت بزرگی از مردم ایران روستا‌نشین بودند، حقیقتاً با ضرص قاطع نمی‌توان گفت اکثریت مردم ایران علیه شاه برخاستند. مرکز انقلاب شهرهای بزرگ و جریان‌سازی مثل تبریز و تهران بود. شاید دقیق‌تر این باشد که بگوئیم شهرهای بزرگ انقلاب کردند.

عموم روستاها بعد از انقلاب به رژیم جدید پیوستند. در ضمن قبل از انقلاب فرصت کافی هم نبود تا روستا و شهرهای کوچک هم با شهرهای بزرگ همدل شوند. ماشاالله اعلیحضرت چنان سریع صحنه را خالی کرد که فرصتی برای این کارها باقی نماند.

درعین حال شاه در میان گروه‌های مختلف جامعه متنوع ایران طرفداران جدی هم داشت. مثلاً دوستدار واقعی شاه در میان جامعه اهل حق ایران که در شمال غرب کشور جمعیت بسیار بزرگی هم دارند کم نبود. بعضی از آنها حتی حاضر بودند برای دفاع از رژیم شاه هزینه هم بدهند. یکی از دلایلی که بعد از انقلاب ملاحسنی به جان اهل حق افتاد همین مسئله بود. البته نقش اصلی را نگاه تنگ‌نظرانه و فرقه‌گرایانه طرز فکر ملاحسنی داشت.

پس چرا شاه نتوانست از این پتانسیل‌ها برای بقاء حکومت خود بهره ببرد؟ جواب به نظر من ساده است. شاه هرگز یک رهبر نبود. یک رهبر باید در راس یک جریان و یک حزب و یا یک طایفه و قوم و قبیله باشد. شاه هیچکدام از اینها را نداشت. حتی یک جریان منسجم طرفدار سلطنت در زمان حکومت او هم شکل نگرفت که شاه را رهبر خود بداند.

شاه به همان ترتیبی که آمده بود، به همان ترتیب هم تسلیم شد و رفت. اگر یک رهبر واقعی بود و یا در راس یک جریان واقعی بود، طرفدارانی هم داشت که بتواند با کمترین هزینه آنها را سازمان بدهد و از حکومت خود دفاع کند. و یا دست‌کم به این سرعت ناچار از فرار نباشد و در دربار خود هم تنها نماند.

پدر محمدرضا پهلوی هم همین بود. پسر محمدرضا هم همین است. ناشناسی در بینی می‌گوید : شاه‌رضا و مش‌رضا و چئیرک‌رضا / یئرده گؤیده هر زامان گؤزله‌یرلر کودتا (آن‌رضا و مَم‌رضا و این‌رضا /  از ازل بودند و هستند چشم به راه کودتا).

***

روح‌الله حمینی درست برعکس شاه بود. او رهبر یک جریان بود. اغلب تحلیل‌گران در رهبری بلامنازع خمینی تردیدی ندارند. طوری که گویا اگر او نبود جریانی هم که رهبری کرد شکل نمی‌گرفت. اما نظر محمد قائد در این خصوص هم متفاوت و فوق‌العاده است.

قائد می‌نویسد : «چنانچه عمر طبیعی امام راحل پیش‌ از ۵۷ پایان یافته بود پانزده‌خردادیون منطقاً یک نفر دیگر جلو می‌ا‌نداختند ــــ مثلا محمد حسینی‌بهشتی.  نگارنده باور ندارد چنان اتفاقی بر روند وقایع تأثیری عمد‌ه می‌گذاشت. در آنچه واقعاً اتفاق افتاد شهید مظلوم مدتی خودش را رئیس می‌دید و، همانند آیت‌الله خمینی، انکار نمی‌کرد اوامری که مقتضی بداند ابلاغ می‌کند نه لزوماً فرمان خداوند را.  در مدت کوتاه گـُل‌کردنش پشت میکرفن و در برابر دوربین، به صاحبان دشکچه و فتوا و به سران شرق و غرب عالـَم اخطار می‌‌کرد خودشان را با حکومت اسلامی،‌ یعنی با خود او، هماهنگ کنند.  وقتی گزارش نشستهای خصوصی‌اش با سفیر آمریکا و معاون ناتو از لانهٔ جاسوسی بیرون آمد معلوم شد از ابتدای بازی در رئیس‌بودن خویش تردیدی نداشته است.»

به عبارت دیگر اگر خمینی هم نبود، پانزده‌خردادیون خمینی دیگری برای خود پیدا می‌کردند. جریانی که همه وجود آن منوط به وحود یک نفر باشد اساساً جریان نیست. با اطمینان نمی‌توانیم بگوئیم جریان پانزده خرداد حتی اکثریت آخوندها را هم با خود داشت. در آن تاریخ مشی اغلب مراجع تقلید پرنفوذ شیعه عدم دخالت در حکومت بود. اما این جریان موفق شد همه مخالفان را از سر راه بردارد و حکومت مطلوب خود را مستقر کند.

یک جریان مؤثر و واقعی در هر شرایطی بالاخره رهبر و یا رهبران خود را پیدا می‌کند. بد نیست اشاره‌ای به ماجرای صادق قطب‌زاده هم بکنیم. قطب‌زاده برای خود کیا و بیائی داشت. خود را یک انقلابی حرفه‌ای می‌دانست و فکر می‌کرد نقش بسیار مهمی در سرنگونی شاه دارد. خیلی زود رابطه او با دیگران صاحبان قدرت خراب شد. به این فکر افتاد انقلابی دیگر راه بیندازد.

قطب‌زاده به تعبیر محمد قائد : «به فکر افتاده بود خودش را به یک آیت‌الله دیگر و منابع مالی او در بازار وصل کند. خیال می‌کرد واقعاً متخصص مبارزه با رژیم است، هر رژیمی، و برای برنامه‌پیاده‌کردن به یک آیت‌الله العظمی و چند گونی وجوهات شرعی بازار نیاز دارد.»

بدیهی بود که چنین اتفاقی نمی‌افتاد. قطب‌زاده در راس هیچ جریانی نبود. و خیلی زود "اسدالله لاجوردی با چهرهٔ شدیداً رحمانی به نمایندگی از سوی دینداران حقیقی به او حالی کرد جوجه را آخر شاهنامه می‌شمارند."

***

گاهی هم یک جریان واقعی به مرور رهبری خود را پیدا می‌کند. اصلاحات درون حکومتی که از انتخابات مجلس پنجم و ریاست جمهوری خرداد 76 به صحنه آمد، همین ویژگی را داشت. گرچه جامعه امروز ایران به ماهیت اصلاح‌طلبان حکومتی پرده است. اما در اینجا هدف چنین قضاوتی نیست. اصلاح‌طلبان حکومتی در درون حکومت یک جریان واقعی و قدرتمند بودند.

این جریان در ابتدا رهبر مشخص نداشت. سید محمد خاتمی نه تئوریسین این جریان بود و در حد و اندازه رهبری آن بود و نه اساساً دل و جرات چنین کاری را داشت. اما در نهایت همین جریان از خاتمی یک رهبر برای اصلاح‌طلبان حکومتی ساخت.

خاتمی دو بار با بیش از بیست میلیون رای انتخاب شد. بعداً هم نفوذ فراوان داشت. با یک "تکرار" در آخرین انتخابات مجلس خبرگان رهبری صدها هزار تهرانی را به پای صندوق رای کشاند تا به ری‌شهری رای بدهند و روی محمد یزدی را کم کنند. نتیجه این بازی سیاسی گرچه مبتذل بود، اما در آن تاریح نشان از نفوذ کلام جریان اصلاحات و رهبر آن محمد خاتمی داشت. در همان انتخابات لیست مورد تائید خاتمی به شورای شهر تهران هم راه یافت.

جنبش سبز هم یک حرکت تاثیرگذار بود. مهندس میرحسین موسوی در راس جریانی بود که رهبری این جنبش را بر عهده داشت. مهندس موسوی چنان اعتباری داشت که در تابستان 88 به دعوت او جمعیت انبوهی در تهران به نماز جمعه‌ای رفتند که امامت آن با هاشمی رفسنجانی بود. بسیاری از آنها به نماز اولی‌ها شهره شدند، چون قبل از آن هرگز در مراسم حکومتی نماز شرکت نکرده بودند. کسانی از آنها حتی اهل نماز خواندن معمولی هم نبودند.

اما رهبری سیاسی جنبش سبز  از روز قدس سال 88 تصمیم گرفته بود از فرصت تجمعات حکومتی بهره ببرد و بازی جناح قدرت را به هم بزند. مردم معترض به این سیاست اعتماد کردند و تا 22 بهمن 88 این شیوه ادامه یافت و موفقیت‌های درخور توجهی هم کسب کرد.

این موضوع نشان می‌دهد یک جریان و یک جنبش واقعی یا از همان ابندا دارای رهبری است و یا به مرور رهبران خود را پیدا می‌کند. و وقتی یک جریان رهبری مشخص و بانفوذ دارد، حتی قادر است مناسک حکومتی حاکمیت را هم با چالش جدی مواجه کند.

با این حساب چرا مترقی‌ترین و فراگیرترین جنبش سراسری ایران یعنی جنبش زن زندگی آزادی که برای ماه‌ها حکومت را اسیر خود کرد، موفق نشد رهبری خود را پیدا کند؟ بسیاری از سر استیصال استدلال کردند رهبر این جنبش مردم  معترض در خیابان‌ها بود. اینها تعارفاتی برای دلخوشی است. هر جنبشی و هر انقلابی نیاز به جریان‌هایی دارد که نقش رهبری داشته باشند.

***

قبل از هر چیزی باید بگوئیم که ما مطمئن نیستیم شروع جنبش زن زندگی آزادی بدون رهبری بود. اطلاعات کافی در این زمینه منتشر نشده است. اما می‌توان چند و چون مسئله را با یک جابجائی فرضی بررسی کرد.

فاجعه‌ای که برای مهسا رخ داد، ممکن بود برای دختری اهل کاشمر خراسان هم اتفاق بیفتد. خانواده دختر کاشمری هم به مأمور ارشاد بگویند ما در این شهر غریب هستیم. مأمور عقده‌ای هم اتفاقاً آنها را غریب گیر بیاورد و عقده دختران تهران را سر او خالی کند.

اما وقتی این ماجرا سر و صدا کرد چه اتفاقی می‌افتاد؟ قطعاً حکومت دست روی دست نمی‌گذاشت. یک سناریوی کاملاً آشنا بلافاصله مو به مو اجرا می‌شد. انبوه مقامات محلی و امامان جمعه کاشمر و شهرهای اطراف و مقامات خراسان و علم‌الهدی با دامادش و فرماندهان نظامی و امنیتی دست به کار می‌شدند و هر چه آشنا و افراد بانفوذ در اطراف خانواده داغدار بود را پیدا می‌کردند و روابط و مناسبات این افراد را با نظام سبک سنگین می‌کردند تا به مناسبت‌ترین شیوه ممکن مسئله جمع شود.

در پی آن دسته‌جات عزاداری جلوی منزل خانواده داغدار راه می‌انداختند و نقش صاحب عزا را بازی می‌کردند و قول مجازات خاطی را در اسرع وقت می‌دادند و پای آبروی نظام و کشور و بهره‌برادری دشمن را  به میان می‌کشیدند. حتی بعید نبود این خانواده را در لیست خانواده شهدا هم قرار بدهند.

در هر حال خانواده داغدار کاشمری چنان از یمین و یسار و زمین و زمان تحت محاصره این همدلی‌های تصنعی قرار می‌گرفت تا در نهایت مقصود اصلی حاصل شود. داغداران جلوی دوربین بیایند و از توجه و همدردی بی‌پایان نظام تشکر کنند. بعد هم بگویند این یک خطای انسانی است و در هر دستگاهی در همه جای دنیا از این خاطیان پیدا می‌شود و خوشبخانه قاتل دختر آنها نیز در اسرع وقت مجازات شد. سپس ضمن تشریح مبسوط ماجرای جورج فلوید در امریکا آروز هم بکنند دستگاه قضائی امریکا مثل دستگاه قضائی ایران استقلال کافی برای برخورد با فرد خاطی داشته باشد.

به این سناریوی آشنا حتماً در سقز هم فکر شده است. حتی به ظن قوی اقدام هم شده است. اما مشکل اصلی حکومت اینجاست که در کردستان از کسانی چون علم‌الهدی و داماد تحصیل‌کرده او هیچ خبری نیست.

مقامات حکومتی صاحب قدرت در سقز به دو گروه کلی تقسیم می‌شوند. یک گروه کُرد سُنّی‌مذهب طرفدار حکومت است. در مناطق کُرد این کُردهای صاحب‌منصب عموماً نام دیگری دارند. و تنها چیزی که هیچ بهره‌ای از آن ندارند اعتبار مردمی است. حکومت هم به اندازه کافی عاقل است و در چنین مواقعی معمولاً چنین آدم‌هایی را واسطه قرار نمی‌دهد.

گروه دوم این مقامات که حاکمان اصلی شهر هستند عموماً از مناطق شیعه و برای رضای خدا و پیاده کردن اسلام رحمانی در سقز خدمت می‌کنند. این مقامات عملاً بیگانه از بدنه جامعه هستند. هیج سرمایه اجتماعی برای وساطت ندارند تا در چنین مواقعی بتوانند اندکی فضا را احساسی کنند. تازه این در شرایطی است که این مقامات بدنام نباشند و به اندکی خوشنامی شهره باشند. کیست که نداند چنین احتمالی چقدر اندک است. تنها کاری که از این مقامات بر می‌آید "پیشنهاد" با دست باز است. هر خانواده‌ای هم آبروی خود را به این راحتی قربانی چنین پیشنهادهائی نمی‌کند. خاصه اگر دُردانه او به قتل رسیده باشد.

برگردیم به کاشمر. ممکن بود خانواده کاشمری زیر بار نمایش سنگین حکومتی نرود. هر پیشنهادی را رد کند. اما چنین خانواده‌ای خیلی احتمال داشت که در کاشمر حمایت کافی نشود و حتی تنها بماند. و این دردناک‌ترین بخش ماجراست. و این اتفاقاً زیباترین بخش ماجرا در سقز است.

در سقز، ده‌ها شخصیت‌ فرهنگی و سیاسی فعال در نهادهای مدنی، صنفی، معلمی و کارگری این شهر، و جمعیت انبوه چند هزار نفره از مردم که به دعوت این فعالان، و علی‌رغم همه تهدیدها در آرامستان آیچی سقز جمع شدند، نگذاشتند فریاد رنج خانواده ژینا نشنیده و‌ ندیده بماند. گوئی یک دست نامرئی و یک پتانسیل دیرین این جامعه را رهبری کرد تا فعالان سقزی گرد هم آیند و مراسم را آنطور که شایسته یک همدردی واقعی است مدیریت کنند.

معمولاً هر کسی را در هر شهری می‌کشند مراسم کفن و دفن را بلافاصله امنیتی می‌کنند و حتی جنازه را در خفا خاک کنند. اما فضای شهر سقز و همدلی با خانواده چنان خوب مدیریت شد که حکومت فرصت این کار را هم نیافت. حتی اگر خدای نکرده خانواده ژینا هم به هر دلیلی قصد همکاری داشت، چنین شهری، فضائی برای نمایش حکومتی باقی نمی‌گذاشت.

شعار زن زندگی آزادی در مراسم تشیع جنازه ژینا و در چنین فضائی سر داده شد. دفعتاً به وجود نیامد. پشت این شعار ده‌ها سال مبارزه و نارضایتی بود. و از دل آن یک جنبش سرزنده به پهنه کشور گسترش یافت و انقلاب مهسا سراسری شد.

***

با همه اینها آنچه در شهرهای دیگر کشور شاهد آن بودیم حکایت از این داشت که جنبش فاقد یک رهبری سراسری است. حتی در ادامه راه، ماجرای رهبری به ابتدال هم کشیده شد. نشست پشت نشت در خارج تشکیل دادند تا به یک ائتلافی برسند. معروفترین آنها نشست دانشگاه جرج تاون بود.

مؤسسات نظرسنجی از جمله مؤسسه "گمان" هم دست به کار شدند تا برای دوران گذار و شورای همبستگی نظر مردم را بپرسند. طبعاً سؤالات و لیست افراد در این نظرسنجی‌ها، نظردهنده را به سمتی هدایت میکند که یا نظر ندهد و یا درگیر همان گزینه‌ها شود. گرچه من معتقدم خود این نظرسنجی‌ها هم معلول همان فضای مبتذل است، اما اگر فرض را کاملاً بر علمی بودن آنها هم بگذاریم، نتیجه حتی بدتر است.

یعنی جامعه پرمسئله و بسیار متکثر ایران حتی فرصت بروز صدای واقعی خود را هم ندارد. یعنی از بدنه جامعه‌ای که در آن یک جنبش مترقی جریان دارد، وقتی سؤال از اشخاص مورد اعتماد به میان می‌آید، چنان دست این جامعه خالی است و چنان حکومت در سرکوب نهادهای مدنی و شخصیت‌های مطرح موفق بوده است، که جامعه به هر نامی که فقط معروف باشد جواب مثبت می‌دهد و حتی دل می‌بندد.

بهتر است نگاهی به برخی از این نام‌های بیندازیم که بر سر زبانها افتاد. بعضی از آنها حتی وارد یک ائتلاف در نشست دانشگاه جرج تاون هم شدند.

***

معروفترین چهره داخلی که اسم او مطرح شدد علی دایی بود. بر اساس نظرسنجی مؤسسه گمان علی دایی جزو کسانی بود که بیشترین اعتماد مردم برای حضور در شورای همبستگی را کسب کرد. اتفاقاً یکی بهترین نمادهای ابتذال هم همین جایگاهی است که علی دایی در این نظرسنجی کسب کرد.


آخر دایی کجای این جنبش قرار دارد؟ جامعه ایران برای چنین کاری بر چه اساسی و بر مبنای کدام عقلانیتی باید به شایستگی علی دایی اعتماد کند؟

باید در خصوص علی دایی بیش از دیگران بحث کرد. از علی دایی حتی در فوتبال هم به ندرت یک کار هوشمندانه تیمی و تکنیکی به یادگار مانده است. دایی بعد از دوران بازیگری حتی مربی مطرحی هم نشد تا اندکی هنر مدیریت از خود نشان دهد. در زمین بازی کازیرمای شخصی و رفاقتی لازم هم برای سایر هم‌بازی‌ها را هم نداشت.

در فوتبال و در زمین بازی فرصت‌طلبی یک امیتاز درخشانی است و دایی حقیقتاً یک فرصت‌طلب بزرگ بود. اما شهره به بازی‌سازی نبود. یا این همه بازی ملی و گل‌های فراوان، علی‌الاصول باید نظیر دو پاس گل طلائی به خداد عزیزی در مقابل استرالیا و به مهدوی‌کیا در مقابل امریکا بیشتر در کارنامه او ثبت بود. در جام جهانی 2006 آلمان تیم نتوانست برای علی دایی فرصت ایجاد کند و دایی عملاً سربار تیم ملی باقی ماند و انتقادهای بسیاری برانگیخت.

از علی دایی حتی در خصوص چند و چون فوتبال بسیار پرمسئله ملی و باشگاهی ایران هم تا کنون یک نظر و یک تحلیل درخور توجه و ماندگار نشنیدیم. حرف زدن درست و درمان در خصوص فوتبال را هم بلد نیست که همه شهرت خود را مدیون آن است.

می‌دانیم تیم ملی انگلیس معمولاً در تورنمنت‌های بین‌المللی ناکام است. آلمانی‌ها هم عموماً قادر هستند در هر شرایطی خود را جمع و جور کنند و خیلی وقت‌ها هم نتیجه بگیرند. گری لینگر فوتبالیست نامدار انگلیسی همین موضوع را در قالب ظنزی زیبا بیان کرد  و گفت فوتبال بازی ساده‌ای است که 22 نفر برای 90 دقیقه دنبال یک توپ می‌دوند و در پایان آلمان پیروز می‌شود. بیان این مسئله از این زیباتر ممکن بود؟

از آقای اسطوره فوتبال ایران که بیش از سی سال است در همه عرصه‌های ملی و جهانی نماینده فوتبال کشور است، آیا یک جمله ماندگار در خصوص فوتبال سرتاپا مسئله‌دار ایران سراغ دارید؟

از فوتبال ملی بگذریم، فوتبال باشگاهی ایران حقیقتاً فوتبالفارسی است. از ایام نوجوانی کمابیش اخبار فوتبال باشگاهی اروپا و بعضی کشورهای منطقه را دنبال می‌کنم. هنوز نظیری برای این فوتبالفارسی مبتذل نیافتم. قبل از ظهور تراکتورسازی همه چیز در دو تیم سرخابی پایتخت خلاصه می‌شد. حتی معلوم نیست این دو تیم پایتخت چه هویتی دارند و چه فرقی با هم دارند.

وقتی علی دایی اوج دوران فوتبال خود را سپری کرد، جزو کسانی بود که توان کافی برای شروع یک تحول در فوتبال ایران را داشت. شخصاً به این مسئله و پتانسل او باور داشتم و آروز هم داشتم فوتبال باشگاهی کشور از این مضحکه نجات یابد. در آن تاریخ یادداشتی نوشتم و به دفتر روزنامه نشاط تحویل دادم و خوشبختانه منتشر هم شد. پیشنهاد کردم علی دایی قطب سوم فوتبال را از شهر فوتبال‌دوست خود اردبیل شروع کند.

اما علی دایی چه کرد؟ ثابت کرد یک علی پروین تحت ویندوز است. فقط زبان انگلیسی بلد است و فیفا هم او را می‌شناشد. دایی در فوتبال ایران درست به سبک علی پروین درگیر مضحکه فوتبالفارسی شد و به این ابتذال دامن هم زد. حتی موج نوی بعد از حضور تراکتورسازی را هم نفهمید و یا مصلحت را در این دید که نفهمد. در ادامه هم پشت سر هم طلافروشی و فروشگاه ورزشی و رستوران و شرکت‌های جدید راه انداخت که هر پولدار دلالی در ایران این کارها را بلد است. و البته هرگز خرج مفصل محرم را فراموش نکرد. 

دایی در جنبش زن زندگی آزادی هرگز به اندازه ووریا غفوری و یا حتی سردار آزمون با مردم همدلی نشان نداد. وقتی دخالت مؤثر کرد که اسرا پناهی دختر نازنین اردبیل در پی یک نمایش حکومتی به قتل رسید. به دایی فشار زیادی آمد تا سکوت کند. اما محکم ایستاد و اجازه نداد از قتل بی‌رحمانه اسرا یک نمایش دیگر حکومتی راه بیندازند.

اما دایی برای هیچکدام از قتل‌های دیگر چنین کاری نکرد. از نفوذ و محبوبیت خود بهره نبرد. قتل آیلار حقی در تبریز و آیدا رستمی در تهران به همان اندازه قتل اسرا پناهی دردناک بود. محافل رسمی حکومت بی‌شرمانه‌ترین حرف‌ها را در خصوص آیلار و آیدا به زبان آوردند.

دایی در مورد اسرا دختر اردبیل آشکارا گفت قادر به سکوت نبود. به عبارت دیگر اگر پای اردبیل در میان نبود همچنان می‌توانست سکوت کند. دایی در اینجا هم فرصت‌طلبی فوتبالی پیشه کرد. می‌دانست حتی در میان حزب‌االلهی‌های اردبیل هم محبوبیت بی‌نظیری دارد و حکومت نخواهد توانست هزینه زیادی بر او تحمیل کند و چنین هم شد.

قرار است چنین شخصی چهره مورد اعتماد مردم در شورای همبستگی جنبشی بشود که حتی بعید است فهم درستی از آن داشته باشد. این ابتذال نیست پس چیست؟

از علی کریمی دیگر حرف نمی‌زنم، این طفلک خود می‌داند چند مرده حلاج است و در ادامه راه هم به کس دیگری "وکالت" داد.

***

یکی دیگر از این چهره‌ها گلشیفته فراهانی است. اینکه گلشیفته چه نقشی در سینما دارد اطلاعی ندارم. تا کنون یک فیلم هم از او ندیدم. حتماً هنرپیشه موفقی است که چنین در عرصه جهانی مورد توجه است. اما قطعاً الفبای سیاست را نمی‌فهمد. در عین حال پیداست خیلی زود هم جوگیر می‌شود.

وقتی گلشیفته فراهانی از ایران رفت مصاحبه‌ای کرد که مضمون آن کاملاً یادم مانده است. حوالی سال 2009 بود و به نظرم با بی‌بی‌سی گفتگو می‌کرد. بازی او در یک فیلم هالیووودی خیلی بحث‌انگیز شده بود.

خبرنگار از او در مورد ادامه فعالیت‌هایش پرسید و اینکه در چگونه فیلم‌هایی بازی خواهد کرد. منظور سوال‌کننده این بود که در سینمای خارج از کشور محدودیت‌های ایران وجود ندارد و ممکن است فیلم صحنه‌ای از عشق‌بازی و همآغوشی هم داشته باشد. گلشیفته متوجه سؤال شد. جواب او هم به وضوح نشان از این داشت که فضای داخل ایران را کاملاً درک می‌کند.

مضمون جواب گلشیفته این بود که متوجه است مردم ایران از دختر هنرمند خود چه انتظاری دارند. گفت تمام تلاش خود را خواهد کرد تا در هر انتخابی نظر مردم و دوستدارنش را لحاظ بکند. 

به فاصله یکی دو سال بعد از این مصاحبه عکس‌های گلشیفته با بالاتنه لخت منتشر شد. سال 2015 کُلّهم لخت شد و در مقابل دوربین یک مجله فرانسوی قرار گرفت. این خبر مثل بمب در شبکه‌های اجتماعی ایران منعکس شد.

کسانی ارزش هنری این عکس‌ها را ستودند. از زن و از سایه روش‌های این عکس نوشتند. در تاریخ هنر هم چنین تصاویری سابقه زیاد دارد. نگاه پورن به این عکس‌ها بی‌تردید امر مبتذلی است. با همه اینها مباحث هنری حول محور عکس گلشیفته بیش از اندازه پُست‌مدرن بود. شخصاً تنها چیزی که توجهم را جلب کرد نام پائولو روسی خالق این سایه روشن‌ها بود. در آن تاریخ بسیاری از مردم عادی ایران که دوستدار گلشیفته بودند نشان دادند دل خوشی از این کار او ندارند.

