۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

عروسی کاران


همه ما در خیابانهای تهران و سایر شهرها شاهد این صحنه نسبتا خطرناک بوده ایم که شخصی نیم تنه بالائی بدن خود را کاملا از شیشه ماشین بیرون آورده و دوربین سنگینی در دست، تا کمر خم شده و مشغول فیلمبرداری است. سعی دارد دوربین را با مهارت از نزدیکی های کف خیابان به آرامی بالا ببرد و از ماشینی در حال حرکت فیلم بگیرد. او فیلمبردار  صحنه هائی از یک فیلم هالیوودی که ماجرای آن در تهران می گذرد، نیست. از عروسی زوجی جوان فیلم می گیرد.
اوایل دهه هفتاد مجله تصویر متعلق به آقای سیف الله صمدیان عکاس بنام ایرانی، عکسهائی خانوادگی را منتشر کرد که بسیار دیدنی بود. مانند عکسهائی بود که همه ما در آلبوم خانوادگی از پدران و مادران و دوران کودکی خود داریم. این عکسها و نحوه ایستادن  آدمها در مقابل دوربین، امروزه کاملا خاطره انگیز است. معمولا با معیارهای متداول همان زمان در آتلیه ها و یا با دوربین خانوادگی تهیه می شد.
به آقای سیف الله صمدیان دسترسی نداشتم ولی به هر ترتیب شده خودم را به آقای عبدالله صمدیان که شاعر و دبیر ویرایش ادبی مجله بود، رساندم. بدون مقدمه گفتم : «من از این عکسها خیلی خوشم آمد، اما تردید ندارم، هنرمندانی که مقارن با تاریخ همین عکسهای قدیمی هنرآفرینی می کردند، نوع ایستادن مردم و نحوه عکس گرفتن عکاسان آتلیه ها را مطلقا تحویل نمی گرفته اند و شاید همین عکسها سوژه ای برای دست انداختن آنها نیز بوده است. ولی امروز مجله هنری شما در بهترین صفحات خود آنها را چاپ می کند، این چه تناقضی است؟»
صحبت ما خیلی گرم گرفت و من موضوعات روز را مطرح کردم. به ایشان گفتم اکنون وسایل فیلمبرداری پیشرفت زیادی کرده است. فیلمبردارها مانند همان عکاسان قدیمی، بهترین خاطره های ما را در عروسی ها به تصویر می کشند، اما مجلات هنری مثل مجله شما، هیچ توجهی به کار آنان ندارد و البته آنها نیز از خدا خواسته، فضا را خالی از نقد دیده و نه تنها فیلمبردار، بلکه کارگردان هم شده اند. شخصا شاهد بوده ام که فیلمبردار بیش از چهار بار عروس و داماد بی نوا را مجبور کرد تا مجددا از سر میز شام بیرون بروند و دوباره برگردند. تا مو به مو دستورات کارگردان محترم! اجرا نشد، عروس و داماد و ضرورتاً بقیه میهمانان، اجازه شام خوردن نیافتند.
با اشخاصی دیگری نیز که دست در کارهای هنری دارند، این موضوع را مطرح کرده ام و نهایتا دیده ام که آنها را با عبارت «ولش کن، عروسی کارند!» تحقیر می کنند. این در حالی است که همین عروسی کاران مهمترین تصاویر زندگی ما را ثبت می کنند. اگر آنان نقد نشوند پا را از این هم فراتر خواهند گذاشت که گذاشته اند. سالهاست تدوین های عجیب و غریبی  هم از فیلم های خود ارائه می کنند. عملا در بسیاری از موارد اصل صدا و تصویر عروسی از بین می رود. ضمن اینکه برای کارهای غیر ضروری، هزینه های گزافی هم مطالبه می کنند.
البته باید گفت تمام تقصیر از فیلمبرداران نیست. به نظر می رسد مردم و علی الخصوص عروس و داماد میل پایان ناپذیری به بازی کردن هم دارند. بعضی از این صحنه ها که علی الاصول باید اسباب ناراحتی باشد، موجب تشویق صاحب مجلس هم هست که بعله! طرف خوب کارش رو بلده!! تا خوبه خوب نگیره! ول کن عروس و داماد نیست!

