در دوره آموزش دو ماهه سربازی،
با دوستی آشنا شدم که اهل جنوب ایران و آدم بسیار باسوادی بود. تاریخ ایران و
اسلام را بخوبی می شناخت. اطلاعات قرآنی درخور توجهی هم داشت. مطالعات گسترده ای
در زبان های ایران باستان انجام داده بود. یادم هست اسم من را در دفترچه ام به خط کتیبه
بیستون (شاید هم خطی دیگر) نوشت. با هم صمیمی شده بودیم و از گذشته خود بعضی وقتها
صحبت می کرد، او آدم درد کشیده ای بود. سوابق چپ و مارکسیسی و اقلیتی داشت. آنطور
که می گفت مدتی هم زندان کشیده و از هر چه کرده و نکرده، توبه کرده بود تا بتواند
ادامه تحصیل دهد و به زندگی عادی برگردد. من با لحن شوخی به او می گفتم با این
دانشی که تو داری، بیشتر به توده ایهای نفوذی و عامل شوروی شباهت داری تا اقلیتی
احساساتی!.
رشته تحصیلی او غیر از رشته
من بود و متاسفانه بعد از دوره آموزش اولیه، کلا او را گم کردم. یادم نیست که اهل
اوز فارس بود و یا استان هرمزگان و یا از آنجا ازدواج کرده بود، ولی هر چه بود پدر
و مادر او اهل سنت بودند و به اصطلاح سنی محسوب می شد. خیلی محافظه کار بود و اصلا
خودش را با چیزی درگیر نمی کرد. وقتی گروهان را به نماز می بردند، هر کسی از هر
دری بهانه ای می آورد، بسیاری استدلال می کردند که در شب قبل مشکل بی نمازی پیدا
کرده اند و هنوز فرصت استحمام فراهم نشده
است. اما او کاری به این کارها نداشت و کاملا
به شیوه روحانی پیشنماز، نماز می خواند. گرچه مشخصا به هیچ دینی اعتقاد نداشت، اما
علیرغم دانش فوق العاده، با احدی در خصوص دین و مذهب صحبت نمی کرد.
روزی مشاهده کردم در فرمی که
به همه داده بودند تا پر شود و اصلا یادم نیست در خصوص چه چیزی بود، او دین خود را
اسلام و مذهب را شیعه اثنی عشری نوشت. دیگر طاقت فضولی من طاق شد و گفتم : مردحسابی!
من که می دانم بی دین هستی و می فهمم که جرات نداری بنویسی، ولی اگر به وراثت هم
باشد تو شیعه نیستی، چرا این گونه نوشتی؟ تقیه می کنی؟ از چی؟ از دین نداشته ات؟
جوابی فراموش نشدنی به من داد
که فقط از آدم باسوادی چون او اینگونه استدلال انتظار می رفت، گفت : چی بنویسم؟ وضع
من را که می دانی، نه اجازه نوشتن واقعیت را دارم و نه جراتش را. اما اگر به وراثت
باشد و مثل بقیه مذهب پدر و مادرم را بنویسم، به دردسری خواهم افتاد که هرگز تحمل
آن را ندارم. حاضرم زندان را تحمل کنم ولی به چنین مصیبتی گرفتار نشوم.
توضیح داد که وقتی حقیقت
وراثتی را می نویسد، ماموران عقیدتی که در همه جا حضور فعال دارند و افکارشان
عموما از تفکرات افراطی مانند حجتیه متاثر است، او را دعوت به بحث می کنند که شاید
فرجی شده و به راه راست هدایت شود. بعد از من سوال کرد که در جواب آنها چه می
توانم بگویم؟
جمله بسیار طنزی به کار برد
که امیدوارم نوشتن آن بار توهین آمیز نداشته باشد، گفت : آنها بلافاصله فکر می
کنند من سفیر کبیر عمر در ایران هستم، و باید در دادگاه تاریخ آقایان پاسخگوی
عملکرد آن خلیفه باشم، چه بگویم؟ اگر از منظر تاریخی و غیر الهی به بحث بپردازم، یقینا تحمل
نخواهند کرد. اگر از آن خلیفه تبری بجویم، به راه راستی که می پندارند هدایتم
خواهند کرد. چگونه به آنها بفهمانم که برای من راه گم کرده، اصلا راه راستی باقی
نمانده است، اگر هم یافت شود پیش شما نیست؟. اگر احیانا تفسیری خلاف برداشت آنها
بکنم به مصیبتی بزرگتر از زندان اول دچار خواهم شد. پس چیزی را می نویسم که اصلا
سراغم نیایند.
توضیحات جالبی می داد که از سواد
و روحیه طنز او در برخورد یک آدم به غایت غیرمذهبی با درخواستهای رسمی و حکومتی نشأت می گرفت. در
خاتمه از او پرسیدم : حالا راستشو بگو، با این اوصاف، مرجع تقلیدت کیست؟ جواب داد
: فضولی این یکی دیگر به تو نیامده، بقاء میت کرده ام!
حیف این قلم که داری چون واقعا افکارپوسیده به چپ ها داری
پاسخحذفناشناس عزیز،
حذفخیلی خوشحالم از توصیف ابتدائی شما، اما یک سوال : من در این نوشته چیزی راجع به چپ ها ننوشته ام که پوسیده و یا جور دیگری باشد، شما از کجا به پوسیده بودن آن پی بردید؟
آنچه در خصوص اقلیت و توده ای نوشتم اولا جنبه مزاح داشت، دوما در ابتدای انقلاب گروههای چپ مثل اقلیت و اکثریت عموما جوان بودند. و معمولا توده ای ها کسانی بودند که اطلاعات زیادی هم از اسلام داشتند. دوستم را هم به آنها تشبیه کردم، همین.
اين ناشناس خودش مصداق بارز ماموران عقيدتي توصيف شده در متن بود !
پاسخحذف(:
حذف