جنگ
ایران و عراق بلافاصله بعد از انقلاب، به ایران تحمیل شد. سخن در خصوص چرائی شروع
جنگ زیاد است. عدهای معتقدند شعارهای ایران انقلابی، حتی نظامهای محافظهکار منطقه
را تحریک میکرد. و به طریق اولی عراق و رژیم صدام حسین مترصد فرصتهای کوچکتر از
این هم بود. کسانی مسئله گروگانها و
حمایت ضمنی امریکا را مهم میدانند. اما آنچه اهمیت دارد، شروع جنگ و حمله به
ایران است، که حکومت صدام حسین مقصر اصلی بود. این موضوع را نهادهای بینالمللی هم تائید کردهاند. اما در خصوص طولانی شدن جنگ و شش سال بعدی، هیچ
اتفاق نظری وجود ندارد.
حکومت
ایران بعد از فتح خرمشهر آشکارا شعار میداد که صدام باید برود. و راه قدس از
کربلا میگذرد. عراق کشور مستقلی بود که در موضع ضعف قرار داشت، و البته تاوان سختی
میداد. قطعنامههای سازمان ملل و وساطت نهادهای بینالمللی را میپذیرفت. اما ایران از موضع
تهاجمی هدف خود را برانداختن حکومت عراق اعلام کرده بود. بخشهائی از خاک عراق هم به
اشغال ایران درآمد. در نهایت ورق برگشت، و ایران از سر ناچاری قطعنامه سازمان ملل
را پذیرفت. بعد از آن صدام مجدداً به اصل خویش بازگشت. کویت را برقآسا اشغال کرد
و جهانی علیه او متحد شد. و نهایتاً در جنگ دوم خلیج، رژیم صدام به دست ارتش
امریکا برافتاد.
در
تمام دوران جنگ، و از جمله شش سالی که عراق در موضع تدافعی قرار داشت، بخش مهمی از
مقامات فعلی حکومت عراق، همراه با ایران، علیه کشور خود میجنگیدند. از جلال
طلالبانی رئیسجمهور، تا نخستوزیر نوری مالکی و بسیاری از وزرا، همکاری آشکاری با
نهادهای نظامی امنیتی ایران داشتند. این اقدامات هیچکدام به سقوط حکومت صدام منجر
نشد. کار اصلی را ارتش امریکا انجام داد. تحت نظارت همان ارتش، در عراق انتخابات آزاد
برگزار، و قانون اساسی جدیدی تدوین شد. هماکنون رئیسجمهور و دولت و مجلس، مطابق همین
قانون و بر اساس رأی مردم انتخاب میشود.
بسیاری
از ناظران سیاسی معتقدند که نفوذ فعلی ایران در عراق، قابل مقایسه با هیچ کشوری از
جمله امریکا نیست. اغلب مقامات تصمصمگیر عراقی به نوعی دلبسته ایران هستند. حتی
برای معالجات
پزشکی نیز بعضاً به تهران سفر میکنند. کابینه دوم نوری مالکی با مساعدت ایران
شکل گرفت. گفته میشود هادی
العامری، وزير ترابری دولت مالکی، همپيمان ديرين مهمترین مقام نظامی ایران بود.
او در گذشته فرمانده سپاه بدر بود، و به عنوان يک سرباز در صفوف قوای ايران با
ارتش کشور خود میجنگید.
از طرف ایران، گروه مسعود رجوی
چند سال پس از شروع جنگ به ارتش صدام پیوست و علیه کشور خود جنگید. در حال حاضر
شاید منفورتر از رجوی در ایران کسی را نتوان یافت. اگر روزی انتخاباتی برگزار شود،
و مسعود رجوی که فعلاً از نظرها پنهان است، در آن شرکت کند، احتمالاً در خراسان و
در روستای زادگاه خود هم موفق نخواهد شد از بستگان نزدیک رای بگیرد. دلیل این همه نفرت
از رجوی به خاطر افکار مالیخولیائی او و سازمان تحت امرش نیست. به خاطر روش
فاشیستی رهبری او هم نیست. حتی به خاطر جاسوسی و همکاریاش با سازمانهای امنیتی
سایر کشورها هم نیست. نفرت از رجوی دقیقاً به خاطر خیانتی است که در زمان جنگ،
علیه کشور خود مرتکب شد. جالب اینجاست که خیانت گروه رجوی، در همان دوره شش ساله
جنگ بود، که ایران وضعیت تهاجمی داشت.
سؤال اینجاست! چرا مقامات
بلندپایه فعلی حکومت عراق را مردم آن کشور خائن نمیدانند؟ آنها در انتخابات شرکت
میکنند و رای میآورند. چه بسا عضویت در گروههای نظامی زمان جنگ را جزو افتخارات
خود هم ذکر میکنند. اما و به همان دلایل مشابه، فرقه رجوی را مردم ایران نمیبخشند
و نخواهند بخشید.
در خصوص عراق جواب تقریباً
مشخص است. گفته میشود عراق فعلی کشوری ساختگی است. متشکل از اقوامی است که با یکدیگر، به
مراتب بیش از دشمن خارجی مسئله دارند. وحدت کلمه باسمهای آنها، حول محور چاههای نفتی، و الزامات روابط بینالمللی
است. اگر هر قومی، مطمئن شود در صورت جدائی نفع بیشتر، و نفت بیشتری سهم خواهد برد،
ذرهای در تصمیم خود تعلل نخواهد کرد. چنین شرایطی فعلاً عملی نیست، و ثروت نفتی
به نفرت قومی ترجیح دارد.
در
خصوص ایران نیز جواب حیّ و حاضر و آماده است. گفته میشود روح و فرهنگ ایرانی خیانت
به کشور را هرگز برنمیتابد، و خائن را نمیبخشد. این جوابی است که کمتر کسی در
درستی آن تردید دارد. اما این جواب خطاست، و به خطاهای بزرگتری هم دامن میزند.
