۱۴۰۰ تیر ۹, چهارشنبه

داستان یک شکنجه، و عذرخواهی از دوستان

از اوایل خرداد گرفتار شکنجه عذاب‌آوری شدم که آرامش و نظم طبیعی و معمولی زندگی من را به کلی به هم ریخت. بختکی بود که راحتم نمی‌گذاشت. ساعتی هم که آرام میشدم با خُروپُفی نابهنگام حضور خود را تحمیل می‌کرد تا مبادا به روال عادی برگردم. بالاخره موفق شدم خودم را از این عذاب الیم رها کنم.

حدود سی سال پیش و در یک شرابط کاملاً متفاوت و بعد از آشنائی با عاشق‌ترین زوجی که تا آن تاریخ به چشم خود دیده بودم، شرح کوتاهی از دوستی شنیدم که حتی کوتاه‌تر از پُست‌های توئیتری فعلی بود. اگر این داستان به غایت عاشقانه را برای شما نقل کنم، بیان همان شرح کوتاه می‌تواند داستان این شکنجه را هم توضیح دهد. اگر از نزدیک شاهد این عشق رؤیائی و شیرین نبودم و کسی دیگری برای من تعریف می‌کرد، ممکن بود نتوانم باور کنم. شاید هم در دل می‌گفتم داستان یک فیلم عاشقانه هندی است.


***

سالهای اول دهه هفتاد به اتفاق چند دوست شرکتی تأسیس کردیم. کلی طرح و ایده در سرم بود. تصور می‌کردم با همین ایده‌ها به زودی یکی از قله‌های نرم‌افزاری کشور را فتح خواهم کرد. به معنای واقعی کلمه شبانه‌روز برای بخش‌هائی که به عهده من بود کار می‌کردم و برنامه می‌نوشتم. آرام و قرار نداشتم.

اما شش ماه که از ماجرا گذشت، به دلایلی که خارج از حوصله این نوشته است فهمیدم اشتباهات بزرگی مرتکب شدم و کار این سازمان هرگز به سامان نخواهد رسید. چون خودم بانی و باعث اصلی بودم چندان توان دم زدن نداشتم. تقریباً همه مسئولیت‌هائی هم که قرار نبود با من باشد به گردن من افتاده بود. از درون به هم ریخته بودم، اما باید تلاش می‌کردم امید را زنده نگه دارم. از منظر مالی هم تحت فشار قرار گرفتم. درآمد چندانی در کار نبود. هر چه اندوخته بودم به تدریج آب می‌شد.

در بیرون از شرکت و به طور خصوصی هرازگاهی این شرایط را برای دوست بسیار نزدیکی تعریف می‌کردم، فی‌الواقع با او درد دل می‌کردم. در یکی از این دیدارها و بر حسب اتفاق رفیق دوست من هم با ما بود و ماجرا را شنید. اسم او را نمی‌نویسم اما نامی شبیه مهرداد داشت و به همین نام هم در ادامه از او یاد می‌کنم.

مهرداد خیلی زود به سنگ صبور من تبدیل شد. بیشتر از دوست اصلی خودم با او گرم گرفتم. پنج سال از من بزرگتر بود. لحن آرامی داشت. تحصیل‌کرده بود و در یک مؤسسه دولتی سمت مهمی داشت. هر وقت با او صحبت می‌کردم حقیقتاً ارام می‌شدم و تحمل سختی شرایط و انبوه بحران‌های کاری آسانتر می‌شد.

مهرداد جوان بسیار خوش‌تیپی بود. قد بلندی داشت. قد و قواره او مثل ستاره‌های هالیوود متناسب بود. درآمد خوبی داشت، خان‌زاده و از یک خانواده ثروتمند هم بود. در یکی از اعیانی‌ترین مجتمع‌های تهران  آپارتمان دوبلکس و لوکسی داشت. متأهل بود و همسر او سیمین هم دختر بسیار زیبائی بود. هر دو خوش‌صحبت و مهربان و اهل مطالعه بودند. دختر کوچکی داشتند که حدود چهار سال داشت. او هم زیبا و مؤدب بود. کسی با ذره‌بین دنبال یک عیب و ایراد کوچک در زندگی این دو زوج خوشبخت می‌گشت چیزی پیدا نمی‌کرد. خوبان همه را یکجا داشتند. تو گوئی خداوند این دو را برای هم طراحی کرده بود.

دوستی من و مهرداد تداوم پیدا کرد، انگار سالها بود همدیگر را می‌شناختیم. خیلی وقتها از طب تا نجوم هم با هم گپ می‌زدیم. می‌گفت از بحث‌هایمان لذت می‌برد. چندین بار هم من را به خانه خود دعوت کرد. در خانه از هر چیزی حرف می‌زدیم. با سیمین هم ارتباط دوستانه خوبی داشتم. وقتی می‌دیدم این دو به طرز باورنکردنی عاشق هم هستند عمیقاً لذت می‌بردم. هر نوع صحبت ممکن میان ما در می‌گرفت. در ضمن کمی مأخوذ به حیا می‌شدم که فقط  آنها من را دعوت می‌کنند، خودم چنین امکانی نداشتم. اما واقعاً احساس می‌کردم وقتی دور هم هستیم به ما خوش می‌گذرد.

خیلی اهل افتادگی نیستم، با افتادگی‌ها تصنعی بر سر لج هم هستم. به یاد هم ندارم وارد رابطه‌ی دوستانه‌ای شده باشم که کسی از بالا به من نگاه کند. اما برای اینکه این داستان کاملاً واقعی را بتوان هندی‌تر تصور کرد، کمی بیشتر از شرایط آن تاریخ خودم می‌نویسم.

در یکی از دشوارترین دوران کاری بودم. سخت کار می‌کردم و درآمدی هم در کار نبود. در محیط شرکت عذاب می‌کشیدم. مدتی از این دوران را سرباز هم بودم. فی‌الواقع بیشترین آرامش من در همان محیط سربازی بود. خانه‌ای در کار نبود. به اتفاق یک دوست طبقه همکف ساختمانی چند ده ساله در خیابان دکتر هوشیار تهران را اجاره کرده بودیم. کامیون که از خیابان رد می‌شد احساس می‌کردیم زلزله رخ داده است. آشپرخانه و توالت در حیاط بود و هر آن ممکن بود چاه فاضلاب که زیر حیاط ساختمان بود فرو بریزد. فرصت رؤیابافی درست و حسابی هم فراهم نبود. فقط دلم می‌خواست جائی را اجاره کنیم که حمام هم داشته باشد و دست‌کم از رفتن به حمام عمومی خلاص شوم. اما کم‌کم برای پرداخت اجازه این محل هم مشکل پیدا می‌کردم.

اگر از این زاویه فلاکت‌بار که من گرفتار آن بودم به زندگی پر از ناز و نعمت مهرداد و سیمین نگاه شود، دیگر لاو استوری هالیوود هم جوابگو نیست، باید در بالیوود دنبال چنین خوشبختی رؤیائی گشت. در زندگی شیرین این زوج چیزی نبود که فراهم نباشد. وقتی بگومگوهای معمولی مثلاً بر سر مهدکودک فرزندشان هم با هم داشتند، به نظر می‌رسید باز هم دارند داستان عشق خود را بیان می‌کند.

رابطه ما ادامه داشت تا اینکه برای مدتی از مهرداد خبری نشد. نظری به رابطه خوبی که داشتیم از این همه بی‌خبری متعجب شدم. از دوست مشترکمان پرسیدم و گفت لابد مسافرت خارج از کشور رفته‌اند. کمی تعحب کردم که حتی با من خداخافظی نکردند. اما بی‌خبری از این زوج خوشبخت خیلی طول کشید. راه تماسی هم نبود، نگران شدم و دوباره از دوست مشترکمان پرسیدم چرا از این بچه‌ها هیچ خبری نیست. کمی مکث کرد و گفت : «از هم جدا شدند»

چند ماهی است تمام سعی خودم را می‌کنم تا هنکام صحبت و یا نوشتن از اسم هیچ حیوانی استفاده نکنم. اما آنچه در آن تاریح به آن رفیقم گفتم را لازم است عیناً نقل کنم. گفتم : «جدا شدند؟ یعنی چه که جدا شدند؟ آخر این عنترها چه‌شون بود؟»

دوست من شروع به توضیح اختلافات آنها کرد. هر چه توضیح داد بیشتر آشفته شدم و گفتم این اختلافات سطحی و ابلهانه است. آدم به خاطر این چیزها حتی  قهر هم نمی‌کند، آنوقت این دو عنتر از هم جدا شدند؟ آن هم به این سرعت؟ بعد گفتم من مدت‌ها با این بچه‌ها بودم. گاهی بر سر موضوعاتی بگومگو می‌کردند که خیلی طبیعی بود. اما هیچ بوئی از هیچ اختلاف اساسی نبردم. یعنی این اندازه خنگ بودم؟

مطابق ایرونی‌بازی‌های متداول خودمان عزم خود را جزم کردم تا حتماً آنها را ببینم و حرف بزنم. لابد انتظار هم داشتم خیلی زود تحت تاثیر فرمایشات گُهربار من قرار بگیرند و سر زندگی شیرین خود برگردند.

اما دوست مشترکمان در جریان همه چیز بود. گفت وقتی با هم بودید برای هر سه شما لحظات خوبی بوده است. گفت مهرداد و سیمین هم از تو تعریف می‌کردند. بر اساس مطالبی که گفت فهمیدم به نوعی ارتباط ما دو طرفه بوده است. گویا من هم ناخودآگاه نقشی در تداوم رابطه بحرانی آنها داشته‌ام. در عین حال مهرداد هم  دوست نداشته است به این نگاه هندی‌طور من لطمه بزند و ناراحتم کند. ناسلامتی سنگ صبور من بود. اما بعد که اختلافاتشان به اوج خود می‌رسد می‌گوید می‌خواهم مدتی از فلانی دور باشم و او را درگیر این مسئله نکنم.

دست بردار نبودم. گفتم تمام دلایلی که از اختلاف آنها می‌گویی یکی از دیگری احمقانه‌تر است. بعد گفتم این دو عنتر به درک! تکلیف آن دختر نازنین چه می‌شود؟ اصرار کردم آنها را ببینم. اینجا بود که آن دوست جمله‌ای گفت که کاملاً پیدا بود همان لحظه از ته دل او برآمد و هیچ طرح قبلی نداشت و انعکاسی فی‌البداهه به این همه احساس ناراحتی من بود. گفت : «ضرورتی ندارد همه اختلافات اساسی باشد. بعضی وقت‌ها هنگام خواب آزار یک خُروپُف هم ممکن است به تنشی بزرگ دامن بزند و حتی به جدائی منتهی شود»

این جمله گوئی از کنفسیوس حکیم صادر شد. دیگر هیچ حرفی نزدم. دورانی که با مهرداد و سیمین بودم خیلی سریع در ذهن من مرور شد. خیلی از اتفاقات ساده معنای دیگری پیدا کرد. مثلاً وقتی گرم بحت با هم بودیم، و آن دو مخاطب یکدیگر بودند، و من می‌گفتم بچه‌ها ببخشید باید یک دقیقه جائی بروم، و بعد که بر می‌گشتم می‌دیدم کاملاً در سکوت نشستند. فی‌الواقع حماقت اصلی از من بود که فکر می‌کردم به احترام من ساکت ماندند. در واقع هیچ رابطه زنده‌ای با هم نداشتند. در واقع فقط در حضور شخص ثالث می‌توانستند با هم حرف بزنند. بعدها شنیدم حتی نمی‌توانستند بر سر اختلافاتشان بدون حضور کسی با هم درست و حسابی جرّ و بحث بکنند. بخش عمده بگومگوهای تلخ آنها در حضور کسانی مثل همین دوست مشترکمان بوده است.

سالهاست این ماجرا را با رعایت کامل حریم خصوصی برای دوستان و آشنایان تعریف می‌کنم. چندان از نوع اختلافات آنها هم که برای همه ما آشناست حرفی نمی‌زنم. این داستان برای من تفسیر عشق واقعی بود. وقتی عشق در میان نباشد، اگر رابطه در حد یک فیلم عاشقانه هندی هم زیبا جلوه کند، خُروپُفی می‌تواند ارکان آن را برباد دهد.

در ضمن برای غرور ناحیه مقدسه طب تا نجوم کار بسیار دشواری است که بپذیرد همه چیز را خطا می‌دیده است. اما به نظر می‌رسد این داستان تفسیری بر فروپاشی ناشی از بحران هم باشد. وقتی چرخ روزگار شخصی را از اوج درآمد و شکوفائی به قعر بحران و گرفتاری پرتاب می‌کند، طوری که از پس کرایه یک خانه درب داغون اشتراکی هم بر نمی‌آید، بعید نیست چنین ماجرائی را هم مدتها مثل یک فلیم هندی ببیند.

***

برای نوشتن خودم را محدود به همین نهالستان و فیس‌بوک کردم. سالهاست هر چه در اینجا می‌نویسم در فیس‌بوک هم به اشتراک می‌گذارم. یکی از دلخوشی‌های بزرگ فیس‌بوک همین بود. خواننده مطالب سایت/لاگم چندین برابر شد. همان روز اول اشتراک‌گذاری بیش از پانصد نفر مطلب را می‌خواند. ظرف چند روز بعضاً هزاران نفر می‌خواند. از کامنت‌ها می‌فهمیدم مطلب واقعاً خوانده می‌شود. خدای خودمان که جای خود داشت، انبوه خدایانِ انبوه ادیان دیگر را هم شاکر بودم. این تعداد خواننده از سر من هم زیاد بود.

شبکه‌های اجتماعی لابد دو هزار و یک ایراد دارند. فیس‌بوک احتمالاً یکی از پرعیب‌ترین آنهاست، اما برای من یک مائده آسمانی بود و هست. در عالم واقع محال بود چنین رفقائی پیدا کنم که اکنون دارم. بعضی از دوستان را گوئی دهها سال است از نزدیک می‌شناسم. با لذت مطالب آنها را می‌خوانم. هیچ کم و کسری از این بابت نداشتم. همه چیز بر وفق مراد بود تا اینکه فیس‌بوک از رونق افتاد.

فیس‌بوک در ایران دیگر یک فضای عمومی نیست. این موضوع خوبی‌های شایان توجهی هم دارد و اتفاقاً باید قدر آن را دانست. فضای فیس‌بوک خاص و کیفی شده است. اما رونق نهالستان من بر باد رفته است.

اغلب دوستان به توئیتر و اینستاگرام و تلگرام کوچ کرده‌اند. دوستانی به من توصیه کردند در توئیتر هم بنویسم. سال گذشته دوستی کریمانه اکانت توئیتر خود را در اختیار من قرار داد و گفت چند صباحی دوری با این بزن شاید خوشت آمد. اما دیدم توئیتر "انفرادی کلمات" است. همه چیز کوپنی و سهمیه‌بندی است و با هیچ متر و معیاری جای من نیست. حتی خطر جانی دارد، ممکن است در آن فضای صد و چند کاراکتری جوانمرگ هم بشوم.

دوستانی را هم می‌دیدم که دوباره از توئیتر به فیس‌بوک برگشتند. مطلبی با عنوان "بازگشت مرتدها" در فیس‌بوک نوشتم. اما طرفداران توتیتر نوشته را خیلی خوب نقد کردند. دوستی یک نقد براهنی‌وار نوشت. در پانویس [1] این دو نوشته را کپی کردم. از همین نقدها خطر ارتداد را حس کردم. تشویق‌های بعدی وسوسه‌کننده بود. اما باز هم سراغ توئیتر نرفتم.

بسیار گفته می‌شود که در دنیای امروز کسی حوصله خواندن مطلب طولانی را ندارد. با این مسئله چندان همدل نیستم. مطلب اگر واقعاً حاوی نکته باشد، حتماً خواننده را تا انتها می‌برد.

محتوای هر نوشته طول مناسب همان نوشته را هم تعیین می‌کند. روده‌درازی آفت دیگری است. مطلب طولانی وقتی مشمول روده‌درازی است که بتوان پاراگرافی از آن کم کرد بی‌آنکه لطمه‌ای به متن بخورد و یا از ارزش نوشته کاسته شود. عکس قضیه هم صحیح است. مطلب کوتاه زمانی واقعاً کوتاه است که نویسنده خود را برای کوتاه نوشتن شکنجه نکرده باشد. متن هم خفه و در فضای محدود حبس نشده باشد. همیشه قرار بر صدور جملات قصار نیست. کسی که خوب می‌نویسد، مطلب ذاتاً بلند را، باید بلند بنویسد. همین نویسنده مطلب کوتاه را هم بی‌هیچ روده‌درازی حتماً کوتاه می‌نویسد.

با امکانان فراوان دنیای امروز اگر کسی حرف کوتاه یا بلند برای گفتن داشته باشد، بالاخره مخاطب خود را پیدا می‌کند. دوستان زیادی هم در جاهائی مثل توئیتر و اینستاگرام صفحات پررونقی دارند، فکر کردم لابد حرفی برای گفتن ندارم تا مطلب در آنجاها معرفی شود. چند باری هم که این اتفاق افتاد مثل روزهای پررونق فیس‌بوک در نهالستان جشن عروسی برپا شد و همان چند روز اول چند هزار نفر مطلب را خواندند.

وقتی همین مسئله را با دوست باذوقی مطرح کردم تعبیر جالبی به کار برد. ایشان گفت در فضای مجازی هر کدام از ما یک اکانت هم هستیم. وقتی اکانت داریم حضور داریم. وقتی اکانت نداریم حضور هم نداریم.

به عبارت دیگر یا باید نویسنده صاحب‌نام و معروفی بود تا مطلب شما در هر حال خوانده شود، و یا باید برای جاهای پرخواننده نوشت. در غیر اینصورت باید آستین بالا زد و اکانت خود را داشت و گلیم خود را از آب بیرون کشید.

روز روز نهم خرداد 1400 اکانت توئیتر باز کردم. مطلبی با عنوان "اکانت ندارم، پس نیستم" در فیس‌بوک نوشتم و از دوستان یاری خواستم. می‌دانستم خیلی زود ممکن است از محیط جدید عاصی شوم. سابقه هم این را نشان می‌داد. به فیس‌بوک با اکراه پیوستم، اما اکنون از آن دل نمی‌کنم. تلگرام را تحویل نمی‌گرفتم، بعد شیفته آن شدم و ضمناً فهمیدم یک شاهکار مهندسی است. به خودم گفتم به هر ترتیبی باید در توئیتر شش ماه دوام بیاورم تا راز جذابیت جیک‌جیک در انفرادی کلمات را بفهمم.

***

آیکون ئوئییر یک پرنده است. توئیت هم معنی جیک‌جیک گنجشگ می‌دهد. قرار است در این فضا با جیک‌جیک کوتاه مردم حرفشان را بزنند و اطلاع‌رسانی کنند. اما آنچه من در توئیتر دیدم فقط جیک‌جیک نبود، توئیتر پر از خُروپُف هم بود.

به نظر من کوتاه‌نویسی فقط مزیت توئیتر نیست، عیب بزرگ آن هم هست. هر ابتذالی و یا حتی هر حرف نژادپرستانه‌ای هم به دلیل کوتاه بودن ناخواسته خوانده می‌شود. توئیتر زیادی در هم است. کامنت و پُست از یک جنس است. همه چیز در ویترین است. چندان فرصت تفکیک نیست. شاید فضای پرتنش آن هم ناشی از برخورد مداوم همین جیک‌جیک‌ها و خُروپُف‌ها باشد.

نظر به سوابق گذشته قضاوت زودهنگام خودم را متهم اصلی این بدبینی می‌دیدم. اما در پرخواننده‌ترین صفحات هم بحث جذابی ندیدم و یا اگر بود به دل من نچسبید. به خودم قول داده بودم دست‌کم شش ماه مقاومت کنم. چند توئیت نوشتم. چند جا زیر توئیت دوستان ریپلای کردم.

خود توئیت هم یک عذاب است. بخش مهمی از وقت مثل شعرای قدیم صرف قواعد عروض می‌شود، نوشته باید رسا و کوتاه و محدود باشد. تنها فرق توئیت با عروض در این است که جیک‌جیک و خُروپّف طول ثابت ندارد و می‌شود کوتاهتر هم باشد.

از دوستانی که در ئوئیتر می‌نویسند و بعد تصویر همان نوشته را نذر فیس‌بوک می‌کنند خیلی شاکی هستم. اگر موافق چنین نذوراتی هم باشم لایک نمی‌کنم. فیس‌بوک از هر منظر برای نوشتن محیط بهتری است و دست کسی را هم برای کوتاه‌نویسی نبسته است. بر همین اساس دوست داشتم مطلب توئیتری را در هر دو محیط منتشر کنم.

برای آدمی که طبق یک نظم طبیعی کار خود را پیش می‌برد، هیچ شکنجه‌ای بالاتر از بی‌عملی نیست. در توئیتر راه رفتن خودم در فیس‌بوک را هم گم کردم. توئیتر برای من نقش همان خُروپُفی را پیدا کرد که به بی‌عملی دامن می‌زد و شکنجه‌ام می‌کرد. آخرین ئوئیت را که روز 26 خرداد نوشتم فهمیدم قطعاً توئیتر جای من نیست. اما تصمیم گرفتم به شکل نمادین تا یک ماه ادامه دهم تا شاید معجزه‌ای رخ دهد و نداد.

توتئیر برای چهره‌های معروف و سیاست‌مداران و روزنامه‌نگاران شناخته شده حتماً محیط بسیار مناسبی است. مدام اطلاع‌رسانی می‌کنند. ریپلای زیر توئیت آنها هم از جنس توئیت است و بعضاً بیش از خود توئیت بازتاب پیدا می‌کند. هیچکدام از این ویژگی‌ها شامل حال من نبود. خبری خاصی برای اطلاعرسانی ندارم. سردبیر و ته‌دبیر نوشته هم خودم هستم. همین الان بیش از سه هزار کلمه قربانی کردم تا از شکنجه توئیتر بنویسم. چنین آدمی چرا باید خود را در انفرادی کلمات محبوس کند؟ توئیتر حتی به درد استفاده ابزاری من هم نخورد. لینک خیلی از سایت‌ها از جمله بلاگ‌اسپات  پری‌ویو نداشت و طبعاً خوب دیده نمی‌شد.

البته این دوران کوتاه شکنجه دو کارکرد مثبت هم برای من داشت. باید قدر صفحه فیس‌بوک خود را بدانم. متاسفانه فیس‌بوک بی در و پیکر صفحه چند دوست را گستاخانه و به بهانه‌های واهی و بر اساس ریپورت‌های الکی بست. تصمیم داشتم اگر با چنین اتفاقی مواجه شدم حتی اعتراض هم نکنم. اما اکنون متوجه شدم قدر صفحه و دوستانم را باید بدانم. محیط جدید به این راحتی شکل مطلوب نمی‌گیرد.

چند دوست نازنین من را تشویق کرده بودند کانال تلگرامی هم داشته باشم. دوست بسیار عزیزی حتی به من اولتیماتوم داد که اگر این کار را نکنم خود کانالی ایجاد خواهد کرد تا مطالب فیس‌بوک و نهالستان را در آن کانال منتشر کند. ضمن سپاس بیکران از محبت بی‌پایان این دوستان، اکنون فهمیدم تا اطلاع ثانوی نهالستان و فیسبوک خانه اول و آخر من است. اگر مطلبی قابل باشد حتماً دوستانی در تلگرام هم منتشر خواهند کرد.

امروز نهم تیر 1400 بعد از یک ماه شکنجه اکانت توئیتر خودم را کاملاً بستم. اما لازم است از دوستانی چند عذرخواهی کنم که این هم داستانی دارد.

***

سال 62 به اتفاق چهار هم مدرسه‌ای برای ادامه تحصیل از اورمیه عازم شیراز شدیم. این اولین مسافرت دور و دراز من بود. مادر بزرگوارم که عمرشان دراز باد در موارد خاص اغلب حکم حکومتی برای اهل بیت صادر می‌کنند. تشخیص موارد هم با خودشان است. سرپیچی هم به منزله عصیان علیه بزرگترهاست. آن روز حکم کردند با همه همسایه‌ها خداحافظی کنم. گفتند این اولین سفر طولانی توست. مطلقاً حوصله این کار را نداشتم. گفتم به جز اقوام درجه یک فقط از طوووس خالا (خاله طاووس) خداحافظی می‌کنم. مرحوم طوووس خالا را دوست داشتم، بزرگ محله بود، اساساً امکان خداحافظی نکردن با ایشان هم نبود. روی بالکن خانه خود می‌نشست و به تمام کوچه اشراف داشت.

اما مادرم کوتاه نیامد. من را به خانه تمام در و همسایه‌ها بُرد. مناسک خداحافظی مو به مو اجرا شد. همسایه‌ها بعضاً به رسم سنت بدرقه و به عنوان خرجی راه پولی هم در جیب من می‌گذاشتند. وقتی خداحافظی‌ها تمام شد و سوار ماشین شدیم تا به سمت ترمینال برویم، بعضی از همسایه‌ها جمع شدند و من را با سلام و صلوت و دعای خیر و آبی که پشت سرم پاشیدند روانه سفر کردند.

بعد از دو روز به شیراز رسیدیم. همین که کارهای مقدماتی ظرف چند روز اول انجام شد، به ما گفتند شما بروید و پانزده روز دیگر برگردید. در این مدت خبری از خوابگاه و امکانات دیگر هم نبود. طی این دو روز با چند نفر دیگر هم آشنا شدم که بچه تهران بودند. پیشنهاد کردند به اتفاق از یک اتوبوس بلبط بگیریم و تا تهران با هم باشیم.

من تنها کسی بودم که مخالف‌خوانی می‌کردم. هزار دلیل می‌آوردم و مشوق ارائه می‌کردم و می‌گفتم می‌توانیم مسافرخانه ارزان بگیریم و شیراز را بگردیم و از این قصه‌ها. اما گوش کسی بدهکار نبود. درد من هم چیز دیگری بود.

برای چند ماه و به یک اندازه یک سفر قندهار از در و همسایه خداحافظی کرده بودم. حالا چطور باید دست از پا درازتر برمی‌گشتم؟ امکان ورود مخفیانه نبود. ساعتی که می‌رسیدم رادار طوووس خالا همه محله را تحت پوشش داشت. گرفتاری عجیبی بود. از پس هزینه تنها ماندن درشیراز هم بر نمی‌آمدم. بالاخره برگشتیم. خوشبختانه مادر برای سفر چند روز بعد حکم حکومتی صادر نکرد.

برای پیوستن به توئیتر کلی مقدمه و مؤخره نوشتم. از یک سال پیش با چند نوشته معرکه گرفتم که توئیتر ال است و بئل است و جای من نیست. دوستانی به جد تشویق‌ام کردند. به تدریج مجاب شدم و با کلی سلام و صلوات ورود کردم.

وقتی اولین توئیت را نوشتم مورد لطف و عنایت چند دوست بزرگوار قرار گرفتم. عزیزانی کامنت گذاشتند و به من دلگرمی دادند که عادت خواهم کرد. دوستانی نوشتند تنها انگیزه آنها از سر زدن به فیس‌بوک خواندن مطالب من بود. خوشحال شدند به توئیتر پیوستم.

از همان دو هفته پیش که هر روز بیشتر از روزهای قبل احساس خفگی می‌کردم، سخت مأخوذ به حیاء  بودم که جواب این دوستان را چطور بدهم. به اندازه یک مکّه رفتن مقدمه چیده بودم که بعله! من آمده‌ام تا چپ و راست ئوتیت کنم. اما نه در توئیتر جای امثال من خالی بود و نه به این زودی روی نوشتن توئیت الوداع را داشتم. از این دوستان بامحبت عذرخواهی می‌کنم. حقیقتاً روحیات من با آن فضا همخوانی نداشت. و اگر احیاناً روزی هم به آن انفرادی سر بزنم، فقط برای خواندن خواهد بود.

 

==========

پانویس [1] این دو مطلب را سال گذشته در فیس‌بوک نوشتم. اولی در خصوص بازگشت بعضی دوستان از توئیتر بود. پرسیده بودم جه ویژگی خاص و درخشانی شما را مجذوب توئیتر کرد؟ مطلب بعدی نقد دوستداران توئیتر بر همین نوشته بود. یکی از این نقدها حقیقتاً درخشان بود. وسوسه توئیتر از همین نقدها به دلم افتاد.


بازگشت مرتدها (لینک در فیس‌بوک)
یکی از دوستانم که در توئیتر بسیار کم می‌نویسد و بیشتر خواننده است، اکانت توئیتر خود را در اختیار من گذاشت تا با این محیط آشنا بشوم. تقریباً همه اسفند گذشته با چراغ دوست در توئیتر بودم، کسانی را هم که او فالو نمی‌کرد، من فالو کردم.
اما قبل از اینکه سال به پایان برسد، همین اندازه حضور را هم به حساب نحوست‌های بی‌شمار 98 گذاشتم و ضمن تشکر از رفقیم چنان با خیال راحت لاگ‌آوت کردم که بعید می‌دانم حالاحالاها گذرم به این قبرستان کلمه بیفتد.
بیش از هر کسی به خودم بابت این تشخیص بی‌رحمانه بی‌اعتماد بودم، چون چنین تجربه‌ای از فیس‌بوک هم دارم. اصولاً خیلی سخت با یک محیط جدید مأنوس می‌شوم، با اکراه و خیلی دیرتر از کسانی که می‌شناختم به فسیبوک پیوستم. بعد از مدتی اتفاقاً به همین نتیجه رسیدم که فیس‌بوک قبرستان کلمه است و اگر کسی حرفی برای گفتن دارد باید در وب بنویسد.
بیش از ده سال است مدام در فیسبوک می‌خوانم و می‌نویسم. اکنون به تشیخص اولیه‌ام بیشتر هم پایبندم. مطلب جدی و فکر شده، یا باید به شکل چاپی و یا در وب منتشر شود، شبکه‌های اجتماعی قبرستان نوشته است.
اما دلیل اکراه اولیه‌ام فقط معضل دیر‌مأنوسی نبود، به عملکرد شبکه‌های اجتماعی هم واقف نبودم. قبل از فیسبوک از هیچ شبکه اجتماعی استفاده نکرده بودم. حتی با گوگل ریدر محبوب آن دوران هم آشنا نبودم.
خوشبختانه یک تجربه مثبت دارم. با همین روحیه و با اکراه فراوان تلگرام را هم روی گوشی خودم نصب کردم. بعد از مدتی فهمیدم تلگرام یک شاهکار است. در عین حال تلگرام به یکی از حسرتهای دیرین من جواب می‌داد. چرائی این مطلب را خواهم نوشت و انشاالله در تلگرام کانال هم درست خواهم کرد. عجالتاً می‌گویم علاقه به تلگرام، به من این اعتماد به نفس را داد تا اسیر روحیه دیرمأنوسی خود نباشم و ضمن ابزار انزجار از موج چند ساله ارتداد فیسبوکی‌ها، از مرتدین بپرسم :
چرا فیس‌بوک را ترک کردید؟ فیس‌بوک به کدام نیاز شما جواب نمی‌داد؟ چه مزیتی در توئیتر دیدید؟
اولین دلیل مرتدین، مخاطب بسیار بیشتر توئیتر در ایران است. این دلیل ابداً درست نیست، چند سال پیش مخاطب توئیتر به گرد پای فیسبوک هم نمی‌رسید، در همان تاریخ گوگل‌پلاس فیلترنشده هم نتوانست با فیس‌بوک شدیداً مغضوب دستگاه فیلتر رقابت کند.
دلیل دیگر کوتاه‌نویسی است. می‌گویند توئیتر اجازه درازگوئی نمی‌دهد. جل‌الخالق! مگر شبکه‌های اجتماعی دیگر دست کسی را برای کوتاه‌نویسی بسته است؟ حتماً باید دیکتاتوری 280 کاراکتری بالای سر آدم باشد تا کوتاه بنویسد؟ اتفاقاً این اجبار خیلی وقت‌ها نوشته را از ریخت می‌اندازد، نویسنده کلی متن را بالا و پائین می‌کند و بعضاً به فواصل هم رحم نمی‌کند تا بلکه در 280 کاراکتر بگنجد.
همین محدودیت چیزی به نام رشته‌توئیت را متداول کرده است که حقیقتاً مسخره است. نوعی خودزنی است. بی‌احترامی به قلم است. تمسخر معماری کلمات است. آدم فست‌فود هم که می‌رود، فست‌فودی غدا می‌خورد. برای لمباندن مک‌دونالد کسی شراب بوردو سفارش نمی‌دهد، مک‌دونالدی‌ها هم جز یک دبّه کوکاکولا نوشنیدنی دیگری به شما نمی‌فروشند.
می‌گویند توئیتر فضای مناسب برای هشتگ و توفان‌های توئیتری است. شخصاً با هشتگ میانه‌ای ندارم و تا کنون یک بار هم استفاده نکردم. اما این ایراد درست بود و در گذشته اشکال بزرگ فیس‌بوک محسوب می‌شد. خیلی زود و قبل از مهاجرتهای میلیونی فیس‌بوک امکان هشتگ را به همان شکل توئیتر فراهم کرد.
البته کسانی از توئیتر ایراد می‌گیرند و از فضای تند توئیتر شکوه می‌کنند. کسانی به همین دلیل دوباره به فیس‌بوک برمی‌گردند و دنبال محیطی آرام برای نوشتن هستند. دل آدم کباب می‌شود وقتی شرح حال این تواب‌های شکست‌خورده را می‌شنود.
جوزده شده‌اند و رفته‌اند و در توئیتر موفق نشده‌اند، اکنون دلایل آبکی برای بازگشت خود هم می‌آورند. منتی هم سر ما می‌گذارند که بعله! فیس‌بوک سرشار از آرامش است. مگر توئیتر سرخود برای هر توئیتی یک بشکه باروت ضمیمه می‌کند؟ یا فیس‌بوک مشاوه رایگان آرامش دارد؟
فضا را در هر شیکه اجتماعی ما خودمان می‌سازیم. خودمان تعریف می‌کنیم چه نوشته‌ای را چه کسانی ببینند. فرد مزاحم کلی وقت می گذارد و یک اکانت می‌سازد، اما با یک کلیک بلاک می‌شود. اکانت فیک و یا مزاحم فقط یکی دو بار فرصت عرض اندام دارد. این امکان در فیس‌بوک و توئیتر به طور نامحدود فراهم است.
در همین فیس‌بوک شهره به آرامش، مزاحم سمجی دارم که تا کنون با چندین اکانت مختلف سر و کله‌اش اینجا پیدا شده است، تا فهمیدم کیست او را بلاک کردم. الان هم این یادداشت و همه یادداشت‌های پابلیک را می‌خواند، اما می‌داند دست از پا خطا کند نفله می‌شود.
ایهاالمرتدین! آخر چه امکان خاص و درخشانی شما را مجذوب توئیتر کرد؟ چرا کفر ورزیدید؟ با این حساب فردا موئیتر هم مُد بشود، دوباره آنجا بساط می‌کنید. اسم جوگیری خود را هم همراهی با تکنولولوژی روز می‌گذارید. مؤمنان را هم که بر سر ایمان خود ماندند، پیر پاتال مرتجع می‌نامید. الحق که استحقاق حکم ارتداد مجازی را دارید.

 در ستایش یک نقد براهنی وار، و خطر ارتداد (لینک در فیس‌بوک)
انتقاد از نوشته قبلی من در خصوص فیس‌بوک و توئیتر، بیشتر از موافقت با آن بود. دوستم مصطفی پورعلی نقد مستقلی نوشت و در آن مشروعیت سؤال من را به رسمیت شناخت، اما استدلال کرد در اتاق تاریک دنبال کلید گم شده می‌گردم. (کامنت اول).
رشته‌توئیت را خیلی نواخته و حتی مسخره کرده بودم، خانم نگار میرزابیگی متذکر شدند رشته‌ئوئیب بهتر و بیشتر خوانده می‌شود. ایشان رشته‌توئیتی را در متن یکدست کپی و به اشتراک می‌گذارند، اما به مراتب کمتر خوانده شده است. تجربه دقیقی است.
سایر دوستان منتقد آنچه نوشتند، اغلب طعنه به من بود که نوششان و نوشم باد و بعضاً بسیار هم شیرین بود، اما ارتباطی به ماهیت توئیتر و فیس‌بوک و سؤال من نداشت. این دوستان توجه نداشتند که در فیس‌بوک هم می‌توان بسیار کوتاه نوشت، و اگر این همه آدم خوشفکر به پیام‌رسان ساخت نظام مقدس هم کوچ کنند، فضای آنجا جذاب‌تر و سرزنده‌تر از فیس‌بوک سوت و کور فعلی خواهد شد.
اما احسان قاسمی نقدی براهنی‌وار بر تفاوت دو فُرم فیس‌بوک و توئیتر نوشت که حقیقتاً لذت بردم. زنده باشی احسان که تشنه جوابی از این دست بودم. احسان به من خیلی لطف دارد، همشهری هم هستیم و در نهایت بزرگواری نوشت درست متوجه ماجرا نشده‌ام. اما اگر کسی همین نکته را با لحنی زهرآگین هم می‌نوشت، باز لذت می‌بردم.
نوشته من در دفاع از فیس‌بوک نبود، اتفاقاً وقتی هر چیزی عالمگیر می‌شود و رقیبان را به حاشیه می‌برد، از تضعیف آن خوشحال می‌شوم. یکدستی در همه حال دشمن تکثر است و نتایج ویرانگر دارد.
وقتی گوگل‌پلاس به بازار عرضه شد، شخصاً خوشحال بودم فیس‌بوک رقیب قدری پیدا کرده است. گوگل حتی گوگل‌ریدر خودش را هم فدای رونق پلاس کرد. مصاحبه‌های آنلاین و پر سر و صدا مثل مصاحبه با باراک اوباما راه انداخت. در ایران گوگل‌پلاس فیلتر هم نبود، اما رقیب فیس‌بوک شدیداً فیلتر نشد که نشد. در سطح جهان هم ناکام ماند.
احسان، فیس‌بوک را پلت‌فرمی استتوس‌محور می‌داند. این پلت‌فرم استعداد شگرفی دارد که به چیزی نظیر سخنرانی طولانی منتهی شود. در انتها هم کسانی چند سوال و نظر در قالب کامنت درج بکنند. در فیسبوک کامنت زیر سایه استتوش است و شخصیت مستقل ندارد.
اما پلت‌فرم توئیتر را می‌توان به میزگرد تشبیه کرد. محدودیت‌های کاراکتری توئیتر نقش مهمی در اداره این میزگرد دارد. در توئیتر کامنت نه تنها زیر سایه توئیت نیست، بلکه از جنس توئیت است. کامنت را حتی می‌توان به اشتراک گذاشت و ریتوئیت کرد.
در توئیتر می‌توان با یک توئیت به بحثی دامن زد، اما در ذیل همان بحث هم تضمینی نیست اصل توئیت انعکاسی پررنگتر از کامنت‌ها داشته باشد.
این همان بحث رابطه فرم و محتواست که سالها پیش در ایران رضا براهنی پیش می‌برد. هر محتوائی مناسب هر فُرمی نیست. نمی‌توان در قرن بیستم مسائل جامعه را به سبک سعدی نوشت و انتظار موفقیت هم داشت. نمی‌توان هر چیزی را در قالب قصیده سرود.
به راستی اگر نابغه‌ای مثل مولانا محدود به فرم غزل و قضیده و مثنوی نبود، و با نمایشنامه‌نویسی و داستان‌نویسی و رُمان هم آشنائی داشت، این همه اسیر مفتعلن مفتعلن می‌ماند؟
اکنون بهتر می‌توان فهمید که چرا کار گوگل‌پلاس نگرفت، چون در نهایت فُرمی نظیر فیس‌بوک داشت. فقط امکانات آن بیشتر بود. البته فیس‌بوک را سر عقل آورد، چون بعداً آن امکانات را اضافه کرد.
اما توئیتر فرم متفاوتی دارد، حتی اگر امکانات آن به مراتب کمتر از فیس‌بوک باشد. در این فرم، بحث و خبررسانی شکل خاص خود را پیدا می‌کند. داشتن هزاران فالوور هم تضمینی برای منبر یکطرفه نیست. چه بسا کسانی که دوباره از توئتیر به فیس‌بوک بر می‌گردند، بعضاً نوستالژی سخنرانی طولانی در کلوپ خود را دارند و آرامش اینجا را بهانه می‌کنند.
ار این نقد و تحلیل احسان خیلی لذت بردم. و چقدر جالب که در یک کامنت پیش آمد و ستون فقرات استتوس طولانی "بازگشت مرتدها" را به لرزه در آورد. از این نقد احساس خطر هم باید کرد، آدم را تا آستانه ارتداد پیش می‌برد.

