۱۳۹۷ اسفند ۲۴, جمعه

ماجرای بشیکتاش، و یک پیشنهاد برای مردان ایرانی


روز 23 اسفند سال 96، مطلبی را در فیس‌بوک با عنوان "ماجرای بشیکتاش" از داخل استادیویم بشیکتاش و قبل از شروع بازی برگشت این تیم با بایرن‌مونیج آلمان، منتشر کردم. البته مطلب عمومی نبود و برای جمع خاصی نوشته بودم. مطلقاً برای رفتن به استادیوم رضایت نداشتم، اما همین ماجرا به یکی از بهترین خاطرات من تبدیل شد. امسال تصمیم گرفتم قسمت دوم ماجرا را بنویسم و توضیح بدهم که چرا این خاطره این اندازه برای من ماندگار شد. هر کاری کردم در اپلیکیشن فیس‌بوک فونتها برعکس می‌افتاد. یک روز هم صبر کردم و گفتم شاید به خاطر اشکالات اخیر فیس‌بوک است، اما درست نشد. به هر حال قسمت این بود که هر دو قسمت را به نهالستان بیاورم و عمومی‌تر با دوستانم در میان بگذارم. ابتدا قسمت اول را عیناً از فیس‌بوک کپی می‌کنم که سال پیش نوشتم.

***

ماجرای بشیکتاش

1-     اگر کسی در سنین جوانی موهای سرش شروع به ریختن بکند، کاملاً درک می‌کنم که ناراحت شود و به هر مکانیزمی متوسل شود که این ریزش زودرس مو را متوقف کند. حتی درک می‌کنم که به جراحی‌های کاشت مو هم رو بیاورد. اما هرگز مردانی را درک نمی‌کردم که در سنین بالا چنین تصمیماتی می‌گیرند. تا اینکه یک روز با صحنه عجیبی مواجه شدم، آن موقع دخترم نهال مهدکودک می‌رفت و حدود پنج سال داشت. شب بود و داشتم او را می‌خواباندم که به یک باره زد زیر گریه. پرسیدم چی شده؟ بعد از کلی گریه و ناراحتی بالاخره به حرف آمد و ماجرا را تعریف کرد. با دوستش پریا حرفش شده بود و پریا هم وسط دعوا نرخ تعیین کرده و به او گفته بود سر بابای تو مو ندارد. بعد پرسید بابا تو از همان اول مو نداشتی؟ کلی توضیح دادم و به خواب رفت.

2-     چنین حوادثی در مورد نام خانوادگی هم صادق است. کسان زیادی را می‌شناسم که در سنین بالا نام خانوادگی خود را تغییر می‌دهند و قبل از هر چیزی نام روستا و زادگاه خود را خط می‌زنند و یک نام شیک انتخاب می‌کنند و یا پسوند را تغییر می‌دهند و مثلا "بابائی راد" می‌گذارند. به تجربه دریافتم خیلی  از نامهای خانوادگی بسیار شیک، چنین سرنوشتی دارند.

3-     من توی عمرم به استادیوم ورزشی برای تماشای فوتبال نرفتم. نه تنها نرفتم، بلکه اگر فینال جام جهانی فوتبال در استادیوم آزادی تهران هم برگزار شود، و بر فرض محال، یک لیموزین هم دنبال من بفرستند تا از جایگاه ویژه فینال را تماشا کنم، اگر اجباری در کار نباشد، باز همچنان امتناع می‌کنم. آخر وقتی می‌توان پای تلویزیون نشست و با بهترین کیفیت فوتبال دید، در سرما و گرما نشستن روی صندلی استادیوم، آن هم در آن شلوغی، چه لذتی دارد؟ از آن گذشته، رفتن و برگشتن به استادیوم و دردسرهای جانبی، یک فوتبال 90 دقیقه‌ای را به یک روز جانکاه تبدیل می‌کند. شایان ذکر است که هیچ کدام از این دلایل محکم باعث نشده است که چندین مطلب در خصوص فوتبال و تماشاگر ننویسم.

4-     بعد از جام جهانی برزیل، دختر من نهال جفت پای خود را توی یک کفش کرد و به من و همسرم گفت هیچ چیزی از شما نمی‌خواهم به جز اینکه من را به روسیه ببرید تا یکی از بازیهای آلمان و شخص توماس مولر را از نزدیک ببینم. چهار  سالی وقت بود، گفتم بزرگتر می‌شود و از سرش می‌افتد. وقتی برای یکی از دوستانم این داستان را تعریف کردم، لطف کرد و از آلمان پیراهن شماره 13 تیم ملی آلمان متعلق به مولر را با چهار ستاره قهرمانی برای نهال فرستاد. یکی دو سال گذشت، اما روسیه هرگز فراموش نشد. هیچ کادوئی، از جمله کادوی تولد را قبول نمی‌کرد و می‌گفت همه را بگذارید برای هزینه سفر روسیه. 

5-     نهال به هر حال شرایط سالهای اخیر را می‌دید و متوجه بود که چنین سفر پُرهزینه‌ای به این سادگی هم نیست. حدود یک ماه پیش انقلابی کرد و کوتاه آمد و راه بسیار معتدلی را انتخاب کرد. پیشنهاد کرد به جای روسیه، 23‌ام اسفند در استانبول بازی برگشت بشیکتاش و بایرن مونیخ را از نزدیک ببینم.  بعد از دو سه سال قصد سفر هم داشتیم، اما نه دم عید، ولی با کمال میل من و همسرم از این پیشنهاد مقرون به صرفه استقبال کردیم.

6-     به دوستم رضا در استانبول زنگ زدم تا زحمت تهیه بلیط را گردن او بیندازم. رضا در این کارها وارد است. طرفدار پر و پاقرص تراکتورسازی است و در ایران استادیوم می‌رفت و تراکتور را تشویق می‌کرد. توی دلم گفتم رضا را هم دعوت می‌کنم. اما راه حل معتدل نهال، بلافاصله "اعتدالی" از آب درآمد. اولین ضربه بعد از اولین اطلاع واصله وارد شد، رضا گفت کف قیمت بلیط 700 لیر است. برنامه دعوت خود او را حتی مطرح هم نکردم. دومین ضربه وقتی بود که معلوم شد بلیطهای 700 لیری تمام شده و فقط برای جایگاهی با حدود 900 لیر می‌توان جا رزرو کرد. بچه‌ها را که نمی‌شد تنها فرستاد، یکی از والدین باید حذف می‌شد که  متاسفانه نفر حذفی من نبودم. ضربه آخر اما از همه دردآورتر بود، رضا گفت سازمان مربوطه برای رزرو هر بلیط 195 لیر کارمزد می‌خواهد. بچه‌ها حال زار پدر را که دیدند، کم کم تصمیم به انصراف گرفتند، حتی سارا داوطلبانه و مهربانانه پیشنهاد کرد که فقط خواهرش نهال را ببرم. اما من تسلیم نشدم.

7-     آن روزها دلار در آستانه 5000 هزار تومان بود، چند روز بعد کمی آرام شد و بانک مرکزی به صرافی‌ها دلار داد و به 4700 تومان رسید. همه کارها و رزرو بلیط استادیوم و هواپیما را در این مقطح انجام دادم، و مقداری هم ارز خریدم. درست روزی که کارها تمام شد، دلار به 4500 تومان رسید. در هر حال خوشحال بودم که بلیطهای ما پیشاپیش رزرو شده است. روز قبل از شروع بازی، دخترم سایت فروش بلیط را چک کرد تا ببیند اوضاع از چه قرار است. در همان بخش استادیوم که ما بلیط گرفتیم، با نفری حدود دویست لیر به تعداد کافی صندلی خالی وجود داشت. امروز صبح هم که برای گرفتن پاسولیگ و کارت ورود به استادیوم بشیکتاش مراجعه کردیم، دهها نفر از این فقیر فقرای موبور و دو متری آلمانی را دیدیم که در استانبول غریب بودند و رفیق کاربلدی نداشتند، اما همانجا خدا به دادشان رسید و جلوی چشم ما با صد لیر بلیط خریدند. در ضمن رضا فقط در تهیه بلیط سنگ تمام نگذاشت، سه بلیطی که گرفته هر کدام یک گوشه است و هیچکدام از ما سه نفر پیش هم نیستیم. وقتی از او دلیل را پرسیدم، توضیحات فنی بسیار پیشرفته‌ای داد. خلاصه کلامش این بود که سیستم تُرک‌ها اشکال دارد. از همین تُرک‌ها خواهش کردم جای خود را با ما عوض کنند تا من پیش بچه‌ها باشم، و در ضمن سیستم‌شان را هم درست کنند.

8-     دوستی اهل خطبه‌سرای تالش دارم که عاشق کوهنوردی است. روزی تنها و با یک کوله‌پشتی سنگین به قله مرتفعی از کوههای تالش صعود می‌کند. چوپانی او را در همان ارتفاع، خسته و عرق‌ریزان می‌بیند و متعجب می‌شود. چوپانهای آن مناطق بعضاً سالی یک بار هم پائین نمی‌آیند و از فقیرترین و محرومترین اقشار هستند. مرد چوپان پس از سلام و علیک به او می‌گوید اینجا چکار می‌کنی؟ او هم جواب می‌دهد دارم کوهنوردی می‌کنم. بعد می‌پرسد کوهنوردی؟ آخه برای چی؟ می‌گوید برای تفریح آمدم و عاشق این ارتفاعات زیبا هستم و لذت می‌برم. می‌گفت مرد چوپان یک نگاه عاقلانه‌ای به من کرد و نفس نفس زدن و عرق ریختنم را دید و گفت : «دئملی سن ائیندی کئف الیسن؟ / مثلا تو الان داری کیف می‌کنی؟» 

9-     اگر هر تیم ترکیه‌ای با هر تیم اروپائی در هر نقطه از جهان بازی کند، به طور طبیعی طرفدار تیم ترکیه‌ای هستم. الان در استادیوم بشیکتاش استانبول نشستیم، بازی ساعتی دیگر شروع می‌شود. مطابق فرمایشات رهبر تیم سه نفره ما، حتماً باید آروزی پیروزی تیم آلمانی را داشته باشیم که قبلاً در آلمان بشیکتاش را با پنج گل لت و پار کرده  است.

10- اینجا غوغائی است، همه دارند کیف می‌کنند. من هم دارم کیف می‌کنم، اصلاً چرا کیف نکنم؟ خیلی‌ها زیر تیغ جراحی می‌روند و مو بر سر خود می‌کارند، یا به یک باره از "بابائی بالانجی" به "بابائی راد" تغییر نام می‌دهند. تازه! چند نفر در استانبول رضا دارند که من دارم؟



***

ادامه ماجرای بشیکتاش، و یک پیشنهاد برای مردان ایرانی

امروز 23 اسفند 97 و یک سال بعد از آن ماجرا، فیس‌بوک نوشته سال پیش را یاددآوری کرد. یادآوری‌های فیس‌بوک را هیچ وقت دوباره به اشتراک نمی‌گذارم، اما ماجرای صدرصد (و نه 99 درصد) تحمیلی بشیکتاش، ناخواسته به دومین خاطره فراموش نشدنی من از این دست تبدیل شد. بهترین خاطره‌ام رفتن به کنسرت موسیقی گران قیمت بود، در آنجا هم مطلقاً تمایلی نداشتم، اما همسرم مهرنوش هزار دلیل آورد و بالاخره و از سر ناچاری تسلیم شدم. روزی ماجرای آن را هم برای دوستانم خواهم نوشت.

صبح 23 اسفند 96 به استانبول رسیدیم و همان روز و ساعت 9 شب بازی برگشت بایرن‌مونیخ و بشیکتاش برگزار می‌شد. قبل از ظهر باید به ودافون پارک مراجعه می‌کردیم و پاسولیگ می‌گرفتیم که چند ساعت طول کشید. به شدت خسته بودم، شخصاً از کل این کار و رفتن به استادیوم نفرت داشتم، آثار بیماری سخت دی ماه گذشته هنوز با من بود. به سختی راه می‌رفتم و برای نیم ساعت سرپا ایستادن و راه رفتن باید حداقل دو ساعت استراحت می‌کرد‌م. با اموراتی اینچنین در مملکت خودمان هم ناآشنا هستم، در استانبول حتی از اصطلاحات فوتبالی و استادیومی هم سر در نمی‌آوردم. کلافه بودم.

وقتی هم فهمیدم بلیط سه نفره ما سه جای مختلف است، و قبل از ورود به استادیوم کسی از دست‌اندکاران نمی‌تواند کاری بکند، بیش از حد بهم ریختم. چطور باید این بچه‌ها را تنها بگذارم؟ حتماً دیگران هم باهم آمده‌اند، چطور باید از آنها درخواست کنم جایشان را با ما عوض کنند و دوستانشان را تنها بگذارند؟ مهرنوش متوجه بود چه عذابی می‌کشم. خیلی آرام به من گفت می‌دانم مریض و خسته و کلافه هستی، ولی همه اینها به خاطر بچه‌هاست. بعد یک هندوانه بزرگی زیر بغلم هل داد و گفت تو پدر خوبی هستی و از این حرفها، بعد ادامه داد نگذار بچه‌ها متوجه بشوند و امروز را هم تحمل کن، همه چیز به خوبی تمام خواهد شد. متوجه اشاره مهونوش شدم، از این حرفهای او انرژی گرفتم.

به هتل برگشتیم و دو سه ساعت استراحت کردم. چون ناآشنا بودیم و مشکل صندلی‌های دور از هم را هم داشتیم، چند ساعت زودتر رفتیم. از مردم چندان خبری نبود، اطراف استادیوم پر از پلیس و ماشین‌های ضدترور بود. ماموران امنیتی گُله به گُله در اطراف استادیوم مستقر بودند. ناچاراً بیشتر از همین مأموران سوال می‌کردم. جالب اینجاست که بر خلاف ظاهر کاملاً نظامی و مسلح، خیلی مهربانانه راهنمائی می‌کردند و حتی یکی از آنها کمی از پُست خود فاصله گرفت و ما را همراهی کرد تا در ورودی مربوط به بلیط خودمان را پیدا کنیم.

به اولین در ورودی که رسیدیم، مأموران کنترل، نظامی بودند و ضمن کنترل کارت‌ها، اجازه بردن هیچ وسیله‌ای از جمله پاوربانک و حتی بطری آب را هم نمی‌دادند. به ما گفت لطفاً آب و پاوربانک را اگر همراهی در بیرون دارید تحویل بدهید و دوباره برگردید. گفتم همسرم خداحافظی کرد و رفت، تلفن هم ندارد.

از انبوه لهجه آذربایجانی من حدس زدم خواهد پرسید اهل کجا هستی، تصمیم گرفتم بگویم آذربایجان. این جواب دقیق نیست، چون ما ایرانی هستیم و آذربایجان برای آنها به معنی جمهوری آذربایجان است. اما جمهوری آذربایجان محبوبترین کشور برای مردم ترکیه است، و راستش قصد استفاده ابزاری از این محبوبیت را داشتم، در هر حال خلاف هم نگفته بودم. همینطور هم شد، با رئیس خود مشورت کرد و هر دو به ما لبخند زدند و اجازه دادند همه وسائل را با خود ببریم.

اما در درب کنترل دوم، مأموران خود استادیوم مستقر بودند. خیلی سخت‌گیر بودند، اگر کسی مدارک جنگ اجداد خود در چاناق‌قلعه را هم نشان می‌داد، افاقه نمی‌کرد. آنها فوتبالی بودند و می‌دانستند وسیله سفتی مثال پاوربانک چقدر می‌تواند خظرناک باشد. پاوربانک و هر چیز سفتی در کوله‌پشتی بچه‌ها بود، حتی بطری‌های آب را مأمور گرفت و گوشه‌ای گذاشت. بعد گفت متاسفانه نمی‌تواند تضمین بدهد هنگام برگشت سر جای خود باشند. چاره‌ای جز تسلیم نداشتیم و موضوع بیشتر کلافه‌ام کرد.

به مرحله آخر که رسیدیم و خواستیم وارد استادیوم شویم، از تی‌شرت بایرن‌مونیخ نهال ایراد گرفتند. توضیح دادم زیر بارانی تی‌شرت را کاملاً می‌پوشاند، ابداً کوتاه نیامدند. نهال هم راضی نمی‌شد تی‌شرت را در بیاورد. ما را به گوشه‌ای دعوت کردند و دو سه نفری مشغول مشورت شدند تا راهی بیابند. از من و سارا که لباس خنثی داشتیم پرسیدند شما با طرفداران بایرن مونیخ مشکلی ندارید؟ کاش می‌گفتم مشکل داریم. چون پیشنهاد کردند که به طبقه دوم و قسمت طرفداران بایرن‌مونیخ برویم.