وقتی
جنگ شروع شد، بخش بزرگی از استان آذربایجان غربی عملاً منطقه جنگی بود. امنیت در
این استان از خوزستان هم کمتر بود. در جنوب کشور خط مقدم جبهه، کمابیش مشخص بود.
اما در استان آذربایجان غربی و کلاً مناطق بزرگی از غرب کشور، مرزی وجود نداشت. دو
حزب مسلح دموکرات و کومله، در همه مناطق کُردنشین حضور داشتند. بعضی از جادههای
بینشهری استان، در طول روز تأمین جاده داشت. شبها عملاً تردد امکانپذیر نبود. حتی
بطور غیررسمی، گذر شبانه از این جادهها را مقامات محلی به مسافران توصیه نمیکردند.
شهر و روستائی نبود که مورد حمله این احزاب قرار نگیرد. لشکر 64 اورمیه در وسط شهر
مورد حمله قرار گرفت.
پاسگاه
ژاندارمری بالانج، مرکز محال بزرگ باراندوزچای، چندین و چند بار به محاصره این گروههای
مسلح درآمد. خیلی از حملات اساساً اهداف نظامی نداشت و به مردم عادی لطمات جبرانناپذیری
میزد. برای چند ماهی بالانج به قدری ناامن شده بود که مردم شبها به شهر میآمدند
و در خانه بستگان و آشنایان خود میماندند. و صبح زود به خانه و کاشانه و مزارع
خود برای کار برمیگشتند. هنگام برگشت نیز امنیت نداشتند. یادآوری حوادث تلخ این
دوران همیشه برای من دردآور است. قربانیان بیگناه همه آشنا بودند. از جمله کسانی
که در همین مسیر مورد هدف قرار گرفت، مرحوم کتابعلی خدائی بود. کتابعلی بابای مهربان
و دوست داشتی مدرسه ما در دوران ابتدائی بود. صبح که از اورمیه به بالانج برمیگشت،
مینیبوس آنها مورد حمله این گروهها قرار گرفت و خیلی از مسافران مجروح و کشته
شدند. کتابعلی از جمله درگذشتگان این حمله بیرحمانه بود. آسیبهائی که مردم از
این ناامنیها دیدند، فراموش شدنی نیست. متاسفانه این خاطرات تلخ به بدبینیهای
قومی در استان بیشتر دامن زد. و البته هدف این نوشته پرداختن به آن نیست. دو کشور
ایران و عراق احزاب مخالف کشور یکدیگر را در مناطق مرزی مورد حمایت قرار میدادند،
و بیشترین آسیب را هم مردم ساکن آن مناطق میدیدند.
تلخترین
و پرهزینهترین دوران این اتفاقات، درست مقارن با همان دو سال اول جنگ بود که کسی
در حقانیت ایران تردید نداشت. اکنون سالها از پایان جنگ گذشته، اما بطور گسترده رهبران
آن احزاب در خصوص عملکرد خود مورد سؤال قرار نمیگیرند. بدیهی است که در اینجا نظر
حکومت منظور نیست. از منظر حاکمان شمار خائنان از شماره خارج است. بعضاً مقامات بسیار
ارشد سابق در حد رئیس قوه و نخستوزیر را هم مرتکب خطاهای نابخشودنی در حد خیانت
میدانند.
جامعه
مدنی فارسیزبان و کارگزاران مستقل از قدرت آن، و رسانههای فراوان فارسیزبان در خارج
از کشور، مدام با رهبران همان احزاب سابقاً مسلح، گفتگو میکنند. اما در اغلب
موارد، حتی از آوردن نام گروه رجوی نیز اکراه دارند. وقتی کمپ اشرف مورد حمله قرار
گرفت، و تصاویر جنازه ساکنان دستبسته آنجا منتشر شد، این اقدام غیرانسانی عکسالعمل
چندانی میان ایرانیان نداشت. کسانی همآوا با محافل حکومتی ابراز خوشحالی
هم کردند. اگر همه این رویدادها را ناشی از جنگ بدانیم، تحلیل ما دچار دوگانگی
خواهد شد. و از واقعیت دیگری غفلت خواهیم کرد. البته در این خصوص واقعیت را همه در
ضمیر ناخودآگاه خود میدانند، اما به زبان نمیآورند.
جامعه
هدف گروههای مسلح کُرد، مردم کُرد بود. چقدر میان این مردم طرفدار داشتند، سؤال
دیگری است و موضوع این نوشته نیست. اما اگر بناست، این گروهها پاسخگوی اعمال خود
باشند، که آیا مرتکب خدمت و با خیانت به کشور در شرایط جنگی شدهاند، باید به
مردمی جواب بدهند، که اساساً چنین سؤالی ندارند. اتفاقاً در همان شرایط سخت جنگ،
پدیده پر سر و صدائی به نام "پیشمرگ مسلمان" در کردستان به وجود آمد،
که از حکومت حمایت میکرد. مخالفان این پیشمرگهها را با عنوان تحقیرآمیز "جاش" مورد خطاب قرار میدادند.
مردم
محروم کُرد، عمری را در تبعیض و محرومیت مضاعف زندگی کردهاند. بدیهیترین خواست
آنها که آموزش زبان مادری است، سرکوب شده است. هر کسی که مدعی نمایندگی این مردم
است، ضرورتی نمیبینند که به بوشهریها و اردبیلیها و کرمانیها و تهرانیها و
اصفهانیها، جواب پس بدهد و مسئولیت بپذیرد. جواب را باید به کسی داد که در روزهای
سخت و دشوار، یار و غمخوار باشد.
در
ترکیه هم وضع گروههای مسلح کُرد اینگونه است. پکاکا را نه تنها دولت و مردم
تُرک، بلکه اتحادیه اروپا هم تروریست میداند. پکاکا پرچم و تمامیت ارضی ترکیه
را در متینگهای خود به رسمیت نمیشناسد. از دشمنان ترکیه کمک میگیرد. هر وقت
ترکیه در تنگنا بود، به دامنه عملیات خود میافزاید. اما همه و از جمله دولت ترکیه
ناچار شدهاند آنها را جدی بگیرند. پکاکا نه قدرت نظامی ترکیه را دارد، که ارتش
این کشور یکی از قویترینها در منطقه است، و نه مثل ترکیه از اعضاء ناتوست. پکاکا
حتی هماورد ملیگرائی، تُرکان ترکیه هم نیست. اما میان مردم خود محبوبیت دارد. این
مردم هم برای تشخیض مصلحت خود و شناسائی خائنان، منتظر نظر مجمع خائنشنانان
استانبول و آنکارا ننشستهاند، که عمری آنها را به هیچ انگاشتهاند.
در
شرایط کنونی که نمایندگان مسئولیتپذیر جامعه غیرکُرد ایران نگران آینده کشور
هستند، لازم نمیبینند همه چیز قوزبالاقوز شود. و با سؤالات جهتدار خود وضع را از
این هم بدتر بکنند. جالب اینجاست که نه تنها کسی از این گروهها چنین سؤالی ندارد،
بلکه رسانههای فارسیزبان خارج از کشور، و بعضاً داخل کشور، مدام پرونده اصلاحطلبان
امروزی را بازخوانی میکنند. تا جوابگوی مسئولیتهای خود در حوادث کردستان باشند.
به نظر میرسد تا این لحظه آقای حمیدرضا جلائیپور فرماندار وقت مهاباد، بیش از رهبران
حزب دمکرات کردستان در خصوص حوادث این شهر مورد انتقاد قرار گرفته است.
بسیاری
از اصلاحطلبان حتی ناچار شدهاند جواب هم بدهند. جواب آنها البته پاسخ هیچ سؤالی
نیست. میگویند از همان ابتدا فیسبیلالله کار میکردند و عشق خدمت داشتند. و برای
جهاد سازندگی و برقرسانی و آبرسانی عازم روستاهای کردستان شده بودند. و اگر با شواهد
و مدارک غیرقابل کتمان نظامی روبرو شوند، میفرمایند سفیر صلح بودیم، و از شیوه نلسون
ماندلا پیروی میکردیم، و برای مهار امثال خلخالی به منطقه رفتیم، و اگر ما نبودیم
دریای خون راه میافتاد.
در
عراق هم وضع همین است. احزاب کُرد و شیعه باید جوابگوی مردم خود باشند، که هستند. خط
قرمز این مردم همکاری با حکومت صدام بود. در عراق اگر کسی دنبال مشابه و نوع ژنریک
مسعود رجوی باشد، باید به میان اقلیت عرب و سُنی آن کشور برود که حاکم بودند. اگر چنین
شخص زندهای میان آنها یافت شد، قطعاً او رجوی عربهاست. و باید معلوم شود مریم او اکنون
کجاست.
اگر
اندکی به عقب برگردیم، و اتفاقی را مورد بررسی قرار دهیم که هنوز شاهدان زنده آن
در قید حیات هستند، کمابیش به همین نتیجه خواهیم رسید. و آن حرکت و تاثیر فرقه دمکرات
آذربایجان است. در خصوص حرکت فرقه و رهبری آن هیچ اتفاق نظری میان ایرانیان وجود
ندارد. جمعی آن حرکت را کُلّهم خیانت و وطنفروشی میدانند. معتقدند که میرجعفر پیشهوری
عامل استالین در آذربایجان بود. مأموریت داشت ایران را ایرانستان کند. و کشور مستقل
آذربایجان را به وجود آورد. اما چنین تفکری در آذربایجان امروز سخت مناقشهبرانگیز
است، و تقریباً هیچ خریداری ندارد. بسیاری حرکت
فرقه را واکنش روح جامعه آذربایجانی
به سیاستهای رضاخانی میدانند. معتقدند یکسانسازی خشن در جامعه چندزبانی و چندفرهنگی
ایران، بدون واکنش نمیماند.
کسانی
که اینگونه فکر میکنند، اشتباهات آن حرکت را هم نقد میکنند. تا گذشته چراغ راه
آینده باشد. نه تنها هیچ برداشتی مبتنی بر خیانت از حرکت فرقه ندارند، بلکه اگر با
اسناد بسیار روشن و غیرقابل کتمان نیز ثابت شود که پیشهوری هماهنگ با مسکو برای
رسیدن به اهداف خود عمل میکرد، باز به دنبال کشف خیانت در آن نخواهند رفت. بلافاصله
این درس را خواهند گرفت که تکیه و اعتماد به یک قدرت خارجی در راه احقاق حقوق ملی،
همواره ممکن است فاجعه به بار بیاورد. این
در حالی است که پیشهوری آشکارا تمایلات چپگرایانه هم داشت. در آن تاریخ، اتحاد
شوروی حتی برای چپهای فرانسه و ایتالیا هم محبوب بود. و البته مقارن با آن زمان، پادشاه
وقت برای عمل جراحی شخصی خود هم از سفارت انگلیس کسب تکلیف میکرد.
اگر
به تاریخ پر فراز و نشیب ایران نگاه کنیم، از این مثالها زیاد میتوان یافت که
هیچ توافقی در خصوص آنها وجود ندارد. هیچ دو گروهی را نمیتوان یافت که روایت
نسبتاً مشابهی از تاریخ هزار ساله این کشور ارائه دهد. تا روح و فرهنگ ایرانی، دستکم
در شکل تاریخی آن مورد ارزیابی و شناسائی قرار گیرد. تفاوت روایت در حد اختلاف رأی
و تفسیر نیست. از زمین تا آسمان است. هر دولتی که در ایران عوض میشود، تحصیلکردههای
تاریخ باید مجدداً آموزش ببینند. متفکرین و کارگزاران سه دوره معاصر قاجار و
پهلوی و حکومت اسلامی، فقط سر یک موضوع با هم توافق دارند. هر سه همدیگر را خائن
به روح و فرهنگ ایرانی میدانند.
با
همه این اختلافات و تفاوتهای واضح که هیچ دستکمی از همسایهها ندارد، ایران در
تاریخ معاصر خود سرنوشتی مانند عراق و افغانستان نداشت. اقتصاد ایران را یک اقتصاد
رانتی و نفتی میدانند. بر همین سیاق اگر اگر گفته شود که گسترش پدیده ملیگرائی و
دمیدن در شعار روح و فرهنگ ایرانی، با تنوع
کمنظیر قومی و فرهنگی و زبانی، از رانتیترین پدیدههای فکری ایران معاصر است، سخن
اغراقآمیزی نخواهد بود. در خصوص ایرانشهر و جهان ایرانی دهههاست نظریهپردازی میشود. اما کل این پروژه قادر نیست تعریفی از ایران و ایرانی ارائه کند، که همه
گروههای قومی و زبانی ساکن این سرزمین، دستکم از خدمت و
خیانت به کشور تعریف واحدی داشته باشند.
امریکا
سرزمین مهاجران است. ادعای هزاران سال تاریخ هم ندارد. اما در خصوص خدمت و خیانت
به کشور، میان ادیان و اقوام بسیار متنوع آن اختلاف نظری نیست. جنگ ویتنام هزاران
کیلومتر دور از سرزمین امریکا بود. در مجموع جنگ مشروعی هم نبود. اما اگر در همان
جنگ یک امریکائی در جبهه مقابل ارتش کشور خود میجنگید، هرگز امریکائیها او را
نمیبخشیدند. و چنان تحت فشار افکار عمومی قرار میگرفت که احتمالاً افسرده میشد
و میمُرد. نه اینکه مثل نوری مالکی از سفره نعمت ایران و امریکا همزمان میخورد و
نخستوزیر کشور خود هم میشد.
ایران
معاصر، ادامه یک وحدت مذهبی خاصی است که پانصد سال سابقه دارد. این چتر قدرتمند،
چنان کارآئی داشت که طی صد سال گذشته، حتی بخش ناسپاس خود را هم پوشش داد.
باستانیکاران ملیگرا، عملاً از این رانت بزرگ برخوردار بودند. اما یک
ناسیونالیسم خیالی و ساختگی را تبلیغ میکردند، که در عمل هیچ تاثیری در وحدت
ایرانیان نداشت. این ناسپاسان، تا توانستند ایران باستان و حتی بزرگان ادب فارسی و
شاهنامه فردوسی را در وحدت ملی ایرانیان پررنگ جلوه دادند. اما همان میراث مشترک
زبان فارسی هم، موقعیت کنونی خود را مدیون مذهبی است که
با آن سر ناسازگاری داشتند.
نقش
مذهب به عنوان چسب اجتماعی در ایران از همه جوامع پیرامونی پررنگتر است. سخن از
عدد و رقم در چنین مقولهای کار درستی نیست. اما اگر قابلیت اندازهگیری در این
خصوص وجود داشت، شاید نتایج آن نشان میداد که مردم ایران روی هم رفته به اندازه یکدهم
افغانستان هم مذهبی نیستند. ولی ایران ده برابر افغانستان از مذهب به عنوان چسب
اجتماعی تاثیر پذیرفته است. و این نکتهای است که معمولاً لحاظ نمیشود، و راه را
برای پروژههای پرسر و صدائی چون جهان ایرانی و فرهنگ ایرانشهری باز میکند، و
برای بسیاری قابل باور میسازد، که گویا ایران فعلی ادامه همان فرهنگ ایرانشهری
است. پروژههائی که حتی قادر نیستند تحولات چند دهه پیش این کشور را هم توضیح
دهند.
بسیاری
از صاحبنظران وقتی به کشورهای همسایه و یا سایر کشورهای اسلامی میروند، و وضعیت
آن جوامع را با ایران مقایسه میکنند، از اینکه بدنه جامعه ایران سکولارتر است،
نوید روزهای خوشی را میدهند و ابراز خوشحالی میکنند. اما کمتر کسی به این نکته
توجه دارد که در شرایط جدید، ایران وارد تونلی خواهد شد که افغانستان دههها پیش
وارد آن شده است.
به
موضع دین در ایران، از منظر روشنفکری دینی و حکومت اسلامی به اندازه کافی پرداخته
شده است. اما از منظر کارکردها و پیامدهای ناخواسته، کمتر به خود مذهب و نهادها و
مناسک مرتبط آن پرداخته میشود. اکنون که جامعه ایران بسیار تعییر کرده، و مذهب
مرجعیت پررنگ و تقریباً انحصاری خود را از دست داده، لاجرم همه چیز تحت تاثیر این
تحول قرار خواهد گرفت.
طی
صد سال گذشته انگار توافق نانوشتهای میان نمایندگان نهادهای سنتی و مدرن در ایران
بود که کاری با یکدیگر نداشته باشند. اگر هم کاری بود، بیشتر جنبه تحقیر و انکار
داشته باشد. بزرگترین نماینده سنت، روحانیت بود که اغلب روشنفکران را واداده در
مقابل فرهنگ بیگانه میپنداشت. نمایندگان مدرنیته هم در کلاس خود نمیدیدند که
شناخت عمیقی از نهادهای متولی این سنت
داشته باشند.
حتی
روشنفکران دینی این کشور هم وقتی در خصوص دین حرف میزنند، کمتر وارد مقولات ملموس
مذهبی جامعه ما میشوند. و بیشتر از امام محمد غزالی و مولوی مثال می آورند که
اساساً تفکر این بزرگان، نه تنها مسئله محافل سنتی و مؤثر مذهب در ایران نیست،
بلکه با افکار آنها مخالفت دارند. مولویخوانی
را سبب انحراف
جامعه میدانند.
دکتر
سروش وقتی به نقد عوامزدگی روحانیت پرداخت، و مقاله معروف "حُرّیت و
روحانیت" را نوشت، از مرتضی مطهری مثال آورد که نه در حوزه قم جایگاه درخور
توجهی داشت، و نه روشنفکران او
را به نیمچهروشنفکری قبول داشتند. به همین جهت، حتی ایشان هم ما را درگیر حواشی
کماهمیت مربوط به نهاد روحانیت میکند. از معایب دریافت مستقیم پول، توسط
روحانیان از پامنبریها میگوید، اما از ارتباط مالی منحصر به فرد و به مراتب
مهمتر، میان مؤمنان و عالمان در مذهب شیعه چیزی نمیگوید. شیعه تنها مذهب اسلامی است که مَمَرّ درآمد سازمان روحانیت آن نه از دولت،
و نه حتی مستقیماً از پیروان این مذهب است. درآمد و پشتوانه این سازمان دینی از
محل ایمان مؤمنانی است که به این مذهب باور دارند. سهم امام نشانه سخاوت شیعیان
نیست، بخشی از ایمان آنهاست که با پرداخت خمس درآمدشان، کل اموال خود را پاک میکنند.
مؤمن شیعه حتی اجازه ندارد بدون اذن مرجع تقلید، با خمس و یا سهم امامش مسجد بسازد
و یا به فقرا کمک کند. در کل جهان اسلام چنین پدیدهای وجود ندارد. و لاجرم چنین
ارتباطی هم بین مردم و روحانیت آنها وجود ندارد. در بیرون از جهان اسلام، شاید
بتوان فقط یک نظیر برای آن یافت.
به طریق اولی بررسی پیامدها وکارکردهای ناخواسته مذهب کمتر مورد توجه قرار
گرفته است. این موضوع مخصوصاً در میان هویتطلبان آذربایجانی ضروریتر هم است.
آنها هزار و یک دلیل برای چرائی وضعیت اسفبار زبان مادری میلیونها شهروند تُرک در
ایران ذکر میکنند، اما کمتر به نقش مذهب میپردازند. جالب اینجاست که ارتباط مذهب
و زبان تُرکی از دو منظر مختلف، ما را به دو نتیجه کاملاً متفاوت میرساند. و
موضوع را بسیار پیچیده میسازد. پیامد مستقیم مذهب در آذربایجان، کمابیش در خدمت
زبان تُرکی بوده است. دشوار بتوان در میان گلیکها و مازندرانیها و کُردهای شیعهمذهب
چند بیتی نوحه به زبان خودشان و غیر از فارسی یافت. این امر در آذربایجان حتی
استثناء هم نیست. بخش مهمی از اشعار حزین تُرکی، در رثای سالار شهیدان و وفاداری
برادر بزرگوار ایشان است. بسیاری از آنها استانداردهای درخور توجه ادبی هم دارد.
شعر غیرتُرکی در هیئتهای آذربایجانی، تقریباً هیچ کاربردی نداشته و ندارد. اما
پیامد ناخواسته مذهب، کلاً در خدمت زبان فارسی
بود، و عملاً تُرکی را به حاشیه برده است.
از منظر مناسک نیز چنین است. اگر روزی فقط از منظر همین مناسک، سنتهای مذهبی
در ایران مورد مطالعه قرار گیرد، شاید به تنهائی پاسخی برای این سوال باشد که چرا
مذهب در افغانستان به غایت مذهبیتر، عامل وحدت قومی نیست. اما در ایران به چنان
چسب قدرتمندی تبدیل شده که بسیاری را حتی به فکر فرو برده تا بلکه ریشههای
باستانی هم برای چنین وحدتی پیدا کنند.
در گذشته نه چندان دور، مرجعیت تقریباً انحصاری مذهب در مناطقی چون کرمانشاه و
آذربایجان به اتفاقاتی جالب توجهی منجر شده است. با یک دوست کرمانشاهی در همین خصوص صحبت میکردم.
مثال جالبی از تاثیر مذهب در کرمانشاه میزد. میگفت در قبل، و علیالخصوص بعد از
انقلاب، گروههای چپ مارکسیستی در کرمانشاه طرفداران زیادی داشت. بعضی از آنها به مبارزه
مسلحانه هم معتقد بودند. اما حتی یک نفر را سراغ نداشت که به احزاب مارکسیستی
کردستان، مانند کومله پیوسته باشند. اسلام سیاسی در کردستان مطرح نبود. ایدئولوژی
گروههای سیاسی کُرد، ربطی به شیعه و سُنّی نداشت. کسانی هم که اسلامی محسوب میشدند،
عملاً دنبالهرو گروههای سیاسی بودند. اما با این وجود در شهری چون کرمانشاه، مذهب
روی غیرمذهبیها هم چنین تاثیری داشت.
این
موضوع در آذربایجان به پدیدهی منحصر به فردی در منطقه، و احتمالاً در کل جهان
منجر شده است. آذربایجان در ایران نه فرهنگ اقلیت دارد و نه فرهنگ اکثریت. من اغلب
شکافهای قومی و مذهبی را در حد توان خود پیگیری میکنم. از افغانستان و پاکستان و هندوستان و
تُرکان ایغور در چین، تا تفاوتهای فرهنگی و زبانی در کانادا و بلژیک
را با حساسیت ویژه دنبال میکنم. تا این لحظه نظیری برای آذربایجان نیافتهام.
در
اصلیترین نماد هویتی ایران یعنی مذهب، خود مدعی هستند. اما با زبان و فرهنگی
تُرکی آذربایجان طی صد سال گذشته چنان نبرد سازمانیافتهای وجود داشته که باور
کردنی نیست. تُرکی چون زبان اقلیتی مهجور و بیدست و پا تحقیر میشد. اما بسیاری
از شهروندان آذربایجان چنان احساسی از خود نشان میدادند که تو گوئی ساکنان نیمکره
غربی مریخ مخاطب این تحقیرهاست. موضوع بعضاً جنبه طنزآمیز هم پیدا میکرد. اوایل
انقلاب و در اورمیه، بارها شاهد بودم که همشهریهای من در هیأت مهاتما گاندی ظاهر
شده و بزرگوارانه از حقوق زبانی کُردها دفاع میکردند. و با تاکید میفرمودند که
باید به کُردها اجازه داد تا زبان مادری خود را بیاموزند. تو گوئی همشهری من از
همان بدو خلقت فارس اصیل بوده و اساساً مشکل زبان مادری نداشته است. کسانی هم که
اندکی حساسیت نشان میدادند، به پانترکیسم
متهم میشدند. و یا از طرف مصلحان بالادستتر به آنها توصیه میشد که چونان مشهد و
اصفهان مدارای بیشتری
پیشه کنند. هم اشدّ تبعیض و تحقیر علیه زبان مادری، و هم اقلّ احساس تبعیض از طرف
گویشوران، باید معجون نایابی در جهان باشد. احتمالاً "یه روز یه تُرکه...
"، شاخصترین نماد این معجون است.
رابطه
پشتونها و تاجیکها در افغانستان، شباهتهای درخور توجهی با تُرکها و فارسها در
ایران دارد. متاسفانه ما عادت نداریم از تجربه همسایههای خود درس بگیریم. علیالخصوص
اگر آن همسایه در شرایط اقتصادی و اجتماعی پائینی هم باشد، به مراتب بیشتر مورد بیتوجهی
قرار میگیرد. تجربه افغانستان را نباید از منظر درگیریها و بحرانهای فعلی آن
کشور دید. اغلب این گرفتاریها ریشه در دخالت سازمانهای استخباراتی منطقه دارد.
درست مقارن با ایامی که در ایران همه چیز به سمت یکسانسازی میرفت، و روشنفکران
زیادی از آذربایجان هم در این پروژه شرکت فعال داشتند، افغانها موفق شدند در
زادگاه اصلی زبان فارسی کشوری را بنیان بگذارند که دو زبان رسمی داشت.
افغانستان
از منظر تجریهطلبی هم نمونه فوقالعادهای برای ما ایرانیان است. علیالخصوص برای
تُرکها و کُردها درسهای زیادی دارد که به هر بهانهای متهم به تجزیهطلبی میشوند.
با اینکه در افغانستان زبان فارسی جایگاه بسیار بالائی دارد، و فراگیرترین
زبانهاست، اما نغمههای جدائیطلبی، اغلب از طرف شمال فارسیزبان شنیده میشود. تو
گوئی همین میزان نفسکشیدن نیز برای دیگران مجاز نیست و هویت خراسان بزرگ را باید از دست به تعبیر
تحقیرآمیز خودشان اوغانها نجات داد.
یکپارچگی
سیاسی افغانستان بر مبنای وحدت مذهبی دو قوم اصلی پشتون و تاجیک نیست. وحدت بر
مبنای مذهب در یک سرزمین متکثر، با بالا رفتن سطح آموش شهروندان رفته رفته تضعیف
میشود. اگر سازمانهای استخباراتی منطقه بگذارند، و اگر تفکر روسیاه طالبانی
اجازه بدهد، و اگر تاجیکها دست از زیادهخواهی زبانی خود بردارند، و سر یک واژه پوهنتون
جان پشتونها را به لب نرسانند، افغانستان مبارک تجربهای برای ایرانیان است. برای
من هیچ تجربهای به اندازه تجربه افغانستان جذاب نیست. و حتی ستایشگر تصمیمات به
موقع روشنفکران
آن جامعه هستم. آروز دارم که افغانستان از بحرانهای درازدامن فعلی به سلامت عبور
کند و از هم نپاشد. در هر فرصتی نیز دوست دارم که نقش کاملاً متفاوت مذهب در دو
جامعه ایران و افغانستان را مقایسه کنم.
بزرگترین
و مهمترین فرق ایران و افغانستان مذهب است. پیامدهای مستقیم و کارکردهای ناخواسته
مذهب در این دو جامعه، بسیار تاثیرگذار بودهاند. در افغانستان مذهب هیچ نقشی در
وحدت قومی نداشته است. در ایران چنان نقشی داشته که سایر مؤلفهها را به حاشیه برده
است. این مهم برای فعالان آذربایجانی که
زبان تُرکی مهمترین دغدغه آنهاست، به طور ویژه باید مورد توجه باشد. از زوایای
مختلف و به تفصیل مورد بررسی قرار گیرد. مثلاً اگر دو جامعه ایران و افغانستان از
منظر مناسک مذهبی مقایسه شوند، به نشانههای
روشنی خواهیم رسید که چرا مذهب در این دو جامعه کارکرد کاملاً متفاوتی داشته است.
دین
اسلام نیز مانند سایر ادیان، مناسک و عبادات خاص خود را دارد. هفده رکعت نمازهای
روزانه، دو عید بزرگ فطر و قربان، حج و جمعه و جماعت بخشهای اصلی این مناسک است
که میان دو مذهب شیعه و سُنّی از اشتراکات محسوب میشود. حال اگر اهمیت نظری این
مناسک را لحاظ نکینم، و فقط از منظر کمّی و اهمیت عملی به آنها بنگریم، متوجه
خواهیم شد که اینها فقط بخش کوچکی از مناسک مذهب شیعه است. و اگر این نکته بسیار
مهم را هم در نظر بیاوریم که اهمیت مقدسات، از جنبه نظری و عملی لزوماً یکسان
نیست، به اهمیت بسیار مهمتر مناسک خاص شیعه، بیشتر هم پی خواهیم برد.
در
عمل اهمیت و اولویت حساسیت به مقدسات، نه از بالا به پائین، بلکه از پائین به
بالاست. طوری که ذات باریتعالی عملاً هیچ مدافع خاصی ندارد. دهها کتاب از آتهایستها
به زبان فارسی میتوان یافت، که در خصوص دین و مذهب و خداوند اظهار نظر کردهاند،
اما حضور یک کتاب که فقط اندکی قرائت متفاوت از زندگی حضرت فاطمه زهرا ارائه دهد،
به هیچ وجه تحمل
نمیشود. برای یک مسلمان خارجی که از ایران بازدید میکند، یعنی کشوری که به نام
اسلام و حکومت اسلامی در جهان شناخته میشود، باعث بسی تعجب است که مهمترین عید
مسلمانان یعنی فطر، عملاً حال و هوای عید را ندارد.
شیعه
در کنار مسجد، دهها حسینیه دارد که بعضاً فعالتر هم هستند. علاوه بر دو عید فطر
و قربان، عید غدیر هم دارد که عیدی هویتبخش است. در جهان سُنیمذهب و در کشورهائی
مانند ترکیه، برای پیامبر اسلام مولودی میگیرند. ولی در خصوص همین مولودی نیز
اتفاق نظر وجود ندارد. بخشهای بنیادگرای این جهان مخصوصاً در کشورهای عربی،
مولودی را بدعتی میداند که از مسیحیت وارد اسلام شده است. اما شیعه تولد هر
چهارده معصوم خود را عید میداند و جشن میگیرد. اهمیت نیمهشعبان از همه این
مولودیها بیشتر است. اخیراً این مراسم برای منسوبان درجه یک معصومان نیز تسرّی یافته
است. به تدریخ سالگرد
ازدواج و مراسم ایچنینی نیز که بیشتر مربوط به جوامع غربی است، به آئینهای
مذهبی افزدوه میشود.
موضوع
به اینجا نیز ختم نمیشود. اگر در کشورهای عموماً سُنّیمذهب مثل ترکیه و
افغانستان از صد مؤمن نماز شبخوان، تاریخ و روز درگذشت خلفای راشدین را سوال
کنید، بعید نیست که هر صد نفر هم از چنین تواریخی بیخبر باشند. شاید زندگی در
مجاورت جامعه شیعه ایرانی آنها را متوجه بیست و یک رمضان کرده باشد، ولی به ظن قوی
از تاریخ درگشت خلیفه دوم اعلام بیخبری خواهند کرد. اما در شیعه از همین روز هم
اطلاع دقیق وجود دارد. تدارک مراسم
خاصی نیز دیدهاند که در گذشته رونق بسیار گستردهای داشت. و صد البته اکنون نیز
اهمیت زیرزمینی آن برای محافلی محفوظ است که فقط خودیهای اهل یقین را به آن راه
میدهند.
در
خصوص مراسم عزاداری حرف بیشتری نمیتوان زد. این مراسم با تاریخ شیعه پیوند هویتی
دارد. اگر برای روز وفات و شهادت سیزده معصوم، چهارده روایت هم موجود باشد، بیکم
و کاست به آنها عمل میشود. مراسم عاشورا و عزاداریهای محرم و صفر شهرت جهانی
دارد. حضرت ابولفضل جزو معصومین نیست، اما جایگاه ویژه ایشان مراسم سوزناکی دارد
که تقریباً بیرقیب است. بخش مهمی از ماه رمضان نیز به عزاداری اختصاص دارد.
مکانهای مقدس فقط محدود به مکه و مدینه و کربلا و نجف و مشهد نیست. بیش از یازده
هزار امامزاده در سراسر کشور وجود دارد که حتی رشد جهشی تعداد آنها صدای نمایندگان مجلس را هم درآورد.
از
منظر مناسک و مراسم، مذهب شیعه بسیار فربه، و در جهان اسلام بینظیر است. تقریباً
برای تمام ایام سال مراسم عزاداری ویژه و جمعی دارد. روزنامهنگاری
که خود با این فرهنگ کاملاً آشناست، از عملکرد ساکنان مسکن مهر در تهران متعجب میشود
که چگونه با سرعتی باورنکردنی یک هیئت عزاداری موفق تشکیل
میدهند، اما هنوز در جمعآوری شارژ ماهیانه که برای ادامه زندگی جمعی آنها حیاتی
است، مشکل دارند. روحانیان و شبکه گسترده مداحان، که پیوند اقتصادی نیز با
این مناسک دارند، عملاً دو جامعه شیعه تُرک و فارس را چنان در هم تنیدهاند که
سایر تفاوتها و از جمله اهمیت زبان و فرهنگ، به حاشیه رفته است. این همه اشتراکات
مذهبی و مناسکی، فرصتی برای افتراقات باقی نمیگذارد. اگر اهالی دو شهر قندهار و
مزارشریف شیعه بودند، امروز به ظن قوی فرصتی برای اختلافات نمییافتند. و متقابلاً
اگر رشتیها و اصفهانیها حنفیمذهب بودند، بعید نبود که هویت گیلکی و فارسی دو
مسئله مهم ایران معاصر میبود. مذهب در ایران چنین پیامدهای شگرفی داشته است. حضور
چنین پرکارکرد مذهب در جامعه ایرانی، برای تفکرات پانایرانیستی و ملیگرا، امر را
مشتبه ساخت و به این نتیجه رساند که در شهر خبری جز اخبار آنها نیست، و ایران
فعلی، ادامه همان ایرانشهر فرهنگی است.
تنها
تکیهگاه اصلی این تفکر، میراث باشکوه و هزارساله زبان و ادبیات فارسی است. در
همین حوزه اگر کسی از تورانشهر سخن
بگوید، گناه کبیره مرتکب خواهد شد. اما اگر همه چیز را بر اساس همان میراث مشترک فارسی
تعریف کنیم، ضمن ارتکاب این خطا که تاریخ زبان فارسی را با تاریخ ایران یکی گرفتهایم،
مرتکب خطاهای بزرگتری هم خواهیم شد. زبان فارسی در گذشته از کشمیر تا استانبول
نفوذ داشت. بسیاری از آثار آن توسط کسانی تولید شده که خود فارسیزبان نبودهاند.
حضور زبان و ادب فارسی در استانبول کمتر از تبریز نیست. با این حساب باید بسیاری
از همسایه های دور و نزدیک ایران، خود را ایرانی بدانند. این در حالی است که حتی
افغانستانیهای فارسیزبان هم چنین احساسی ندارند و خود را ایرانی نمیدانند. این
چه تعریفی از فرهنگ ایرانی است که از کشمیر تا استانبول را مشمول نظریهپردازی خود
میکند، اما فقط ساکنان این جغرافیای سیاسی ناچارند چشم و گوش بسته آن را بپذیرند
تا خائن و بیوطن شناخنه نشوند؟ و البته خطای اصلی، زمانی آشکار خواهد شد که پای
فرهنگ اسلامی و میراث مشترک به مراتب بزرگتر، یعنی زبان عربی به میان آید. بزرگان
کمتر قومی در جهان اسلام، به زبان مادری خود بیشتر از زبان عربی آثار ماندگار بر
جا گذاشتهاند. و البته همانگونه که ذکر شد، این پروژه حتی قادر به تحلیل تحولات
نزدیک ایران هم نیست.
نتیجه
: اکنون
در سرزمین متکثر ایران وضع به کلی فرق کرده است. علائق ملی، میان همه ایرانیان در
حال رشد و بالندگی است. در گذشته، تمام تلاش دستگاه عریض و طویل تبلیغاتی رژیم
پهلوی برای مهمتر جلوه دادن ایران باستان، حریف یک سخنرانی پرشور و حرارت دکتر علی
شریعتی با مضمون اسلامی شیعی نمیشد. اما امروز و در حکومت اسلامی، بخت فرخنده فرجام
کوروش هخامنشی چنان درخشیدن گرفته که از طرف مخاطبان فراگیرترین رسانه
فارسیزبان، به عنوان بزرگترین و مؤثرترین شخصیت ایران زمین انتخاب میشود. البته
پرتاب شخصیتی از دو هزار و پانصد سال پیش به ایران فعلی که تا صد سال پیش کسی از
وجود آن خبر نداشت، فقط نشانه تغییر نیست، نوعی بحران و عکسالعمل به حکومت مذهبی
هم هست.
در
آذربایجان هم تغییرات زیادی روی داده است. البته بعضی از این تغییرات صرفاً نوعی عکسالعمل
به انکار هویت تُرکی آذربایجان است. و بیشتر از سنخ همان کوروشپناهی است. اما رویکرد
اصلی تغییر در آذربایجان، فرهنگی است. جوانان این خطّه، بدون هیچ حمایت دولتی،
آموزش ادبیات کلاسیک تُرکی را مجدانه وجهه همت خود قرار دادهاند. متون و شعر و
قصههای فاخری به تُرکی مینویسند. موضوع هویت ابداً مربوط به الیت محدود و نخبگان
آذربایجان نیست. بسیار فراگیر است و در هر مناسبتی نیز خود را نشان میدهد. مشاهده
عمق این تغییرات حتی نیازی به بحثهای پیچیده و کارشناسی شده جامعهشناسی هم ندارد.
فوتبال و خوابگاههای دانشجوئی در سراسر کشور، شاخص خوبی برای راستآزمائی این
مدعاست. اگر تیم ملی فوتبال ایران با شعار شاهزادههای پارسی، تصمیم به
شکار شیران بینالنهرین در تبریز بگیرد، سراسر
کشور به وضوح خواهند دید که چنین افکاری در آذربایجان چقدر خریدار دارد.
ایران
برای همه ایرانیان است. سید حیدر بیات شاعر و محقق آذربایجانی ایران را خاورمیانه
کوچک تعریف میکند. دریغ است از ایران زیبا و متنوع که به دست ایرانیان ویران شود.
بدست همان ایرانیانی ویران شود که کشوری با این همه تنوع را به میل و سلیقه خود
تعریف میکنند. ما مجاز نیستم وطن را به گونهای تعریف کنیم که فقط فرهنگ پیروان
یک مذهب و گویشوران یک زبان در آن از موقعیت بالا برخوردار باشند. قطعاً ما مجاز نیستیم تعریفی
از ایران بدهیم که در آن میلیونها هموطن عملاً خائن بالقوه ارزیابی شوند. ما مجاز
نیستیم در بررسی شخصیتهای کشور، معیار دوگانه
و چندگانه را به کار ببریم. باید مصمم و جدی در یک اقدام فراکیر و به واقع
ملی، هویت متکثر خود را به گونهای زیر چتر یک کشور متحد تعریف کنیم که در همه حال
خدمت و خیانت به ایران از طرف همگان، و از منظر فارس و تُرک و کُرد و عرب و بلوچ و
مسلمان و غیرمسلمان و شیعه و سُنّی و اهلحق و درویش و مندائی و همه ایرانیان، فقط
یک معنی و یک تعریف داشته باشد.