نقش خواننده و نوازنده ای که برای مراسم عروسی دعوت می شود از این هم تعیین کننده تر شده است. در بعضی از عروسیهای طبقات ثروتمند تهران که امکان اجاره باغ بزرگ را دارند، معمولا محل نشستن و رقص و موسیقی و شام تفکیک شده است. اما در بسیاری از عروسی های دیگر، علی الخصوص در شهرستانها که سنتهای دیرینه ای داشتند، موضوع بسیار بغرنج و بی حساب کتاب شده است. 
 در عروسی های سنتی ارومیه که معمولا سه روز طول می کشید همه چیز بر اساس فرهنگ دیرینه این مردم طراحی شده بود. بلافاصله از طرف بزرگان مجلس شخصی که سخنور و تیزبین آگاه و خوشنام و محترم بود، به عنوان بَی (بیگ) انتخاب می شد. او نیز شخصی را به نام امیربی (امربر بیگ) که معمولا جوانی قبراق و سرحال بود، انتخاب می کرد تا توان اجرای مو به موی فرمایشات او را داشته باشد. تمام مجلس در اختیار تجریات بَی و شیرینکاریهای امیربَی بود. بَی حاکم مطلق بود و به هر کسی اشاره می کرد باید حاضر می شد و آنچه در چنته داشت به مجلس عرضه می کرد. کله قندی پای میز صدارت او بود که تاج و تختش را مشخص می کرد. جالب اینجاست که مردم در حضور بَی اجازه نداشتند با او مستقیم صحبت کنند. خود بَی نیز مردم را مخاطب قرار نمی داد و از طریق امیربَی با میهمان سخن می گفت. یک نمایش فوق العاده، که بسته به تجربه این دو، لحظاتی سرشار از شادی می آفرید.
اکنون عروسی کارانی به نام خواننده و فیلمبردار  همه این وظایف را یک تنه بر عهده دارند. بسیاری از آنها هنر را با پرروئی اشتباه گرفته اند. شیرینکاری و طنز را با لودگی جایگزین کرده اند. آمپلی فایرهای گردن کلفت که گوش آدم را کر می کند و صدای گوشخراش خواننده که از فرط آزار دهنده بودن، حوصله آدم را سر می برد، مراسم و شادیهای عروسی را به کنسرتی بی محتوا تبدیل کرده است. و از همه بدتر! نقش ملتی آواره از سنت و بی خبر از سبک های جدید است که تصور می کند چون این خواننده در فلان تلویزیون برنامه داشته، لابد بهترین است و باید با هزینه های گزاف دعوت شود.
در عروسی روستاهای گیلان و تالش عملا همه کاره خواننده است. سنتهای زیبا و آداب و رسوم متعارف، روز به روز از بین می رود. خواننده و نوازنده توان ارائه برنامه ای ندارد که ارزش ماندگاری داشته باشد. بعضی از آنها حتی بلد نیستند آهنگی گیلکی و یا تالشی را درست و حسابی بنوازند و بخوانند. همه چیز در انحصار موسیقی  شش و هشت و تقریبا از پیش ضبط شده لس آنجلسی و آمپلی فایرهای فالش خارج از تنظیم است.
 البته موضوع در همه جای ایران به این شدت غم انگیز نیست. در کردستان سرزمین رقص و موسیقی، حتی میتوان گفت از امکانات جدید بهره بهتر هم گرفته شده است. عروسی های کردستان بر عکس بقیه ایران، کاملا مبتنی بر حرکات جمعی است. عروسی های آذربایجان و علی الخصوص ارومیه هم رقص جمعی دارد که به آن یاللی یا جلمان می گوئیم. پایه اصلی عروسی های کردستان علاوه بر سایر سنتهای زیبا، رقصی جمعی است که به آن هلپرکه و یا چوپی می گویند. چون این رقص کاملا جمعی است عملا باعث شده است که خواننده و نوازنده نسل جدید، مطابق سنت رشد کند و به شکل منطقی با آداب جمعی آن مردم هماهنگ باشد. و حتی تصور می کنم عروسی های آنها زیباتر هم شده است. در سنندج ممکن است دهل و سرنا نواز سنتی مانند گذشته وجود نداشته باشد، ولی مردم به نوازنده کی بورد و البته به طنز، لوطی برقی می گویند که نقش خود را به خوبی ایفا می کند. کار او نوازندگی و کار خواننده هم خواندن است، عروسی را کارگردانی نمی کنند. میهمان حتی ممکن است آنها را ضمن عروسی مشاهده هم نکند، چیزی که در گیلان و آذربایجان امری محال است.

متاسفانه عمده بازار فیلمبرداران و خوانندگان عروسی ها، رسما غیر مجاز است و زیرزمینی محسوب می شود. همین موضوع، نقد نشدن آنها را تشدید می کند. اگر در یک فضای سالم و در رسانه های معتبر نقد شوند، در اینصورت آنان نیز به جای کارهای خطرناک در خیابانهای شلوغ شهر و ارائه موسیقی و برنامه های سطحی، رشد یافته و کارشان هم بهتر خواهد شد.

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

قهرمانان بی نام و نشان جنگ


برای افسر وظیفه شدن باید دو دوره آموزشی را طی کرد. محل آموزش تخصصیی دوره دوم، بسته به رشته تحصیلی  انتخاب می شود. در همین دوره و در یک مرکز تخصصی مخابرات و الکترونیک، جناب سرگردی به ما درس می داد که از آخرین فارغ التحصل های دانشکده افسری رژیم سابق بود. مردی خوش تیپ و دارای قد و قواره ای برازنده که صدای رسائی هم داشت. وقتی قرار بود از فرماندهان ارشد ستاد ارتش برای بازدید به این مرکز تخصصی بیایند، شب قبل ایشان را افسر جانشین پادگان می گذاشتند که مراسم صبحگاهی را اجرا کند. چنان با صلابت و صدائی غرور انگیز پادگان را مخاطب فرمان صبحگاهی خود قرار می داد، که حتی سرباز فراری از مراسم هم آرزوی تکرار آن را داشت. جناب سرگرد همیشه نشان دانشکده افسری روی سینه اش بود. با غرور و سربالا راه می رفت. صورتش همراره سه تیغه بود و اتوی لباس و برق پوتینهای همواره واکس خورده اش زبانزد خاص و عام.
تمام هشت سال جنگ را در منطقه جنگی جنوب بود. این را خودش نمی گفت، همه پادگان می دانستند. افتخارات زیادی هم در جنگ کسب کرده بود. بسیار شوخ طبع بود و حتی با همان لحن شوخ از یاران شهیدش یاد می کرد، ولی همه را تحت تاثیر قرار می داد. بعضاً کسانی خیلی احساساتی می شدند و اجازه می خواستند از کلاس بیرون بروند. جناب سرگرد اجازه می داد، ولی باز دست از مزاح بر نمی داشت و می گفت : «روضه که نمی خوانم! مثلا قراره فردا افسر بشین» خیلی هم در بند اتو کشیده حرف زدن نبود. به روش خودش اصطلاحات عامیانه را کدگذاری و مخفف می کرد. تکیه کلامش ب ت  بود، گرچه هرگز اصل اصطلاح (ببخشید : به ت...مم) را به زبان نمی آورد، ولی همه پادگان منظور او را می دانستند و به همان شکل ایشان به کار می بردند.  
در هر جلسه ای یک خاطره از جنگ می گفت. خاطرات او دقیقا از جنس جنگ و جبهه بود. از جنس خاطرات رندانی نبود که سری به پشت جبهه زدند و بیست سالی است تعریف می کنند و نان جنگ نکرده و جبههِ ندیده را می خورند. او از اشتباهات هم می گفت و با مثال عملی به ما یاد می داد که در فلان عملیات چگونه آسیب دیدند. من از ایشان سوال کردم چرا این خاطرات آموزنده را نمی نویسید؟ توضیحی داد، ولی دلیل اصلی را بعداً فهمیدم.
به ما یادآوری می کرد، گرچه وظیفه هستید و بی خیال، اما باید احترام لباس و درجه خود را داشته باشید. می گفت در دانشکده افسری به آنها یاد داده بودند که افسر نباید سوار اتوبوس شود. اگر هم سوار شد، نباید سرپا بایستد. تاکید می کرد در ماشین در حال حرکت کلاه از سرتان برندارید. مثال می زد که شما چند تا روحانی دیده اید که در حال رانندگی عمامه از سر بردارد؟ و بعد مزاحی با روحانیان می کرد و می گفت : دست کم به اندازه آنها برای لباستان ارزش قائل شوید.
مرکزی که در آن آموزش می دیدیم، در پایان دوره به طور محدود، عده ای را در همان مرکز نگهداری می کرد. بهترین و تخصصی ترین و شیک ترین جا برای دو سال سربازی بود. سه دسته جذب این مرکز می شدند. دسته اول شاگردان ممتاز دوره های آموزش بودند که حق انتخاب داشتند. دسته دوم کسانی بودند که می توانستند پروژه های سطح بالا در مدت آموزش معرفی کنند و به اصطلاح کارشان خیلی درست بود. و دسته سوم هم کسانی بودند که پارتی داشتند. من جزو دسته دوم بودم و کارم خیلی درست بود. ولی هم خدمتی های بی معرفت در تمام دورانی که با هم بودیم، وقتی فرمانده پادگان را در محوطه می دیدند، به جای اینکه با احترام بگویند تیمسار فرماندهی در محوطه تشریف دارند! می گفتند : بچه ها حواستون باشه! پارتی ممّد همین دور و براست.
تمام دوران خدمت را در آن پادگان و مرکز آموزش ماندم. جناب سرگرد را زیاد می دیدم.  تا اینکه راز صبح بسیار زود آمدن و بعدازظهرها دیرتر از بقیه رفتن ایشان را فهمیدم. مثل بسیاری که می دانستند ولی به روی خود نمی آوردند. ایشان یک مینی بوس بنز داشت که بعدازظهرها برای گذران مناسب زندگی با آن کار می کرد. صبح زود و قبل از رسیدن وظیفه هائی که احتمالا شاگرد او بودند، ماشین را در جای مناسبی پارک و سر و وضع خود را مرتب می کرد. این کار ذره ای در ظاهر و پوشش برازنده او تاثیر نداشت. تمام تصویری که از یک افسر ارتش در ذهن داریم در شکل و شمایل و سلوک و رفتار ایشان قابل تصور بود. هشت سال جنگیدنش را در همان جبهه گذاشته بود. درسها و خاطرات جنگ را فقط در کلاس نظامی به شاگردانش می آموخت.

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

شهری که پیاده رو ندارد


یکی از دوستانم  بعد از یک سال اقامت در سوئد به ایران بازگشت. خانوادگی و به قصد اقامت دائم مهاجرت کرده بودند و تنها پسرشان نیز در آنجا به دنیا آمد. اما به دلایلی ترجیح دادند برگردند. وقتی هم برگشتند فرزندشان شش ماهه بود. دوست من بدترین خاطره ای که از هنگام ورود به تهران همواره از آن یاد می کند‍، جابجائی فرزندش با کالسکه بود. وقتی برای من تعریف می کرد، عبارت تندی را هم بکار برد و گفت وضع پیاده روها در اینجا خیلی افتضاح است و مدتها طول کشیده تا به این وضع عادت کنند. می گفت به هر فروشگاهی و هر منطقه ای که در سوئد می خواستیم برویم  بچه را با کالسکه می بردیم و اصلا احساس نمی کردیم که ممکن است مشکلی به وجود بیاید. او مدام مجبور بود توضیح دهد که یک سال اقامت در کشوری پیشرفته نباید اسباب این همه غُر زدن بشود، ولی از پیاده روی در تهران خیلی عذاب می کشد. با لحن شوخی به او گفتم : اتفاقا ناراحتی شما کاملا بجاست. چون هنگام برگشت و از منظر بچه داری، تو و همسرت کاملا اروپائی محسوب می شدید و مانند مستشاری بلژیکی که به کنگوی برازاویل عزیمت کرده، در حال سپری کردن دوران عادت به زندگی در یک پایتخت جهان سومی بودید!.
واقعیت هم همین بود. هنگام اقامت در سوئد، از منظر سایر مولفه های زندگی، مدام آنها در حال مقایسه بوده اند. ولی بچه داری را اولین بار در یک کشور فوق العاده پیشرفته و منطم تجربه می کرده اند. طبیعتا گمان برده اند که بچه داری یعنی همین؛ از مراقبتهای منظم پزشکی تا گشت و گذار و پیاده روی در شهر با کالسکه،  لذتی است که در تهران خوابش را هم نمی توان دید. 


این عکسها را چند روز پیش از پیاده روهای یکی از گرانترین خیابانهای تهران گرفته ام که شاید یک مترمربع زمین در آنجا قیمت آپارتمان هفتاد متری در خیابان سجاد مشهد را داشته باشد. من چهار سالی است بطور مرتب به دفتر شرکتی در خیابان ظفر که با آنها همکاری دارم، مراجعه می کنم. این پیاده رو گرفتگی، ظاهرا سابقه زیادی در این بخش از خیابان دارد. ولی طی چهار سال گذشته کوچکترین تغییری در آن ندیده ام. اگر به عکس دقت شود به وضوح قابل مشاهده است، در خیابانی یک طرفه که ماشینها با سرعت در حرکتند، برای عابر پیاده هیچ حفاظی وجود ندارد. جالب اینجاست که از اختصاص بخشی از خیابان به پیاده رو عابران، که فقط محل پارک ماشینهاست هم خوداری شده است.  در عکس مشخص است که حتی لزومی به باریک کردن عرض ماشین رو خیابان هم نبود. فقط کافی بود از محل پارک چند ماشین صرفنظر شود. و جالبتر اینجاست که وقتی هم پیاده رو مشکلی ندارد، به محل مناسبی برای پارک ماشین تبدیل می شود!.
طی چند سال گذشته شهرداری تهران مقارن با شروع زمستان در همه خیابانها کیسه های نمک را تدارک می بیند. بلافاصله بعد از کوچکترین بارش برف، بسیاری از خیابانها و کوچه ها نمک پاشی می شوند. تهران شهر پربرفی نیست. شاید در شهرهای کم برفی مثل لندن هم چنین تمهیداتی برای برف روبی سریع معابر بکار نرفته باشد. چون فقط به زیبائی شهر لطمه نمی زند، هزینه زیادی هم لازم دارد.
وقتی به هر دلیلی تصادفی در خیابانهای تهران اتفاق می افتد که متاسفانه کم هم نیست، اولین کار پلیس رفع سد معبر است. اگر لوله ای در خیابانی ترکیده و ریزشی اتفاق افتاده باشد، با سرعتی ستودنی به رفع آن اقدام می کنند. پس چرا پیاده رو در تهران این چنین بی پناه است؟ یک از صد تمهیداتی که برای بسته نشدن معابر ماشین رو صورت می گیرد، به پیاده رو اختصاص نمی یابد، چرا؟ شهرداری تهران به وظیفه خود عمل نمی کند؟ و یا مردم تهران متوجه حقوق خود نیستند؟ و یا هر دو؟ حفظ حریم پیاده رو در دنیای امروز، حتی از معابر ماشین رو هم اولی تر است. از اولین موضوعاتی که در سفر به یک کشور پیشرفته نظر شهروند ایرانی را به خود جلب می کند، حضور بالای نابینایان و معلولان در خیابانهای آن شهرهاست. که بیش از هر چیزی مدیون پیاده روهای با طراحی درست است. چرا تهران در این خصوص تقریبا بدون پیشرفت باقی مانده است؟ این عکس ها از خیابان بالا شهری و بسیار ثروتمند ظفر است، محلات پائین شهر و شهرستانها وضعیتی به مراتب اسفناک تر دارند.
به نظر من در این خصوص شهرداری تهران تقریبا بدون تقصیر است. واقعیت این است که شهرهای ما سالهاست،شهردارانی دارند که همین چند وقت پیش از روستا به شهر مهاجرت کرده اند. هیچ روستائی در ایران پیاده رو ندارد. پس بر آنان حرجی نیست که خیلی متوجه این معضل نباشند. رمز موفقیت نسبی شهرداران موفق طی دو دهه گذشته، درک بالنسبه مناسب نیازهای طبقه متوسط شهری است. به هر نحوی که مقدور باشد، سعی در کسب رضایت این طبقه دارند. طبقه متوسط ماشین و خیابان و اتوبانهای عریض را می طلبد، که تهران احتمالا جزو چند شهر برتر در گسترش امکانات این چنینی است. تونلها و حتی اتوبانهای دو طبقه مدام در حال افتتاحند. شهرداران شهرستانها هم تهران را الگو قرار می دهند و مدام پل می سازند، گرچه هیچ نیازی هم به چنین پلهائی وجود نداشته باشد. در ارومیه میدان شهرچای که یکی از نشانه های شهر بود، عملا نابود و به روگذر و زیر گذر ماشینها تبدیل شد. در رشت و در خیابان لا هیجان پل بسیار زشت جانبازان را ساختند که با نمای این شهر زیبا، هیچ سنخیتی ندارد.
شهروند تهرانی به بسته شدن معابر ماشین رو، ناشی از هر حادثه ای، بلافاصله عکس العمل نشان می دهد. حتی بارش سنگین برف در چند سال گذشته که احتمالا پاریس و لندن را هم گرفتار راه بندان می کرد، باعث نشد مدام شهرداری را مواخذه نکنند که چرا اقدام مناسبی انجام نداده است. رقیب سیاسی شهردار هم به حساسیت مردم اشراف داشت که توانائی های نداشته خود را یادآوری می کرد. نتیجه هم کیسه های آماده شن و نمک سر هر کوی و برزنی است که با شروع زمستان بلافاصله تعبیه می شوند.
تهران احتمالا یکی از ماشین محورترین شهرهای جهان است که در آن محافظت از پیاده رو و مبلمان شهری محلی از اعراب ندارد. شهروندان تهرانی اگر معبری ماشین رو بسته شود، ممکن است تا ماهها در میهمانی های خود هم، آن حادثه را فراموش نکرده و تعریف کنند، اما به پیاده رو هیچ حساسیتی ندارند. مشکل اصلی اینجاست.