گُل از گُل نهال شکفت و انگار دنیا را به او دادند. از اول هم همین را می‌خواست. هر چه توضیح دادم آنجا طبقه دوم است و از زمین مسابقه دور است و جای ما خیلی بهتر است، تاثیر نگذاشت که نگذاشت. خیلی ناراحت شدم و حرفی زدم که نباید می‌زدم. گفتم نهال‌جان صبح که خودت دیدی بلیط بخش آلمانی را صد لیر و دویست لیر می‌فروختند، ما این همه هزینه کردیم که برویم طبقه دوم؟ نهال هم دست به یارکشی زد و رای سارا را گرفت و گفت مگر دوست نداری ما لذت ببریم؟ ما می‌خواهیم پیش آلمانی‌ها باشیم و بایرن را تشویق کنیم. همه چیز گل بود و به چمن هم آراسته شد، در کمال ناچاری و ناراحتی و کلافگی تسلیم شدم.

یک نفر را معرفی کردند تا ما را به جمع تماشاگران آلمانی ببرد. ایشان از راههای ویژه و پس از عبور از چندین در، ما را به طبقه دوم و بخش تماشاگران آلمانی رساند. در اینجا یک شانس بزرگ آوردم. جای خالی یافت نشد و باید سر جای خود برمی‌گشتیم. شخص دیگری هم آمد و به اتفاق مأمور همراه، برای نهال توضیح دادند و گفتند متاسفانه اصلاً نمی‌توانند با تی‌شرت بایرن مونیخ او را به بخش تماشاگران بشیکتاش راه دهند. حتی توضیح دادند اگر بایرن گل زد، باید قول بدهد آشکارا خوشحالی نکند.

شکفت‌انگیز بود برای من این همه وقت و حوصله‌ای که این مأموران برای راضی کردن نهال صرف می‌کردند. در مجموع حدود نیم ساعت با ما بودند و بالاخره نهال راضی شد تی‌شرت خود را در بیاورد. به بخش خاصی رفتیم و اتاقی در اختیار او گذاشتد. در مجموع ادب و احترام مأموران تاثیر مثبت خود را گذاشت و نهال راضی به نظر می‌رسید.

با همه این معطلی‌ها حدود یک و نیم ساعت زودتر به صندلی‌های خود رسیدیم. هر سه پیش هم نشستیم تا وقتی صاحب صندلی‌ها آمد خواهش کنم جای خود را با ما عوض کنند. شگفت اینکه تا نیم ساعت قبل از مسابقه، استادیوم تقریباً خالی بود. رضا (همان کارشناش ارشد خرید بلیط) نظرش این بود که بشیکتاش در بازی رفت و در آلمان له شده است و ممکن است خیلی‌ها دیگر رغبتی به آمدن نداشته باشند.

در همین راستا یک نگرانی دیگر هم داشتم. چون بایرن در آلمان بشیکتاش را با پنج گل کوبیده بود، ممکن بود در استانبول به ستاره‌های خود از جمله توماس مولر استراحت بدهد. اما خوشبختانه بایرن نود دقیقه با همه ستاره‌هایش بازی کرد و در استانبول هم بشیک را به توپ بست.

کمی مانده به شروع بازی و خیلی سریع، استادیوم پر از تماشاگر شد. تازه متوجه شدیم چیزی به عنوان صندلی معنی ندارد. همه سرپا بودند و بلیط و شماره صندلی فقط برای مشخص شدن قسمت بود. بی‌جهت نگران بودم و مسئله صندلی خودبخود حل شد.

طرفداران سنت‌گرای موسیقی کلاسیک غربی، چندان میانه‌ای با ضبط این آثار ندارند. گفته می‌شود حتی بعضی رهبران جا مانده در عصر بتهوون، اجازه ضبط اجراهای خود را نمی‌دهند. آنها معتقدند که این نوع موسیقی را فقط باید از نردیک دید و شنید. معتقدند هیچ ضبطی نمی‌تواند کیفیت اجرا در یک سالن را منتقل کند. برای ما که خیلی ارکسترهای خوب را از نزدیک و در سالنهای خوب ندیدیم، درک این مسئله به طور طبیعی دشوار است. برای من که اندکی به افه از ما بهتران بدبین هستم، این نگرش نوعی اسنوب‌بازی هم به نظر می‌رسید. بعد از دیدن همان کنسرتی که در ابتدای همین یادداشت نوشتم، شانس بزرگی آورم که بسادگی اهمیت این مسئله را از نزدیک درک و تجربه کردم. فهمیدم شنیدن موسیقی در سالن چیز دیگری است، و اگر فرق مسئله را متوجه نمی‌شویم، که من به جز آن یکبار دیگر خیلی متوجه نشدم، ناشی از تربیت رادیوئی گوش ماست. گوش ما برای شنیدن موسیقی خوب نه تنها تربیت نشده است، بلکه بی‌تربیت هم شده است.

قبول حرف استادیوم‌بُروها که فوتبال را فقط باید در استادیوم دید، به طریق اولی برای من دشوار بود. فکر می‌کردم استادیوم می‌روند و دور هم خوش می‌گذرانند و فکر می‌کنند کیفیت مسئله هم فرق دارد. کوتاه بیا هم نبودم. البته از منظر دیدن خود بازی و با پیشرفت‌های فیلمبرداری، این حرف کمابیش درست است. در این بازی هم که ما بودیم، نمی‌دانم به چه دلیلی بیلبوردهای بزرگ داخل استادیوم بازی را نشان نمی‌داد. اگر صحنه را از دست می‌دادیم، دیگر تکراری در کار نبود. به عنوان مثال بشیکتاش گل به خودی هم زد، اما من به کلی صحنه را از دست دادم. از این نظر تلویزیون چیز دیگری است.

اما آنچه در استادیوم بشیکتاش بود، فقط فوتبال در زمین سبز نبود، نمایش نود دقیقه‌ای و بدون وقفه چند ده هزار تماشاگر مشتاق بود که فقط باید داخل استادیوم بود و از نزدیک آن را شنید و دید و لمس کرد، تا متوجه شد چیز دیگری است.

مردم پای تلویزیون به صدای گزارشگران عادت کرده‌اند. احتمالاً این یک سنت رادیوئی است که به تلویزیون هم رسیده است. در گذشته گزارشگر رادیوئی باید با جزئیات جریان حرکت توپ را برای شنونده توضیح می‌داد. اکنون و وقتی تصاویر با کیفیت بسیار بالا را می‌بینیم، چندان معنی ندارد که گزارشگر هم مدام بگوید فلان بازیکن توپ را به بهمان بازیکن داد و الی آخر. اما گوش ما به این مسئله چنان عادت کرده است که دیدن فوتبال از تلویزیون بدون صدای گزارشگر لطفی ندارد. گزارش به زبان چینی را هم به دیدن نسخه اصلی و بدون صدای گزارشگر، ترجیح می‌دهیم.

بعد از دیدن بشیکتاش، به نظرم رسید اگر روزی کیفیت ضبط صدا و تصویر استادیوم‌ها به اندازه‌ای پیشرفت کند که فقط بیست درصد حال و هوای استادیوم به تماشاگر پای تلویزیون منتقل شود، هیچ بعید نیست که گزارشگری به این شکل از تلویزن به کلی حذف شود و فقط تحلیل فوتبال باقی بماند.

این موضوع را در تمام مدت بازی و حتی بین دو نیمه به عینه در استادیوم بشیکتاش دیدم. تماشاگران بشیکتاش یک لحظه هم ننشستند. ارکستر چند ده هزار نفره مدام می‌نواخت. تشویق‌های آنها استادیوم را می‌لرزاند. بخشهای مختلف استادیوم بعضاً با شعارهای مختلف جواب هم را می‌داند، اما بسیار هماهنگ بودند. گوئی یک رهبر ارکستر آنها را رهبری می‌کرد تا خارج نزنند. وقتی رو به آلمانی‌ها و خطاب به آنها کُری می‌خواندند، و طرف آلمانی هم به شیشه‌های حائل می‌کوبید، چنان حجمی از  صدا تولید می‌شد که محال است بتوان این فضا را پای تلویزیون درک کرد.

البته من صلاحیت ندارم وقتی هیچ استادیوم دیگری را ندیدم در خصوص تماشاگران بشیکتاش قضاوت کنم، اما حدس می‌زنم حد همین باشد زیبائی و هواداری را. بشیکتاش در مجموع هشت گل خورد، حتی در زمین خود گل به خودی هم زد، اما تشویق هواداران همواره با تیم بود و یکسره  آواز سر می‌دادند، تو گوئی بشیکتاش بایرن را له کرده است. چنان با اعتماد به نفس رو به تماشاگران آلمانی شعار می‌دادند که در باور منِ ایرانی نمی‌گنجید. وقتی از سیستم استادیوم نام زننده تک گل بشکیتاش اعلام شد، چنان قیامتی به پا شد که بیا و ببین. تعجب می‌کردم که بعد از چندین و چند گل خورده، چنین روحیه‌ای دارند و خود را نمی‌بازند و پشت تیم را خالی نمی‌کنند.

عمیقتاً سپاسگزار نهال هستم و بارها هم به او گفتم که چنین خاطره فوق‌العادی را برای من ساخت. آن هم در حالی که تا آخرین لحظات همه چیز برای من تحمیلی بود. آن ساعات شیرین حتی درد و مریضی را هم از یادم برد. پای به پای دخترها در تمام مدت سرپا بودم. نهال به آرامی بایرن را تشویق و ملاحظه بشیکتاشی‌ها را می‌کرد و توصیه‌هائی که به او کرده بودند را در نظر داشت. من و سارا هم دلمان با بشیکتاش بود اما ملاحظه نهال را می‌کردیم. با همه اینها، همه چیز شادی و زیبائی بود. همه چیز به خاطره‌ای بسیار زیبا تبدیل شد.

بازی هم که تمام شد، استادیوم خیلی سریع و آرام تخلیه شد. خوشبختانه امانت‌های ما هم در همان جائی بود که گذاشته بودیم. وقتی برای پس گرفتن رفتیم، دیدیم چندین پاوربانک دیگر هم آنجاست و فی‌الواقع به همین خاطر تضمین نمی‌کردند، شاید کسی اشتباهی وسیله دیگری را بردارد. سارا هم بلافاصله شیطنت کرد و گفت چقدر از آذربایجان تماشاگر پاوربانک‌دار آمده بود.

فقط یک مسئله ما را آزار می‌داد و یک بدشانسی هم آوردیم. تماشاگران به طرز افراطی سیگار می‌کشیدند. احساس می‌کردم از بالای استادیوم دود بلند می‌شود. در یمین و یسار ما هم سیگار می‌کشیدند و وقتی احساس کردند بچه‌ها ناراحتند، متمدنانه عذرخواهی و جای خود را با غیرسیگاری‌ها عوض کردند. در هر حال از دود غلیظ سیگار در استادیوم گریزی نبود. محرومیت ویدا ستاره کروات بشیکتاش هم در این بازی بدشانسی ما بود. سارا خیلی دوست داشت او را در زمین بازی ببیند.

با این تجربه و خاطره به یاد ماندنی و فراموش نشدنی، اکنون برای رفتن به استادیوم انگیزه پیدا کردم. خیلی خیلی دوست دارم در کشور خودمان هم استادیوم بروم. ولی به احترام نهال و سارا و سایر دختران ایران که از چنین تفریح مفرحی محروم هستند، محال است پا به استادیوم کاملاً مردانه بگذارم. من جزو معدود پدرانی هستم که دخترانم برای اولین بار و عملاً به اجبار، پای من را به استادیوم باز کردند.

اکنون احساس می‌کنم عین نامردی است که بدون نهال و سارا و با دوستان اهل فوتبال به استادیوم بروم. اگر همه برادران و پدران و شوهران و به طور کلی همه مردان ایرانی چنین تجربه‌ای داشتند، به نظر من محال بود بدون خواهران و مادران و همسران و به طور کلی زنان اهل فوتبال ایران به استادیوم بروند. این خیلی ظالمانه است. آروز می‌کنم مردان ایرانی هرگز بدون زنان ایرانی به استادیوم نروند و تن به این مضحکه ندهند.