اما گلشیفته از سال 2009 تا 2015 به کلی تغییر کرده بود. از این کار خود هم دفاع کرد. مضمون دفاع این بود که این یک تصمیم شخصی است. ایرانی‌جماعت هم باید یاد بگیرند به حریم شخصی دیگران احترام بگذارند و ایرونی‌بازی را کنار بگذارند و در یک عکس لخت فقط لنگ و پاچه نبینند و سایه روشن‌ها را هم بفهمند.

این همه تغییر به خودی خود هیچ اشکالی ندارد. هنرمندی که تا دیروز در فضای بسته ایران باید مراقب روسری خود بود، طبعاً از فضای بسیار آزاد زندگی در پاریس تاثیر می‌پذیرد. پاریس شهر هنرمندان پیشروست. پاریس شهر میلیون‌ها گناهکاری است که به هیج دین و ایمان و خدا و رسولی رحم نمیکند.

در ضمن هنر دنباله‌رو سیاست نیست و قرار هم نیست هر هنرمندی سیاستمدار باشد. اما عکس لخت برای یک سیاستمدار مرد و یا زن در غرب هم مسئله است. گلشیفته فراهانی و حامیان او که ماشاالله هر کدام خود را یکی یک میشل فوکو می‌دانند، باید از هر نوع درک و شعور سیاسی پیاده باشند تا نفهمند چنین چیزی برای جامعه ایران به طریق اولی مسئله است.

کما اینکه خود گلشیفته هم شش سال قبل از انتشار این عکس‌ها مراقب بود در فیلمی بازی نکند که تصاویر برهنه حتی کمتری داشته باشد. طبعاً همه مردم ایران مقیم پاریس نیستند تا ظرف شش سال جهش فرهنگی بکنند و یک پاریسی اصیل بشوند.

در جنگ جمهوری آذربایجان و ارمنستان که به آزادی قره‌باغ منتهی شد، حکومت ایران و بسیاری از ملی‌گرایان غیرحکومتی ایران آشکارا طرف ارمنستان بودند. در این نوشته مطلقاً کاری به این مواضع ندارم، اما در این سوی ارس چنان فضائی از همدلی با جمهوری آذربایجان برقرار بود که حتی امامان جمعه حکومتی هم قادر نبودند ساکت بمانند.

در همین ماجرا هر کس الفبای سیاست را می‌فهمید و برای خود نقشی در آینده ایران قائل بود، اگر در دل هم همدل ارمنستان بود، هرگز به طور رسمی از ارمنستان حمایت نکرد. حتی رضا پهلوی هم این را فهمید. اما گلشیفته فراهانی رسماً به کمپ حامیان ارمنستان پیوست.

تاکید می‌کنم کاری به مواضع گلشیفته فراهانی ندارم، اما حامیان او این اندازه از مرحله پرت هستند؟ مگر قابل تصور است که بتوان از ایرانی متحد و متکثر سخن گفت و آذربایجان را لحاظ نکرد؟ در ضمن چنین اشخاصی اگر از اهمیت مسئله قره‌باغ برای آذربایجان بی‌خبر باشند عذر بدتر از گناه است.

مثل این می‌ماند که کسی از تهران به مسجد مکی زاهدان برود و از همکاری حرف بزند و در ادامه برای نشان دادن علائق اسلامی خود یک دعای شیعی حاوی اهانت به خلفای راشدین بخواند. بعد هم که گندش در آمد بگوید در جریان نبودم. گلشیفته فراهانی از منظر سیاسی دقیقاً چنین کاری با آذربایجان کرد.

***

یکی دیگر از این چهره‌ها نازنین بنیادی بود. آخ‌خ‌خ نازنین! دیگر چه بگویم از تو که به تنهائی تفسیری از بزرگترین ابتذال سیاسی تاریخ معاصر ایران هستی. یعنی این اندازه در کشور قحط‌النساء والرجال است؟ آخر چرا نازنین بنیادی؟ کسائی که دنبال ائتلاف با نازنین بنیادی بودند چه پتانسیلی در او سراغ داشتند؟ او نماینده کدام بخش از جامعه ایران است؟ یعنی همینطور دورهمی؟ با این حساب بهتر نبود سالومه از من‌وتو و یا آن یکی پوریا زراعتی هم به ائتلاف می‌پیوست؟

وقتی نیکلا سارکوزی رئیس‌جمهور فرانسه بود کنفرانس مدیتراینه را در پاریس ترتیب داد و جمع بزرگی از رهبران آفریقا و آسیا و جهان عرب را دعوت کرد. منتقدین از همان ابتدا چنین کنفرانسی را بی‌حاصل می‌دانستند. اما تقریباً همه رهبران مدعو دعوت سارکوزی را پذیرفتند و بدو بدو خود را به پاریس رساندند.

سؤال این بود : این رهبران کار و زندگی ندارند؟ یک کارشناس جهان عرب در آن تاریخ گفت این رهبران برای کنفرانس نیامده بودند، آمده بودند زن سارکوزی را ببینند. کارلا برونی همسر سارکوزی به طرز شگفت‌انگیزی زیبا و خوش قد و بالا بود، تاپ مُدل بود. صدای خوبی هم داشت. چندین آلبوم منتشر کرده بود. خلاصه اینکه هر چه خوبان دارند کارلا همه را یک جا داشت.

سالها پیش خبرنگاری با عُمر شریف یکی از ستاره‌های بزرگ سینما در پاریس مصاحبه کرد. به نظرم در دوران بازنشستگی او بود. عمر شریف از علاقه خود به قاهره گفت. خبرنگار از او پرسید چرا به قاهره برنمی‌گردد. عمرشریف گفت در پاریس ساعت‌ها در یک کافه می‌نشینم و کسی کاری به کارم ندارد. اما در قاهره نمیتوانم به قهوه‌خانه‌های این شهر بروم. مدام در معرض سؤالات گوناگون مردم قرار می‌گیرم. می‌گفت مردم قاهره از عاقبت مناقشه اعراب و اسرائیل تا مسائل شاخ افریقا و جنوب امریکا از من سؤال میکنند.

مردم قاهره حق داشتند. ناکامی‌های این منطقه پایان ندارد. ناکامی آدم را وا می‌دارد از اشخاض موفق در هر شرایطی سؤال کند و راهی بجوید. عمر شریف هم حق داشت در پاریس راحت باشد. دشوار می‌توانست چنین سوال‌کننده‌هایی را با رعایت احترام بی‌جواب بگذارد و یا از خلوت خود دور کند.

دکتر محمد مصدق در کتاب "خاطرات و تالمات"  خاطره‌ای از مراجعت خود با فرزندان از اروپا نقل می‌کند و می‌نویسد : «سال 1299 شمسی که با پسر و دختر بزرگم از اروپا به ایران می‌آمدم به دعوت میرزا اسدالله‌خان یمین‌الممالک کارگزار وارد کارگزاری بوشهر شدم و برای دیدن بعضی از نقاط من جمله میدان توپخانه که وضعی بسیار بد داشت به آنجا رفتم. در مراجعت روی میز اطاق نامه‌ای که به عنوان من نوشته شده بود با دو ظرف پر از خرما و تخم‌مرغ بدین مضمون دیدم.  ساعتی دارم که مدتی است از کار افتاده نظر به اینکه فرزندان شما تحصیلات خود را در اروپا کرده‌اند آن را می‌فرستم درست کنند و هدیه ناقابلی هم که ارسال شده نوشجان نمایند. این نامه وقتی نوشته شده بود که 14 سال از عمر مشروطه گذشته بود و هنوز مردم دور از پایتخت اینطور تصور می‌کردند هر کس برای تحصیل به خارج رفت همه چیز حتی ساعت‌سازی هم آموخته است.»

نازنین بنیادی کارلا برونی نیست، در حد عُمر شریف هم نیست. فقط یک جواب برای توجه به او منطقی به نظر می‌رسد. اپوزوسیون وامانده در امریکا و اروپا چنان بیرون زمان ایستاده است و چنان اسیر ایرونی‌بازی است که در ناف خارجه و بعد از صد سال از مشروطه همچنان در میدان توپخانه بوشهر جا مانده است و به نازنین می‌گوید تو تام کروز را از نزدیک دیدی و انگلیسی را مثل بلبل حرف می‌زنی و  آدم مهمی هستی و بهتر از ما می‌فهمی در جهان چه خبر است. و لطفاً بیا با ما باش و به ما هم بگو این آخوندها کی می‌روند؟

این یک شوخی نیست، نظیر تاریخی دارد. رضا پهلوی در زمان ولیعهدی چند آلبوم موسیقی امضاءشده از نامداران موسیقی پاپ و راک جهان داشت. لابد به عنوان ولیعهد به او داده بودند. وقتی سال 57 محمدرضاشاه از ایران فرار می‌کرد، رضا در امریکا بود. از همانجا به مادرش پیام داده بود آلبوم‌های امضاء‌شده را فراموش نکند و حتماً  با خود بیاورد.

بعدها یک مقام دربار تعریف کرد به خانواده سلطنتی گفته است شایسته ولیعهد ایران نیست در چنین شرایطی دلواپس چند آلبوم امضاء‌شده باشد. علی‌الاصول دیگران باید نگران تقدیمی امضاءشده والاحضرت باشند. رضا پهلوی وقتی ولیعهد ایران هم بود جایگاه خود را در جهان اینگونه می‌دید.

از توجه رضا پهلوی به نازنین بنیادی به دلیل دیگر هم اصلاً تعجب نمی‌کنم. نازنین شش سالگی از ایران رفت و با استعداد و توان شخصی خود به جائی رسید. رضا پهلوی 18 سال داشت که پدرش از تاج و تخت برافتاد. سال‌ها در امریکا سرزمین فرصت‌ها حتی نتوانست یک شغل آبرومند پیدا کند. و یا یک تجارت و کسب و کار شخصی راه بیندازد. تا دست‌کم برای این اتهام که عُمری است یک شاهزاده علاف و بیکار است و با پول‌های سرقتی از ایران زندگی اشرافی می‌کند جواب محکمه‌پسند داشته باشد.

از چنان والاحضرتی که در چنان هنگامه‌ای دلواپس آلبوم‌های امضاءشده خود بود، اصلاً بعید نیست در چنین زمانه‌ای هم دست به دامن یک دختر ایرانی بشود که با استعداد و توان شخصی خود به چند فیلم و سریال موفق امریکائی و انگلیسی راه پیدا کرده است. تجریه‌ای که رضا هرگز در طول عمر خود نداشت.

با همه این توضیحات همچنان یک سؤال بی‌جواب می‌ماند. عبدالله مهتدی دبیرکل کومله کردستان دنبال چه ائئلافی با نازنین بنیادی است؟ در مورد مهتدی حتی نمی‌توانم تصور کنم با رضا پهلوی بر سر چه چیزی گفتگو می‌کند؟

عبدالله مهتدی در نشست جرج تاون خود را نماینده مردمی می‌دانست که آموزش به زبان مادری حتی از کف مطالبات آنها هم پایین‌تر است. بعید است در کُردستان کسی به کمتر از فدرالیسم رضایت بدهد.  آنوقت ایشان با رضا پهلوی که می‌گوید "آموزش به زبان مادری را نمی‌فهمم"  طبعاً در خصوص بزبز قندی صحبت نمی‌کنند، پس چه حرفی با هم دارند؟

حتماً سوژه اصلی گفتگوهای رضا پهلوی و عبدالله مهتدی هم همان آلبوم‌های امضاء شده‌ است که با سخت‌کوشی رضا از نابودی نجات یافت. اگر اشتباه نشنیده باشم گویا یکی از این آلبوم‌ها را میک جگر برای والاحضرت امضاء کرده بود. راجع به میک جگر و رولینگ استون و اینکه چطور چنین امضائی از او گرفته شد ساعت‌ها می‌توان یک بحث شیرین را پیش برد.

***

نام خانم دریا صفائی هم خیلی بر سر زبانها بود. البته ایشان یک سیاست‌مدار موفق است. شاید بتوان وزن سیاسی او را فقط با حامد اسماعیلیون مقایسه کرد. دریا صفائی از ملی‌گرایان ایرانی است. در بلژیک از طرف یک حزب راستگرای ضدمهاجر به مجلس راه یافت. این حزب تمایلات جدائیخواهانه هم دارد.

طرز فکر دریا صفائی در ایران همواره به زادگاه جنبش زن زندگی آزادی به چشم تجزیه‌طلبانه نگاه کرده است. بلوچستان را هم چنین می‌بیند.  آنوقت همین خانم راستگرا قرار است یکی از نمایندگان جنبش تکثرگرا و مترقی زن زندگی آزادی باشد که شعار آن هم آشکارا از بستر چپ آمده است. دریا صفائی دریای درد این جنبش است.

یکی دیگر از شخصیت‌های شرکت‌کننده در نشست دانشگاه جرج تاون خانم شیرین عبادی بود. طبعاً ایشان شخصیت محترم و موجهی است. سوابق کاملاً مشخصی دارند. در پی این همه ابتذال در خارج از کشور شخصاً دلم می‌خواست وقتی به نام ایشان می‌رسم بگویم باید چنین شخصیت‌هایی فعال می‌شدند.

اما چه توان کرد که به نظرم در مورد ایشان بهترین آرزو این است که کمی زودتر خود را بازنشسته کنند. شاید از علی دایی بتوان یک جمله خوب و حساب‌شده در خصوص فوتبال پیدا کرد، ولی متاسفانه سالهاست یک تحلیل سیاسی منسجم هم از  خانم عبادی شنیده نشده است.

به هر حال خانم عبادی فقط به عنوان یک حقوق‌دان به صحنه نیامدند، مثل یک سیاست‌مدار به دنبال تشکیل ائتلاف هستند. شاید هم این همه خارج زدن خاصیت نزدیکی به خاندان پهلوی است. برنده جایزه نوبل هم به این خانواده نزدیک شود بی‌نصیب از خوی و خصلت آنها نمی‌ماند.

گاهی فکر می‌کنم خانم عبادی مثل این پدربزرگ و مادربزرگ‌هایی هستند که تازه تلگرام را یاد گرفتند و هر چه به دستشان می‌رسد برای نوه‌ها فوروارد می‌کنند. نوه‌ها هم بعضی از آن فورواردها را دست می‌گیرند. مثلاً وقتی خانم عبادی از مردم دعوت کردند به کمپین خارج کردن پول نقد از بانک‌ها بپوندند، ابتدا تصور کردم همینطور چیزی را فوروارد کردند. ولی جدی بود. دیگر بیش از این اینجا چیزی نمی‌گویم. در فیس‌بوک نوشتم و دوستان علاقه‌مند می‌توانند این لینک را ملاحظه کنند.

***

وقتی در بستر جامعه یکی از مترقی‌ترین و فراگیرترین جنبش‌های سراسری جریان دارد، اما صحبت از رهبری در خارج از کشور به ائتلافی فیلم هندی‌طور از وجینتی مالا و دارماندرا و ماهاندرا و آمیتاباچان و هما مالینی و فراهانی و امجدخان و نازنین‌جان و شاهرخ‌خان به رهبری یک پرینس چارمینگ ایرانی با آلبوم‌های امضاء‌دار ستارگان راک و پاپ خارجی منتهی می‌شود، و هیچ کاری هم از آنها برنمی‌آید، خبر خوبی است. یعنی این جنبش ابتذال سیاسی را خیلی زود پس زده است.

در بازار داغ این ائتلاف‌ها و مخصوصا در نشست دانشگاه جرج تاون اتفاق دیگری هم افتاد که از همه معنادارتر بود. و آن نمایش تضادی است که سالهاست وجود دارد، اما به این وضوح خود را نشان نداده بود.

آقای عبدالله مهتدی یکی از مدعوین جمع دانشگاه جرج تاون بود که از راه دور و به شکل ویدیوئی یک صحبت بسیار کلی کرد. اما بیشترین انتقادات هم متوجه حضور او شد. با عناوینی مثل تجزیه‌طلب و رهبر یک گروه تروریستی از چپ و راست نواخته شد. از دکتر عبدالکریم سروش تا ملی‌گرایان با تندترین عبارات مهتدی را نواختند.

در میان جمع جرج تاون، عبدالله مهتدی تنها کسی بود که در راس یک حزب بود. این حزب جزو احزاب شناخته شده کُرد ایرانی است. این گروه‌ها و نهادهای صنفی شهرهای کُرد در جریان جنبش زن زندگی آزادی موفق شدند هر نوع جنبشی را از اعتصاب تا تظاهرات خیابانی سازمان‌دهی کنند. بزرگترین تجمعات جنبش در مناطق کُرد اتفاق افتاد.

به نظر می‌رسید تلاش زیادی هم شد تا درگیری مسلحانه در این مناطق رخ دهد. نهادهای تاثیرگذار کُرد در این زمینه هم موفق عمل کردند و اجازه ندادند درگیری مسلحانه اتفاق بیفتد. همه ایران تحت تاثیر مداومت اعتراضات در مناطق کُرد قرار گرفتند. شعار کردستان چشم و چراغ ایران در اغلب شهرها و مخصوصاً تهران مدام سر داده شد.

هیچ اطلاعی ندارم آقای مهتدی و تشکیلات تحت مدیریت ایشان چه وزنی در این فعالیت‌ها داشت. اما این گروه بخشی از یک اتحادیه کُرد بود و همیشه هم نام آن‌ها در تصمیماتی که اتخاذ می‌شد و به رسانه‌ها می‌رسید وجود داشت.

سایر افراد نشست جرج تاون فاقد هر نوع نفوذی در بدنه جامعه بودند که بتوانند یک تحرک اجتماعی و یا یک کُنش اعتراضی را سازمان‌دهی کنند.

پر سر و صداترین آنها رضا پهلوی است که هنوز نمی‌داند دو صد گفته چون نیم من کردار نیست. باید دست‌کم یک فراخوان و یک کمپین موفق داشته باشد تا بگوید فقط پسر شاه سابق نیست و نفوذ هم داد.

موفق‌ترین از این جمع حامد اسماعیلیون بود که هیچ نقشی در سازمان‌دهی اعتراضات داخلی نداشت. خوشبختانه بر خلاف سایرین ادعائی هم در این زمینه ندارد.

مسیح علی‌نژاد هم که در گذشته چند کمپین موفق داشت، در این جنبش مورد توجه نبود. برای مدت‌ها دانشگاه‌ها اصلی‌ترین کانون اعتراضات کشور بود. مسیح علی‌نژاد در محیط‌های دانشگاهی نه تنها محبوبیت ندارد، بلکه به خاطر مواضع راستگرایانه و قیم‌مآبانه چند سال اخیرش، بعضاً دانشجویان و دانشگاهیان از او اعلام بیزاری هم می‌کنند.

شایان ذکر است که ماجرای این ائتلاف‌ها هم از یک توئیت مشترک شروع شد. توئیت‌کننده‌ها چنان از تکثراگرا بودن جنبش بی‌اطلاع بودند و یا تعمداً به آن بی‌توجه ماندند، که بدیهی‌ترین نماد تکثر را هم رعایت نکردند. صحبت از ائتلاف در سرزمین متنوع ایران قرار نیست فقط به زبان فارسی باشد. حتی شعار اصلی جنبش از زبان کُردی به  سایر زبان‌های ایران ترجمه شد.

در عین حال این جنبش برعکس بقیه ایران در بلوچستان و مناطق کُرد کمابیش دارای رهبری بود. توضیح داده شد که بدون رهبری انجمن‌های مختلف در شهر سقز، حتی ممکن بود حکومت بتواند ماجرای قتل ژینا را طور دیگری جلوه دهد و در نهایت طلب‌کار هم بشود.

شهرهای کُردنشین برای ماه‌ها به طور پیوسته در جنبش باقی ماندند. در بلوچستان بی‌رحمانه‌ترین کشتار از میان فقیرترین اقشار رخ داد. آذربایجان بعد از سالها به یک جنبش سراسری در کشور پیوست و هزینه داد.

در این جنبش بیشترین هزینه را فرودستان و دانشجویان دادند. حتی بیشترین قربانیان شهرهایی مثل تهران و کرج و اصفهان هم از اقشار ضعیف و عموماً مهاجر بودند. شعار در خیابان‌های پایتخت از قافیه‌بافی توپ تانک فشفشه به زن زندگی آزادی ارتقاء یافت. این شعار به وضوح برآمده از تفکر چپ بود.

اما وقتی پای رهبری به میان آمد یک شاهزاده علاف و بیکار و چند هنرپیشه و ورزشکار وسط میدان پریدند که در شرایط عادی هم عموماً هزینه‌دهنده‌های اصلی این جنبش را تجریه‌طلب می‌نامند. تنها کسی که به عنوان یک کُرد در این نشست شرکت کرد و در راس یک حزب با برنامه مشخص بود، مورد بیشترین انتقادها قرار گرفت.

گل سرسبد سایر شرکت‌کننده‌ها رضا پهلوی بود. مهمترین ابتکار پهلوی در این جنبش طرح "وکالت" است. بیشترین خاصیتی که از این ابتکار برای آیندگان باقی خواهد ماند، تفسیر و تغییر احتمالی یک ضرب‌المثل معروف فارسی است. این ضرب‌المثل به آدم‌های خردمند توصیه می‌کند مثل پسته بی‌مغزی نباشند که تا لب وا می‌کند رسوا می‌شود. شاید آیندگان در این مَثَل دیگر از پسته استفاده نکنند.

مهمترین ابتکار تشکیلاتی رضا پهلوی هم کمک به تشکیل شبکه "فرشگرد" بود تا طرفداری از سلطنت فقط محدود به آریائی‌کاران کهنسال و بددهن جامانده در سال 57 نباشد. اما با سرعتی باورنکردنی طبقه فوقانی بسیاری از جوانان فرشگرد هم که در گذشته عموماً اهل گفتگو با مخالفان خود بودند، یکسره به عضله بدل شد. اکنون میدان‌دار گفتمان‌های عضلانی کشور هستند.

بد نیست در اینجا اشاره‌ای هم به تفاوت کُنش سیاسی گروه‌های کُرد و سلطنت‌طلب‌ها بکنیم. در این جنبش با اینکه از همه جا شعار کردستان چشم و چراغ ایران می‌آمد، اما گروه‌های کُرد عموماً برای مناطق کُرد فراخوان می‌دادند. از نفوذ و ظرفیت خود آگاه بودند.

سلطنت‌طلب‌ها بر همه ایران ادعا دارند، اما نیک که بنگریم طرفداری از این جریان بیشتر محلی است. شعار "روحت شاد" هم عموماً از یک مناطق خاص ایران گاهی به گوش می‌رسید. بخت هم چندان یار باشنده‌گان آن مناطق نیست. گرچه چنین شعارهائی هم بیشتر از لج رژیم است.

با این حساب و بی‌آنکه با احزاب کُرد موافق یا مخالف باشیم، علی‌الاصول باید پرسید دبیرکل یک حزب کُرد با شخصی چون رضا پهلوی بر سر چه چیزی قرار است گفتگو کند؟ اما همه چیز برعکس اتفاق افتاد. به راستی چنین تضادی نماد چیست؟

***

بعضی وقت‌ها در محافل آکادمیک و دانشگاهی سالها تحقیق درخصوص یک موضوع خاص علمی به نتیجه مشخصی نمی‌رسد. اما بعضاً همین تحقیقات ناکام چنان کارآمد است که آنها را به عنوان بخشی از یک مقاله علمی هم منتشر می‌کنند. تا دیگر محققان در جریان این بررسی‌ها قرار بگیرند و راه رفته را دوباره تکرار نکنند.

نبود رهبری گرچه ضعف بزرگ جنبش زن زندگی آزادی بود، اما حاوی بزرگترین دستاورد این جنبش هم بود. و این دستاورد درخشان فقط شکست ابتذال سیاسی نیست. شکست طرز فکر  گروه اول مخالفان نظام است که در ابتدای این یاددشت به آنها اشاره شد. طیف‌های مختلف این گروه واقعاً به دمکراسی باور دارند، اما تصور می‌کنند  ایران یک اکثریت دارد.  بر همین اساس نیز می‌گویند بزرگترین مشکل ایران رژیم حاکم بر ایران است.

اگر هر نیروی سیاسی برای هر ائتلافی بر همین مبنا شکل بگیرد، نتیجه همچنان مبتذل و یا بی‌حاصل خواهد بود. فرقی هم ندارد که چنین تلاش برای ائتلاف را در تهران شخصیت‌های مبارز چون نسرین ستوده و دکتر حبیت‌الله پیمان و مهندس میرحسین موسوی مدیریت کند، و یا در واشنگتن شاهزاده‌ای بانی آن باشد که بزرکترین موفقیت او در زندگی نجات آلبوم‌های امضاءشده است.

نقش کُردها در جنبش زن زندگی آزادی چنان پُررنگ بود که نتوانستند در خارج برای چنین ائتلافی کُردها را کاملاً نایده بگیرند. اگرچه مواضع عبدالله مهتدی هم در این مذاکرات  بعید است از طرف عموم گروه‌های کُرد پذیرفته شود. شخصاً بعید می‌دانم حتی حزب تحت رهبری ایشان هم در ادامه با این مواضع کنار بیاید.

در کردستان کسی منتظر نیست ائتلافی از رضا و مسیج و نازنین حق آموزش به زبان مادری را به رسمیت بشناسد و یا نشناسد. در آذربایجان و در جاهای دیگر هم چنین است. پذیرش تکثر واقعی مشکل کنش‌گران بخش فارس جامعه ایران است که همچنان اسیر گفتمان ناسیونالیسم یک صد سال گذشته باقی ماندند.

اگر این بخش بسیار مهم جامعه ایران تکثر واقعی را در ایران نپذیرند، اتفاقاً بزرگترین برنده آن رژیم حاکم خواهد بود و در همچنان بر همین پاشنه خواهد چرخید.

ائتلاف واقعی باید برآمده از تکثر واقعی باشد. جنبش زن زندگی آزادی راه را نشان داد. صد سال است تمامیت‌خواهی قومی و مذهی مثل بختک بر کشور آوار است. ایران باید از این بختک رها شود. ایران یک اکثریت ندارد، چند اکثریت دارد. در صورت پذیرش چنین امری از کردستان تا زاهدان به معنای واقعی کلمه چشم و چراغ ایران خواهد بود.

گستردگی جنبش زن زندگی آزادی نشان داد ایران وطن فارسی نیست، وطن فارسی هم هست، وطن تُرکی هم هست. وطن عربی هم هست، وطن بلوچی هم هست، وطن کُردی هم هست، و در یک کلام ایران وطنی یرای همه ایرانیان است.