اوایل انقلاب تمام سینماهای کشور دچار
سردرگمی کامل بودند. در بسیاری از شهرها از جمله ارومیه سینماداران از سر ناچاری تصمیم
می گیرند که فیلمهای قدیمی را نمایش دهند. ارومیه شش سینما داشت که سینما کریستال
را در جریان انقلاب آتش زدند. دقیقاً یادم نیست که ابتدا کدام سینما سنگام را
نمایش داد، ولی صف بسیار طولانی و استقبال باور نکردنی مردم، به فاصله چند روز هر پنج
سینمای ارومیه را برای ماهها به تسخیر سنگام در آورد.
بسیاری از خانواده های مذهبی از جمله
خانواده من، حتی با تلویزیون هم مشکل داشتند. سینما گناه کبیره ای بود که هرگز
نباید مرتکب می شدیم. بعد از انقلاب چنین محدودیتهائی از بین رفت و مدام به اتفاق
هم کلاسی ها سینما می رفتیم و فکر و ذکرمان پیش راج کاپور و وجنتی مالا بود. قصه
عاشقانه و صحنه های زیبا و ملودیهای دلنشین هندی با صدای سحرانگیز خوانندگان و
کلمات آشنای فارسی، دل همه را ربوده بود.
آنطور که می گفتند معلم ادبیات ما مدتی در
فرانسه زندگی کرده بود. او اطلاعات سینمائی داشت. سر کلاس از او در خصوص سنگام
سوال کردیم. او می گفت قصه فیلم در اصل فرانسوی است که هندی ها از آن کپی کرده اند.
می گفت اصل فیلم را در فرانسه دیده و این
یک روایت آبکی از آن فیلم است. توضیح می داد که برای مقایسه ناچار شده چندین سال
پیش نسخه هندی فیلم را ببیند.
دقیقاً یادم نیست چند بار این فیلم را دیدم
ولی به اتفاق دوستان در هر پنج سینما دست کم یک بار به دیدن سنگام رفتیم. سینما
نانسی، سینمای بالا شهری ارومیه بود و سانسهای آن اندکی حساب و کتاب داشت. بیش از
صندلی هم بلیط نمی فروخت. برای اینکه با هم باشیم، ناچار شدیم که سانس نسبتاً دیر
وقت آن را بگیریم. چند دقیقه ای از فیلم
نگذشته بود که یکی از بچه ها زمزمه کنان گفت : «بچه ها! چند ردیف آنورتر معلم
ادبیاتمان آقای .....»
بیش از حد سینما رفتن برای والدین من اسباب
نگرانی شد. یکی از نزدیکترین بستگانم را که تحصیلات عالیه داشت و با کلاس محسوب می
شد مامور نصیحت من کردند. در آن تاریخ همه بنوعی از فضای سیاسی متاثر بودند. ایشان
نیم ساعتی با من در خیابان قدم زد. گفت سینمای هند تفاله سرمایه داری جهانی و بیش
از حد مبتذل است. امپریالیسم در هند با چنین نمایشهائی پابرهنگان را از شخصیت
انقلابی خود تهی کرده است. ضمن نصیحت گفت که اطلاع دارد زیاد به دیدن این فیلم می
روم. سخنان ایشان عمیقاً من را غمگین کرد و خیلی برای خودم متاثر شدم. احساس گناه
می کردم و دیگر سنگام را ندیدم.
سی و چند سال بعد از آن ماجرا یاد آهنگهای
سنگام افتادم و همه را دانلود کردم. به
ارومیه هم که رفته بودم به یاد آن دوران گوش می کردم. در منزل همان فامیل یادی از
فیلم و آهنگهایش کردم. او نیز که اکنون سن و سالی دارد، یاد اوایل دهه پنجاه که در
تهران دانشجو بود، افتاد. نام دوستانش را می آورد که حتی قابلمه ناهارشان را هم با
خود می بردند و از صبح تا عصر در سینما می نشستند و سنگام را می دیدند و اشک می
ریختند. تا شروع به خواندن دوست دوست ناراها... کرد، گفتم : «مرد حسابی پس چرا من
را نهی کردی؟» گفت : کی؟ من؟
چند وقت پیش آهنگهای سنگام را گوش می کردم.
بعد از میدان گلهای تهران و نرسیده به میدان عالی قاپو، یک ورودی تنگ یک طرفه هست
که اکنون بسته اند. متاسفانه خیلی ها در آنجا ورود ممنوع را رعایت نمی کردند. من
از آن تقاطع رد می شدم که ماشین پلیس از همان ورود ممنوع وارد خیابان اصلی شد. با
دست اشاره کردم که عرضی دارم. پلیس هم با ادب و احترام از ماشین پیاده شد. برای
اینکه سریع خودم را به آنها برسانم یادم رفت در ماشین را ببندم. داشتم به جناب
سروان عرض می کردم «از دشمنان برند شکایت به دوستان...» که صدای زیر وجنتی
مالا بلند شد. جناب سروان توجهی به آهنگ و نگاهی به من کرد و با حالت ول کن بابا اسدالله
گفت :« اینکی چی دانا! ما را نگه داشتی
همینو بگی؟»