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

روشهای توسعه از چنگیز پهلوان تا مرتضی مردیها، مهاجرت کنید تا رستگار شوید


تقریبا تمام کتابهای دکتر مرتضی مردیها را با علاقه خوانده ام. آنهائی که نخوانده ام مانند فضیلت عدم قطعیت، بیشتر بار آکادمیک دارد و خیلی با حوصله کتابخوانی من سازگار نیست. با قلم ایشان هم آشنا هستم. وقتی در روزنامه جامعه ستون "با مسئولیت سردبیر" و بدون نام نویسنده منتشر می شد، حدس زده بودم که نویسنده دکتر مردیهاست. وقتی همین ستون در قالب کتابی منتشر شد از حدس خودم خیلی ذوق زده شدم. نگاه متفاوت دکتر مردیها به ملی شدن صنعت نفت و دوران صدارت مرحوم دکتر مصدق، فارغ از درستی و یا نادرستی تحلیل ایشان، درخور توجه است. عطف به همین نگاه در صفحه فیس بوک ایشان از آرزوی خودم نوشتم که کاش استاد با نگاه متفاوتشان دوران قاجار را هم مورد تحلیل قرار دهند. صد سال است نظامین پهلوی و مقدس، با نگرشی ایدئولوژیک قاجار را توصیف کرده اند. به نظر من تحلیل متفاوت و واقع بینانه از تحولات دویست سال گذشته از اوجب واجبات است. اما به نظر می رسد در خصوص نگاه کلان جناب مردیها به کلیت ایران و تحولات معاصر، سخت در خطا بودم.
آقای چنگیز پهلوان در شماره پانزده مجله آدینه به تاریخ اول مرداد 66 مقاله ای با عنوان "زبان فارسی و توسعه ملی" نوشتند. داخل پرانتز عرض بکنم که این شماره آدینه به خاطر مصاحبه معروف شاملو با عنوان "چراغم در این خانه می سوزد" خیلی معروف شد. مقاله آقای چنگیز پهلوان که روحیات ملی شدیدی دارد، به شکل تقریبا پاستوریزه ای تمام زبانهای غیر فارسی ایران را بی ارزش و فاقد توانائی لازم برای آموزش ارزیابی کرده بود. و حتی در اظهار نظری محیرالعقول گفته بود آموزش مثلا بلوچی و کردی، ستمی مضاعف! به بچه های آن مناطق است. چون در نهایت قرار است با فارسی زبانها که پشتوانه محکمی دارند، رقابت کنند. این مقاله بدون عکس العمل هم نماند و در شماره آذرماه همان مجله، م.ع.فرزانه مقاله "زبان فارسی و ملی گرائی افراطی" را در جواب چنگیز پهلوان نوشت.
اخیرا مصاحبه ای از آقای دکتر مردیها با یک نشریه کردی منتشر شده است. ابتدا از تیتر و بعضی عناوین، کاملا مشکوک شدم و باورم نشد که ایشان چنین اظهاراتی کرده باشند. اما بعد دیدم مطالب منتسب کاملا درست است و فقط ایشان تیتر آن را کمی تند ارزیابی کرده اند. جالب اینجاست که در این مصاحبه بعد از ربع قرن، بسی فراتر از چنگیز پهلوان رفته اند. به دلایل و ئتوریهای تاریخی پهلوان،جغرافیا را هم افزوده اند. مقاله آقای چنگیز پهلوان قابل تحمل تر از مصاحبه ایشان بود. در آنجا ایشان به زبان و فرهنگ پائین اقوام کار داشت. جبرگرایانه طبیعت خشن مناطق غیر فارسی زبان را عامل اصلی عدم توسعه این مناطق نمی دانست. دکتر مردیها قبل از تبعیض انسانی و حکومتی، مستقیما پای باریتعالی را به میان کشیدند که چرا بلوچها در چابهارند و در یزد و کرمان نیستند!. چنگیز پهلوان مهاجرت را هم پیشنهاد نکرده بود. فقط فتوا داده بود در همان منطقه ای که هستید فارسی را خوب بیاموزید تا توسعه بیابید، و گرنه با زبان اقوام یاجوج و ماجوج به جائی نخواهید رسید. اما دکتر مردیها می گوید اگر شخصاً بلوچ بود، ترجیح می داد به اصفهان هجرت کند و یا پاسپورت گرفته و قید کشور را بزند. ایشان قبلا در خصوص مهاجرت نخبگان در طول تاریخ، مقاله ارزشمندی نوشته بودند که در کتاب اخیرشان هم چاپ شده است. اما مهاجرت دست جمعی و قومی تا آنجا که می دانیم مربوط به پادشاهان گذشته مانند رضا شاه است که اقدام به پاکسازی قومی می کردند.
می توان از دکتر مردیها سوال کرد که آیا مقاله چنگیز پهلوان را خوانده اند یا نه، ولی من  حدس می زنم حتی از وجود چنین مطلبی هم بی خبر باشند. همین بی اطلاعی احتمالی، بیشتر ما را وا می دارد که این مصاحبه را جدی بگیریم. چون تفکر دو فرد کاملا متفاوت با تحصیلات و علائق متفاوت که اولی چهره ای ملی گرا و دومی بزرگ شده محیطهای مذهبی داخل نظام است، نمی تواند تصادفی باشد. این تفکر آبشخور مشترکی دارد و گرنه چنگیز پهلوان کجا و مرتضی مردیها کجا که بعد از بیست و پنج سال اظهاراتی می کند که نتایجی کاملا مشابه دارد. جناب مردیها حتی عقب گرد هم داشته اند. باید در نظر داشت که ایشان خود را فردی لیبرال می دانند و مدام تفکرات چپی را با شدت و حدت نقد می کنند. حتی در اظهار نفرت تند از چپ نیز هیچ ملاحظه ای ندارند.
این مصاحبه اشکالاتی بدیهی داشت که از دو حال خارج نیست. یا جناب مردیها از این مطالب بدیهی بی خبر هستند که با توجه به سطح دانش ایشان دشوار بتوان آن را پذیرفت. و یا ضمیر ناخودآگاه خود را بدون لحاظ کردن حواشی احتمالی در آن مصاحبه بیان کرده اند. در هر حال باید به آن پرداخت. برای خواننده ای که طعم تبعیض را کشیده و یا درک امروزی تری از تبعیض دارد، و حتی برای کسی که بی توجه به پیچیدگیهای چنین مباحثی، به هویت و زبان و فرهنگ خود اهمیت می دهد، فرقی نخواهد کرد که این سخنان از زبان چنگیز پهلوان ملی گرا بیان شود و یا استاد لیبرال فلسفه، جناب مرتضی مردیها. برای او نتیجه مهم است که بدون تعارف و رودربایستی از این صحبتها صدای پای ادامه سرکوب و پاکسازی قومی را خواهد شنید. اهمیتی هم نخواهد داشت که مطالب حساب شده و با دقت فراوان نوشته شده باشند و یا در یک موقعیت خاص، سرسری و بدون  دقت بیان شود. اولی نشانه تفکر و دومی به مراتب بدتر از آن، نشانگر ضمیر ناخودآگاه است. دکتر مرتضی مردیها دقیقا صحبتهائی کرده اند که پان ایرانیستهای افراطی (بخوان پان آریائی با محوریت انحصاری زبان فارسی) یک قرن است این کشور را با افکار فاشیستی خود به آستانه فروپاشی برده اند. پس کسی که به سرنوشت ایران اهمیت می دهد، اتفاقا بیش از دیگران باید به آن حساسیت نشان دهد. سکوت اگر نوعی همراهی با چنین تفکری ارزیابی شود، بی راه نخواهد بود.
ایشان جغرافیای کردستان و بلوچستان را یکی از عوامل مهم پرهزینه بودن توسعه این مناطق ذکر کرده اند. کشورهای عربی خلیج فارس میلیاردها دلار صرف ساخت بنادری کرده اند که سرویس نگهداری به شرکتهای بزرگ بین المللی کشتیرانی می دهند و از آن راه درآمدهای هنگفتی هم کسب می کنند. فقط با یک نگاه به نقشه می توان دید که چابهار مناسبترین مکان برای چنین سرمایه گذاری بوده است. چابهار از منظر بندری و واردت و صادرات، طلای آشکار بلوچستان است. کجای یزد و کرمان چنین موقعیتی دارد؟ بعد از فروپاشی اتحاد شوروی کشورهای ثروتمندی بوجود آمدند که تشنه خدمات مقرون به صرفه چابهار برای حمل و نقل بین المللی هستند. هر جای دیگری از جمله دوبی و بندرعباس پرهزینه تر از چابهار خواهد بود. حال باید پرسید : مهاجرت بلوچها پرهزینه تر است یا توسعه چابهار؟
کردستان را چنان معرفی کرده اند که انگار قطب جنوب تازه کشف شده است. و جالب اینجاست با کرمان و یزد هم مدام مقایسه کرده اند. من بسیاری از مناطق کردستان و کرمان را دیده ام. نیاز به گفتن ندارد که کردستان در مقابل صحاری عموما لم یزرع استان کرمان، چون بهشت برین است. رودخانه ها و دریاچه های کوچک و چشمه های پرآب کردستان حتی ارزش سرمایه گذاری برای توریسم دارد. کجای کردستان سی درجه زیر صفر است؟ در ارومیه هم که یکی از سبزترین مناطق ایران است اوایل دهه شصت سرمای شدید حدود سی درجه زیر صفر داشتیم و حتی رودخانه پرآب باراندوزچای یخ زد. شب 30/10/86 من در مشهد بودم. داخل ماشینی که سوار بودم، دمای بیرون را منهای بیست و یک درجه نشان می داد. اخبار رسمی هم عددی در همین حدود اعلام کرد. سرمای شدید همه جای ایران بوده است. شاید زمانی که جناب مردیها در سپاه بودند و در مناطق صعب العبور ماموریت داشتند، همه کردستان را کوهستان دیده اند؟ تابستانهای سنندج از مشهد هم گرمتر است. اگر کشورهای اسکاندیناوی چنین روشنفکرانی داشتند، کلهم اجمعین به امریکا مهاجرت می کردند. جالب اینجاست که اسکاندیناویهای مهاجر، اکثرا به مناطق سرد امریکا مثل مینه سوتا رفته اند. چه کسی گفته است سرما مانع توسعه است؟ مگر کردستان از شمال خراسان چقدر سردتر است؟ جالب اینجاست که وقتی هم مثال می زنند از خوزستان و یا آذربایجان که سرشار از امکانات طبیعی است چیزی نمی گویند، چون قصد پیش بردن تفکری را دارند که پیشاپیش حقانیت آن اثبات شده است و فقط باید برای آن دلیل تراشید.
در خصوص اهمیت حفظ یکپارچگی کشور هم سخن رانده اند. ابتدا و به طور تلویحی همراهی خود را با بخشی از اپوزوسیون خارج از کشور نشان داده اند که علیرغم اختلافات و حتی دشمنی با حاکمیت، حاضرند برای یکپارچگی ایران پشت سر مقامات ایستاده و  تجزیه طلبان را سر جای خود بنشانند. و بعد  مثالهائی زده اند که شگفت آور است. کانادا را استثناء دانسته اند، ولی لشکر کشی انگلیس به جزائر فالکند(مالویناس)، که هزاران کیلومتر دورتر از بریتانیاست را قائده امروز معرفی کرده اند. اسکاتلند قرن بیست و یک که هر آن ممکن است اراده کند و از چهارچوب بریتابیا خارج شود را زیر سبیلی ندیده گرفته اند، اما جنگهای امپراتوری بریتابیا با ایرلندی ها در قرون گذشته را های لایت کرده اند، تا گفته باشند لیبرالترین کشور جهان هم سر مرزهایش با کسی شوخی ندارد. این در حالی است که هم در کتاب "دفاع از عقلانیت" و هم در "نقد مبانی تفکر سیاسی" به وضوح نوشته اند که جغرافیای فعلی ایران کاملا تصادفی است و می توانست اشکال دیگری داشته باشد.
در خصوص زبانها و از جمله ترکی، استاد سنگ تمام گذاشته اند. دست کم در لحن، گفتار ایشان بسیار بدتر  از نوشته چنگیز پهلوان است. بارزترین نقطه مشترک آنها لطف و کرمی است که در خصوص زبان اقوام دارند و مانند قالی کرمان آن را جزو میراث بشریت می دانند و تجویز می کنند که با یکی دو نشریه محلی می توان از مرگ این میراث جلوگیری کرد. موضوع بیش از حد واضح است و چیزی چندانی در نقد این سخنان به نظرم نمی رسد. وقتی متفکر لیبرالی این گونه فکر می کند، باید نگران آینده بود. دست کم چنگیز پهلوان برای بیان تفکر خود، کلی اطلاعات از زبانهای ایرانی کسب کرده بود. جناب مردیها به نظر می رسد جزء فارسی در ایران اصلا زبانی را نمی شناسند و لازم هم نمی دانند در کنار دانش انگلیسی و فرانسه خود، زبانهای بدوی! را هم تحویل بگیرند و اینگونه بی محابا اظهار نظر نکنند و بدانند که برای بلوچها، بلوچی، از انگلیسی هم ارزشمندتر است.
در جواب خبرنگار کُرد، و برای اینکه بی طرفی خود را نشان دهند، از گسترش زبان انگلیسی برای دروس علمی در دانشگاهها سخن می گوید. و وقتی خبرنگار اشاره می کند، پس چرا زبانهای هم سطح نباید از این امکان برخوردار شوند، با اندکی تندی جواب می دهند که این زبانها هم سطح (فارسی) نیستند و در سوال شما نوعی لجاج است. خبرنگار با حوصله ای قابل تحسین و با احترام، به ایشان تُرکی را یادآوری می کند که در حال حاضر سطح آن از فارسی بالاتر است. ایشان در جواب چنین سوالاتی می گوید دوستان ترکی دارد که با بچه های خود ترکی حرف نمی زنند، چون ممکن است لهجه بگیرند، جل الخالق!! سعی می کنند مثال مشابهی هم از دنیای پیشرفته بزنند و می گویند فرانسوی ها هم نگران توسعه بیش از حد انگلیسی هستند. این در حالی است که همه می دانیم زبان فرانسه طی قرن گذشته جهان را از دست داده است و ناراحتی آنها بیشتر جنبه حسادت دارد. این چه ربطی به ترکها دارد که حتی از نعمت خواندن و نوشتن به زبان خود بی بهره اند؟
این مطالب را در خصوص زبان، کسی می گوید که در قلب خارجه درس خوانده و اقامت دارد. بهتر از هر کسی می داند که مثلا زبانهای دانمارکی و نروژی و کاتالونی، چند سال سنت نوشتاری در مقابل لاتین دارند. ایشان از انگلیسی می گویند و بهتر از هر کسی می دانند که تا همین  چند صد سال پیش انگلیسی در بریتانیا زبان عوام محسوب می شد و همه خواص فرانسه صحبت می کردند. زمانی که در یونان باستان شعر و ادب و فلسفه و نمایشنامه تولید می شد، ژرمنها و اجداد انگلیسیهای امروزی، هنوز به مرحله ای از بربریت که بعدها به آن دست یافتند و مزاحم رومی ها شدند، ارتقاء نیافته بودند. به عنوان مزاحم هم برای یونانیان داخل میوه جات حساب نمی شدند. اکنون یونان روی دست آلمان مانده است که با این وصله ناجور اروپا چه باید کرد؟ وقتی به زبانهای مهجوری چون بلوچی می رسند جغرافیای خشن آنجا را مقصر اصلی قلمداد می کنند و وقتی به زبان قدرتمند ترکی می رسند از نگرانی دوستانش برای لهجه ترکی فرزندانشان مثال می آورند.

من از وقتی این مصاحبه را خوانده ام، حکایت آن دوستی را پیدا کرده ام که می گفت بعد از انقلاب فوق دیپلم تاریخم بر باد رفت!. عمیقنا معتقدم که در جامعه مدنی فارسی زبان روشنفکران بسیار آگاهی وجود دارند که پیشگام رفع چنین تبعیضهای وحشتناکی خواهند شد. وقتی متفکری که نوشته های او را با علاقه خوانده ام و با کتابهایش مانوس هستم، اینچنین خارج می زند، حق دارم نگران باشم که تمام آرزوهایم ممکن است پیشاپیش بر باد رفته باشد.