۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

نامادری ها و ناپدری ها هم مهربانند

چند سال پیش که در مشهد بودم، روزنامه خراسان خبر هولناکی از رفتار یک نامادری با دختری هشت ساله چاپ کرده بود. در جمع چند نفر از همکاران بودم که همه پس از خواندن خبر کاملا متاثر شده و برای آن نامادری آرزوی شدیدترین مجازات را می کردند. کسی تردیدی در بالفطره جنایتکار بودن نامادری نداشت.
دوستی دارم که خود و همسرش هر دو از ازدواج قبلی یک فرزند دختر داشتند. تنها فرزند پسرشان، حاصل ازدواج آنهاست. اکنون اختلافات بسیار شدیدی دارند. نسبتهائی که به هم می دهند باورنکردنی است، توان نوشتن آن را هم ندارم. کودکان که بزرگترین آنها سیزده سال دارد در آتش این اختلافات می سوزند. بر اساس شکایت مادر، پدر با اتهام کودک آزاری مواجه است. 

دو دختر من نهال و سارا فقط بیست ماه با هم اختلاف سن دارند. دو سالِ بعد از تولد سارا، سخت ترین دوران زندگی ما بود. زن و شوهری شاغل، بدون کمک موثر، و مادری که  اصرار دارد از شیر خود فرزند خردسال را تغذیه کند، به چنان کلاف سر در گمی تبدیل شده بود که اکنون دشوار می توانم باور کنم آن دوران سپری شده است.
موضوع بسیار بغرنج در این گیرودار، نگاه نهال به نورسیده بود. ابتدا تصور می کرد عروسکی بیش نیست، که فقط گریه می کند. اما بلافاصله متوجه شد که تماما مادر مهربان و انحصاری اش را از او گرفته است. طبیعی بود که در هر فرصتی زهر خود را بریزد. بچه ها گرچه معصومند و پاک، اما استعداد فوق العاده ای هم در بهم ریختن اعصاب والدین خود دارند. انجام وظایف مادری یا پدری در این شرایط، اعصاب نیرومندی می خواهد.
یک بار نزدیک بیست و چهار ساعت، خواب و آرامش نداشتیم. سارا مریض بود، گرسنه هم بود، مدام گریه می کرد. همسایه پائین ما که شاهد این همه آزار بچه بود، به داد ما رسید. از مخالفت دکترها با قنداغ کلی انتقاد کرد و اجازه خواست که کمی درست کند، نبات هم با خود آورده بود. از خدا خواسته نسخه ایشان را اجرا کردیم و سارا حسابی راحت شد و خوابید. ساعت حدود دوی بعدازظهر بود که یک دفعه با ضربه هولناک نهال مجددا سارا بیدار شد و دیگر نخوابید. بی اختیار و به طرزی بسیار عصبی پرخاش کردم که نهال کاملا ترسید، کِز کرد و در تخت خود آرام گرفت.
من عمیقا از کرده خود پشیمان و افسرده شدم. حال بسیاری ناراحتی داشتم. ساعتها طول کشید تا وضعیت عادی پیدا کنم. همسرم بیشتر با نهال بود تا احساس آرامش کند.
این اتفاق درست مقارن با اوج اختلافات دوستم و همسرش بود. وقتی چند ساعتی گذشت و آرام شدم، ناخودآگاه به همسرم گفتم : به راستی اگر یکی از ما، نامادری یا ناپدری نهال بودیم، چه اتفاقی می افتاد؟ شاید مشکلات آنها هم از همین اتفاقات شروع شده است؟ 

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

روزه هائی که فقط خدا قبول دارد

وقتی سی و چهار ساله بودم  به درد کلیه شدیدی دچار شدم که ناشی از سنگ سازی بوده است. آزمایش و دوا و دکتر نتایج خوشحال کننده ای نداشت. باید تا آخر عمر و با رژیم مناسب، مواظب سلامتی خودم می بودم. از جمله این مراقبتها نوشیدن آب فراوان بود که بعدا با فشار خون بالا ترکیب متناقضی درست کرد و قوزبالاقوز شد.
 وقتی به اولین ماه رمضان در همان سال رسیدم با یکی از بزرگترین چالشهای سنتی و مذهبی خودم تا آن تاریخ مواجه شدم که غیر قابل علاج به نظر می رسید.  نباید روزه می گرفتم. از روزه نگرفتن همینقدر یادم هست که وقتی بچه بودم و مادرم برای من لقمه می گرفت، به رسم عادت از انتهای لقمه بخشی را می کند و خود می خورد و بقیه را به من می داد.  روزی که مادرم لقمه را به شکل کامل داد، تعجب کرده و  پرسیدم چرا سهم خودت را برنداشتی؟ گفت : ما روزه هستیم و وقتی بزرگ شدی متوجه خواهی شد. بعد از آن به خاطر نمی آورم  که روزه نگرفته باشم. در خانواده ای کاملا مذهبی ما، از نزدیکان هم کسی که اهل روزه خوردن باشد، نداشتیم. با آنکه شرعا و قانونا عذر من موجه بود، اما دل کندن از روزه حتی تصورش هم سخت بود.
هیچ نماینده مذهبی هم در عالم خاکی یافت نمی شد که راه حلی پیدا کند. برای همین شخصا دست به کار شدم و یکی از بزرگترین فتواهائی که در عالم اسلام صادر شده است را برای خود دست و پا کردم : هم آب می خورم و هم روزه می گیرم. مطمئن بودم که پروردگار هیچ ایرادی نخواهد گرفت. همینطور هم شد.
روزهای اول کمی دشوار بود اما تبصره هائی به آن فتوا اضافه کردم که بار عبادی قضیه را بیشتر کند. گرچه نوشیدن آب حلال اعلام شده بود و نظر دیگران مسئله من نبود، ولی احترام روزه باید محفوظ می ماند. آب هرگز نباید در ملاء عام خورده می شد. هرگز نباید کسی آب خوردن من را می دید چه در خانه و چه در محل کار. به هوای شستن سر و صورت، آبی هم می نوشیدم  و اگر در شهری و موقعیتی دیگر چنین فرصتی پیش نمی آمد، به ناچار باید تشنگی تحمل می شد. درست سر ساعت افطار می کردم.
همه چیز تا چندین سال بعد، بخوبی پیش می رفت که مشکل دیرینه ای خود را نشان داد. از نماز خواندنم رضایت چندانی نداشتم. در یکی از این سالها و در خلوت خودم از باریتعالی نتیجه را پرسان شدم. عرض کردم که ای خدای مهربان شما که می دانید من عمری نماز خوانده ام، اما حتی در یک رکعت آن نیز نتوانسته ام به شما فکر کنم و همواره حواسم جای دیگری بود. شما که می دانید من دوستتان دارم، راضی می شوید اینگونه گستاخانه در محضر شما بایستم؟ رخصت می خواهم به همان روزه قناعت شود که هم خودش و ربنایش را و هم سفره افطارش را و هم عید پایانش را، صمیمانه دوست دارم.
ندا رسید : « راست می گوئی، از زمستانهای سرد ارومیه که پدر بزرگت به زور برای نماز بیدارت می کرد و بعضا بدون وضو نماز می خواندی و به خیال خودت سر آن پیرمرد وارسته کلاه می گذاشتی، تا این لحظه که درخواست واصل شد، نمازی برای تو ثبت نشده است. دولا و راست شدنهای بی خودی نه تنها از گناهانت کم نکرده، بعضا تاثیر منفی هم داشته است. برو همان روزه را که تنها نشانه باقی مانده از ایمان توست، به همان شکلی که دوست داری به جا بیاور. بیش از این درخواست جدید نتراش که جای تخفیف نیست و نامه اعمالت هم صورت خوشی ندارد«.
راحت شدم. از همان سال بهترین روزه ها ی عمرم را می گیرم. روزه با مقدار مناسبی آب و چند عدد قرص فشار خون. تا این لحظه هم خدشه ای در نتیجه آن احساس نکرده ام. گرچه باب مذاکره و چانه زنی با خدا همچنان باز است، ولی نه تنها ضرورتی به استفاده بیشتر پیش نیامده، بلکه نتیجه مهمتری هم داشته است. یاد گرفتم احدی را بین خود و خدای خود راه ندهم.

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

ملتهای خوش شانس و ملتهای بدشانس

خوش به حال مردم افغانستان که منافع جهان توسعه یافته و متمدن، به هر دلیلی در جهت خوشبختی آنها قرار گرفت. میلیادرها هرینه کردند تا شر رژیم قرون وسطائی طالبان و تروریسم القاعده را از سر آنها کم کنند. میلیاردها دلار به توسعه اقتصادی افغانستان کمک کردند و خواهند کرد. اما مردم افعانستان از آن بهره برده اند؟ فعلا که در صدر دولتهای فاسد جهان قرار دارند. بخت هرگز چنین در این ملت درد کشیده را نزده بود، ولی همچنان به آن پشت کرده اند و فرصت را در نمی یابند.
خوش به حال مردم عراق که به هر دلیلی بزرگترین قدرت جهان منافع خود را در سرنگونی خون آشامی  به نام صدام حسین دید. نوری مالکی که با پول و سرباز و تکنولوژی امریکائی به قدرت رسیده و اکنون کابینه اش را در همین نزدیکیها! تشکیل می دهد، و ضرب المثل آخور و توبره فارسی را معنا می کند، نماینده ملتی است که یک سال قبل از سرنگونی صدام، با خون خود به او رای می دادند. شیعیان جنوب عراق حتی آتشین تر از سنی ها، فریاد می زدند بالدم، باروح، نفدیک یا صدام. تا صدام و عدی و قصی به مرگ طبیعی نمرده بود، محال بود این ملت زجر کشیده نفس راحتی بکشد. اما قدر این نعمت را می دانند؟ فعلا درگیر نزاعهای قومی هزار ساله شیعه و سنی خود هستند.  
خوش به حال مردم تونس که حتی فرانسه متحد تزدیک هم بلافاصله به بن علی پشت کرد. او تنها ماند و تونسی ها پیروز شدند. از این فرصت بهره خواهند برد؟
خوش به حال مردم مصر که جهان قدرتمند در یک چرخش سریع و البته در اثر استقامت آنها، به حذف حسنی مبارک رسید. وزیر خارجه امریکا به رئیس جمهور عضو اخوان المسلمین تبریک می گوید، که تصور آن هم ممکن نبود. از این فرصت بهره خواهند برد؟
خوش به حال مردم لیبی که از دست دیوانه ای به نام قذافی به کمک ایتالیا و فرانسه و امریکا و انگلیس نجات پیدا کردند. در حالی که در طرف مقابل فرماندهانی مانند بلحاج بود که قبلا در معرض اتهام همکاری با القاعده قرار داشت. از این فرصت بهره خواهند برد؟ در اولین سخنرانی رئیس شورای انتقالی به مسئله بسیار مهم تعدد زوجات!! اشاره کرد، که نشانه درخشانی از فهم و شعور سیاسی او بود.
خوش به حال مردم سوریه که با ایستادگی مثال زدنی، خود را به جهان تحمیل کردند. در حالی که هیچ قدرتی مایل نبود معادلات در سوریه به سمت پیش بینی ناپذیر پیش برود، اکنون اسد مانده است و چین و روسیه بی آبرو و البته معامله گر. آیا از این فرصت بهره خواهند برد؟ یا سلفی های عقب مانده به قدرت خواهند رسید که جهان حسرت آزادی های اجتماعی دوران اسد را ببرد؟

همه ملتها از چنین شانسی برخوردار نیستد. برای مردم بحرین شرایط منطقه ای و مجموعه ای از عوامل به گونه ای است که همواره سعی در فراموشی آنها خواهد شد. منافع جهانی در جهت ندیدن مردم استان قطیف در عربستان است که شهروند درجه هشت هم محسوب نمی شوند. کل مردم عربستان هم حالا حالاها روی تغییر را نخواهند دید.
مردم ترکمنستان که اگر شانس نمی آوردند و صفر مراد نیازاف نمی مرد اکنون بدبختر از همینی بودند که هستند. صفر مردا نیازاف دیوانه ای بود که یکبار قذافی در مکالمه تلفنی و به زبان فارسی به او گفت : دیوانه شدی صفر!! صفر مراد نیازاف زنجیر پاره ای بود که حتی در زبان ترکمنی هم دست برد. دستور داده بود به جای کلمه نان، نام مادر او را بگویند. کتابی نوشته بود که با موشک به آسمانها بفرستند تا عرش اعلا هم  بی نصیب نماند. ولی جهان هیچ توجهی به این دیوانه نداشت و حتی با او همکاری می کرد تا مُرد.

منطقه ای که ما در آن زندگی می کنیم پر از کشورها و ملتهائی است که اِهنّ و تُلُبَّشان گوش فلک را کَر کرده است. به کمتر از هفت هزار سال تاریخ و تمدن راضی نیستند. به جزء ترکیه و اسرائیل همه موقعیت و ثروت خود را مدیون شانس و منابع طبیعی خدادادی هستند که حتی عرضه استخراج آن را هم ندارند. تنها چیزی که می نشود یافت، همان درایت و کفایت است که بیش از سوئد و دانمارک ادعای آن را دارند. آیا در این جمع پرمدعا ملتی هم وجود دارد که هم زمان شانس تاریخی و درک تاریخی داشته باشد و از فرصتها  بهره مناسب ببرد؟ من فکر می کنم کردستان عراق تنها جائی است که تا حدودی شانس و درایت را دست کم تا این لحظه با هم حفظ کرده است. خوش به حال کردهای عراق. 

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

پروتستان مسئله دار و مورمون بی مسئله

میت رامنی رقیب جمهوری خواه باراک اوباما در انتخابات پیش روی ریاست جمهوری امریکا، مورمون است. مورمون در بستر مسیحیت پروتستان امریکائی متولد شده ولی پیامبر و کتاب مقدس خاص خود را دارد. روایت پیچیده آنها از تثلیث و رستاخیز عیسی مسیح در قاره امریکا، به مراتب متفاوت تر از روایت مسلمانان از حضرت عیسی نسبت به قرائت رسمی کلیسای کاتولیک و پروتستان و ارتدکس است. چیزی که بیش از همه آنها را در دنیای غرب استثنائی ساخته، اعتقادشان و یا دست کم عدم مخالفتشان در حال حاضر، با تعدد زوجات است.
نکته جالب اینجاست که تقریبا هیچ خبر و سر و صدائی از مورمون بودن میت رامنی نیست. آن هم در مذهبی ترین کشور غربی که خیلی عجیب به نظر می رسد. با دوستی که از امریکا آمده بود و اخبار انتخابات آنجا را از نزدیک دنبال می کرد، همین سوال را مطرح کردم. ضمن تائید گفت اصلا هیچ سوالی در این خصوص پرسیده نمی شود، انگار اصلا چنین مسئله ای وجود ندارد. گفته می شود که میت رامنی مورمون مومنی هم هست و با توجه به ثروت زیاد، به نهادهای مورمون کمک های مالی شایان توجهی هم می کرده است.
در انتخابات گذشته، مطبوعات امریکا در خصوص تبار مسلمان باراک اوباما غوغا و حتی آبروریزی کردند. او رسما مدعی شد که پروتستان است ولی پدر مسلمان و کنیائی اش مدام روی آنتن بود. پدری که اوباما اصلا او را درست و حسابی هم ندیده بود. بقدری بی پروا احتمال مسلمان بودن او را مطرح می کردند که حتی اعتراض بعضی از جمهوری خواهان را هم بر انگیخت. کار به جائی رسید که کالین پاول ژنرال جمهوریخواه و وزیر خارجه اول جرج بوش، ضمن حمایت از او گفت که اوباما مسیحی است ولی مگر مسلمان بودن اشکالی دارد؟ در واقع ضمن کمی آبرو داری یادآوری کرد که امریکائیها باید در اظهاراتشان مراقب اصل  آزادی مذهب در کشور خود باشند.
قطعا نفوذ لابی های قدرتمند در رسانه های امریکا، عامل اصلی این سکوت باورنکردنی در باره دین و مذهب میت رامنی است. از همه شگفت انگیزتر اینکه او کاندیدای جمهوری خواهان است که به آراء بنیادگرایان بی شمار مسیحی هم نظر دارد. ولی مگر دموکراتها در امریکا نفوذ نداشتند و ندارند؟
به نظر من این مسئله به وضوح نشان می دهد که افکار عمومی دنیای غرب و علی الخصوص امریکا، با تمام قوانین مدرن و ضد تبعیض، همچنان در ضمیر خودآگاه دچار نوعی تفکیک خودی و غیر خودی است که فعلا در اسلام ترسی بیشترین نمود را دارد.
این مسئله حتی در زمانی که آئین مورمون شکل می گرفت هم خود را نشان داد. با چند همسری آنها به مراتب بیشتر از مسلمانان و هندوها مخالفت می کردند. دلیل اصلی خودی بودن آنهاست. این خودی بودن زمانی اسباب سخت گیری بیشتر برای آنها بود ولی اکنون به امتیازی تبدیل شده است. جان استوارت میل در پایان فصل چهارم کتاب «در باره آزادی» (که بر عکس متون پیچیده فلسفی خواننده عادی هم از خواندن آن چیزی دستگیرش می شود) و در همان ایام این مسئله را بخوبی نشان داده است :
چیزی که در مورمون ها اینقدر حساسیت برانگیز شده است و باعث شده آن را تحمل نکنند، ایده چند همسری است که در این دین وجود دارد. چیزی که در اسلام، مذهب هندوها و چینی ها هم وجود دارد ولی اگر توسط کسی که انگلیسی صحبت می کند و زمینه ای مسیحی دارد بیان شود، دشمنی غیر قابل آشتی را ایجاد می کند. هیچکس به اندازه من به دلایل مختلف از مذهب مورمون ها تنفر ندارد چون آنچه می گویند قابل پذیرش نیست و با اصول آزادی همخوانی ندارد بلکه در مقابل کامل با آن قرار دارد و زنان یعنی نیمی از جامعه را در زنجیر ذلت و بردگی می کشاند و به نیم دیگر جامعه اجازه می دهد هرگونه که می خواهند با آن نیمه در بند رفتار کنند. هر چند باید در نظر داشت که این ارتباط از طرف زنان و کسانی که به نظر می رسد در طی آن رنج خواهند برد داوطلبانه پذیرفته شده، همچنان که در سایر مکاتب ازدواج نیز ممکن است موارد مشابهی وجود داشته باشد. هر چند ممکن است شگفت انگیز باشد که زنان تن به چنین ذلتی بدهند ولی نباید فراموش کرد که این ایده بسیار متداول است که به زنان بیاموزند ازدواج ضروری است و هدف زندگی آنها است، به نحوی که بسیاری از زنان ترجیج می دهند یکی از چند همسر باشند تا این که شوهری نداشته باشند.

مردروز،  فیس بوک : یک، دو
بالاترین

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

آرزوی محقق نشده در بازی استریندبرگ سمندریان


پائیز و زمستان سال هفتاد و هشت اوج آشنائی من و همسرم مهرنوش بود. هر روز قرار ملاقات می گذاشتیم  و بیرون می رفتیم. معمولا در این دوران گل می گویند و گل می شنوند ولی در مورد ما اصلا اینطور نبود، چون فقط من حرف می زدم. مهرنوش هنوز هم همینطوری است، اگر در مجلسی باشیم  و کسی اعتراض کند که چرا حرف نمی زنمی؟ می گوید محمد به جای سه چهار نفر حرف می زند. البته بعضی وقتها وارد بحث می شود و به من تذکر می دهد که کمی فرصت بده!، فلانی هم می خواهد صحبت کند.
در این دوران شیرین آشنائی تنها کاری که من بلد بودم بیرون شام خوردن و یک طرفه حرف زدن بود. در یکی از این شبها کمی حرف زد و دو تا درخواست کرد. اول اینکه هر شب شام خوردن جالب نیست، باید کمی هم به تئاتر و سینما و اینجور جاها برویم. دوم  اینکه معلوم نیست ما ازدواج کنیم، بنابراین بهتر است هزینه ها تقسیم شود، امشب می خواهم هزینه شام را حساب کنم. تقریبا پذیرفتن هر دو برای من کار سختی بود. رفتن به سینما و تئاتر برای برای کسی که طی سی سال گذشته سه بار سینما رفته، و هزینه شام برای غیرت مردانه! به راحتی قابل هضم نبود. قبول کردم؛ گفتم هزینه جاهای هنری با تو و هزینه بخوربخور با من.
از آن شب مدام سینما و تئاتر می رفتیم. او حسابی اهل این نوع هنرهاست و کلی لذت می برد. یکی از نمایشهائی که تلاش کرد حتما بلیت بگیرد، اجرای جدید بازی استریندبرگ کار قدیمی آقای حمید سمندریان بود. ولی شب آخر نمایش بود و نتوانست بلیت تهیه کند. یک دفعه خبر دادند آقای سمندریان گفته اند در سالن را باز کنید و کسی پشت در نماند. تمام راهروها و روبروی سن پر از جمعیت شد و روی زمین نشستیم. مهرنوش جلوی من نشسته بود. بازی رضا کیانیان و هما روستا و لابد کل نمایش او را غرق در تماشا کرده بود. من هم غرق در فکر دیگری بودم. او جایش ناراحت بود و من هر لحظه منتظر بودم که بالاخره خسته شده و به من تکیه خواهد داد. ولی لامصب انگار اندازه گرفته بود، به یک سانتی متری من که می رسید تکانی می خورد و دوباره خود را جابجا می کرد. همین شد که من هیچ ارتباطی با نمایش نتوانستم برقرار کنم!

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

از نیاکان ماست که بر ماست

اردیبهشت سال نود در خانه موسیقی ایران هفتمین جشنواره موسیقی نواحی برگزار شد. عاشیق ممداف و عاشیق محمد صادق لو از جمهوری آذربایجان و گرجستان به اجرای موسیقی عاشیقی پرداختند که اصالت و ظرافت این نوع موسیقی  شهره خاص و عام است.  پس از اجرای موسیقی، عضو هیئت مدیره و رئیس قبلی خانه موسیقی ایران به سخنرانی در خصوص موسیقی عاشقی پرداخت. هر چه توانست رطب و یابس بافت و خزعبلات و توهمات ذهنی خود را به نام تحقیق به سمع شنوندگان رساند. عاشیق های آذربایجانی هم که زبان نمی دانشتند لابد در این فکر بودند که میزبان در وصف موسیقی آنها فیضان می کند و گرنه هیچ آدمی که اندکی تعلق به فرهنگ خود داشته باشد،چنین مهملاتی را تحمل نمی کند.
این چهره شناخته شده موسیقی و استاد دانشگاه با اشاره به تاریخ و پیشینه مناطق آذری نشین ایران و البته مقایسه آن با جمهوری آذربایجان، به شرح مفصل تاریخ دیرینه آذربایجان پرداخت و گفت که همه گونه های موسیقای مناطق، برگرفته از کلیت فرهنگ ایرانی است. او ادامه داد که سخنرانی اش حول سه محور تاریخ و فرهنگ و موسیقی است. از منطقه «ماد خرد» شروع کرد و گفت که در اثر تدبیر فرمانروای آن از حمله اسکندر مصون ماند و نهایتا به آتروپاتیگان و سپس آذربایگان تغییر نام یافت و پس از حمله اعراب، آذربایجان شد. سپس به بعضی جعل های تاریخی اشاره کرد و به موسیقی رسید و گفت که صحیح ترین تلفظ برای موسیقی عاشقی، موسیقی آشوقی است و تلفظ های عاشِقی یا عاشیقی و ایشقی غلط است و آشوق ها بازماندگان گوسان ها هستند؛ که در اساطیر ایران باستان قوم معتبری بودند و حالت مقدس داشتند و مردم به آنها احترام می گذاشتند.
عضو هیئت مدیره خانه موسیقی به صراحت گفت : «موسیقی آشوق ها یکی از اصیل ترین موسیقی های ایرانی است که ربطی به آنچه امروز گفته می شود ندارد» و با قاطعیت تاکید کرد این نوع موسیقی صد در صد اصالت و ریشه در ایران باستان دارد و از همان جا به سایر نقاط از جمله آذربایجان و باکو رفته است.
لازم نیست آدم استاد دانشگاه و محقق موسیقی باشد تا بلافاصله پی به یاوه بودن این سخنان ببرد. هر شنونده معمولی با اندکی ذوق که دل به نغمه های عاشقی یا همان اوزان های سابق سپرده و موسیقی بقیه ایران را هم شنیده و از آن لذت برده باشد، خوب می داند که چنین خزعبلاتی حتی ارزش توجه ندارد. موسیقی عاشیقی چنان با فرهنگ آذربایجان تنیده است که اصلا از آن جداشدنی نیست. بقیه ایران نیز از سرزمین سرشار از موسیقی کردستان تا جنوب خراسان و تربت جام چنان غنی هستند که نیازی به تحریف ندارند. اگر هم به باستان گرائی است، تاریخ ترکهای باستان را با این سه چیز مشخص کرده اند : اسب و سپر و سازی که سوار بر پشت دارد. از عاشیق درویش در ارومیه تا حاج قربان سلیمانی در شمال خراسان، نسل اندر نسل ریشه در همین اساطیر داشته اند.
مانا نیستانی کاریکاتوری کشید و هم روزنامه و هم خودش از آن عذرخواهی کرد. بسیاری حتی نتوانستد توهین آمیز بودن آن را تشخیص دهند. بزرگانی چون محمد قائد که عمری را در روزنامه نگاری گذرانده اند هم قانع نشدند که این کاریکاتور لزوما توهین آمیر است و گفتند که مرز و بوم اهورائی برای مطایبه کلامی امن نیست. اما اگر فرض کنیم کاریکاتور مانا نیستانی توهین آمیز باشد این سخنان شکلک یک کاریکاتوریست با لحن طنز نیست، سخنان رسمی عضو هیئت مدیره و رئیس سابق خانه موسیقی ایران است که علی الاصول باید خانه موسیقی همه ایرانیان باشد. چرا کسی اعتراضی نکرد؟ اصلا کسی این سخنرانی را شنید؟
مسئله مهم جواب این سوالات نیست، چیز دیگری است که بهانه اصلی یادداشت من هم همان است. سخنان بالا متعلق به مثلا محقق نامدار موسیقی نواحی، محمدرضا درویشی اهل شیراز نیست. مربوط به داریوش پیرنیاکان است که در ابتدای زندگی نامه او در ویکی پدیا چنین آمده است : « داریوش پیرنیاکان گرگری در سال ۱۳۳۴ در شهر گرگر (هادی شهر) از توابع شهرستان جلفا در استان آذربایجان شرقی متولد شد. او آموختن تار را از ۱۲ سالگی در شهر تبریز و نزد محمد حسن عذاری از شاگردان درویش خان آغاز کرد.... »
من از سخنان پیرنیاکان در خصوص موسیقی عاشیقی چیزی جزء تحقیر و انکار یک فرهنگ درک نمی کنم. اینکه شهر بزرگی مثل تبریز به یک کاریکاتوری آنگونه عکس العمل نشان می دهد ولی در خصوص این سخنان هیچ اعتراضی هم ندارد، به همان شهر تبریز مربوط است و شاید هم  به دلایلی که گفتم اصلا پیرنیاکان جدی گرفته نمی شود. آنچه که برای من جالب است این سخنی است که شنیدن آن خیلی ها را خوش نمی آید : دنبال دشمن فرضی نباید گشت، از ماست که بر ماست و پیرنیاکان با تمام این افاضاتش، دقیقا از خود ماست.

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

بی دینی که نمی خواست هدایت شود

در دوره آموزش دو ماهه سربازی، با دوستی آشنا شدم که اهل جنوب ایران و آدم بسیار باسوادی بود. تاریخ ایران و اسلام را بخوبی می شناخت. اطلاعات قرآنی درخور توجهی هم داشت. مطالعات گسترده ای در زبان های ایران باستان انجام داده بود. یادم هست اسم من را در دفترچه ام به خط کتیبه بیستون (شاید هم خطی دیگر) نوشت. با هم صمیمی شده بودیم و از گذشته خود بعضی وقتها صحبت می کرد، او آدم درد کشیده ای بود. سوابق چپ و مارکسیسی و اقلیتی داشت. آنطور که می گفت مدتی هم زندان کشیده و از هر چه کرده و نکرده، توبه کرده بود تا بتواند ادامه تحصیل دهد و به زندگی عادی برگردد. من با لحن شوخی به او می گفتم با این دانشی که تو داری، بیشتر به توده ایهای نفوذی و عامل شوروی شباهت داری تا اقلیتی احساساتی!.
رشته تحصیلی او غیر از رشته من بود و متاسفانه بعد از دوره آموزش اولیه، کلا او را گم کردم. یادم نیست که اهل اوز فارس بود و یا استان هرمزگان و یا از آنجا ازدواج کرده بود، ولی هر چه بود پدر و مادر او اهل سنت بودند و به اصطلاح سنی محسوب می شد. خیلی محافظه کار بود و اصلا خودش را با چیزی درگیر نمی کرد. وقتی گروهان را به نماز می بردند، هر کسی از هر دری بهانه ای می آورد، بسیاری استدلال می کردند که در شب قبل مشکل بی نمازی پیدا کرده اند و هنوز فرصت استحمام  فراهم نشده است. اما او کاری به این کارها نداشت و  کاملا به شیوه روحانی پیشنماز، نماز می خواند. گرچه مشخصا به هیچ دینی اعتقاد نداشت، اما علیرغم دانش فوق العاده، با احدی در خصوص دین و مذهب صحبت نمی کرد.
روزی مشاهده کردم در فرمی که به همه داده بودند تا پر شود و اصلا یادم نیست در خصوص چه چیزی بود، او دین خود را اسلام و مذهب را شیعه اثنی عشری نوشت. دیگر طاقت فضولی من طاق شد و گفتم : مردحسابی! من که می دانم بی دین هستی و می فهمم که جرات نداری بنویسی، ولی اگر به وراثت هم باشد تو شیعه نیستی، چرا این گونه نوشتی؟ تقیه می کنی؟ از چی؟ از دین نداشته ات؟
جوابی فراموش نشدنی به من داد که فقط از آدم باسوادی چون او اینگونه استدلال انتظار می رفت، گفت : چی بنویسم؟ وضع من را که می دانی، نه اجازه نوشتن واقعیت را دارم و نه جراتش را. اما اگر به وراثت باشد و مثل بقیه مذهب پدر و مادرم را بنویسم، به دردسری خواهم افتاد که هرگز تحمل آن را ندارم. حاضرم زندان را تحمل کنم ولی به چنین مصیبتی گرفتار نشوم.
توضیح داد که وقتی حقیقت وراثتی را می نویسد، ماموران عقیدتی که در همه جا حضور فعال دارند و افکارشان عموما از تفکرات افراطی مانند حجتیه متاثر است، او را دعوت به بحث می کنند که شاید فرجی شده و به راه راست هدایت شود. بعد از من سوال کرد که در جواب آنها چه می توانم بگویم؟
جمله بسیار طنزی به کار برد که امیدوارم نوشتن آن بار توهین آمیز نداشته باشد، گفت : آنها بلافاصله فکر می کنند من سفیر کبیر عمر در ایران هستم، و باید در دادگاه تاریخ آقایان پاسخگوی عملکرد آن خلیفه باشم، چه بگویم؟ اگر از منظر  تاریخی و غیر الهی به بحث بپردازم، یقینا تحمل نخواهند کرد. اگر از آن خلیفه تبری بجویم، به راه راستی که می پندارند هدایتم خواهند کرد. چگونه به آنها بفهمانم که برای من راه گم کرده، اصلا راه راستی باقی نمانده است، اگر هم یافت شود پیش شما نیست؟. اگر احیانا تفسیری خلاف برداشت آنها بکنم به مصیبتی بزرگتر از زندان اول دچار خواهم شد. پس چیزی را می نویسم که اصلا سراغم نیایند.
توضیحات جالبی می داد که از سواد و روحیه طنز او در برخورد یک آدم به غایت غیرمذهبی با درخواستهای رسمی و حکومتی نشأت می گرفت. در خاتمه از او پرسیدم : حالا راستشو بگو، با این اوصاف، مرجع تقلیدت کیست؟ جواب داد : فضولی این یکی دیگر به تو نیامده، بقاء میت کرده ام!