۱۴۰۰ خرداد ۹, یکشنبه

دو خدمت بزرگ شورای نگهبان به مردم ایران

یکی از بزرگترین موفقیت‌های سیاسی و شاید هم بزرگترین موفقیت سیاسی نظام جمهوری اسلامی این است که همزمان به مردم ایران، و به جز دو کشور به اغلب کشورهای مهم جهان، کاملاً قبولانده است که جمهوری اسلامی ایران رئیس‌جمهور دارد.

هیچکدام از نظامهای مشابه دیگر چنین موفقیتی نداشتند. در اتحاد جماهیر شوروی کلی مقامات رسمی مشابه کشورهای دمکراتیک وجود داشت، ولی همه می‌دانستند باید سراغ کدام مقام و کدام نهاد بروند و اساساً آن مقامات رسمی را داخل میوه‌جات حساب نمی‌کردند. حتی در روسیه فعلی هم چنین است، دورانی که ولادیمیر پوتین دستیارش مدودف را در پست ریاست‌جمهوری گذاشته بود، همه می‌دانستند این طفلکی چند مَرده حلاج است.

کُره شمالی مقامی با عنوان پرطمطراق "رئیس کل پرزیدیوم مجمع عالی خلق کره شمالی" دارد که در روابط بین‌الملل وظایف رییس‌جمهور بر عهده اوست. تا سال 2019 "کیم یونگ نام" صاحب این مقام بود. سال 92 و سال 96 برای مراسم تحلیف حسن روحانی به تهران آمد. در تحلیف دوم بیش از نود سال سن داشت. هم از منظر رسمی و هم از منظر سابقه علی‌الاصول باید از مقامات استخواندار کُره شمالی تلقی می‌شد. اما در کشور دوست و متحد به اندازه یک بخشدار هم تحویل گرفته نشد.

سرهنگ معمر قذافی می‌گفت من کاری به اداره کشور ندارم، و حتی این اواخر می‌گفت نقش من چیزی نظیر ملکه بریتانیا در انگلیس است و لیبی دولت و دفتر و دستک دارد، ولی گوش کسی بدهکار این حرفها نبود.

رئیس‌جمهور در نظام‌های سیاسی جهان که مبتنی بر سسیتم پارلمانی است، مثل ایتالیا و هندوستان، معمولاً یک مقام تشریفاتی است. اما در نظام‌های ریاستی که رئیس‌جمهور مستقیماً از طرف مردم انتخاب می‌شود، فرمانده کل قواست و قضات عالی کشور  پس از معرفی او نصب می‌شود و در یک کلام رئیس‌جمهور واقعاً رئیسِ جمهوری است.

اما رئیس‌جمهور ایران با هیچ متر و معیاری رئیسِ جمهوری اسلامی ایران نیست. حقیقتاً باید به نظام جمهوری اسلامی تبریک گفت که رؤسای جمهور قوی‌ترین و دمکراتیک‌ترین کشورهای جهان هم تصور می‌کنند رئیس‌جمهور ایران هم‌رده آنهاست و باید او را در هر شرایطی مخاطب قرار بدهند. از رؤسای جمهور امریکا تا نخست‌وزیران و رؤسای جمهور اروپائی چنین تصوری از جایگاه رئیس‌جمهور ایران دارند.

دونالد ترامپ علاقه داشت به مخاطبان خود نشان دهد رهبران کشورهای متخاصم را پای میز مذاکره با امریکا می‌کشاند. بعد از اینکه با رهبر کُره شمالی عکس گرفت، تمایل نشان داد با حسن روحانی هم ملاقات کند. اما روحانی با ژستی فاتحانه گفت : «عکس گرفتن با حسن روحانی امکان‌پذیر نیست»

البته کشورهای مهمی مثل روسیه و چین که خود ختم این معرکه‌گیری‌ها هستند هرگز در دام این بازی‌ها نمی‌افتند. وقتی ولادیمیر پوتین ایران‌شناس‌ترین رئیس‌جمهور جهان به تهران آمد، توجه چندانی به دولت رسمی ایران نشان نداد. در همان تاریخ روزنامه وطن امروز تیتری ماندگار زد و نوشت : «مستقم بیت رهبری»

وقتی قراداد 25 ساله با چین به امضای وزرای خارجه ایران و چین رسید، در ظاهر امر گوئی وزیر خارجه چین در تهران هم میزبان و هم میهمان بود. بعداً معلوم شد پشت پرده هم دولت چین چندان تمایلی به مذاکره با دولت رسمی ایران نداشته است. کمال خرازی به صراحت گفت چینی‌ها تاکید داشتند نماینده‌ای از "نظام" طرف مذاکره آنها باشد.

شایان ذکر است که تا قبل از دوم خرداد 76 رئیس‌جمهور ایران دقیقاً با همین دیدگاه تعیین می‌شد. نظام تصمیم می‌گرفت کسی رئیس‌جمهور شود. هاشمی رفسنجانی هم در مقطعی که تصمیم گرفت رئیس‌جمهور شود خود او "نظام" هم بود. مثل انتخابات سوریه چند نفر را هم به عنوان رقیب در کنار او می‌گذاشتند تا ظواهر رعایت شود. رفسنجانی رقبایش را هم خود تعیین می‌کرد. رقبا هم بعضاً اعلام می‌کردند به شخص اصلی رای خواهند داد. او هم با اکثریت مطلق آراء برنده انتخابات می‌شد. البته انتخابات سال 58 استثناء بود، در آن تاریخ حاکمان فعلی  هنوز قدرت مطلق نداشتند.

اتفاقاً برای جواب این سؤال که نظام جمهوری اسلامی چگونه موفق شد چنین موفقیت استثنائی را کسب کند، بهترین جواب را می‌توان از نگاه مردان قدرتمند حاکم بر چین و روسیه به ایران و همینطور نقش شخص هاشمی رفسنجانی دریافت کرد. در زمان رهبر اول نظام هاشمی رفسنجانی از رئیس‌جمهور و نخست‌وزیر وقت در حوزه مسئولیت خود آنها هم قدرت بیشتری داشت. فرمانده کل قوا هم بود. قدرت‌های خارجی هاشمی رفسنجانی را بیشتر طرف مذاکره و یا معامله می‌دانستند.

همین هاشمی رفسنجانی بعد از اصلاح قانون اساسی به عنوان رئیس‌جمهور نظام قدرت را به دست گرفت. از منظر ناظران خارجی مردی رسماً قدرت را به دست می‌گرفت که قبلاً هم اختیارات گسترده‌تری نسبت به دولت رسمی داشت. بعد از رفسنجانی هم دوم خرداد 76 پدید آمد. ابر و باد و مه و خورشید فلک دست به دست هم دادند تا اغلب کشورهای مهم جهان همچنان تصور کنند رئیس‌جمهور ایران واقعاً رئیسِ جمهوری اسلامی ایران است. اما چین و روسیه همیشه می‌دانستند چه وزنی باید برای دولت رسمی قائل شوند.

شورای نگهبان قانون اساسی روز چهارم خرداد 1400 به این بازی دور و دراز و بی‌حاصل  پایان داد و به سنت دیرین نظام مقدس برگشت. جهان هم به زودی متوجه اصل ماجرا خواهد شد. اکنون یک کاندید اصلح تعیین شده است تا رئیس‌جمهور شود. چند صلاحیت‌دار یدکی هم تنگ او گذاشته‌اند تا در ادامه این مناسک و در صورت لزوم اعلام کنند خود هم به اصلح رای می‌دهند. مردم ایران هم شرعاً و قانوناً موظف شده‌اند در انتخابات مشارکت باشکوه داشته باشند. خالص‌سازی مبارکی است. بازگشت فوق‌العاده‌ای است. مسئولان و قدرتمندان در هم ذوب خواهند شد. مسئله قدرت و مسئولیت سامان خواهد یافت.

***

رئیس‌جمهور ایران گرچه با هیچ متر و معیاری رئیسِ جمهوری اسلامی ایران نیست، حتی اختیارات کافی برای معرفی همه وزرایش را هم ندارد، اما مطلقاً "تدارکاتچی" هم نیست. در واقع رئیس قوه مجریه‌ای است که هر چهار سال یک بار طی یک مناسک انتخاباتی از میان چند سوگُلی استصوابی، انتخاب او به رای مردم واگذار می‌شود.

شورای نگهبان با این سطح از نظارت مبارک استصوابی خدمت دومی هم به مردم ایران کرد که دست‌کمی از خدمت اول نداشت. دروغ چندین ساله اصلاح‌طلبان حکومتی را برملا کرد و به بازی منحط "تدارکاتچی" پایان داد. 

الان که بیکاری در جامعه ایران بیداد می‌کند، نوعی از غُر زدن کمتر رواج دارد که در گذشته و مخصوصاً در دو دهه شصت و هفتاد رواج فراوان داشت. به شوخی گرفتن زندگی کارمندی وِرد زبان مردم و خود کارمندان بود. در کارخانجات هم وضع همین بود.

عباراتی مانند کارمند وضعش خراب است و کارمند مرغ که سهل است تخم‌مرغ را هم نمی‌تواند بخورد و از این دست غُر زدنها ماده خام اصلی برنامه صبح جمعه با شما در رادیو بود. زندگی کارمندی به نماد زندگی بخور و  نمیر در ایران تبدیل شده بود. احیاناً اگر کسی از شغل کارمندی ابراز رضایت می‌کرد مرتکب گناه کبیره می‌شد.

هر کارمندی تکلیف شرعی داشت تا تفسیر نکبت‌باری از درآمد خود ارائه دهد. بعد هم بگوید اگر مثل فلانی سراغ کار آزاد رفته بودم اکنون اِل بودم و بئل بودم. گوئی آدم‌ها باید نهایت تلاش خود را می‌کردند تا جائی استخدام شوند و بعد غُر بزنند که وضع درآمدشان خراب است. به بقیه هم تاکید می‌کردند مبادا سراغ کارمندی بروید.

مخارج و شرایط زندگی کارمندی سختی‌های خود را داشت، اما این فقط یک سویه قضیه بود. بیش از هر کسی هم خود کارمندان و بخش بزرگی از کارگران می‌دانستند که این غُر زدن‌ها در نهایت مضحکه‌ای بیش نیست. گرفتاران واقعی جامعه جای دیگری بودند و اتفاقاً رؤیای آنها جایگاهی بود که مستخدمین دولت و یا شرکتهای بزرگ داشتند. 

همین کارمندان و همین کارگران وقتی شغلشان به خطر می‌افتاد، خیلی راحت مافی‌الضمیر خود را لُو می‌دادند. زمین و زمان را بسیج می‌کردند تا همچنان در استخدام بمانند. موضوع فقط همین نبود، بعضاً به هر دری می‌زدند تا پسر و یا دختر خود را در مؤسسه‌ای استخدام کنند که خود مستخدم آن هستند. شوخی با زندگی کارمندی در جامعه‌ای با معضل فقر و بیکاری بیشتر از جنس لودگی بود. یک شوخی بی‌مایه از طرف ملت خودطنّازپندار بود.

اما ربع قرن است اصلاحطلبان حکومتی همین رفتار را نه با لودگی، بلکه به جد با مردم درمانده ایران می‌کنند. به هر ذلتی تن می‌دهند تا نظام به آنها اجازه بدهد کاندید شوند. وقتی هم برنده می‌شوند، بر سر هر بزنگاهی فریاد میزنند کاری از دست آنها ساخته نیست و رئیس‌جمهور تدارکاتچی است. باید از اینها پرسید اگر رئیس‌جمهور تدارکاتچی است، پس چرا به هر دری می‌زنید و به هر بی‌شرمی و بی‌شرفی تن می‌دهید تا تأیید شوید؟

اصلاح‌طلبان نکبت حکومتی هرگز جواب درستی به این سؤال نخواهند داد. چون خیلی خوب می‌دانند تدارکاتچی پنداشتن رئیس‌جمهور یک دروغ بی‌شرمانه است. واقعیت این است که رئیس‌جمهور برای امر اصلاحات که این اصلاح‌طلبان حکومتی از آن دم می‌زنند، و برای اندکی تغییرات که خواست و منافع مردم در آن لحاظ شود، حتی تدارکاتچی هم نیست، هیچ‌کاره است. به اندازه سایر گماشتگان حکومت هم کاره‌ای نیست.

اما رئیس‌جمهور رئیس قوه مجریه است. قوه مجریه هم فقط چند وزارت‌خانه ارشاد و اطلاعات و خارجه نیست که وزرای آنها از بالا تعیین می‌شود. قوه مجریه سکان‌دار بخش بزرگی از درآمدهای نفتی و سیستم بانکی و صنایع بسیار عریض و طویل دولتی است. حتی شاید بتوان گفت قوه مجریه فرمان بخش اعظم اقتصاد و ثروت ایران و همینطور عزل و نصب مقامات را در دست دارد. خیلی‌ها می‌گویند بخش بزرگتر اقتصاد دست دولت نیست، اما اگر کمتر از پنجاه درصد اختیار اقتصاد ایران هم دست دولت باشد، باز هم رقم کلانی است.

در زمان رهبر اول نظام پست نخست‌وزیری وجود داشت، رئیس‌جمهور هم وجود داست. همین جناحی که اکنون همه قدرت را در دست دارد، و ریاست جمهوری هم دست آنها بود، همچنان تلاش می‌کرد تا مهندس میرحسین موسوی را از نخست‌وزیری برکنار کند. ریاست قوه مجریه چنین اهمیتی دارد.

بعد از تغییر قانون اساسی نخست‌وزیر و ریاست‌جمهوری در هم ادغام شد. چون قرار بود هاشمی رفسنجانی اولین رئیس‌جمهور مطابق قانون جدید باشد، موسوی اردبیلی به این همه قدرت اعتراض کرد و گفت : «خوب اين اسمش چه می‌شود؟ فقط يك تاج و تخت ندارد»

رئیس‌جمهور این اندازه قدرت دارد. بدیهی است که نهاد اصلی قدرت در ایران جای دیگری است. هر اصلاحی و هر تغییری هم منوط به تصمیم آن نهاد است. اما شخص رئیس‌جمهور در سیستم ملوک‌الطوایفی ایران از رؤسای همه طوایف دیگر به وضوح قدرتمندتر است. در عین حال ظاهراً منتخب مردم هم هست. و به اندازه سایر گماشتگان در مقابل قدرت حقیر نیست و یا لازم نیست به اندازه آنها احساس حقارت بکند. مثالی از تحقیر عضو شورای قدرقدرت نگهبان بهتر مسئله را نشان می‌دهد.

اعضاء شورای نگهبان که خود را حاکم مطلق دنیا و آخرت مردم می‌دانند، با یک خط نگهبان می‌شوند و با خطی دیگر پیِ کار خود می‌روند. بعضاً پی کار خود نرفته هم هیچ‌کاره می‌شوند. صادق لاریجانی قبلاً رئیس قوه قضائیه بود. الان رئیس تشخیص مصلحت نظام و عضو شورای نگهبان است. همین شورای نگهبان برادرش علی لاریجانی را رد صلاخیت کرد که از قضا چند ماه قبل از رد صلاحیت، صلاحیت ریاست قوه مقننه را داشت.

صادق لاریجانی به تصمیم شورائی که خود عضو آن است اعتراض کرد و طعنهای هم به رئیس ابرکهسنال خود زد و گفت : «شورای نگهبان طوری عمل نکند که بگویند اینها سالخورده‌اند» بلافاصله به او تذکر دادند و عقب نشست و گفت : «گر در بیان سخنان روز گذشته اینجانب قصوری وجود داشت آن را اصلاح می‌کنم»

شگفت اینکه تذکر را هم عباسعلی کدخدائی داد که سختگوی شورای نگهبان است و مطلقاً قدرت رسمی لاریجانی را ندارد. لحن عباسعلی دون‌پایه هم گویی برای حداکثر تحقیر صادق‌خان بلندپایه تنظیم شده بود، چون گفت «به آملی لاریجانی در باره صحبت‌هایش نکاتی را متذکر شدم»

چنین تحقیری برای رئیس‌جمهور دست‌کم با یک دست‌خط شدنی نیست و مناسکی دارد که بی‌هزینه هم نیست. و گرنه معجزه هزاره سوم را بعد از پایان تاریخ مصرف با تیپا بیرون می‌انداختند. کما اینکه در همین ماجرای رد صلاحیت‌ها به اندازه بادمجان ترشی برای او ارزش قائل نشدند.

اصلاح‌طلبان حکومتی بعد از حوادث سال 88 رسماً فتنه نام گرفتند و از قدرت اخراج شدند. اما خیلی خوب می‌دانستند رئیس‌جمهور برای برآوردن خواست مردم تدارکاتچی است، برای شراکت آنها در قدرت و ثروت مائده آسمانی است. با زیرکی تمام تاکتیک دیگری اختیار کردند و سراغ رئیس‌جمهور اجاره‌ای رفتند.

سخنران مراسم 23 تیر 78 با هیچ متر و معباری اعتدالی و اصلاح‌طلب نبود و چنین ادعائی هم نداشت. اما اصلاح‌طلبان حکومتی شریک حسن روحانی شدند. به مردم از امید و اصلاح و اعتدال گفتند و میلیون‌ها رای برای او جمع کردند. دکترالحقوقِ‌نوسرهنگ رئیس‌جمهور ایران شد. پرزیدنت "دانس" ظاهراً حجت‌الاسلامی از سمنان بود، اما همه عمر مبارک را در نهادهای امنیتی تشریف داشت. به حریف دکتر خلبان سردار خود می‌گفت تو گازانبری حمله می‌کنی، اما آی هَو دکتر الحوق فرام اسکاتلند، آی ام نو سرهنگ.

سیاست بسیار موفقی بود. اصلاح‌طلبان حکومتی مجدداً شریک قدرت و ثروت و صاحب پُست و مقام شدند. توله‌ها و زالوزاده‌های خود را روانه خارج کردند. انواع لابی‌ها را در خود امریکا کاشتند. وقتی هم پای خواست مردم رسید شعار دادند دولت تدارکاتچی است و روحانی هم دیگر به حرف آنها گوش نمی‌کند. با همین نگاه و بعد از پایان دوران حسن روحانی دنبال رئیس‌جمهور اجاره‌ای بعدی بودند تا چهار سال دیگر هم شریک قدرت و ثروت باشند. هیچ بعید نبود که موفق هم بشوند.

گرچه این روزها شعار نه به جمهوری اسلامی و شعار رای بی رای بسیار فراگیر است، اما این شعارها چقدر تاثیرگذار است؟ تردیدی در این نیست که بخش اعظم مردم ایران از رای دادن و از شرایط فعلی کاملاً سرخورده هستند و تغییر بنیادین می‌خواهند. اما  کدام جریان‌ها واقعاً قدرت تحرک اجتماعی دارند؟ بازیگران اصلی فضای سیاسی ایران کدام جریان‌ها هستند؟ آیا با اطمینان می‌توان گفت فرمان اصلی دست کسانی است که می‌گویند اصلاح‌طلب اصول‌گرا دیگه تمومه ماجرا؟

از همین فضای فعلی ده‌ها فکت می‌توان آورد که نشان می‌دهد چنین ادعائی سخت مناقشه‌برانگیز است. در فضای سیاسی ایران اصلاح‌طلبان حکومتی و انبوه لابی‌های خارجی آنها همچنان قدرت جریان‌سازی درخورتوجهی دارند. در شبکه‌های احتماعی فعال و موفق هستند. نمی‌توان با اطمینان گفت طرفداران "دیگه تمومه ماجرا" عملکرد موفقتری دارند.

به همین رد صلاحیت علی لاریجانی نگاه کنید. اپوزوسیونی که شعار رای بی رای می‌داد از این رد صلاحیت بسیار خوشحال شد. حتی بعضاً گفتند شورای نگهبان حجت را تمام کرد و به وضوح نشان داد انتخابات بی‌خاصیت و نمایشی است. اگر مطمئن هستند مردم واقعاً از انتخابات نمایشی روی‌گردان شده‌اند، دیگر این همه تحلیل و تفسیر بعد از رد صلاحیت لاریجانی برای چه بود؟ با این حساب اگر تائید می‌شد چه می‌گفتند؟ لابد اگر تاج‌زاده تائید می‌شد کُلّهم خلع سلاح می‌شدند.

شگفت اینکه رد صلاحیت جهانگیری معاون اول فعلی پرزیدنت دانس اصلاً بحث‌انگیز نشد. رد صلاحیت معجره هزاره سوم به طریق اولی بحث‌انگیز نشد، فقط رد صلاحیت علی لاریجانی بحث‌انگیز شد. چرا؟

چون جریان اصلاح‌طلب حکومتی تصمیم داشت دوباره به شکل اجاره‌ای با یک چهره عمیقاً ریشه‌دار در باند سنتی قدرت شریک شود. مطمئن هم بودند امین "نظام" در مذاکرده با چینی‌ها را دیگر نمی‌توان رد صلاحیت کرد. تحریم‌کنندگان هم در دل اطمینان کامل به توان خود برای مقابله با اصلاح‌طلبان حکومتی و بازی تَکراری "بد و بدتر" نداشتند.

شورای نگهبان به بازی رئیس‌جمهور کرایهای هم پایان داد. پیامد ناخواسته این اقدام شورای نگهبان به نفع مردم ایران تمام خواهد شد. بعد از این با عناوین دروغینی مثل تدارکاتچی کسی از زیر بار مسئولیت شانه خالی نخواهد کرد. حتی ماله‌کشان و لابی‌های خارجی اصلاح‌طلبان هم در شوک فرو رفته‌اند و خفه شده‌اند.

***

اصلاح‌طلبان حکومتی حتی در بیان مزایای خود نسبت به اصول‌گرایان حکومتی هم اغلب دروغ می‌گویند. طوری وانمود می‌کنند که گویا بخش باسواد و مترقی و امروزی‌تر نظام هستند. اما به راستی کرباسچی و قالیباف چه فرقی برای مردم دارند؟ فهم هر دو از شهر کسب درآمد از فروش تراکم و ساخت تونل و اتوبان و مرکز خرید با تتمه این درآمد بعد از لفت و لیس مقامات است. شاید تنها فرق مهم آنها گویش لمپنی اصلاح‌چی و لحن عقب‌مانده اصول‌چی باشد.

و یا چه فرقی میان حمید جلائی‌پور تولیت بخشی از اصلاح‌طلبی حکومتی با لهجه لمپنی، با حمید رسائی رسائی تولیت مادام‌العمر آستانه مقدسه نهم دی وجود دارد؟ چه فرقی دارد کدام حمید بر سر کار باشد؟ این در حالی است که نظر حمید دوم به نهادهای اصلی قدرت هم نزدیک است و هم ذوب در آن نهادهاست، ادعای اصلاح هم ندارد. طبیعتاً همان نهادها هم در شرایط ضرور حمید خودشان را بهتر اداره خواهند کرد و مسئولیت خواهند پذیرفت.

طی این سال‌ها جناح اصول‌گرای حکومتی برای انبوهی از مشاغل حکومتی آدمهای خودش را تربیت کرده است. بعضی از وابستگان و لابی‌های آنها انگلیسی را با لهجه امریکائی و بریتیش حرف می‌زنند. اشتباه بزرگی است که اینها را حجره‌داران و آنها را تکنوکرات‌های نظام فرض کنیم.

در عین حال اصول‌گرایان حکومتی دست‌کم در حرف و عمل صداقت بیشتری دارند. خلوت و جلوتشان یکی است. اعتقادی به رای و نظر مردم ندارند. اصلاح‌طلبان نکبت حکومتی دم از حق مردم و رای مردم و اصلاحات می‌زنند، اما وقتی همین مردم از آنها ناامید می‌شوند، به لمپین‌ترین و عوضی‌ترین چهره خود مأموریت می دهند تا معترضان را کرکس‌هائی بنامند که باید در دم خدمتشان رسید.

این بازی تمام شد.