۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

آرزوی محقق نشده در بازی استریندبرگ سمندریان


پائیز و زمستان سال هفتاد و هشت اوج آشنائی من و همسرم مهرنوش بود. هر روز قرار ملاقات می گذاشتیم  و بیرون می رفتیم. معمولا در این دوران گل می گویند و گل می شنوند ولی در مورد ما اصلا اینطور نبود، چون فقط من حرف می زدم. مهرنوش هنوز هم همینطوری است، اگر در مجلسی باشیم  و کسی اعتراض کند که چرا حرف نمی زنمی؟ می گوید محمد به جای سه چهار نفر حرف می زند. البته بعضی وقتها وارد بحث می شود و به من تذکر می دهد که کمی فرصت بده!، فلانی هم می خواهد صحبت کند.
در این دوران شیرین آشنائی تنها کاری که من بلد بودم بیرون شام خوردن و یک طرفه حرف زدن بود. در یکی از این شبها کمی حرف زد و دو تا درخواست کرد. اول اینکه هر شب شام خوردن جالب نیست، باید کمی هم به تئاتر و سینما و اینجور جاها برویم. دوم  اینکه معلوم نیست ما ازدواج کنیم، بنابراین بهتر است هزینه ها تقسیم شود، امشب می خواهم هزینه شام را حساب کنم. تقریبا پذیرفتن هر دو برای من کار سختی بود. رفتن به سینما و تئاتر برای برای کسی که طی سی سال گذشته سه بار سینما رفته، و هزینه شام برای غیرت مردانه! به راحتی قابل هضم نبود. قبول کردم؛ گفتم هزینه جاهای هنری با تو و هزینه بخوربخور با من.
از آن شب مدام سینما و تئاتر می رفتیم. او حسابی اهل این نوع هنرهاست و کلی لذت می برد. یکی از نمایشهائی که تلاش کرد حتما بلیت بگیرد، اجرای جدید بازی استریندبرگ کار قدیمی آقای حمید سمندریان بود. ولی شب آخر نمایش بود و نتوانست بلیت تهیه کند. یک دفعه خبر دادند آقای سمندریان گفته اند در سالن را باز کنید و کسی پشت در نماند. تمام راهروها و روبروی سن پر از جمعیت شد و روی زمین نشستیم. مهرنوش جلوی من نشسته بود. بازی رضا کیانیان و هما روستا و لابد کل نمایش او را غرق در تماشا کرده بود. من هم غرق در فکر دیگری بودم. او جایش ناراحت بود و من هر لحظه منتظر بودم که بالاخره خسته شده و به من تکیه خواهد داد. ولی لامصب انگار اندازه گرفته بود، به یک سانتی متری من که می رسید تکانی می خورد و دوباره خود را جابجا می کرد. همین شد که من هیچ ارتباطی با نمایش نتوانستم برقرار کنم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر