برای افسر وظیفه شدن باید دو
دوره آموزشی را طی کرد. محل آموزش تخصصیی دوره دوم، بسته به رشته تحصیلی انتخاب می شود. در همین دوره و در یک مرکز تخصصی
مخابرات و الکترونیک، جناب سرگردی به ما درس می داد که از آخرین فارغ التحصل های
دانشکده افسری رژیم سابق بود. مردی خوش تیپ و دارای قد و قواره ای برازنده که صدای
رسائی هم داشت. وقتی قرار بود از فرماندهان ارشد ستاد ارتش برای بازدید به این
مرکز تخصصی بیایند، شب قبل ایشان را افسر جانشین پادگان می گذاشتند که مراسم صبحگاهی
را اجرا کند. چنان با صلابت و صدائی غرور انگیز پادگان را مخاطب فرمان صبحگاهی خود
قرار می داد، که حتی سرباز فراری از مراسم هم آرزوی تکرار آن را داشت. جناب سرگرد
همیشه نشان دانشکده افسری روی سینه اش بود. با غرور و سربالا راه می رفت. صورتش همراره
سه تیغه بود و اتوی لباس و برق پوتینهای همواره واکس خورده اش زبانزد خاص و عام.
تمام هشت سال جنگ را در منطقه
جنگی جنوب بود. این را خودش نمی گفت، همه پادگان می دانستند. افتخارات زیادی هم در
جنگ کسب کرده بود. بسیار شوخ طبع بود و حتی با همان لحن شوخ از یاران شهیدش یاد می
کرد، ولی همه را تحت تاثیر قرار می داد. بعضاً کسانی خیلی احساساتی می شدند و اجازه
می خواستند از کلاس بیرون بروند. جناب سرگرد اجازه می داد، ولی باز دست از مزاح بر
نمی داشت و می گفت : «روضه که نمی خوانم! مثلا قراره فردا افسر بشین» خیلی هم در
بند اتو کشیده حرف زدن نبود. به روش خودش اصطلاحات عامیانه را کدگذاری و مخفف می
کرد. تکیه کلامش ب ت بود، گرچه هرگز اصل
اصطلاح (ببخشید : به ت...مم) را به زبان نمی آورد، ولی همه پادگان منظور او را می
دانستند و به همان شکل ایشان به کار می بردند.
در هر جلسه ای یک خاطره از
جنگ می گفت. خاطرات او دقیقا از جنس جنگ و جبهه بود. از جنس خاطرات رندانی نبود که
سری به پشت جبهه زدند و بیست سالی است تعریف می کنند و نان جنگ نکرده و جبههِ
ندیده را می خورند. او از اشتباهات هم می گفت و با مثال عملی به ما یاد می داد که
در فلان عملیات چگونه آسیب دیدند. من از ایشان سوال کردم چرا این خاطرات آموزنده
را نمی نویسید؟ توضیحی داد، ولی دلیل اصلی را بعداً فهمیدم.
به ما یادآوری می کرد، گرچه
وظیفه هستید و بی خیال، اما باید احترام لباس و درجه خود را داشته باشید. می گفت
در دانشکده افسری به آنها یاد داده بودند که افسر نباید سوار اتوبوس شود. اگر هم
سوار شد، نباید سرپا بایستد. تاکید می کرد در ماشین در حال حرکت کلاه از سرتان
برندارید. مثال می زد که شما چند تا روحانی دیده اید که در حال رانندگی عمامه از
سر بردارد؟ و بعد مزاحی با روحانیان می کرد و می گفت : دست کم به اندازه آنها برای
لباستان ارزش قائل شوید.
مرکزی که در آن آموزش می
دیدیم، در پایان دوره به طور محدود، عده ای را در همان مرکز نگهداری می کرد.
بهترین و تخصصی ترین و شیک ترین جا برای دو سال سربازی بود. سه دسته جذب این مرکز می
شدند. دسته اول شاگردان ممتاز دوره های آموزش بودند که حق انتخاب داشتند. دسته دوم
کسانی بودند که می توانستند پروژه های سطح بالا در مدت آموزش معرفی کنند و به
اصطلاح کارشان خیلی درست بود. و دسته سوم هم کسانی بودند که پارتی داشتند. من جزو
دسته دوم بودم و کارم خیلی درست بود. ولی هم خدمتی های بی معرفت در تمام دورانی که
با هم بودیم، وقتی فرمانده پادگان را در محوطه می دیدند، به جای اینکه با احترام بگویند
تیمسار فرماندهی در محوطه تشریف دارند! می گفتند : بچه ها حواستون باشه! پارتی ممّد همین دور و براست.
تمام دوران خدمت را در آن
پادگان و مرکز آموزش ماندم. جناب سرگرد را زیاد می دیدم. تا اینکه راز صبح بسیار زود آمدن و بعدازظهرها
دیرتر از بقیه رفتن ایشان را فهمیدم. مثل بسیاری که می دانستند ولی به روی خود نمی
آوردند. ایشان یک مینی بوس بنز داشت که بعدازظهرها برای گذران مناسب زندگی با آن
کار می کرد. صبح زود و قبل از رسیدن وظیفه هائی که احتمالا شاگرد او بودند، ماشین
را در جای مناسبی پارک و سر و وضع خود را مرتب می کرد. این کار ذره ای در ظاهر و
پوشش برازنده او تاثیر نداشت. تمام تصویری که از یک افسر ارتش در ذهن داریم در شکل
و شمایل و سلوک و رفتار ایشان قابل تصور بود. هشت سال جنگیدنش را در همان جبهه گذاشته بود. درسها و خاطرات
جنگ را فقط در کلاس نظامی به شاگردانش می آموخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر