چند
سال پیش که در مشهد بودم، روزنامه خراسان خبر هولناکی از رفتار یک نامادری با
دختری هشت ساله چاپ کرده بود. در جمع چند نفر از همکاران بودم که همه پس از خواندن
خبر کاملا متاثر شده و برای آن نامادری آرزوی شدیدترین مجازات را می کردند. کسی
تردیدی در بالفطره جنایتکار بودن نامادری نداشت.
دوستی
دارم که خود و همسرش هر دو از ازدواج قبلی یک فرزند دختر داشتند. تنها فرزند پسرشان،
حاصل ازدواج آنهاست. اکنون اختلافات بسیار شدیدی دارند. نسبتهائی که به هم می دهند
باورنکردنی است، توان نوشتن آن را هم ندارم. کودکان که بزرگترین آنها سیزده سال
دارد در آتش این اختلافات می سوزند. بر اساس شکایت مادر، پدر با اتهام کودک آزاری
مواجه است.
دو
دختر من نهال و سارا فقط بیست ماه با هم اختلاف سن دارند. دو سالِ بعد از تولد
سارا، سخت ترین دوران زندگی ما بود. زن و شوهری شاغل، بدون کمک موثر، و مادری که اصرار دارد از شیر خود فرزند خردسال را تغذیه
کند، به چنان کلاف سر در گمی تبدیل شده بود که اکنون دشوار می توانم باور کنم آن
دوران سپری شده است.
موضوع
بسیار بغرنج در این گیرودار، نگاه نهال به نورسیده بود. ابتدا تصور می کرد عروسکی
بیش نیست، که فقط گریه می کند. اما بلافاصله متوجه شد که تماما مادر مهربان و انحصاری
اش را از او گرفته است. طبیعی بود که در هر فرصتی زهر خود را بریزد. بچه ها گرچه
معصومند و پاک، اما استعداد فوق العاده ای هم در بهم ریختن اعصاب والدین خود
دارند. انجام وظایف مادری یا پدری در این شرایط، اعصاب نیرومندی می خواهد.
یک
بار نزدیک بیست و چهار ساعت، خواب و آرامش نداشتیم. سارا مریض بود، گرسنه هم بود،
مدام گریه می کرد. همسایه پائین ما که شاهد این همه آزار بچه بود، به داد ما رسید.
از مخالفت دکترها با قنداغ کلی انتقاد کرد و اجازه خواست که کمی درست کند، نبات هم
با خود آورده بود. از خدا خواسته نسخه ایشان را اجرا کردیم و سارا حسابی راحت شد و
خوابید. ساعت حدود دوی بعدازظهر بود که یک دفعه با ضربه هولناک نهال مجددا سارا بیدار
شد و دیگر نخوابید. بی اختیار و به طرزی بسیار عصبی پرخاش کردم که نهال کاملا
ترسید، کِز کرد و در تخت خود آرام گرفت.
من
عمیقا از کرده خود پشیمان و افسرده شدم. حال بسیاری ناراحتی داشتم. ساعتها طول
کشید تا وضعیت عادی پیدا کنم. همسرم بیشتر با نهال بود تا احساس آرامش کند.
این
اتفاق درست مقارن با اوج اختلافات دوستم و همسرش بود. وقتی چند ساعتی گذشت و آرام
شدم، ناخودآگاه به همسرم گفتم : به راستی اگر یکی از ما، نامادری یا ناپدری نهال
بودیم، چه اتفاقی می افتاد؟ شاید مشکلات آنها هم از همین اتفاقات شروع شده است؟