این نوشته شامل شش فصل است. هر فصل را میتوان جداگانه مطالعه کرد. برای سه فصل اول حتی تقدم و تأخر خواندن هم مهم نیست. در این سه فصل توضیح داده خواهد شد که جنبش تُرک در ایران و حتی در کُلّ آذربایحان با مجموعهای از نابختیاریهای بسیار دشوار مواجه است. این نابختیاریها به این زودی از بین نخواهد رفت. در عین حال از تاثیر آن هم نمیتوان در امان بود.
فصل اول – ناسیونالیسم ارمنی
فصل دوم – ناسیونالیسم فارسی
فصل سوم – ناسیونالیسم کُردی
فصل چهارم – همه بدند ما خوبیم؟
فصل پنجم – قدرت نرم ناشناخته
فصل ششم – احیاء قدرت نرم
عنوان "ناسیونالیسم" برای سه فصل اول این نوشته ابداً با بار منفی آن انتخاب نشده است. اتفاقاً و نظر به فهم و برداشت بسیار ساده خودم از مفهوم ملت و روح ملی موفق در دوران مدرن و در عصر دولت ملتها، ناسیونالیسم را در وجه مثبت آن به کار بردم.
تعریف ملت اساساً موضوع این نوشته نیست. اما شرط لازم برای ملتشوندگی موفق فرض این نوشته است. ملت موفق را یک روح ملی فراگیر نمایندگی میکند. به عبارت دیگر ممکن است در تعریف ملت اختلاف نظر باشد، اما به راحتی میتوان گفت کدام کشورها در روند ملتسازی موفق نبودند.
یکی از بهترین و شفافترین نمادها برای ارزیابی این موفقیت جریانهای سیاسی هر کشوری و هر ملتی است. در دنیای امروز وقتی از یک ملت میتوان سخن گفت که اغلب جریانهای سیاسی آن ملت شامل نحلههای بسیار متفاوت چپ و راست و لیبرال و محافطهکار و ملیگرا و حتی راست افراطی باشد. هر کدام از شهروندان کشور هم بالقوه بتوانند عضو این احزاب شوند. لازمه ملتشوندگی در دروان مدرن چنین فرضی است.
مثلاً فرانسه نماد یک ملت موفق در دوران مدرن است. در فرانسه احزاب و جریانهای سیاسی بسیار متفاوتی حضور دارند. هر شهروند فرانسوی با هر تباری بالقوه میتواند عضو یکی از این احزاب باشد. حتی و دستکم روی کاغذ یک یهودی و یا یک مسلمان هم میتواند عضو جریان راست افراطی این کشور باشد.
فرانسه از نظر سیاسی به کشور سفیدها و سیاهها و مسلمانان و مسیحیان تقسیم نشده است. گرچه به وضوح مسائل نژادی دارد. ناکامیهای درخور توجهی هم دارد. اما در فرانسه مثلاً برای مبارزه با اسلامفوبیا هیچ ضرروتی ندارد که مسلمانان حزبی مخصوص خود تشکیل دهند. جریانهای زیادی در این کشور وجود دارند که مبارزه با هر نوع دیگرستیزی را سرلوحه فعالیت سیاسی خود میدانند.
اما وقتی در کشوری گفته شود کاتولیکها به فلان حزب و پروتستانها به بهمان حزب و یا سُنّیها و شیعهها و کُردها هر کدام احزاب خود را دارند، چنین کشوری به عالیترین مراحل آزادی هم رسیده باشد همچنان فاقد یک روح ملی فراگیر است. و هر چه هست کشور یک ملت نیست.
وقتی با جامعهای مواجه هستم که روح ملی مشترک دارد، گروههای مختلف آن جامعه هم از خدمت و خیانت به ملت و وطن و منافع ملی خود کمابیش یک تعریف خواهند داشت. این قواعد در خصوص ارمنیها و کُردها صادق است. بر همین اساس میتوان از ملت ارمنی و از ملت کُرد نام برد و ناسیونالیسم این دو ملت را هم نقد کرد. اما آنچه در ایران ناسیونالیسم ایرانی نامیده میشود هیچ تناسبی با واقعیت ایران ندارد. در عمل با ناسیونالیسم فارسی مواجه هستیم. این ناسیونالیسم با همین عنوان هم در این نوشته نقد شده است.
فصل اول – ناسیونالیسم ارمنی
منطقه ارمنینشین قرهباغ آذربایجان در دوران اتحاد شوروی خودمختاری داشت. نام آن نیز جمهوری خودمختار قرهباغ بود. این منطقه اکثریت ارمنی داشت اما یکسره ارمنینشین نبود. هیچ مرز مشترکی هم با جمهوری ارمنستان نداشت.
بعد از فروپاشی اتحاد شوروی جمهوری تازه تأسیس ارمنستان با سرعت برق و باد قریب به یک چهارم خاک جمهوری آذربایجان را اشغال کرد. قرهباغ به تسخیر در آمد و ارتباط آن با آذربایجان قطع و به ارمنستان متصل شد. این اشغالگری نزدیک سی سال دوام آورد. تا در نهایت جمهوری آذربایجان موفق شد طی 44 روز جنگ این مناطق را پس بگیرد.
پیروزی در جنگ قرهباغ برای هر آذربایجانی بینهایت شیرین بود. برای من شخصاً یک رؤیا بود. اما در این مطلب قصد ندارم از شیرینی آن بگویم، اتفاقاً میخواهم از جنبههای نگرانکنندهای بگویم که طی این سالهای طولانی شاهد آن بودیم. انچه در این سالها اتفاق افتاد و تصویری که از این موضوع به جهان مخابره شد به ظن قوی در جهان بینظیر است. شگفت اینکه آنچه در ایران اتفاق افتاد حتی باورکردنی هم نبود.
***
به جغرافیای فعلی جمهوری آذربایجان نگاه کنید. ترکیب و تنوع جمعیتی که در این جغرافیا زندگی میکنند از صدها سال پیش کمابیش همین بود که هست. جمهوری آذربایجان کشوری با اکثریت تُرکِ مسلمان و شیعهمذهب است. این کشور اقلیت مسلمان و سُنیمدهب دارد که همچنان سر جای خود هستند. آذربایجان تالش و یهودی و لزگی و کُرد و ارمنی و چندین قوم دیگر دارد که همه آنها سرجای خود هستند. بسیاری از ارمنیهای شرق ترکیه هم بعد از آن حوادث به آذربایحان پناه آورند. آذربایجان از قدیمالایام تنوع قومی و مذهبی داشت. همین تنوع را هم تلاش دارد حفظ کند.
به جغرافیای فعلی جمهوری ارمنستان نگاه کنید. صد سال پیش این جغرافیا هم دقیقاً جائی نظیر آذربایجان و گرجستان فعلی بود. شاید متنوعتر هم بود. تحقیقات جورج برونوتیان محقق ارمنی دانشگاه کلمبا نیز هم همین نتایج دارد. صد سال پیش در ایروان حتی ارمنیها در اکثریت هم نبودند. بزرگترین شهر ارمنینشین منطقه تفلیس بود. در هر حال جملگی محققان و صاحبنظران اتفاق نظر دارند که هر سه کشور فعلی قفقار تنوع قومی و مذهبی داشتند.
اما جمهوری ارمنستان فعلی یکی از تکاتنیکیترین کشورهای جهان است. شاید هم تکاتنیکیترین کشور جهان باشد. دشوار بتوان کشوری در جهان یافت که 98 درصد جمعیت آن از یک قوم و از یک دین و مذهب باشد. ارمنستان همین الان چنین یکدست است. نزدیک به صدرصد جمعیت آن ارمنی است.
جمهوری فعلی ارمنستان عملاً با ساز و کار پاکسازی قومی شکل گرفت. اغلب این پاکسازیها هم همراه با جنایت و خشونت بود. ارمنستان جزو معدود کشورهای جهان است که هیچ مسئله قومی ندارد. چون صورت مسئله در همان بدو استقلال حل شد. بعد از فروپاشی شوروی صدها هزار مسلمان از ارمنستان رانده شدند. همه زمینها و دارائیهای آنها تصاحب شد. در ایروان که ارمنیها حتی اکثریت هم نداشتند اکنون غیرارمنی چندانی باقی نمانده است.
ارمنستان در خاک اشغالی آذربایجان هم این کار را در روز روشن مرتکب شد. ارمنیها فقط در شهر خانکندی مرکز قرهباغ و معدودی روستای دیگر اکثریت داشتند. کَلبِجر و لاچین و فضولی و زنگیلان و تمام مناطق اشغالی دیگر تُرک و مسلمان بودند. نزدیک میلیون جمعیت مسلمان این مناطق را با جنایت و خشونت از خانه و کاشانه آبا و اجدادی راندند. جمعیت آذربایحان در آن تاریخ حدود نه میلیون نفر بود. یعنی بیش از ده درصد مردم یک کشور را در از کشور خود راندند و آواره کردند. احدی را باقی نگذاشتند. در خوجالی مرتکب وحشیانهترین نوع جنایت شدند. به مساجد و خانههای مسلمانان در این مناطق رحم نکردند.
آنچه من میگویم نظر و تحلیل نیست که شما با آن موافق یا مخالف باشید. هر کسی میتواند همین الان با سفر به این مناطق همه این موضوعات و جنایات را از نزدیک مشاهده کند. هنوز آثار آن باقی است. بعضی مناطق را آشکارا هیروشیماسازی کردند.
***
همین امروز با سفر به جمهوری آذربایجان میتوان تنوع این کشور را از نزدیک دید. همه باشندهگان این کشور از هر تیره و تباری کمابیش سر جای خود هستند. با سفر به اقصی نقاط ارمنستان هم میتوان به وضوح دید در این کشور از غیرارمنی دیگر چندان خبری نیست.
اما از همان هنگام فروپاشی اتحاد شوروی که جنگ قرهباغ رخ داد و خاک آذربایجان اشغال شد، اروپا و شمال امریکای مُدرن و دمکراتیک یکدل و یک صدا نگران پاکسازی قومی آذربایجان بودند. طوری از ارمنستان دفاع میکردند که گوئی حواریون معصوم عیسی مسیح در محاصره مشتی قاتل بالفطره قرار دارند.
فرانسه قلب اروپاست. فرانسه مهد فرهنگ و دمکراسی و آزادی است. فرانسه سرزمین جریانسازترین انقلاب جهان است. فرانسه کشوری است که اعلامیه جهانی حقوق بشر در آنجا تدوین شده است. دشوار بتوان در جهان شاهد نوعی از بیعدالتی بود که وجدانهای بیدار و چپ فرانسه آن را نایده گرفته باشد. امریکا هم که گفتن ندارد چه جایگاهی در جهان امروز دارد.
اما همین امریکا و همین فرانسه این همه جنایات و پاکسازیهای قومی ارمنستان و ارمنیها را نمیبینند. این همه تنوع قومی شگفتانگیز در آذربایجان را هم مطلقاً نمیبینند. جمهوری فعلی آذربایجان هر تباهی هم که داشته باشد سابقه پاکسازی قومی ندارد. در مقابل جمهوری ارمنستان گُل سرسبد تمدن جهان هم که باشد بر اساس ساز و کار پاکسازی قومی شکل گرفته است.
امریکا که مسلمانان بوسنی را از دست آدمکشان صرب نجات داد، گوئی مطلقاً متوجه نیست که عملکرد ارمنیها طی همین سی سال گذشته دست کمی از جنایات صربها نداشت. فرانسه که جدائی دین از سیاست و لائیسم را به جهان عرضه کرد، چنان نگران جمهوری آذربایجان به غایت سکولار است که گوئی فرانسه کشور وُلتر نیست و در عهد شارلمانی است و پاپ هم نگران سرنوشت بیتالمقدس است و بیتالمقدس هم جنب ایروان است.
بدنه جامعه جمهوری آذربایجان مطابق آمارهای بینالمللی در حد بلژیک و هلند سکولار است. جمهوری آذربایجان بعد از اسرائیل یکی از راحتترین کشورهای جهان برای زندگی یهودیان است. ارمنستان مطابق گزارش همین نهادها یکی از مذهبیترین کشورهای جهان است. رتبه ارمنستان با شناختهشدهترین کشورهای مذهبی جهان قابل مقایسه است.
آنوقت! آن امریکا و آن فرانسه با آن همه دستاوردهای درخشان برای بشریت، صبح تا شب نگران چنین آذربایجانی هستند تا مبادا در چنان ارمنستانی مرتکب پاکسازی قومی بشود. چه حکمتی در این کار است؟ این همه نابختباری ریشه در چه رویکردی دارد که ملتی هم مورد تجاوز قرار بگیرد و هم اسیر چنین واکنشهای ناروائی بماند؟
***
این نگاه کشورهای غربی مختص دوران اشغال نبود. بعد از پیروزی آذربایجان و آزادی خاک اشغالی اتفاقی افتاد که باز هم شاهد یک نگرش به غایت از پیش قضاوت شده بودیم.
اشغالگران، قرهباغ را جمهوری خودخوانده آرتساخ مینامیدند. حتی ارمنستان هم این جمهوری را به رسمیت نمیشناخت. چون آشکارا در تضاد با بدیهیترین قوانین بینالمللی بود. همه قطعنانههای سازمان ملل بیهیج شک و شبههای قرهباغ را خاک آذربایجان میدانست.
جمعیت این جمهوری خودخوانده به دو بخش کلی تقسیم میشد. بخشی از آنها طی سی سال اشغالگری از سایر کشورها به قرهباغ آمده بودند. از ارمنستان و لبنان و سوریه و ایران ارمنیهائی به قرهباغ رفتند. همه این رفتنها هم طبعاً غیرقانونی و بدون اطلاع دولت آذربایحان بود. اساساً دولت آذربایجان در آن تاریخ اقتداری در مناطق اشغالی نداشت.
درصد دقیق این مهاجران غیرقانونی مشخص نیست، اما کم هم نبودند. حتی بعضی از رهبران دولت خودخوانده قرهباغ خارجی بودند. طبعاً حضور آنها در یک کشور مستقل که خاک اشغالی را پس گرفته است غیرقانونی بود. مطابق اسنادی هم که از زمان اتحاد شوروی باقی بود آذربایجان به راحتی قادر بود ارمنیهای بومی و غیربومی را شناسائی کند.
طبیعی است که ارمنیها غیربومی بعد از پیروزی آذربایجان تصمیم به ترک این کشور بگیرند تا درگیر مجازات قاتونی نشوند. کجای این رفتنها آوارگی است؟ کجای این کار آواره کردن مردمی است که از خانه و کاشانه خود رانده میشوند؟ علیالاصول آذربایحان باید همه این اشخاص را که غیرقانونی وارد کشور شده بودند دستگیر و محاکمه میکرد. و اگر جرمی مرتکب نشده بودند مثل هر کشور دیگری حق اخراج آنها را داشت.
اما بخش دوم جمعیت ارمنیهای بومی قرهباغ بودند. گرچه این ارامنه بعد از جنگ اول قرهباغ و شکست آذربایجان اقلیت مسلمان و تُرک شهر خانکندی را راندند، اما از زمان اتحاد شوروی هم در خانکندی اکثریت داشتند.
دولت آذربایجان با هیچ متر و معیاری حق اخراج این ارمنیها را نداشت. این ارمنیها حتی اگر مرتکب جنایت جنگی هم شده بودند آذربایجان حق اخراج آنها را نداشت. تنها کار قانونی ممکن محاکمه بود. هر اقدامی غیر از این دقیقاً به معنای پاکسازی قومی است.
دولت آذربایجان نه چنین سیاستی داشت و نه میتواتست داشته باشد. آذربایجان حتی اگر در دل هم چنین آرزوئی داشت قادر به اجرای آن نبود. برگ برنده اصلی آذربایجان در طی سالهای طولانی اشغال صبر و سیاستورزی خردمندامه بود. آنوقت چنین کشوری در روز روشن مرتکب چنین بلاهتی بشود و جلوی چشم جهانیان ارمنی را از خاک آباء و اجدادی خود آواره کند؟ آذربایجان ارمنی را آواره نکرده از طرف کاسبان آوارهگی متهم است، آواره کند چه شود؟
اما واقعیت چه بود؟ دولت آذربایجان مطابق قوانین بینالمللی به این ارمنیهای قرهباغ گفت آذربایجان کشور شما هم هست. شما هم باید مثل یهودیها و مثل سایر اقلیتهای دیگر در این کشور زندگی کنید. قبل از هر کاری هم باید شناسنامه و پاسپورت آذربایجانی بگیرید.
کجای این درخواست غیرقانونی و زیادهخواهانه است؟ اتفاقاً اگر آذربایجان غیر از این عمل میکرد عملکرد آن به مثابه آپارتاید بود و باید مورد سؤال قرار میگرفت.
بخش کوچکی از این ارامنه پذیرفتند. اما بخش بزرگتر آشکارا گفتند زندگی با شناسنامه و پاسپورت آذربایجان برای آنها مقدور نیست. بعضی از آنها حتی گفتند چنین کاری در شأن ما نیست و مُردن بهتر از زیستن با پاسپورت آذربایجان است. رئیسجمهور سابق ارمنستان کوچریان که خود اهل قرهباغ بود حتی پا را از این فراتر گذاشت و گفت ژنتیک ارمنی و آذربایجانی با هم فرق دارد.
نیک که بنگریم اقدام آذربایجان کاملاً قانونی بود. عکسالعملی که از جامعه ارمنی دریافت کرد حاوی همان نگاه نژادپرستانهای بود که از ارمنستان کشوری تک قومی ساخته است. اما بیا و ببین چه المشنگهای علیه آذربایجان راه انداختند که بعله! آذربایجان بعد از پیروزی اقدام به پاکسازی قومی کرد.
باید توجه داشت که پاسپورت و شناسنامه یک کشور را گرچه حکومت صادر میکند، اما بسیاری از ارزشهای آن ارتباطی به نوع حکومت ندارند. حکومت صادرکننده میتواند دمکراتیک و یا غیردمکراتیک باشد. اما بیاحترامی به شناسنامه و پاسپورت یک کشور بیاحترامی به آن کشور و آن ملت هم هست.
به عنوان مثال ایران حکومنی دارد که ماشاالله هر چه خوبان در همه عالم دارند را یکجا دارد. در مورد اقلیتها هم هزار ماشاالله سنگتمام گذاشته است. شهروندان بهائی زیر سایه این حکومت الهی حتی با خیال راحت نمیتوانند بمیرند. تازه اگر بمیرند هم معلوم نیست قبر آنها سالم بماند.
آیا شما تا کنون از یک شهروند بهائی شنیدبد که بگوید پاسپورت ایرانی را در شأن خود نمیداند؟ حتماً نشنیدید. قطعاً هم چنین حرفی را از هیچ بهائی نخواهید شنید. چون معنای آن بیاحترامی به ایران است.
در ایران فقط بعضی جدائیخواهان بعضاً چنین حرفی در خصوص پاسپورت ایرانی به زبان میآورند. اما خود آنها هم پاسپورت ایرانی دارند. در ضمن هیچکدام از این جدائیخواهان متعلق به مناطقی از ایران در عمق خاک ایران نیستند. خانکندی در عمق خاک آذربایجان است. اساساً جدائی آن منطقه از آذربایجان ممکن نیست. با این حساب این همه گستاخی به پاسپورت یک کشور فقط میتواند ریشه در خودبرتربینی نژادپرستانه داشته باشد.
شایان ذکر است که حتماً آذربایجان میتوانست کاری بکند که ارمنیهای بومی قرهباغ رفتن را ترجیح ندهند. تحلیل شخصی من این است که آذربایجان از سفاهت و عصبیت و کینه و نفرت ملیگرایان ارمنی به اندازه کافی اطلاع داشت. میدانست اجازه نخواهند داد بدنه جامعه بومی ارمنی عاقلانه و صبورانه تصمیم بگیرد. بنابراین تا تنور داغ بود از حق قانونی خود استفاده کرد.
در غیراینصورت نظر به شرایط جهانی اخراج انبوه ارمنیهای غیربومی قرهباغ برای آذربایجان کار دشواری بود. اما اکنون اگر ارمنیان بومی بخواهند برگردند، هم اجازه بازگشت آنها تصویر خوبی از آذربایجان به جهان ارائه میکند، و هم آذربایجان قادر است به راحتی غیربومیان را از ورود منع کند.
***
چگونه میتوان ظرفیت یک کشور برای حل مسائل کلان را از راههای دمکراتیک و گفتگو سنجید؟ این مسئله حتماً چندین توانائی لازم دارد. اما یکی از مهمترین آنها ظرفیت روشنفکران و کُنشگران و جامعه مدنی کشور است. این موضوع بینهایت مهم است. چون قصد دارم به مسئله قرهباغ و آذربایجان برگردم باید ابتدا اندکی این مسئله را بررسی کرد.
در کشوری مثل ایران روشنفکران و اقشار پیشرو چقدر در میان مردم نفوذ دارند؟ چقدر تعیینکننده هستند؟ متداولترین جواب را معمولاً با تیراژ کتاب و مجلات روشنفکری میدهند و میگویند وقتی نامداراترین نویسندگان کشور قادر به امرار معاش از طریق فروش آثار خود نیستند چرا باید به تاثیر زیاد روشنفکران در این جامعه دل بست؟
اما چنین نیست. اتفاقاً میزان نفوذ و تعیینکنندهگی اقشار پیشرو و درسخوانده در جوامعی مثل ایران حتی شاید بیشتر از کشورهای پیشرفته هم باشد. از عهد مشروطه تا کنون تقریباً هیچ تحولی در ایران در غیاب روشنفکران اتفاق نیفتاده است. البته این هم لزوماً مزیت نبست. اتفاقاً نشان از یک کمبود بزرگ دارد. و آن نداشتن یک بخش محافظهکار با اعتماد به نفس بالا در جامعه برای حفظ تعادل است.
غرب به یکباره مدرن نشد. دستاوردهای مدرنتیه هم معلوم نبود به کجا منتهی خواهد شد. در چنین جوامعی هر ایده و فکر پیشرو باید از چنان توانی برخوردار بود تا بتواند بخش محافظهکار جامعه را هم مجاب کند. توازن قوا میان نیروهای اجتماعی همواره وجود داشت. اما جوامع به غایت عقبمانده ما وقتی با دستاوردهای غرب به یک باره آشنا شدند، چنان حیران و متحیر و انگشت به دهان ماندند که بخش محافظهکار جامعه بعضاً سبک راه رفتن خود را هم گم کرد.
باید توجه داشت که محافظهکاری غیر از ارتجاع است. ارتجاع دشمن پیشرفت است. هر تغییری را سرکوب میکند تا وضع موجود همچنان بدون تغییر بماند و قدرت آنها حفظ شود. اما محافظهکاران در جوامع توسعهیافته نقش متعادلکننده دارند. وجود چنین بخش محافظهکاری نیاز به اعتماد به نفس فراوان دارد که هم مانع توسعه نباشد و هم چون بید در مقابل هر تغییر پیشنهادی نلرزد و در صورت لزوم حتی به آن تن ندهد.
افکاری که امروز پیشرو محسوب میشود اگر محک تجریه نخورد شاید فردا اسباب خجالت هم باشد. محافظهکاری واقعی حقیقتاً سرمایه هر اجتماعی است که اجازه نمیدهد چنین افکاری همه چیز را به یک باره و حتی با نیّت خیر کُنفیکن کنند.
گروههای با افکار ارتجاعی هرگز چنین توانی ندارند. با این حساب میتوان گفت ایران در بسیاری از مقاطع حساس تاریخ معاصر خود عملاً فاقد محافظهکاری مؤثر نظیر جوامع توسعهیافته بوده است. آنچه بود بیشتر از جنس ارتجاع بود.
تجربیات شخصی نسل پا به سن گذاشته فعلی هم مؤید این مسئله است. وقتی به نیم قرن پُرطلاطم گذشته نگاه میکنیم خیلی وقتها آروز میکنیم ای کاش کسان بیشتری در آن تاریخ محافظهکاری پیشه میکردند. طبعاً نسل پیشرو هم در چنین فضائی متعادلتر عمل میکرد.
در ایران نمونه مثبت از تاثیر محافظهکاران را در حوزه شعر شاهد بودیم. زبان فارسی یک میراث کهن و قوی از شعر کلاسیک دارد. در چنین جامعهای وقتی شاعری بنا دارد به سبک غربی و امروزی شعر بگوید، باید به اندازه کافی اعتماد به نفس و حرفی برای گفتن داشته باشد تا بتواند حریف محافظهکاران و سنتگرایان بشود. اشعار به سبک جدید نیما را در ابتدا حتی مسخره هم کردند. اما او چنان به کار خود باور داشت که گفت "من به راه خود باید بروم". و چنین هم شد. نیما به راه خود رفت و شعر نیما همچنان در زبان فارسی میدرخشد.
اما در حوزه رُمان و داستان این اتفاق نیفتاد. چون چنین سنتی در زبان فارسی حضور قوی نداشت. طبعاً نقدی و مخالفت مؤثری هم شکل نگرفت. عملاً هر که هر چه خواست نوشت. اکنون خواندن اولین داستانهای بسیاری از چهرههای معروف ادبیات ایران بعضاً کار دشواری است. اما شعر نیما همچنان جزو قلههای شعر مُدرن فارسی است.
جریان انقلاب 57 هم چنین بود. رژیم شاه را محال بود اصحاب 15 خرداد و ائتلافهای همیشه عزادار اسدالله و حبیبالله بتوانند به تنهائی سرنگون کنند. رژیم شاه منفور اغلب روشنفکران و اقشار درسخوانده و دانشگاهی جامعه بود. همین مسئله کمر رژیم را شکست. در آن تاریخ قاطبه آخوندها حتی خودشان هم برای خودشان صلاحیت حکومتداری قائل نبودند. سالهای اول بعد از 57 حتی خجالت میکشیدند یک آخوند را کاندید ریاستجمهوری کنند.
شگفت اینکه حاکمان جدید بعد از انقلاب هم نتوانستند بخش روشنفکر و دانشگاهی را شکست دهند. به عنوان مثال بلافاصله پروژه باسمهای وحدت حوزه و دانشگاه را راه انداختند. معنای واقعی آن تحقیر و تسخیر دانشگاه به دست حوزه بود. این اتفاق هم افتاد. اما نتیجه چه شد؟ کدام دانشگاه به راه حوزه رفت؟
اتفاقاً برعکس! این حوزههای قم بودند که مدام سعی کردند خود را با روشهای دانشگاهی تطبیق دهند. اکنون دشوار بتوان حتی یک استاد ذوب ولایت در دانشگاهی پیدا کرد که به تحصیلات حوزوی خود مفتخر باشد. اما طی این سالها تاغارتاغار حجتالاسلام و آیتالله سعی کردند "دکتر" شوند. اکنون مداحان حکومتی هم عشق دکتر شدن دارند. دلیل آن هم واضح است. سُمبه حوزه هر چقدر هم پُرزور باشد حرفی برای دانشگاه ندارد.
سکوت و یا همراهی و یا مخالفت گسترده اقشار پیشرو در جامعه ایران طی صد سال گذشته همواره تاثیرگذار بود و هست. بر تصمیمات حاکمان ضدروشنفکر هم اثر میگذارد. آخرین نمونه آن فجایع سوریه است.
در مطلبی با عنوان "حلب؛ آغاز فروپاشی دو سرمایه بزرگ ایران" به تفصیل نوشتم که وقتی اقدامات ویرانگر حکومت برای حفظ بشار اسد در بدنه جامعه ایران و میان کنشگران صاحبقلم مورد مخالفت جدی قرار نگرفت، و بعضاً از این اقدامات استقبال هم کردند، حکومت سخت آسیبدیده از جنبش سبز نهایت بهره را از آن برد و خود را باز یافت. از شدت ذوقزدگی حتی تاریخ و جغرافیا را هم با هم قاطی کردند. حتی یکی از سرداران گفت حصر میرحسین موسوی به خاطر سوریه بود.
***
با این توضیح از تاثیر روشنفکران اکنون باید به این سؤال پرداخت : جامعه روشنفکری ایران به مسئله قرهباغ چگونه عکسالعمل نشان داد؟
حکومت علیاکیر ولایتیپرور ایران تقریباً از همان ابتدا جانب ارمنستان را گرفت. اما واقعیت روی زمین چنان متفاوت بود که امام جمعههای حکومتی در مناطق تُرکنشین هم قادر نبودند به ظاهر هم خود را همراه حکومت نشان دهند. روشنفکران و جامعه مدنی غیرتُرک ایران چه برخوردی داشت؟
جامعه ارمنی ایران نامداران زیادی دارد. با محافل و نشریات روشنفکری ایران هم ارتباط دارند. همواره هم در خصوص آزاری که ارمنیها در طول تارخ و خاصه در عثمانی دیدند برای ایرانیان مینویسند. اما طی این سالهای طولانی یک ارمنی ایرانی هم دست به قلم نشد تا اشغالگری ارمنستان را نقد کند. و به همتباران خود بگوید ما سالها در میان آذربایجانیها به خوبی و خوشی زندگی کردیم و باید دست از شیطانسازی آذربایجان برداشت.
نه تنها چنین کسی یافت نشد، بلکه ارامنه ایران تقریباً و بلااستتناء در کنار همتباران متجاوز و اشغالگر خود قرار گرفتند. شگفت اینکه حامی افراطیترین جناح حکومت ارمنستان هم بودند. وقتی پاشینان در ارمنستان به قدرت رسید گفته میشد یک چهره غربگراست و با رهبران قبلی ارمنستان که عموماً از قرهباغ بودند چندان همسو نیست.
وقتی همین پاشینیان به تهران آمد در باشگاه آرارات به دیدار ارامنه ایران رفت، در همانجا بنری را برافراشتند و روی آن نوشتند قرهباغ متعلق به ارمنستان است تا مبادا پاشینیان تصور کند مینواند به مصالحهای تن دهد. اکثر نهادهای ارمنی در ایران و حتی کلیساهای ارمنی در کنترل طرز فکر افراطی جریانهای داشناکی است. این نهادها طی این سالها تا توانستند بذر نفرت علیه آذربایجان کاشتند.
گروهها و فعالان و احزاب کُرد طی این سی سال چقدر همدل آذربایجان اشغال شده بودند؟ فعالان کُرد و مخصوصاً آنها که همسو با پکاکا هستند وقتی صحبت از آذربایجان است معمولاً دوست دارند حساب تُرکهای آذربایجان را از ترکیه جدا کنند. از دوران حاکمیت یک ساله فرقه دمکرات در تبریز بگویند و از همکاری شادروانان میرجعفر پیشهوری و قاضی محمد به نیکی یاد کنند و این را الگوئی برای آینده بدانند.
با همه اینها از همان تاریخ اشغال و آوارگی یک میلیون آذربایجانی هیچ همدلی محسوسی از طرف هیچ جریان کُردی مشاهده نشد. از چپ شاخ افریقا صدا در آمد اما از فعالان کُردی که همیشه دوست دارند خود را در کنار مظلوم نشان دهند صدا در نیامد. کاش همه چیز فقط سکوت بود. گزارشهای دقیقی وجود دارد که در این قریب به سی سال اشغالگری پژاک و پکاکا در کنار نیروهای ارمنی مشغول جنگ با آذربایجان هم بودند.
***
نویسندگان و کُنشگران جامعه مدنی فارسیزبان چه برخوردی با این اشغالگری داشتند؟ خوشبختانه در آن تاریخ یک اتوبوس نویسنده عازم ایروان شدند تا شیرازه نگاه خود را امضاء کنند و دیگر نیازی به هیچ استدلالی نباشد.
مرداد سال 1375 به دعوت انجمن قلم ارمنستان یک اتوبوس نویسنده از ایران به ایروان دعوت شدند. قرار بود مراودات فرهنگی میان دو کشور را بسط دهند. البته آن اتوبوس ماجراها داشت و به ایروان نرسید.
اما و لابد قرار بود روشنفکران ایران در ایروان با روشنفکران ارمنی که ککشان هم برای جنایات کشورشان در آذربایجان نمیگزید، چای و قهوه بنوشند و پیپ بکشند و از هنر و ادبیات بگویند و صد البته پاکسازی قومی ارامنه به دست عثمانی را هم شدیداً محکوم کنند و در نهایت عکس یادگاری بگیرند.
هنگام اعزام آن اتوبوس به ایروان فقط دکتر رضا براهنی اعتراض کرده بود و گفته بود شایسته نیست در چنین شرایطی نویسندگان ایران به ارمنستان بروند. بقیه اساساً به چنین چیزی فکر نکردند، شاید هم فکر کردند و بیشتر دوستدار طرف ارمنی بودند.
قبل و بعد از فروپاشی اتحاد شوروی دو نشریه آدینه و دنیای سخن جزو معدود تریبونهای نویسندگان و روشنفکران مستقل ایران بود. این نشریات از تحولات نیکاراگوئه تا پروستریکا و گلاسنوت در اتحاد شوروی و ریختن دیوار برلین را بررسی میکرد. بعضاً شمارههای ویژه منتشر و با صاحبنطران گفتگو میکردند. اما دریغ از یک شماره که به بررسی اشغال و آوارهگی آذربایجانیهای تازه استقلالیافته از شوروی بپردازند.
بسیاری از این روشنفکران پیشینه چپ داشتند. جمهوری آذربایجان و باکو و موسیقی آذربایحان و رشید بهبودوف و ئوذیر حاجیبکف و فکرت امیرف و حتی بعضی آثار سینمای آذربایجان را هم میشناختند. فروپاشی اتحاد شوروی برای آنها مهم بود. چطور ممکن است متوجه عمق جنایات نشده باشند؟ در ضمن شمال ایران و مناطق مرزی کشور هم در آن تاریخ سخت تحت تاثیر این اشغالگری ارمنستان قرار داشت.
با هر متر و معیاری حساب کنیم آذربایجان به لحاظ فرهنگی و تاریخی به ایران نزدیکتر بود. در ضمن مطابق قطعنامههای صریح سازمان ملل مورد تجاوز هم قرار گرفته بود. اما همین آذربایجان هم در سطح حکومت ایران و هم در سطح جامعه غیرترک ایران شاهد هیچ نوع همدلی نشد. چرا؟
سال 2020 هم که جنگ دوم قرهباغ شروع شد شاهد بیشترین همدلی این بخش از جامعه با متجاوز و اشغالگر بودیم. این موضوع جزو معدود مسائلی بود که حکومت ایران و بخش بزرگی از اپوزوسیون آن با هم اشتراک نظر داشتند. حتی بعضاً حکومت را به کوتاهی در حمایت از ارمنستان متهم میکردند. اکنون هم بزرگترین دغدغه آنها کریدور زنگهزور است تا مبادا ارمنستان با آذربایجان توافق کند که نخجوان بخش جدا افتاده این کشور راه زمینی به خاک اصلی داشنه باشد.
***
داستان قرهباغ و آنچه اتفاق افتاد و آنچه از همسایهها در ایران خودمان دیدیم و آنچه از غرب شنیدیم، با هیچکدام از عکسالعملهای شناخته شده در مقابل خشونت و تجاوز و اشغالگری قابل تبیین نیست. قرهباغ این درس را داد که اگر تُرکها به دست دیگران با بدترین خشونتها هم مواجه شوند، بسیار بسیار بعید است با همدلی گسترده وجدانها بیدار همسایه و غرب همراه شوند. نه تنها ممکن است چنین اتفاقی نیفتد، بلکه باید از خود دفاع هم بکنند که خشونتی را مرتکب نشدند و قربانی خشونت هستند. ظاهراً تنها راه ممکن برای تبیین مسئله پناه بردن به حکمت عامیانه است.
گویا تُرکهای مسلمان منطقه از استانبول تا ساحل خزر، از شمال تا جنوب آذربایجان، ظالم باشند یا مظلوم، جنایتکار باشند یا قربانی جنایت، مُدرن باشند یا عقبمانده، مذهبی باشند یا لائیک، کشوری دمکراتیک داشته باشند یا غیردمکراتیک، نتیجه در هنگامه بحران چندان فرقی نمیکند. هر اتفاقی بیفتد که یک طرف آن تُرکِ مسلمان باشد، قضاوت پیشاپیش آماده است.
به نظر میرسد غرب مدرن هم در چنین هنگامهای به دوران جنگهای صلیبی میرود و از آن منظر به تُرکان نگاه میکند. و لابد هر اتفاقی بیفتد باید خظر تُرک مسلمان را پست دروازههای وین احساس کند.
از همسایهها هم نگو و نپرس. نویسندهاش، روزنامهنگارش،
چپاش، راستاش، ملیگرایش، علیاکبر ولایتیاش، داریوش همایوناش، شاعرش، ادیبش، حزباللهیاش،
شعبان بیمخهای پهلویچیاش، در مقابل این همه جنایت و پاکسازی آشکار قومی یا
سکوت میکنند و یا حتی در کنار متجاوز و اشغالگر قرار میگیرند. نابختیاری از این
بالاتر؟
فصل دوم – ناسیونالیسم فارسی
یکی از مهمترین و تاریخیترین محلات پاریس کارتیه لَتَن/Quartier Latin نام دارد. از توریستیترین محلات توریستیترین شهر جهان است و آثار بسیار معروف تاریخی و هنری دارد. کارتیه لتن دانشگاهیترین محله پاریس نیز هست. سورین قدیمیترین دانشگاه فرانسه و بلکه جهان، مدارس عالی و دانشگاههای پاریس 2 و چند دانشگاه مهم دیگر فرانسه در این محله واقع است. حوادث دانشجوئی سال 1968 از کارتیه لتن شکل گرفت.
ترجمه این نام "محله لاتین" است. نام لاتین ریشه در دانشگاهی بودن این محله دارد. از قرون وسطی زبان اصلی دانشگاههای فرانسه لاتین بود. ورود به دانشگاه فیالواقع با یاد گرفتن زبان لاتین شروع میشد. به همین جهت هم نام محله لاتین شد. اکنون هم از در و دیوار این محله نشانههائی زبان لاتین میبارد. با چنین گذشتهای آیا میتوان گفت زبان ملی مردم فرانسه و خاصه پاریس لاتین است؟ حتی مطرح کردن این سؤال هم شوخی مضحکی است.
داستان انگلستان و زبان انگلیسی که امروز همه جهان را فرا گرفته است از این هم جالبتر است. انگلیسی زبان بزرگترین امپراتوری تاریخ بشر در انبوه مستعمرات بریتانیا در اقصی نقاط جهان بود. اما در خود انگلیس برای قرنها و حتی در دوران شکوه این امپراتوری گوئی زبان انگلیسی مستعمره دو زبان لاتین و فرانسه بود. زبان انگلیسی به قدری از فرانسه تاثیر گرفته است که ریشههای ژرمنی این زبان هم آسیب دیده است.
جایگاه نیوتن دانشمند قرن هفدهم بریتانیا چنان در فیزیک بالاست که علم فیزیک به قبل و بعد نیوتن تقسیم میشود. نیوتن و اغلب دانشمندان و فلاسفه همعصر او آثار خود را به لاتین مینوشتند. بعد از آن دوران هم اوضاع چنین بود. آدام اسمیت شناختهشدهترین نظریهپرداز سرمایهداری است. او در قرن هیجدهم دانشگاه گلاسکو را به آکسفورد ترجیح داد. چون میگفت در آکسفورد همه چیز به لاتین است اما در گلاسکو به انگلیسی هم میتوان سخنرانی کرد و نوشت.
همه این حوادث مربوط به اواسط قرن هیجدهم و دوران اوج قدرت و ثروت و شکوفائی امپراتوری بریتانیاست. اما در دانشگاههای بسیار معتبر این کشور زبان علم و دانش لاتین است. دانشگاهی هم که در آن فرانسیس هاچسون فیلسوف به خود اجازه میدهد در اقدامی ساختارشکنانه زبان لاتین را کنار بگذارد و به انگلیسی سخنرانی کند، متفاوت محسوب میشود.
تاریخ زبان در بریتانیا چنین است. زبان لاتین و در مرحله بعد زبان فرانسه نقش دو زبان کلاسیک را در این کشور دارد. هم اکنون هم بعضی مکاتبات رسمی بین مجلسین عوام و اعیان بریتانیا بر اساس سنتهای کهن به زبان فرانسه قدیم است.
با چنین پیشینهای آیا میتوان گفت زبان ملی مردم انگلیس لاتین و یا فرانسه است؟ آیا انگلیسی زبان بیسوادها در این کشور بود؟ حتی پرسیدن چنین سؤالی هم مضحک است.
در آلمان هم اوضاع چنین بود. لایبنیتس دانشمند بزرگ آلمانی هم زمان با نیوتن از بنیانگذاران حساب دیفرانسیل و انتگرال عموم آثار خود به لاتین و فرانسه و بعد آلمانی نوشته است. آیا زبان ملی آلمانیها لاتین یا فرانسه بود؟ در اغلب دربارها و محافل علمی و هنری امپراتوریهای روسیه و عثمانی و اتریش مجار، زبان فرانسه وزن بسیار بالائی داشت.
حتی مطرح کردن چنین سؤالاتی اطاله کلام است. اینها امر بدیهی در جهان امرور است. زبان ملی بحث دیگری است و بعضاً هیچ ارتباطی به میراث کلاسیک ملتها در اعصار نردیک هم ندارد. اما چه توان کرد که قریب به یک قرن است ما در ایران اسیر همین بدیهیاتی هستبم که به محض بیرون از رفتن از ایران صحبت از آن هم با مضحکه پهلو میزند.
***
دانشمندان و صاحبنظران تُرک در این منطقه هم دستکم از هزار سال پیش تقریباً همه آثار علمی و فلسفی و دینی و هنری و موسیقائی خود را به زبان عربی مینوشتند. اما امروز تُرکها نه خود را عرب میدانند و نه زبان ملی آنها عربی است. هیج عربی هم در جهان چنین نظری را قومگرایانه و یا احیاناً توهین به خود تلقی نمیکند. همین تُرکان بسیاری از دیوانهای شعری خود را به زبان فارسی سرودند. در ایران و هند زبان دیوانی دربار تُرکها هم عموماً فارسی بود.
حالا بیا و در این دوره زمانه به هموطن ملیگرای خود بگو این موضوع مربوط به اعصار گذشته است. و جایگاه گذشته فارسی را تا حد عربی و لاتین بالا ببر تا بلکه حضرات رضایت دهند توهینی در کار نیست. اما چه توان کرد که نرود میخ آهنین در سنگ. جز توهین و خیانت چیز دیگری از این امور مسلم و بدیهی نخواهند فهمید.
به محض چنین اظهاراتی از فرهنگستان تا دیلمستان از رهگذر تا نویسنده از عباس معروفی درگذشته تا علیاکبر ولایتی رو به موت از نوچههای جواد طباطبائی تا شعبان بیمخهای سلطنتطلب، همه و همه علم و کُتل بر خواهند داشت که چه نشستهاید پانتُرکیستها دارند ایران را به یغما میبرند.
این چه مصیبتی است؟ امروزه چنین نگاهی حتی در اصلیترین زادگاه زبان فارسی یعنی افغانستان هم نگاه مسلط نیست. اما در ایران جزو مسلمات صد سال اخیر شده است. موضوع فقط این نیست. طرز فکری که به چنین وضعی دامن زد، و معمولاً در هر زمینه دیگری ناتوان بود، از بد حادثه در جا انداختن این نگرش چنان موفق شد که باورکردنی نیست.
دو پادشاه سابق و به قول طرفدارانشان "ایرانساز" این جریان به فرموده سیاست خارجی نصب و به فرموده همان سیاست با تحقیر عزل شدند. اولی مدعی بود یک ارتش مدرن تشکیل داده است. اما در جریان جنگ دوم همین که بوی جنگ به مشام رسید ارتش او بلافاصله از هم پاشید و ایران را به چند فوج ذخیره روس و انگلیس باخت. دومی هم که میگفت کوروش بخواب من بیدارم در ایام بحران برای فرار از ایران روی دنده اتوماتیک بود. همین که هوا پَس میشد اعلیحضرت فرار را بر قرار ترجیح میداد.
این ناسیونالیسم گندهگو و متوهم از ایرانشهر و ایران فرهنگی و جهان ایرانی میگوید، اما در عمل جز دامن زدن به خودبرتربینی متوهمانه کارکرد دیگری نداشته است. حتی قادر به جذب تاجیکهای فارسیزبان افغانستان هم نبوده است. هزارههای شیعه را هم رانده است. در این ویدیو یک آخوند افغانستانی میگوید اگر افغان در ایران علامه و پروفسور هم بشود نزد ایرانی به یک جُو نخواهد ارزید و در نهایت یک "افغانی" است. مرجع تقلید هم بشود یک ایرانی پشت سر او نماز نخواهد خواند.
اما همین جریان ناتوان و دیگرستیز که در بیرون از ایران حتی قادر به جذب جوامع فارسیزبان هم نیست، در داخل ایران کاملاً موفق شد. تاریخ ایران را آنگونه که دوست داشت نوشت. وطن را و دوست را و دشمن را کاملاً باب میل خود تعریف کرد. پروژههای باستانگرائی و کوروشبازی و نژادگرائی و آریائیگری و عربستیزی و تُرکستیزی را رواج داد. از کرمان به ژرمان رسید. مخاطب خود را چنان هوائی کرد تا شوخی شوخی بپندارد نقطه پرگار تمدن است و همسایگی با تُرک و عرب اساساً در شأن او نیست.
طوری از قاجاریه به هخامنشیان پل زدند و از روی صدها سال تاریخ بسیار اثرگذار سلجوقی و غزنوی و صفوی و افشار پریدند که گوئی کوروش هخامنشی همین دویست سال پیش سند شش دانگ ایران بزرگ را به قاجارها تحویل داده بود و آنها هم در اثر بیلیاقتی بخش عمده این سرزمین را به دیگران باخته بودند.
شاهان قاجار را چنان تحقیر کردند که گوئی جز رتقوفتق امور حرمسرا کار دیگری از آنها بر نمیآمد. از ناصرالدین شاه قاجار حتی شخصیتزدائی کردند و او را تا حد یک دلقلک پایین آوردند. امروز دیگر بر هر محققی آشکار است که ایران فعلی ادامه ممالک محروسه قاجار است. در دوران ناصرالدینشاه هم کشور شاهد گشایشهایی شد که اتفاقاً منشاء آنها شخص شاه بود. اولین دانشگاه ایران دانشگاه تهران نبود، دارالفنون بود. نصب امیرکبیر هم با نظر شاه بود. عزل امیرکبیر هم بیش از هر چیزی ریشه در تندروی سیاسی امیر داشت که گاهی ولینعمت خود را آشکارا تحقیر میکرد.
اما اکنون شاهد چه تصویری در گُستره کشور از آن دوران هستیم؟ چطور ناسیونالیسمی که توان ممکلتداری آنها در عمل حریف چند فوج قزاق روس هم نبود و به عجز و التماس میافتاد چنین موفقیتی کسب کرد؟ اکنون بابت ترکمانچای هم چنان طلبکار هستند که گوئی قاجارها املاک کوروش هخامنشی را به ثمن بخس فروختند.
***
واقعیت این است که ابر و باد و نفت و گاز و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند تا ناسیونالیستهای پهلوانپنبه ایرانی جدی جدی خود را داخل میوهجات بدانند. در ادامه هم مدعی شوند هزاران سال است ایران را حفظ کردند و از این به بعد هم حفظ خواهند کرد. در جا انداختن گفتمان خود هم موفق شدند. بخت سخت یار این ناسیونالیسم بود.
دولتهای استعماری و قدرتهای غربی به هر دلیلی، و برعکس عثمانی، تقریباً هیچ کاری به ممالک محروسه ایران نداشتند. در ادامه حتی از آن حمایت هم کردند. اگر یکی از آن دهها فشاری که به عثمانی آوردند به ممالک محروسه ایران میآوردند، ولایات آذربایجان و بلوچستان که جای خود دارد، اکنون اصفهان و خراسان هم دو کشور مجزا بود. کاری هم میکردند تا همواره بر سر مالکیت منطقه مرزی طبس با هم در جنگ و جدال باشند. و لابد اکنون دیوان شعر "طبس همیشه خراسان" از میرفرجام طرقبهای شاعر دربار خراسان به چاپ چهلم هم رسیده بود.
این ناسیونالیسم رانتی در غیاب فشار خارجی و استعماری به آسانی موفق شد تمام پتانسیل دو موجودیت ریشهدار مذهب شیعه و زبان فارسی را هم کاملاً به نفع خود مصادره کند. از بخت بالای این جریان، کارکرد جبرانی و متقابل دو موجودیت شیعه و زبان فارسی، زهر و ناتوانی آن دو را در پهنه ایران جبران هم کرد.
زبان فارسی هرگز عامل اتحاد ایرانیان نبود و نمیتوانست هم باشد. اما مذهب شیعه چسب اجتماعی کمنظیری بود. در توان مذهب شیعه همین قدر باید گفت که طی صد سال گذشته روح ملی کُرد هم نتوانسته است حریف آن شود. قریب به نصف کُردهای ایران شیعه هستند اما عملاً در مدار ملیگرائی فارسی قرار دارند. به هر حال این ناسیونالیسم چنان در مصادره پتانسیل بالقوه شیعه موفق شد که حتی در ادامه شیعه را یک مذهب ایرانی هم نامیدند. از سیاوش به امام حسین پل زدند.
اما میراث زبان فارسی در دوران مُدرن یک پیامد ناخواسته و کمنظیر و شاید هم بینظیر برای ناسیونالیسم فارسی داشت. و آن نقش متعادلکننده مذهبی زبان فارسی بود. عربی زیاد دین و دانش اغلب فرقههای اسلامی هم در دوارن مُدرن چنین کارکردی نداشت. تُرکی زبانی مردمی با آن پیشیه و هزار سال حکومت از هر نوع شیعی و سُنّی و علوی و بکتاشی و فاطمی آن هم چنین کارکردی در دنیای امروز ندارد.
اساساً از زبان چنین انتظاری نیست. اما بخت یار این ناسیونالیسم بود. بیآنکه خود کمترین توانی داشته باشد میراث فارسی به تنهائی موفق شد بخش بزرگی از زهر تهاجمی و فرقهگرایانه شیعه را در ایران بگیرد و در مواردی خلع سلاح کند. حتی امروز هم آثار نکبت این زهر را میتوان دید که نماز خواندن در مساجد اهلسنت ایران را معادل زنا میداند.
در مقاله "حلب، آغاز فروپاشی دو سرمایه ایران" به تفصیل به این مسئله پرداختم و علاقهمندان میتوانند مطالعه کنند. شاهد یک خوششانسی استثنائی برای این ناسیونالیسم ذاتاً ناتوان هستیم. شیعه عامل نزدیکی بخش بزرگی از مردم ایران و مخصوصاً تُرک و فارس میشود. میراث فارسی هم کینتوزی مذهب علیه غیرشیعیان ایران را تعدیل میکند.
ثروت نفت و گاز را هم که نگو و نپرس. از محمدرضا پهلوی پادشاهی ساخت که به انگلیسیها درس سیاست داد. محمود احمدینژاد در شرایط نرمال بعید بود بخشدار موفقی برای گرمسار هم باشد، اما به مدد همین نفت و گاز از مدیریت جهانی دم زد.
نگاه تمامیتخواهانه این ناسیونالیسم گُل بود به چمن نظام مقدس هم آراسته شد. ملیگرائی و بازیهایی چون کوروش بخواب و کوروش بیدارشو در زمان پهلویها شکل گرفت. اما در آن تاریخ دو شانس بزرگ برای نقد درست این جریان هم وجود داشت.
عموم روشنفکران از پهلویها و مخصوصاً پهلوی دوم بیزار بودند. حتی خیلی از ملیگرایان هم از او روی برگرداندند. شخصیت پهلوی دوم ترکیبی از توهم و تکبّر بود. در ادامه حتی در دربار خود هم کمابیش تنها ماند. جامعه هم در آن تاریخ بشدت مذهبی بود. طرز فکر آخوندها در بسیاری از مناطق ایران مرجعیت تقریباً انحصاری داشت. قادر بودند نوشابه پپسی را هم حرام اعلام کنند.
در چنین فضائی که پهلویها علمدار این نوع ملیگرائی بودند ممکن بود مخصوصاً از طرف روشنفکران نقد شوند . اما این کارها ثبات لازم دارد و این سرزمین کلنگی هم تنها چیزی که ندارد ثبات است.
کلنگ رژیم مقدس در سالهای اول همان کاری را با پهلویها کرد که کلنگ پهلویها با قاجارها کرده بود. پهلویها تا توانستند از ایران و مخصوصاً از تهران آثار قاجاری را زدوند. در پایتخت قاجار نامی از قاجار باقی نگذاشتند. همه چیز شد شهنار و شاپور و سایر اسامی پهلوی. گوئی این کشور تاریخ نداشت.
رژیم مقدس هم همین کار را با پهلویها کرد. سالهای اول حتی با کلمه "ملی" هم در افتاندند. نام مجلس در قانون اساسی اول این رژیم "مجلس شورای ملی" بود. مرکز قانونگذاری خود را بر خلاف نص صریح قانون اساسی به "مجلس شورای اسلامی" تغییر دادند. نام "پارس" بر خبرگزاری رسمی کشور را برنتابیدند و خبرگزاری جمهوری اسلامی نامیدند. با شاهنامه و سیزده بدر و نوروز هم درافتادند.
در ادامه و بعد از سرکوب همه مخالفان عملاً فهمیدند باید به کدام تنظیمات برگردند. اکنون از در و دیوار کشور پاسارگاد و کوروش و یا به قول خودشان ارزشهای ملی میبارد. مهمترین نهاد نظامی رژیم یک خبرگزاری به نام "فارس" دارد. شگفت اینکه به لحاظ تاریخی "پارس" تا حدودی از مُعرّب شده آن "فارس" خنثیتر بود. مثلاً خیلی بعید به نظر میرسد روزی کارخانهای در ایران نام خود را "فارس خودرو" و محصول تولیدی را هم "پژو فارس" نامگذاری کند. اما پارس و پرشیا به وفور نامگذاری میشود.
این رویکرد تاثیر مخرب خود را گذاشت. کارنامه یکسره ناکام و ورشکسته این چند ده سال عملاً رژیم گذشته را هم سفیدشوئی کرد. ملیگرائی از نقد در جامعه خودی بیبهره ماند. شاه سابق ایران یکی دو بار گفت کوروش بخواب یا نخواب، اکنون و در ظلّ کارنامه درخشان نظام مقدس برای کوروش جشن تولد هم میگیرند. به زیارت قبر او میروند. بعید نیست در آینده مراسم دیگری هم در کار باشد. ممکن است روزی صحبت از مراسم ختنهسوران کوروش هم به میان آید.
در هر حال گذشته را نمیتوان تغییر داد. بخت یار ناسیونالیسمی بود که به راحتی همه ایران را اسیر مباحثی کرد تا از بام تا شام گرفتار بدیهیات بمانند. این ناسیونالیسم حتی شایستگی میزبانی میراث زبان فارسی را هم ندارد. جایگاه فارسی قبل از پیدایش این ناسیونالیسم در کل منطقه به تنها چیزی که ربط نداشت تعلقات قومی بود. اکنون قومگرایانهترین تفسیر را در سفره زبان فارسی گذاشتند. هر کس هم نخواهد سر این سفره قومگرایانه بنشیند دشمن فارسی مینامند. هویت بزرگترین مدافعان ایران در طول تاریخ یعنی تُرکها را انیرانی میدانند.
در فردای فروپاشی سیستم حاکم ممکن است هزار خطر کشور را تهدید کند. در چنین شرایطی شاید بعضیها معتقد باشند برای دوران گذار ناسیونالیسم مدافع وطن موقتاً شرّ لازم است. گرچه این باور خطرناک است. چون این ناسیونالیسم در اصل وطنستیز است. وطن که فقط خاک و کوه و دشت و دمن نیست. این ناسیونالیسم رانتی، فرهنگ و زبان و تاریخ دست کمنصف ایرانیان را انیرانی میداند. با همه اینها چنین توانی هم ندارد.
یکی از همان عوامل ابر و باد و نفت و گاز و بخت و اقبال از این ناسیونالیسم گرفته شود فلج است. اکنون بسیاری از این عوامل بیاثر است. نتایج این فلج را از همین الان میتوان دید. بعضاً مفلوجانی چون رضا پهلوی چهره این جریان است. بیجهت نیست که بزرگترین امید آنها هم به رژیمچنچ امثال ترامپ است.
نابختیاری از این بالاتر؟ با این جریانها بر سر چه چیزی میتوان گفتگو کرد؟ حتی فضیلت در عدم گفتگو با این جریان است. جز استهلاک و بحث بر سر بدیهیات حاصلی ندارد. بر همین اساس کم نیستند فعالانی در آذربایجان که به راهکار جدائی رسیدند. میگویند بهتر است به کل حسابمان را از این جریانها جدا کنیم و آنها را با طرز فکر خودشان تنها بگذاریم.
در اینصورت چه خواهد شد؟ بر فرض مردم آذربایجان و کل مناطق تُرک ایران تصمیم به جدائی بگیرند. حدود و ثغور این مناطق کجاست؟ آذربایجان دقیقاً کجاست؟
قصد ندارم همان مسائل تکراری را که معمولاً مرکزگرابان مطرح میکنند و میگویند اگر ما نباشیم و ایرانی که ما میگوئیم آسیب ببیند، مثلاً در غرب آذربایجان دریای خون به پا خواهد شد. میخواهم بگویم حتی اگر فرض کنیم در چنان روزی طرفین تسلیم داوری عادلانهترین گروههای بینالمللی هم بشوند، باز هم بخت یار تُرکان نخواهد بود و همچنان اسیر انبوهی از بدیهیات ویرانگر خواهند شد. در فصل بعدی به این مسئله پرداخته خواهد شد.
فصل سوم – ناسیونالیسم کُردی
در ادامه جنگ داخلی سوریه و پس از سرکوب جنبش مردم این کشور اتفاقی در تبریز افتاد که دشوار بتوان در جهان و منطقه نظیری برای آن یافت.
ماجرا از این قرار بود. بعد از اینکه داعش در سوریه ظهور کرد، نیروهای همسو با پکاکا به کمک امریکا به جنگ داعش رفتند. بخش بزرگی از شمال و شمال غرب سوریه به کنترل این نیروها در آمد. داعش چنان بدنام بود که حتی رژیم اسد را هم از فشار غرب راحت کرد. مبارزه با این گروه محبوبیت زیادی برای گروه همسو با پکاکا همراه آورد.
این نیروها خود را نیروهای دمکراتیک سوریه یا به اختصار SDF نامیدند. YPG شاخه نظامی این جریان است که عملاً شاخه سوری پکاکاست. البته خودشان برای پرهیز از مخالفت ترکیه و اروپا و امریکا که پکاکا را یک گروه تروریستی میدانند، هر گونه ارتباط با این گروه را نفی میکنند. اما همانقدر که پژاک در ایران از پکاکا جداست، این گروه نیز جداست.
ترکیه این وضعیت را تاب نیاورد. با چندین عملیات نظامی و توافقی که با روسیه کرد، موفق شد یک منطقه حائل به عمق سی کیلومتر در طول مرز بسیار طولانی سوریه را به کنترل خود در آورد.
اقدامات نظامی ترکیه افکار عمومی را در سطح گسترده جهانی علیه این کشور شوراند. این عملیات طبعاً مورد مخالفت دولت مستقر بشار اسد بود. این رژیم در مجامع بینالمللی نماینده قانونی سوریه محسوب میشد. با این حساب عملیات ترکیه مشروعیت قانونی هم نداشت. امریکا و اروپا هم به اقدامات نظامی ترکیه روی خوش نشان نمیدادند. ترکیه نه تنها در عرصه جهان کمابیش تنها بود، بلکه در داخل هم مخالفان مدام به دولت فشار میآوردند.
درست در همین هنگامه طرفداران تیم تراکتورسازی در استادیوم تبریز به طرفداری از اقدامات ارتش ترکیه سلام نظامی دادند. پرچم ترکیه را داخل استادیوم برافراشتند. شعار ترکیه ترکیه سر دادند. ویدیوها و تصاویر این اقدام با عکسالعملهای بسیار گستردهای مواجه شد. رسانههای نزدیک به ملیگرایان ترکیه از این پشتیبانی آشکار ابراز خوشحالی کردند.
علیالاصول چه برداشتی باید از این حرکت میشد؟ تقریباً جملگی جریانها از این حرکت صدای ملیگرائی غلیط تُرکی و پانترکیسم را شنیدند. واقعیت همین بود؟
***
کُردها ملتی هستند که در هر چهار کشور منطقه حقوق ملی آنها به شکل سیستماتیک نقض شده است. هر گروه کُرد هم که در هر کدام از این کشورها برای احقاق این حقوق فعالیت میکند تجزیهطلب نامیده میشود. نکته تلخ قضیه اینجاست که کُردها خود قربانی یکی از بزرگترین تجزیههای سرزمینی هستند.
اکثریت عظیم جامعه کُرد در گذشته پیوستگی سرزمینی داشت. گرچه عموماً تابع دو امپراتوری عثمانی و ممالک محروسه قاجار بودند، اما جدائی مردم در دو سوی این دو امپراتوری چندان محسوس نبود. در اعصار گذشته فقط بخشهائی از جوامع تبعیدی کُرد مثل کُردهای خراسان و مازندران از بقیه جدا افتاده بودند.
آذربایجان فقط یک تجربه از این نوع جدائی دارد. به دنبال شکست قاجارها پیمان ترکمانچای منتهی به جدائی مردم دو سوی ارس شد. هنوز داغ این جدائی بر دل بسیاری از آذربایجانیها هست. از این منظر با درد جدائی آشنا هستند. تمام مناطق مرزی و کُردنشین هر چهار کشور منطقه برای کُردها کمابیش چنین حکایتی دارد.
این را هم باید در نظر داشت که ناسیونالیسم کُردی از قدیمیترینها در منطقه است. یک ناسیونالیسم رانتی مثل ناسیونالیسم پارسی نیست که ابر و باد و نفت و گاز و دین و مذهب دست به دست هم داده باشند تا حضرات خود را نقطه پرگار تمدن بدانند. ناسیونالیسم کُردی از تنها چیزی که بهره ندارد رانت است. تنها سرمایه دیرین و قابل اتکا این ناسیونالیسم تکیه بر مردم خود است.
جامعه کُرد از همان بدو ورود بحث دولت ملتها به منطقه، حقوق ملی خود را شناخت و به دنبال احقاق آن رفت. با همه اینها اکنون در منطقه چندین کشور تُرک و عرب وجود دارد، سند ششدانگ کشور پهناور و متنوع ایران را هم ناسیونالیسم پارسی به نام خود زده است، اما بزرگترین قربانیان تجزیه سرزمینی با انگ تجزیهطلبی، همچنان در پی آرمان قدیمی خود هستند.
بدون تردید روزی این ملت به آروزی دیرین خود خواهد رسید. اگر کسی چنین سؤالی از من در خصوص گیلکها و تالشها و لُرها بپرسد میگویم ممکن است پنجاه سال دیگر از آنها فقط فقط یک نام بماند. اما آرمان کُرد در دل ملت کُرد زنده است و زنده هم خواهد ماند.
با این وجود هر انتقادی هم به شیوه مبارزاتی گروههای کُرد وارد باشد، با نظرداشت جمیع جهات، جنبش کُرد در جهت درست تاریخ یعنی احقاق ملی خود حرکت میکند. سرکوبگران هم هر توجیهی داشته باشند، در نهایت حقوق بدیهی و ملی یک ملت را سرکوب میکنند.
جمهوری ترکیه یکی از این کشورهاست که از همان ابتدا حقوق ملی کُرد را به رسمیت نشناخت. در سوریه رژیم جنایتکار آن پدر و پسر جانی جنایتی نماند که علیه همه مردم سوریه و از جمله کُردها مرتکب نشده باشد.
با این حساب دشوار بتوان وجدان بیداری در جهان یافت که در جنگ میان ارتش ترکیه و یک گروه کُرد، جانب ارتش ترکیه را بگیرد. در خود ترکیه این اقدامات منتقدان سرسخت داشت. اما در شهری چون تبریز، از طرف کسانی که خود را قربانی بیعدالتی ناسیونالیسم نژادپرست پارسی میدانند، به احترام ارتش ترکیه سلام نظامی داده شد. موضوع چیست؟
قصد دارم همین مسئله را در این نوشته بشکافم. قصد دارم نشان دهم از بخت بد، آنچه برای وجدانهای بیدار جهان و منطقه کاملاً ساده به نظر میرسد و به راحتی هم در خصوص آن موضع میگیرند، در آذربایجان با چه ابعاد پیچیده دیگری مواجه است.
توصیف یکی از این ابعاد هم فعال آذربایجانی را مستهلک میکند. مدام باید از بدیهیاتی صحبت کند که گوئی مخاطب قسم خورده است پیشاپیش قضاوت خود را داشته باشد و اظهارات او را به حساب ملیگرائی و پانتُرکیسم بگذارد.
توضیحات من هم به ظن قوی و در نهایت با چنین قضاوتی موجه خواهد شد. البته واهمهای از این قضاوت ندارم، چون هدف دیگری دارم. میخواهم نشان دهم نه راه فراری از این قضاوت هست و نه لازم است مدام برای آن هزینه شود.
و در جواب این سؤال که چه باید کرد؟ بگویم اتفاقاً باید کاری کرد که از پایه و اساس درگیر این مسائل نشد. باید طرحی نو در انداخت و از طرحهای شناخته شده عبور کرد. باید اجازه داد همان جریانهایی که خواسته یا ناخواسته عامل اصلی این بخت بد تاریخی هستند و مانع هر پیشرفتی میشوند، خود هم هزینه خواسته خود را بپردازند.
***
ظهور داعش در عراق و سوریه کارکردی باورنکردنی برای همه بازیگران مهم منطقه داشت. برای آنها که بیشترین دشمنی را با طرز فکر داعش داشتند اتفاقاً داعش مثل یک مائده آسمانی عمل کرد و در نهایت بیشترین بهره را از آن بردند. آنها هم که متهم به طرفداری از داعش و یا مماشات در مقابله با داعش بودند، بیشترین ضربه را از داعش خوردند.
عربهای اهل سُنّت عراق و سوریه بدترین ضربات را از داعشی خوردند که متهم به طرفداری و یا مماشات با آن بودند. وقتی داعش به سمت موصل رفت بسیاری بر این باور بودند نوری مالکی نخستوزیر فرقهگرای وقت عراق عملاً تمایلی به مقاومت نشان نداد تا در نهایت از جوامع سُنّیمذهب عرب انتقام بگیرد. چنین هم شد. بهانه خوبی هم یافتند تا حشدالشعبی خودسر و آتش به اختیار را تأسیس کنند.
داعش عملاً پیروزی مردم سوریه را هم برای بیش از ده سال به تاخیر انداخت. در سوریه رژیم اسد و حامیان ایرانی و روس این رژیم شادی خود را از ظهور داعش بعضاً نمیتوانستند پنهان کنند. کارکرد داعش یکسره به نفع بقای رژیم اسد تمام شد. غرب دچار بیعملی شد. آخر چه کسی به سقوط رژیمی کمک میکند که احتمال جایگزینی آن با داعش برود؟
روسیه به نام داعش وارد جنگ سوریه شد. ولی در اولین حملات خود برای حفظ ظاهر هم که شده داعش را هدف قرار نداد. رژیم ایران هم با داعش معرکهها گرفت. در نهایت بشار اسد رهبر جنایتکارترین رژیم جهان ده سال دیگر هم بر سر کار ماند و این اواخر سرمست از پیروزی به اتحادیه عرب هم دوباره دعوت شد.
در خصوص داعش استدلال بازیگران منطقه این بود که داعش رفتنی است اما حریف ماندنی است. استدلال درستی هم بود. گروه همسو با پکاکا هم در سوریه ظهور این پدیده را فرصتی یگانه یافت.
یکی از چهرههای ایرانی پکاکا که حتی میتوان او را سخنگوی این جریان در رسانههای فارسیزبان تلقی کرد، در مصاحبهای نتوانست مافیالضمیر خود را پنهان کند. مستقیماً ظهور داعش را "فرجی" برای مطرح شدن طرز فکر خودشان در جهان دانست و گفت : «ممکن است در سطح تاکتیکی اینجا و آنجا گهگاه فرجی برای کُردها حاصل شود، مانند وقتی که داعش سر برآورد و روژآوا توانست با ایفای نقش کلیدی در مبارزه با آن در عرصه جهانی مطرح شود و تا حدی موجودیت سیاسی، هرچند غیررسمی، پیدا کند.»
اخیراً هم که شاهین قضا طومار رژیم تبهکار اسد را روانه زبالهدان سایر جنایتکاران تاریخ کرده است، باز هم این گروهها مدام صحبت از داعش و حتی زندانیان داعش میکنند تا بلکه دوباره "فرجی" حاصل شود.
اوج "فرج" داعش برای پکاکا و جریانهای همسو در کوبانی بود. ترکیه بزرگترین متضرر و بازنده کوبانی شد. به تعبیر عامیانه هم پیاز و هم کتک را خورد و هم جریمه را پرداخت کرد. ترکیه متهم بود در مقابل داعش مماشات میکند. اما این کشور سیاستی را دنبال میکرد که روسیه و رژیم ایران و رژیم اسد و حکومت شیعه عراق و خود پکاکا و سایر بازیگران منطقه دنبال میکردند. ترکیه در نبرد میان داعش و پکاکا طبعاً نمیتوانست جانب پکاکا را بگیرد. چون میدانست داعش رفتنی است اما پکاکا ماندنی است.
چنین هم شد. ترکیه در کوبانی هزینه بسیار گزاف مادی و معنوی داد. برای رفع اتهام مماشات با داعش و بیآنکه ناچار شود به پکاکا کمک کند، حتی به پیشمرگههای اقلیم کردستان با تجهیزات کامل راه داد تا به جنگ داعش بروند. طبعاً اگر آنها هم پیروز میشدند باز هم همه چیز به نفع یک نیروی کُرد بود.
اما برنامه ترکیه با شکست کامل مواجه شد. پکاکا با جنگ زمینی شجاعانه و حمایت هوائی امریکا شهر خالی از جمعیت کوبانی را از داعش پس گرفت. شهرت جهانی یافت. بعد هم ضمن متهم کردن ترکیه به همدلی با داعش مدعی شد مانع نسلکشی کُردها به دست داعش شده است.
این در حالی بود که جمعیت کُرد شهر کوبانی قبل از جنگ، و حتی ماهها بعد از جنگ، همچنان ساکن ترکیه بودند. با این اوصاف طرفداران پکاکا حق دارند ذوقزده شوند و عنان احتیاط از دست بدهند و ظهور گروه تبهکار داعش را "فرجی" برای طرز فکر خود بنامند.
در سوریه جنگ با داعش به رهبری امریکا ادامه یافت. مهمترین متحد امریکا در این جنگ گروه همسو با پکاکا بود. حتی رژیمهای ایران و اسد و روسیه هم در عمل کمک این گروه بودند. بخش بزرگی از غرب و شمال غربی سوریه تا عفرین در همسایگی استان هاتای ترکیه به کنترل نیروهای همسو با پکاکا در آمد. بیآنکه کوچکترین جنگی میان آنها و رژیم اسد و حامیان ایرانی و روس این رژیم در بگیرد. حتی بعضاً کنترل یک منطقه بزرگ را تسلیم این گروه هم میکردند.
ادامه این روند منجر به اعتماد به نفس فراوان پکاکا شد. ترکیه را هم درگیر سختترین جنگ داخلی در تاریخ معاصر خود کرد. چند شهر جنوب شرق ترکیه حتی برای مدتی از کنترل دولت خارج شد. داستان روژآوا هم در سراسر جهان بر سر زبانها افتاد.
در آذربایجان ماجرای عکسالعمل به روژآوا و درگیری ارتش ترکیه با این گروهها از همین جا شروع شد. فعال آذربایجانی مثل بقیه کنشگران ایرانی نه شناخت درست و درمانی از تاریخ و جغرافیای سوریه دارد، نه دربند شکست یا موفقیت SDF است، نه منافع مستقیمی در این ماجرا دارد، و نه لزوماً در پی حمایت از ترکیه است. طرز فکر داعش هم در آذربایجان شاید بیشتر از مناطق کُرد ایران منفور باشد.
در عین حال فعال آذربایجانی حتی اگر طرفدار ترکیه هم باشد این اندازه درک سیاسی دارد تا سری را که درد نمیکند دستمال نبندد. میداند در چنان فضائی چنین حمایتی اساساً به نفع او نیست. اما او سادهلوح نیست. توهم ندارد. از هم اکنون در خشت خام روژآوا و SDF آینده خود و IDF را به وضوح میببیند و سخت هم نگران میشود.
***
نام روژآوا که امروز بر سر زبانهاست اتفاقاً از همان ابتدای شکلگیری پکاکا برای بسیاری از منتقدان یکی از نمادهای مهم طرز فکر این گروه چریکی بود.
اواخر دهه هفتاد میلادی حزب کارگران کردستان رسماً شکل گرفت. شعار کلیدی آن چنین بود : «باکور باشور روژههلات، یَک وَلات و یَک خَبات» یعنی کردستان شمالی (ترکیه) و کردستان جنوبی (عراق) و کردستان شرقی (ایران) همه یک سرزمین هستند و یک خَبات یا جنبش و یا مقاومت هم بیشتر ندارند و طبعاً آن هم پکاکاست.
در این شعار پکاکا خود را محدود به مسئله کُرد در ترکیه نمیکند. خواهان جدائی همه مناطق کُردنشین ترکیه و ایران و عراق است. اما این شعار، هم تمامیتخواهانه و هم حاوی نادیدهانگاری بخشی از جامعه کُرد منطقه است. در این شعار از روژآوای فعلی و کُردهای سوریه خبری نیست. دلیل آن هم واضح است. در آن تاریخ عبدالله اوجالان رهبر و بنیانگذار گروه ساکن دمشق بود.
حافظ اسد رهبر وقت سوریه با ترکیه مسئله داشت. پکاکا را تقویت کرد تا علیه ترکیه از آن استفاده کند. پکاکا هم مظلومترین بخش جامعه کُرد یعنی کُردهای سوریه را از شعار رسمی خود حذف کرد تا خیال جلّاد دمشق از مسئله کُرد در سوریه راحت باشد. روژآوا چنین شروعی در تاریخ پکاکا دارد.
شعار پکاکا تمامیتخواهانه هم بود. چون هیچ جنبش دیگر کُرد را به رسمیت نمیشناخت. پکاکا مناطق کُرد سوریه را نادیده میگرفت و در خصوص سایر کشورها میگفت فقط یک کردستان در سراسر منطقه داریم. آزادی این کردستان هم انحصاراً باید زیر پرچم یک خبات و یک جنبش باشد. هیچ حرکت دیگری ضررت ندارد. در عمل هم این تمامیتخواهی طی این سالها اجرا شده است. در مناطقی که پکاکا حضور دارد از گروههای دیگر چندان خبری نیست.
در پکاکا انشعاب هم بیمعنی است. در ایران احزاب قدیمی کومله و دمکرات مثل هر جای دیگر جهان دچار انشعاب هم شدند. اما در مناطق تحت نفوذ پکاکا مقابله با شعار یک ولات و یک خبات کار آسانی نیست. خروج از این گروه هم به این سادگیها نیست.
کانال Arte در مستندی نشان میدهد پروسه عضوگیری و تداوم عضویت در پکاکا شبیه گروههای مافیائی است. خروج از آن حتی ممکن است حکم مرگ داشته باشد.
وقتی شرایط در سوریه تغییر کرد و "فرجی" حاصل شد و این بار متحد اصلی YPG امریکا بود، دست به تغییراتی زدند. اما هیچ وقت پنهان نکردند که با پکاکا نزدیک فکری دارند. رهبر و بنیانگذار این گروه را رهبر معنوی و ایدئولوژیک خود میدانند.
با همه اینها باز هم نام روژآوا در تعارض آشکار با رویکردی بود که از همان ابتدا پکاکا در جنگ مسلحانه با ترکیه عنوان میکرد.
نامهائی مثل کُرد، کُردستان، آذربایجان، تُرک، هند، هندوستان، پرشیا، ایران، افغان، افغانستان، یونان، فرانسه، روس، روسیه، نامهای تاریخی هستند. معانی ضمنی آنها هم برای جهانیان پذیرفته شده است. لزوماً بار سیاسی و یا اتنیکی ندارند.
مثلاً منظور از هندوستان این نیست که این کشور فقط کشور هندوهاست. کسی هم چنین بگوید کار او تمامیتخواهانه و نژادپرستانه خواهد بود. رابطه افغان و افغانستان و فرانسه و فرانسوی هم چنین است. در بسیاری از زبانهای اروپائی هنور به ایران پرشیا یا پرس میگویند. اما ایران فقط سرزمین پارسها نیست.
در زبانهای ما هم نامهایی مثل یونان و یونانی و مجارستان و لهستان برای کشورها و مردم اروپا استفاده میشود. خود این نامها بعضاً در آن کشورها چندان شناخته شده نیست. یا نام بخشی از مردم این کشورها و یا منطقه آنهاست که به طور تاریخی تعمیم داده شده است.
یکی از این نامهای تاریخی "تُرک" است. اتفاقاً این نام را اروپائیها بیشتر برای مردمان سرزمینهای عثمانی به کار میبرند. عموماً هم معنای آن مسلمان بود. هنوز در بعضی زبانهای جوامع مسیحی به مسلمان تُرک گفته میشود.
با همه اینها عموم کنشگران جامعه کُرد ترکیه معترض نام "ترک" و "ترکیه" هستند. میگویند بنیانگذاران جمهوری ترکیه نام یک قوم را بر همه این سرزمین گذاشتند. با همه تاریخی بودن نام "ترک" نمیتوان به این نقد اعتراض کرد.
اما اگر روزی دمکراسی ترکیه کثرت واقعی را در این کشور بپذیرد و حقوق ملی کُرد را به رسمیت بشناسد، اعتراض به نامهای تاریخی نه تنها نبرد با تاریخ بلکه توهینآمیز و دیگرستیزانه هم خواهد بود. مثل این خواهد بود که بنگالهای هندوستان معترض شوند چرا در سایر کشورها آنها را اهل هندوستان میدانند.
با نظرداشت چنین مسائلی کسانی که به هر دلیلی به این نامهای تاریخی اعتراض دارند، باید نهایت احتیاط را بکنند که خود مرتکب همان کار، خاصه با کاربرد یک نام غیرتاریخی نشوند. نامهائی چون آذربایجان شمالی و آذربایجان جنوبی و روژآوای کردستان و روژههلات کردستان و ارمنستان شرقی و بلوچستان غربی تاریخی نیستند. برساختههای جدید هستند. بار سیاسی و اعتراضی مشخصی هم دارند.
بدیهی است که نامگذاریها جدید لزوماً نباید تاریخی باشند. اکنون در همه جهان با انبوه نامهایی مواجه هستیم که جدیداً ساخته شدند. بعضی از آنها مثل "امارات متحده عربی" کاملاً معنیدار است.
اما اگر روزی "فرجی" حاصل شود و گروه "فرجشناسی" در آذربایجان فرصت یابد گیلان را تسخیر کند و به بهانه اینکه بخشی از گیلان و انزلی تُرک است نام تاریخی این منطقه را مثلاً "آذربایجان خزر" بگذارد، این دیگر نامگذاری نیست، دیگرستیزی آشکار است.
بیش از یک سوم خاک سوربه را با چنین مکانیزمی روژآوا نامیدید. حتی خودشان هم رسماً میگویند که این منطقه فقط سرزمین کُردها نیست. روژآوای کردستان یعنی کردستان غربی، از کی تا بحال رقّه و دیرالزور و عفرین و منبج جزو کُردستان بود که اکنون غرب کردستان هم باشد؟ عربها و ترکمنهای سوریه بلد نبودند بر منطقه خود نامی بگذارند؟
نگاه به روژآوا در آذربایجان ریشه در چنین مسائلی دارد. این نام شاید در خود سوریه این اندازه محل بحث نباشد که در آذربایجان ایران است. به تنها چیزی هم که ربط ندارد ملیگرائی تُرک است.
حقیقتاً بخت یار تُرکان ایران نیست. هر چیزی که برای عموم مردم کوچه و بازار شهرهای تُرکنشین آذربایجان غربی کاملاً آشکار است، برای دیگران در چنان هالهای از ابهام قرار دارد که توضیح آن حتی برای روشنفکر چپ ایرانی هم که همواره در پی عدالت است، کار بسیار بسیار دشواری است. در نهایت هم از آن ممکن است کُردستیزی فهم شود.
این مردم نگران سادهلوح نیستند. هیج توهمی هم ندارند. اتفاقاً کسانی که نگران نیستند دچار توهم هستند. فقط نگاهی به سابقه صد سال گذشته نشان میدهد که شتر روژآوا دم خانه مردم شهرهای آذربایجان ایران هم خواهد نشست.
گروههای کُرد هم این مسئله را خیلی خوب میدانند. اما نه تنها هیچ اقدامی برای اعتمادسازی در این زمینه نمیکنند، بلکه از بام تا شام مشغول مقدمات چنان روزی هستند. از هم اکنون که نه به بار است و نه به دار است، احزاب کُرد در رسانههای رسمی خود حتی از کاربرد نام تاریخی "آذربایجان" برای استان آذربایجان غربی هم حذر میکنند، با این حساب روزی که "فرجی" حاصل شود چه شود.
***
در ادامه این بحث تلاش میکنم به پیشینه شخصی و خانوادگی و کارکرد دو رهبر معروف کُرد و عملکرد آنها نظری بیندازیم تا نگرش به مسئله روژآوا در آذربایجان بهتر بیان شود.
اسماعیلآقا سمیتقو از خانهای نامدار طایفه شیکاک در اواخر دوران قاجار بود. روابط خوبی هم با عثمانیها داشت. حتی گفته میشود اولین مدرسه به زبان کُردی را با حمایت عثمانی در غرب آذربایجان تاسیس کرد. اما سیمیتقو رفتارهای بسیار غیرمتمدنانه هم داشت.
شخصاً در شگفت هستم که چرا هنوز در ایران بعضی فعالان و جریانهای کُردی از او با احترام یاد میکنند. سمیتقو به بدیهیات فرهنگ کُردی هم پاینبد نبود. در زبان تُرکی و در روستاهای اورمیه مَثلی هست که میگوید : «کوردون قارداشین اؤلدور پناه ایسته» یعنی برادر کُرد را بکش، اما بعداً از او پناه بخواه، قطعاً به تو پناه خواهد داد.
این مثل و این نگاه برخاسته از حکمت عامیانه است. یک شعار سیاسی برای خوشایند سیاستمداران نیست. حکمت عامیانه شفاف است. در مواردی مثلهائی هم دارد که با معیارهای امروزی نژادپرستانه محسوب میشود، اما بیهیچ ملاحظهای آنها را هم بیان کرده است.
در آن تاریخ مار شیمون رهبر مذهبی آشوریهای استان حکاری ترکیه قصد همکاری با طوایف شکاک را داشت. به اتفاق جمعی از پیروانش و به دعوت سمیتقو به منزل او رفت و مهمان او شد. قرار بود با هم متحد شوند و برای خود حکومتی تشکیل دهند.
اما وسط مهمانی و سر سفره غذا اسماعیل آقا به تفنگدارانش دستور داد مار شیمون و همه همراهانش را به گلوله ببندند. ادامه ماجرا به فاجعه جیلولوق منجر شد. طرفداران خشمگین مار شیمون تر و خشک را با هم سوزاندند و انتقام بسیار سختی از مسلمانان منطقه و مخصوصاً اهالی اورمیه گرفتند.
محمد آقا وثوق خان روستائی به نام "قاسملو" از محال باراندوچای اورمیه به مرکزیت بالانج بود. ایشان از جمله خوشنامترین خوانین آن مناطق هم بود. همه مردم منطقه از تُرک و کُرد و شیعه و سُنّی و اهل حق و مسیحی احترام ایشان را داشتند. یکی از معروفترین تفرجگاههای اورمیه به "دره قاسملو" معروف است که اشاره به نام همین روستا دارد. نام قدیمیتر دره قاسلمو "خان درهسی" بود که احتمالاً به همین خانواده اشاره دارد.
دختران و پسران این خانواده ثروتمند اغلب تحصیلکرده بودند. یکی از پسران اولین رادیولوژی خصوصی را در اورمیه تأسیس کرد. متخصص بسیار خوشنامی بود. در این خانواده بانوئی هم بود که در دهه چهل شمسی بسیاری از مردم روستاهای اطراف ایشان را میشناختند و "خانیم" خطاب میکردند.
خانیم واقعاً انسان متواضعی بود. اواخر دهه چهل شمسی یک رنجرور داشت و سر راه روستای قاسملو به اورمیه که از بالانج ما هم میگذشت، اولین خانوادهی منتظر اتوبوس را سوار میکرد. زنی ثروتمند و شیکپوش با ماشین مُدل بالا که در تهران هم کمتر کسی داشت، روستائیانی را سوار میکرد که بعضاً در اوج فقر بودند. اما همین مردم چنان با خانیم همدل بودند که گوئی سوار ماشین شخصی خود میشدند.
هر چه از این خانواده شنیدم حاکی از بزرگواری آنها بود. هر آنچه هم میدانم از منابعی است که میشناسم و یا خود از دوران کودکی به یاد دارم. حتی چیز عجیبتر هم شنیدم که متاسفانه قابل راستیآزمائی نیست، اما این اندازه مطمئن هستم که نقل کنم.
مُلاحسنی امام جمعه معروف اورمیه اهل روستای زورگاوا (بزرگآباد) بود که فقط چند کیلومتر با روستای قاسملو فاصله دارد. حسنی قبل از انقلاب و در ایام محرم در روستای ما بالانج که مرکز محال باراندوزچای بود منبر میرفت. او هم خانواده محمد آقا وثوق را میشناخت. شنیدههای من حاکی از آن است که در آن تاریخ حتی حسنی هم با احترام از خانواده محمد آقا یاد میکرده است.
البته حسنی در درجه اول یک آخوند فرقهگرای مذهبی بود. شخصاً بعید میدانم احترام او از صمیم قلب بوده باشد. به هر حال در آن تاریخ آخوند شناختهشده منطقه بود. لابد تقیه میکرد. برای چنین آدمی درست نبود از خاندانی که همه به نیکی یاد میکنند با کینه سخن بگوید. شاید بعدها همین احترام تصنعی بیشتر هم او را عاصی کرده بود.
یکی دیگر از پسران محمد آقا وثوق دکتر عبدالرحمن قاسملو بود که همه با نام ایشان آشنا هستیم. دکتر قاسملو مردی درسخوانده و آشنا به روابط بینالملل بود. طبعاً شناخت دقیقی هم از بافت جمعیتی اورمیه و روستاهای اطراف آن داشتند. در آن تاریخ همه خوانین منطقه ساکن شهر هم بودند. خانواده ایشان هم چنین بود.
اندکی این دو خان و خانزاده و جایگاه آنها نزد غیرکُردهای منطقه را معرفی کردم تا به اصل مسئله بپردازم. از آن اسماعیل آقا سمیتقو که ذکر رفتارهای غیرانسانی او رفت و در تواریخ هم ثبت است، تا دکتر عبدالرحمن قاسلمو که خود و خاندانش به غایت محترم و فرهیخته بودند، هر دو، در دو تاریخ مختلف، وقتی دیدند دولت مرکزی ایران فروپاشیده است و یا ضعیف شده است، و در عین حال خود نیز قدرت کافی دارند، اولین کاری که کردند حمله به شهر اورمیه و محاصره این شهر در روز روشن بود. در هر دو تاریخ، اورمیه حتی یک کوچه کُردی نداشت.
شما از این وضعیت چه برداشتی میکنید؟ دو رهبر با دو شخصیت و با دو خانواده به غایت متفاوت در نهایت مرتکب یک کار میشوند. در ضمن صحبت از جنگ آلپ ارسلان در ملازگرد با بیزانس نیست که بگوئیم وقایع تاریخی است و امروز باید طور دیگری به همزیستی فکر کرد. همه اینها جلوی چشم همین مردم اتفاق افتاده است.
این دومی را همنسلهای من به چشم دیدیم. اول انقلاب و در شهر اورمیه و روستاهای اطراف آن حزب دمکرات کردستان کاملاً آرایش تهاجمی داشت. در کلاس درس بودیم که لشگر 64 اورمیه را پیشمرگههای حزب دمکرات محاصره کردند.
در روستاهای اطراف وضع از این بدتر بود. حملات تداوم زیادی داشت. مدام پاسگاه ژندارمری بالانج محاصره میشد. روستائیان ناچار شب به شهر پناه میآوردند و صبح برای کار برمیگشتند. در همین رفت و آمدها در جاده هم حملاتی صورت میگرفت. اصلیترین قربانیان آن هم بیگناهان بودند. خدمتکار دبستان بالانج در یکی از این رفت و آمدها و حملات جادهای داخل مینیبوسی بود که به رگبار بسته شد و به رحمت خدا رفت.
چه تضمینی هست که دوباره این حوادث رخ ندهد؟ اوابل انقلاب از پژاک و پکاکا خبری نبود. اکنون نفوذ پژاک در منطقه شاید از حزب دمکرات کردستان هم بیشتر باشد. به سادگی قابل پیشبینی است که اگر کشور به هم بریزد و "فرجی" حاصل شود، "نیروهای دمکراتیک ایران" یا IDF در آذربایجان غربی هم فیالفور تشکیل خواهد شد.
همه چیز داستان روژآوا برای مردم منطقه آشناست. حتی موضوع برابری جنسیتی روژآوا در سوریه داعشزده که دل از چپ جهانی هم ربوده بود، سالهاست برای مردم روستاهای اورمیه آشناست. پژاک برای باغداران اورمیه پیشاپیش برابری جنسیتی مورد نظر خود را به خوبی معنی کرده است.
اورمیه منطقه آبادی است. از قدیمالایام و در تابستان و پاییز از اقصی نقاط منطقه کسانی برای کار به باغات منطقه میآیند. مناطق کُردنشین هم از این قاعده مستثنی نیست. روابط مردم هم طوری است که بعضاً نیاز به هماهنگی قبلی نیست. کسانی سرموعد از یک روستای دوردست مثلاً به بالانج میآیند و میدانند کجا باید مشغول شوند. در چنین مواردی اعتماد حرف اول را میزند.
تابستان سال 1386 به یکباره پژاک فرمان داد دختران کُرد حق ندارند به روستاهای تُرک بروند و کار کنند. فقط به مردان اجازه داد. پژاک فرمان خود را هم کاملاً اجرائی کرد. دختران نافرمان را هنگام برگشت بعضاً از ماشین پیاده میکردند و موهای آنها را میزدند تا درس عبرتی برای دیگران باشند و بدانند قوانین دمکراتیک مبتنی بر برابری جنسیتی پژاک شوخیبردار نیست.
هر آنچه از این رفتار پژاک نوشتم همین الان برای هر شخص کنجکاوی قابل راستیآزمائی است. چون در آن سال دختران کُرد و باغداران منطقه با مشکلات زیادی مواجه شدند و این موضوع محال است از یاد باغداران برود.
فردای "فرج" که همین جریانهای برابری جنسیتیخواه در آذربایجان تجربه یگانهای خلق کُرد و تُرک و آشوری و ارمنی و را با نام IDF کپی کردند و مشغول شدند، حالا بیا و تُرک باش و مسلمان هم باش و اینها را برای اسلاوی ژیژیک اسلاو در اسلواکی اروپا حالی کن که اسلاویجان سر جدّت دست از سر ما بردار که ما را به خیر این کارها امید نیست.
در فردای چنین "فرجی" هم تقریباً محال اندر محال است کسی بگوید شامه آذربایجان از همان استادیوم تبریز خیلی چیزها را درست تشخیص داده بود. برعکس! آذربایجانی هر چه بگوید به راستگرائی و کُردستیزی و نژادپرستی هم متهم خواهد شد.
باید واقعگرا بود. بخت یار تُرکان ایران نیست. این اتهامات در چنان روزی شنیده خواهد شد. همانطور که در قرهباغ شنیده شد. در قرهباغ تُرکان مسلمان را در روز روشن هم کشتند و هم آواره کردند و هم از خطر نسلکشی ارامنه به دست همین قربانیان گفتند.
***
فرض کنیم آذربایجان بیجهت دچار چنین هراسی است. فرض کنیم آذربایجان حتی دچار کُردستیزی و عملکردهای راستگرایانه هم شده است. نمیتوان به کُل منکر چنین زمینههایی شد. گروههای کُرد با این مسئله چه برخوردی دارند؟
غرب آذربایجان فاجعه جیلولوق را از سر گذراند. متهم اصلی این فاجعه هم دستهجات مسلح مسیحی و خاصه آشوریهای شرق عثمانی بودند. اما خوشبختانه بعد از آن تاریخ آذربایجان دچار آشوریستیزی و ارمنیستیزی نشد.
اما رابطه تُرکهای اکثراً شیعهمذهب و کُردهای سُنّیمذهب به مراتب پیچیدهتر است. در طرف آذربایجان زمینه اجتماعی برای ادبیات فرقهگرایانه امثال مُلاحسنی وجود دارد. شیعه از همان بدو پیدایش با سُنّی کار داشت. حسنی نسخه کمسوادتر ایالت مالّلاسی فعلی در اردبیل است که همین الان هوس پهن کردن بساط چالدران دارد.
در طرف کُرد هم نگاه دیرینی وجود دارد که عملاً تُرک شیعهمذهب را به چشم قدرت مرکزی دیده است. طبیعی هم هست. ایران ادامه یک امپراتوری شیعه است. در سه رژیم متفاوت قاجار و پهلوی و جمهوری اسلامی در غرب کشور نمایندگان قدرت عموماً تُرک شیعه مذهب بودند. کُرد سُنّیمذهب هم در حاشیه بود. فضای روابط تُرک و کُرد سخت به مذهب گره خورده است. توضیح آن هم مثنوی هزار من کاغذ است.
تعبیر عثمانیها در قرون گذشته از ایران بسیار بامعنی است. ایران را سرزمین عجم و یا عجمستان مینامیدند. در اینجا منظور از عجم شیعه است. بنیان این حکومت هم از زمان صفویها گذاشته شد که آنها هم آذربایجانی بودند. کار خود را هم با سُنّیکشی در تبریز شروع کردند.
این حوادث در ادامه تاثیر خود را حتی در زبان هم گذاشت. زبان فارسی به مذهب شیعه گره خورد. در عثمانی به زبان فارسی گاهی زبان عجم هم میگفتند. شگفت اینکه آذربایجان معاصر بیش از همه متاثر و متضرر از این نگاه بود.
مثلاً وقتی در اواخر قاجار کسانی سعی کردند مدارس به زبان تُرکی تاسیس کنند بعضی از والدین مقاومت کردند و گفتند اینها میخواهند بچههای ما را سُنّی کنند. اما اسماعیل آقا سمیتقو که زمانی رابطه خوبی هم با عثمانیها داشت و از آنها برای تاسیس مدرسه به زبان کُردی کمک گرفت، با مانعی در بدنه جامعه خود مواجه نشد. تاثیر مذهب چنین لایههای تو در تو دارد.
با وجود چنین پیچیدگیهایی، اکنون در آذربایجان شاهد ظهور جریانی هستیم که مخرج مشترک نگرش طیفهای بسیار متنوع آن به کُرد و کردستان، همان نگاهی را دارد که در دوران بسیار کوتاه حکومت فرقه دمکرات آذربایجان وجود داشت.
آذربایجان در طول تاریخ معاصر خود فقط دو بار فرصت داشته است از ناسیونالیسم دیگرستیز مرکز فاصله بگیرد و فقط با شخصیت تُرک و آذربایجانی خود با کُرد و کردستان مواجه شود. خوشبختانه در هر دو بار هم موفق شده است یادگار تاریخی از خود بگذارد.
بار او در دوران کوتاه حاکمیت فرقه دمکرات به رهبری فرزانه آذربایجان شادروان پیشهوری بود. همه فعالان کُرد از آن دوران به نیکی یاد میکنند. بار دوم هم در جنبش زن زندگی آزادی بود. در این مقاله به تفصیل نوشتم بیش از بیست سال است شهرهای مهم آذربایجان و سایر نقاط ایران عملاً در هیچ جنبش مشترکی مشارکت ندارند.
اما در جنبش زن زندگی آزادی ابداً چنین نبود. این جنبش به نام یک دختر کُرد و از یک شهر کُرد شروع شد. همان روزهای اول تبریز شعار پشتیبانی از کُردستان سر داد. در بعضی شهرهای کوچک آذربایجان جوانان هزینههائی دادند که حتی در اعتراضات خود هم این همه هزینه نداده بودند.
حال سؤال اینجاست، چرا گروههای کُرد اینها را نمیبینند؟ چرا این همه نگرانی ریشهدار در آذربایجان را میبینند اما اعتمادسازی نمیکنند؟ آن هم با آذربایجانی که با او درد مشترک دارند؟ آن هم با حرکتی که فرزانهای چون پیشهوری را یکی از چهرههای محبوب خود میداند؟
نه تنها اعتمادسازی نمیکنند، بلکه و گوئی با اپوزوسیون ملیگرا پیمان نانوشته هم دارند تا هر چه بیشتر آذربایجان را با ادعاهای بیاساس از خود و از ملت کُرد دور کنند. چند سالی است حتی از بردن نام تاریخی "آذربایجان" هم امتناع میکنند. گوئی استعمار آذربایجان از ینگهدنیا آمده و این نام را بر این بلاد نهاده است.
گروههای کُرد برای اعتمادسازی با دیگران همواره تلاش میکنند. ارتش که نقش مهمی در سرکوب احزاب کُرد در اوایل انقلاب داشت عملاً ارتش شاهنشاهی بود. آموزش هم دیده بود هر گروه کُرد معترض را به چشم خائن و تروریست و تجریهطلب ببیند. چرا گروههای کُرد بعضاً با شاهزادهای که در همین بستر آموزش دیده است تلاش برای اعتمادسازی میکنند، اما همچنان دوست دارند آذربایجان را فقط از چشم مُلاحسنی ببینند؟
در ایران عموم فعالان عرب و بلوچ و ترکمن اذعان دارند تا زمانی که آذربایجان علیه ناسیونالیسم دیگرستیز و تمامیتخواه پانایرانیستی و ایرانشهری حرکت مؤثری نکند، از دمکراسی و آزادی مبتنی بر کثرت خبری نخواهد بود. فقط رنگ حکومت عوض خواهد شد.
کمتر کسی به اندازه یک فعال کُرد با تبار سُنّی قادر به درک اهمیت این مسئله است. چطور چنین چیزی را در همسایگی خود نمیبییند؟ هر نقدی هم که میکنند عملاً ربطی به جنبش مُدرن و هویتخواهانه آذربایجان ندارد.
مدام از تبعیض میان تُرک و کُرد در استان میگویند. کدام تبعیض؟ و یا سوابق مُلاحسنی و فرقهگرایانی از این دست را بولد میکنند. اینها گرچه بخشی از واقعیت است، اما چه ربطی به شاکله حرکت مدرن و هویتطلب کنونی آذربایجان دارد؟
کُردستیر گفتن به عاملان این حکومت در منطقه از جمله مُلاحستی و حامیان اولیهاش، مثل این میماند که کسی به فاطمیون و زینبیون ارسالی به سوریه عربستیز بگوید. به ظاهر هم همه چیز درست است. فاطمی و زینبی هر چه در سوربه میکُشت عرب بود. اما کیست که نداند اینها عرب و عجم و تُرک و فارس و کُرد حالیشان نبود. اسیر کینههای تاریخی بودند و هستند. اتفاقاً متحد اصلیشان کسانی چون نوری مالکی و هادی عامری و حشدالشعبی عراقی و عرب بود.
مُلاحسنی سَلف همین فاطمیون و زینبیون بود. ابتدای انقلاب بدترین آزار را هم اتفاقاً تُرکان اهل حق و اهل سُنّت اورمیه از این شخص دیدند. ملاحسنی دو روسنای بالوو و قولنجی سُنّیمذهب را کانون فتنه میدانست. بالوو یکی از پرجمعیتترین روستاهای اورمیه است که از گذشتههای دور کسانی از درسخواندههای این روستا به زبان تُرکی اهمیت میدادند. حتی زمانی مدرسه تُرکی هم داشته است. قولنجی زادگاه یکی از معروفترین شاعران معاصر تُرک مرحوم ددهکاتیب است.
اما حسنی این چیزها حالیاش نبود. سواد این مسائل را نداشت. متعلق به دوران ماقبل پیمان وستفالی بود. تُرک و کُرد نمیفهمید. اتفاقاً بخش قابل توجهی از آدمهای او کُردِ شیعه از یک منطقه خاص آذربایجان غربی بودند.
البته در طرف تُرک و مخصوصاً در شهر اورمیه و حتی میان طیفی از فعالان تُرک شاهد قهرمانسازی از مُلاحسنی هستیم. داستانها از رشادتهای نداشته حسنی میبافند. در یک حرکت مدرن یک نفر هم چنین نگرشی داشته باشد اسباب شرمساری است. اما نیک که بنگریم این رویکرد در اصل واکنشی است. نظیر دوباره بر سر زبانها افتادن و حتی قهرمانسازی از پرویز ثابتی نزد بخشی از مخالفان برانداز رژیم است.
ماشاالله بس که کارنامه نظام تابناک است، اکنون بسیاری از سر استیصال موضوع را سادهسازی میکنند و فکر میکنند اگر پرویز ثابتی مخالفان شاه را بیشتر میکُشت و بیشتر شکنجه میکرد، نطام شاهی اکنون بر سر قدرت بود و ایران هم لابد آلمان منطقه میشد.
در آذربایجان هم بدبختانه شاهد چنین واکُنش سادهانگارانه و مخربی هستیم. کسانی فکر میکنند گروههای کُرد که عنقریب اردبیل را هم کُردستان اعلام خواهند کرد، شایسته همان مُلاحسنی بودند. نه جوانانی که در کف خیابانهای تبریز و در ادامه جنبش مترقی زن زندگی آزادی فریاد زدند : « آذربایجان اویاقدی، کوردستانا دایاقدی»
***
پدیدهای در ایران و احتمالاً اغلب کشورهای جهان وجود دارد که من اسم آن را "زابلیشدن" تاثیر مذهب مینامم. زابل موقعیتی خاص دارد. در یک منطقه مرزی عموماً سُنّیمذهب واقع است. موقعیت زابلی فارس شیعه با یزدی و اصفهانی فارس شیعه برای هر حاکمیتی در تهران به کلی فرق دارد.
حکومت فعلی، بلوچ سُنّیمذهب را غیرخودی میداند. حاکمان حتی با مهاجرت بلوچها به شهرهای شیعه از جمله مشهد مشکل دارند و آن را تهدید امنیتی میدانند. یک آخوند بلندپایه از شدت نگرانی تعارفات معمول را کنار گذاشت و گفت این مهاجرتها مشکوک و تقویت جبهه دشمن است. او گفت اگر در آینده دشمن حمله کند قطعاً جوانان بسیجی دفاع خواهند کرد. و بعد به بسیجیها توصیه کرد کار امروز را به فردا نسپارند و از هم اکنون در چنین مناطقی خود را برای جنگ آماده کنند.
اما مهاجرت شیعیان زابل از طرف حکومت عملاً ممنوع اعلام شده است. شیعه زابلی نیروی خودی است. حق مهاجرت ندارد و حتماً باید در زابل بماند تا مراقب غیرخودیها باشد. حاکمیت میگوید اگر زابل از شیعه خالی شود مرز ایران تا سمنان و قم بیدفاع خواهد بود. مطابق این نگرش، هر شیعهی بومی استان سیستان و بلوچستان عملاً به چشم یک سردار خیبر دیده میشود که نباید اجازه بدهد عمق نفوذ اغیار در خاک کشور شیعه بیش از این گسترش یابد.
اما به آب و هوا و طوفانهای سهمگین گرد و خاک نمیتوان فرمان داد کاری به کار خودیهای بلوچستان نداشته باشند. لاجرم باید این بخش جامعه را راضی کرد و به هر کدام از آنها جایگاهی داد تا نه تنها خود را شهروند درجه یک و ممتاز بدانند، بلکه در نقش حاکمان و اربابانی باشند که برای کنترل رعیت چارهای جز اقامت در منطقه ندارند. در همین راستا اغلب مقامات و پُستهای مهم استان از آن شیعیان زابل است.
این تبعیض ساختاریافته به چنان شکافی دامن زده است که تقریباً در هر اتفاقی، حتی انتخابات بیخاصیت حکومتی، شاهد رفتار به غایت متفاوت طرفین هستیم. اکثریت بلوچها به هر روزنهی امیدی که نشان از کمترین اصلاح دارد روی خوش نشان میدهند. اما زابلی شیعه به جریان اصلاحطلب حکومتی هم روی خوش نشان نمیدهد. به تقابل با هر روزنهای برمیخیزد که ممکن است اندکی بلوچ را هم شهروند این کشور بداند و جایگاه انحصاری آنها در منطقه را به خطر اندازد.
در انتخابات دوم خرداد 76 بلوچها بالاترین رای را به محمد خاتمی دادند. اما شیعیان سیستان بلوچستان برعکس سایر مناطق فارس شیعه ایران نگران تضعیف مرکزیت شدند و جانب ناطق نوری را گرفتند. این فرمول در هر انتخاباتی صادق است.
زابلیهای شیعه علیالاصول فرق چندانی با بقیه مناطق فارس شیعه ایران ندارند. اما عملاً منافع آنها ایجاب میکند با هسته اصلی قدرت در تهران همواره هماهنگ باشند. چندان فرقی هم نمیکند کدام رژیم بر سر کار باشد. در انقلاب 57 هم زابلی شیعه بیش از بلوچ حامی حکومت مرکزی بود. یزدی و اصفهانی هرگز با چنین مسائلی درگیر نیست و حتی ممکن است درک درستی هم از آن نداشته باشد.
این پدیده کمابیش در اغلب مناطق و شهرها و روستاهائی که روی گُسل قومی و مذهبی قرار دارند قابل مشاهده است. جامعه کُرد هم در غلبه بر این پدیده کارنامه بسیار ناکامی دارد. حتی از این بابت سخت آسیب دیده است.
استان آذربایجان غربی یک اقلیت کُرد سورانی اما شیعهمذهب دارد که بعد از انقلاب پدیده زابلیشدن را به حد اعلی رساند. کسانی حتی با آنها شوخی میکنند و میگویند همین که فرزند پسر به دنیا میآورند بلافاصله در نیروهای نظامی و امنیتی برای گُلپسرشان کارت شناسائی صادر میشود. در همه حال جزو خودیترین نیروهای نظام هستند.
اساساً ناسیونالیسم کُرد از مذهب شیعه شکست سختی خورده است. در مناطقی که روی گُسل هستند بابت آن حتی هزینه هم میدهد. گروههای کُرد ایرانی به ندرت موفق میشوند از مناطق کُرد شیعهمذهب هوادار جذب کنند.
البته پکاکا و بخش ایرانی آن پژاک موفقیتهایی دارد. نیک که بنگریم موفقیت پژاک هم ریشه در نوعی زابلیشدن دارد. احزاب کُرد ایرانی در تقابل با تمامیتخواهی ناسیونالیسم ایرانی شکل گرفتند که دو ستون مهم آن تشیع و زبان فارسی است.
اما پکاکا در تقابل با جمهوری ترکیه و ملیگرائی تُرک شکل گرفت. جمهوری ترکیه هم میراثدار اصلی امپراتوری عثمانی است. بر همین اساس و برای یک کُرد شیعهتبار، گروه همسو با پکاکا به مراتب جذابتر از احزاب کُرد ایرانی است که حتی اگر مارکسیست هم باشند خاستگاه آنها جامعه کُردِ سُنّیمذهب است. برای بعضی از آنها حتی مسئله کُرد در ایران بیمعنی است. و آنچه اهمیت دارد مسئله کُرد در ترکیه است.
کارکرد پکاکا هم برای کُرد شیعه مذهب ایرانی جذاب است. پکاکا در جریان ملتسازی از بعضی نمادها چون کاوه آهنگر و نمادهای شاهنامه و عید نوروز در ترکیه گفتمانسازی کرد. چنین کارهایی برای جنبش کُرد در ایران عموماً بیمعنی است. حتی نقض غرض است. چون خیلی از این مفاهیم پیشاپیش از طرف ناسیونالیسم ایرانی مصادره شده است.
پکاکا حتی از تفاوت مذهبی شافعی و حنفی هم برای این منظور بهره بُرد. کُردها در ترکیه اکثراً شافعیمذهب هستند. این تفاوت را تفسیر تاریخی کردند. به طور کلی و گوئی هر چه در طرف تُرک حنفیمذهب نبود و یا پُررنگ نبود، میتوانست به راحتی شناسنامه کُردی بگیرد.
پدیده زابلیشدن درجات مختلف دارد. یک مثال نرمتر آن اوایل انقلاب و در قضیه سید کاظم شریعتمداری در اورمیه رخ داد. شریعتمداری مرجع تقلید بلامنازغ همه آذربایجان و از جمله اورمیه بود. بلافاصله بعد از انقلاب شکاف میان شریعتمداری و جریان حاکم به اوج خود رسید.
اما رویکرد متشرعین مقلد شریعتمداری در اورمیه به طرز محسوسی متفاوت از سایر شهرهای آذربایجان مثل اردبیل و تبریز بود. مُقلدان اورموی حساب و کتاب دیگری داشتند. در این ماجرا یا بیتفاوت ماندند و یا حتی جانب مرکز را گرفتند. کسانی حتی پشت به مرجع سنتی خود کردند. دقیق به یاد دارم که در میدان ایالت اورمیه مُلاحسنی روی بالکن شهرداری رفت و با بیاحترامی تمام گفت شریعتمداری دیگر مرجع تقلید آذربایجان نیست.
طبیعی هم بود. استان گُسلهایی داشت که فعال شده بود و حکومت شیعه آن را بر نمیتابید. این وضعیت چنان اوج گرفت بود که در ادامه دست به دامن تکفیر هم شدند. حکومت ایران را شاید بتوان اولین حکومت تکفیری معاصر نامید. اولین تکفیرشدههای حکومت هم احزاب کُرد و حتی روحانیان بلندپایه کُرد بودند.
این گسل ابتدا در یک انتخابات نسبتاً آزاد خود را نشان داد. دکتر عبدالرحمن قاسملو از استان آذربایجان غربی به عنوان یکی از نمایندگان مجلس خبرگان قانون اساسی انتخاب شد. قاسلمو فقط رای کُردهای استان را کسب نکرد. نظر به خوشنامی خاندان خود در میان تُرکهای سُنّیمذهب شهر و روستاهای اطراف هم رای قابل توجهی داشت. در ضمن مُلاحسنی هم تا زنده بود کینه این رأی را از یاد نبرد.
اما آذربایجان طی چند ده سال گذشته شاهد حرکتی پیشرو و مُدرن است. این حرکت نه ضدمذهب و نه تسلیم مذهب است. شگفتانگیزترین کارکرد آن هم غلبه بر پدیده زابلیشدن حتی روی گُسلهای بسیار پُرتنش قومی و مذهبی در شهرهایی چون نقده است.
نقده شهری است که از همان اوایل انقلاب آوازه گُسل فیالواقع مذهبی آن به گوش همه ایران رسید. بخش تُرک و شیعه این شهر استعداد این را داشت که کاملاً دچار پدیده زابلیشدن بشود. حرکت کُردی هم در نقده بسیار قوی است. کثیری از رهبران مطرح و شخصیتهای شناختهشده کُرد اهل نقده هستند.
در چنین شرایطی نقده باید از زابل هم در زابلیشدن پیشی میگرفت. نه تنها چنین نشد، بلکه و حتی میتوان گفت طی این سالها فعالان تُرک شهر نقده بیش از فعالان کُرد این شهر در مبارزه با تمامیتخواهی قومگرایانه مرکز هزینه دادند. طبعاً منظور فعالیتهای غیرمسلحانه است که در میان جامعه تُرک ایران هیچ زمینه اجتماعی ندارد.
فعالان تُرک ایران در این عجمستان جواد طباطبائیپرور موفق شدند در راهی مدرن و پیشرو گام نهند که نه ضدمذهب است و نه مثل سایر مناطق ایران اسیر جامعهشناسی خاص مذهب شیعه مانده است. مذهب شیعه پدیدهای است که بسیاری از عربهای ایران برای فرار از کارکرد مرکزمحور آن و حفظ هویت عربی خود حتی تغییر مذهب میدهند.
چطور گروهها و احزاب کُرد چنین رویکرد پیشرو و آوانگاردی را در آذربایجان نمیبینند؟ آنها بیش از هر کسی با تاثیر مذهب در ایران آشنا هستند. خوب میدانند که نجات از شوونیسم بدون آذربایجان شدنی نیست. تا کنون هم نشده است. علیالاصول بیش از دیگران باید این رویکرد را به فال نیک بگیرند. عموم فعالان سرشناس تُرک بارها اذعان کردند با کُرد درد مشترک دارند.
طبیعی است که این حرکت پیشرو در آذربایجان اشکال هم دارد. پس چرا به جای نقد، مدام بر سر راه این حرکت مانع ایجاد میکنند؟ چه اصراری دارند و یا چه منافعی دارند که کاری بکنند تا آذربایجان با این عظمت را حتماً و همواره در ردیف دشمنان خود داشته باشند؟
***
ممکن است کسانی در جواب بگویند گروههای کُرد بس که مبارزه مسلحانه کردند چندان دربند سیاست نیستند. چنین نیست. کُردها در ایران فقط مبارزه مسلحانه نکردند. سوابق مبارزات مبتکرانه مدنی و سیاستورزی سطح بالا دارند. در یک مورد حتی آبروی خود را هم با چرخشی درخشان در گرو امنیت مردم خود گذاشتند. چند مثال میزنم تا نشان دهم گویا فقط در خصوص آذربایجان قسم خوردند از این کارهای زیبا مرتکب نشوند.
اوایل انقلاب دستکم در استان آذربایجان غربی گروههای کُرد و مشخصاً حزب دمکرات کردستان مستقیماً در جنگ شکست نخوردند. وقتی جنگ بالا گرفت و ارتش توپ و تانک فراوان به منطقه آورد و رهبر وقت نظام هم عملاً نیروهای کُرد را تکفیر کرد، اتفاقاً این گروهها در اوج محبوبیت بودند.
کمتر خانواده کُرد بود که یک پیشمرگه نداشته باشد. واهمهای هم از جنگ نداشتند. پیش از آن حتی به لشگر 64 اورمیه هم حمله کرده بودند. طبعاً در موقعیت دفاعی و در شرایطی که میان مردم خود محبوب بودند، دلیلی برای ترسیدن نداشتند.
اما وقتی جنگ بالا گرفت، عملاً و بی سر و صدا عقبنشینی کردند. کاملاً معلوم بود وقتی این همه نیرو با توپ و تانک و خلخالی و جلائیپور از مرکز به منطقه گسیل شده است، به هیچ مانعی رحم نخواهد کرد. بزرگترین متضرر آن هم مردم شهر و روستاهای کُرد خواهند بود. کما اینکه در اعدامهای فلهای بعد هم دیدیم انگیزه کافی برای این کار داشتند.
در چنین شرایطی یک گروه مسئول آبروی خود را فدای مردم خود میکند. نه اینکه از مردم به عنوان سپر انسانی استفاده کند. در مناطقی که من شاهد جنگ بودم حزب دمکرات کردستان عملاً همین کار را کرد. ارتش و سپاه در مسیر خود از دره قاسملو تا اشنویه با کمترین مقاومت مواجه شدند. در این مسیر طولانی و کوهستانی مناطقی وجود دارد که لازمه عبور از آنها ماهها جنگ و خونریزی بود.
چنین تصمیمی از هر جنگ شجاعانه هم شجاعت بیشتر لازم داشت. برآمده از یک نگاه ملی بسیار هوشمندانه و مسئولانه به سرنوشت مردم خود بود. هنوز بعد از دهها سال طرفداران پکاکا گروههای کُرد ایرانی را با آن همه طرفدار و پیشمرگه به عدم شجاعت در این جنگ متهم میکنند. گوئی سرزمین سوخته و به کشتن دادن بیگناهان شجاعت لازم دارد.
مورد دوم در جریان جنبش سبز بود. گروههای کُرد عموماً با این جنبش همدلی نشان دادند. رژیم آن روزها به سختی تحت فشار بود. از 30 خرداد 88 به بعد آشکارا به معترضان اعلام جنگ شد. دهها نفر کشته شدند. آشکارا تلاش بر این بود که وضعیت کشور امنیتی اعلام شود. تحرکاتی در مناطق کُرد بود تا بلکه کسی دست به سلاج ببرد. گروههای کُرد بسیار هوشیارانه عمل کردند.
از همه واضحتر جنبش زن زندگی آزادی بود. این جنبش به نام یک دختر کُرد شروع شد. مناطق کُرد از همان روزهای اول در اعتراضات پیشرو بودند. مهاباد سختترین روزها را داشت. مستقیم به مردم شلیک میشد. در چنین هنگامهای شروع یک عملیات متقابل پاس گُل به سیستم سرکوب بود. و خوشبختانه سیستم سرکوب آروز به دل ماند.
کارهای مدنی هم در کُردستان مثال زدنی است. کوچ اعتراضی مردم مریوان در 30 تیر سال 1358 حرکتی بیادماندنی در تاریخ مبارزات مدنی کُرد است. در آن تاریخ ارتش و سپاه در امور معمولی شهر مریوان دخالت میکردند. در اعتراض به این دخالتها اکثریت بزرگی از مردم شهر را ترک کردند.
کردستان را شاید بتوان مبتکر رای اعتراضی در ایران نامید. سال 1372 هاشمی رفسنجانی قصد داشت برای بار دوم رئیسجمهور شود. کمکم اختلاف او با جناح راست و ارتجاعیتر حکومت آشکار میشد. این جناح به ظاهر حامی رفسنجانی بود اما در عمل سعی کرد با کاندیداتوری احمد توکلی خودی در مقابل رفسنجانی نشان دهد. توکلی هم در مخالفت با رفسنجانی کلی حرف زد. گرچه افکار او و حامیانش راستگرایانهتر و شیعیتر و ارتجاعیتر از رفسنجانی بود، اما استان سُنّیمذهب کردستان به توکلی رای داد تا به مدنیترین شکل ممکن بیزاری خود را از حاکمیتی نشان دهد که رفسنجانی نماد آن بود.
گروههای کُرد بارها اعتصابات مدنی بسیار موفق سازماندهی کردند. در خصوص مذاکره با مخالفان و حاکمیت هم همواره خود را آماده نشان دادند. چند رهبر کُرد از جمله دکتر قاسملو در این راه حتی جان خود را از دست دادند. در جریان جنبش زن زندگی آزادی دبیرکل کومله کردستان با سلطنتطلبان به مذاکره نشست.
گروهها و فعالان کُرد در اعتمادسازی هم پرونده پُرباری دارند. سالیان سال است از طرف حاکمیت و اپوزوسیون ملیگرا و سلطنتطلبها کمترین اتهاماتی که میشنوند تجزیهطلب و تروریست و وطنفروش است. اما اقدامی نیست که برای اعتمادسازی با همین گروهها نکرده باشند.
همواره خود را طرفدار تمامیت ارضی ایران میدانند. بعضاً جمله معروف دکتر قاسملو را تکرار میکنند که گفت از هر ایرانی ایرانیتر هستیم. به عبارت دیگر نشان دادند به عنوان یک کُرد با هر طیف دیگری از مرکزگرایان و یا حتی حاکمیت آماده مذاکره و اعتمادسازی هستند.
حرکت و مبارزه مدنی در کردستان تاریخ پُرباری دارد و این نظر که گفته میشود مبارزه گروههای کُرد عموماً مسلحانه است، ریشه در عدم آگاهی دارد.
پس چرا همین کارها را با آذربایجان نمیکنند؟ بسیاری از مرکزگرایان گروههای کُرد را کُلّهم تجزیهطلب میدانند. حتی حاضر نیستند آنها را به عنوان نماینده کُردها هم بپذیرند. در حقیقت نگاه خائن به آنها دارند. با همه اینها گروهها کُرد در حرکتی درست مدام برای اعتمادسازی تلاش میکنند. سعی دارند به آنها نشان دهند به تمامیت ارضی ایران پایبند هستند.
اما در آذربایجان اغلب طیفهای فعالان، کُرد و کردستان و گروههای کُرد را آنطور که هست به رسمیت میشناسند. هرگز برای کُرد هویتسازی نمیکنند. با همه اینها وقتی پای آذربایجان به میان میآید رفتار اغلب گروهها و شخصیتهای کُرد چنان تنشزاست که در دمکراتیکترین کشورهای جهان هم چندان قابل تحمل نیست.
گروههای کُرد به مرکزگرایان میگویند ما به تمامیت ارضی ایران پایبند هستیم، اما نصف آذربایجان را در نقشه کردستان بزرگ خود ترسیم میکنند. این چه رفتار دوگانهای است؟ با هر چه ریشه تُرکی در مناطق کُرد است عناد میورزند. هرگز به روی خود هم نمیآورند سویوقبلاغ نام تاریخی مهاباد هنوز بر سر زبان پیرمردها و پیرزنان مهابادی است. چه حکمتی در دمیدن به این همه بیاعتمادی است؟
***
برای اینکه به خواننده این سطور نشان دهم اوضاع چقدر آشفته و پُرتنش است، سؤالی از خودم میپرسم و جواب میدهم : سی سال پیش در خصوص این تنشها و طرفین دعوا چگونه فکر میکردم؟
حقیقت این است که نظرات به غایت متفاوتی داشتم. اگر حرفهای امروز خودم را کسی آن روز به من میگفت حتی ممکن بود باور نکنم. سخت است کسی این همه به خطای خود اعتراف کند. چون اعتبار نوشته امروز خود را هم خدشهدار میکند. به همان ترتیب ممکن است نظرات امروز او هم خطا باشد. اما این بار یک دلخوشی بزرگ دارم. کاش چنین شود. در اینصورت آنچه سالها پیش فکر میکردم درستتر بوده است.
هرگز فکر نمیکردم در آذربایجان و مخصوصاً شهر اورمیه شاهد این همه اقدامات واکنشی باشیم. فکر میکردم ظرفیت تاریخی شهر اورمیه این دوران را به خوبی سپری خواهد کرد. اما چنین نشد. اورمیه بزرگترین قربانی سیاستهای مخرب احزاب کُرد شد. و از این شهر صدای شعارهای کُردستیزانه هم به گوش رسید.
گروههای کُرد موفق شدند از مُلاحسنی یک چهره محبوب برای بخشی از جامعه تُرک بسازند. هرگز فکر نمیکردم اورمیه در این دام بیفتد ولی افتاده است. مُلاحسنی در اوایل دهه شصت در شهر اورمیه جایگاهی نظیر سایر امامان جمعه داشت. خطبههای تُرکی و فارسی او بیش از بقیه امامان جمعه مستعد جوک بود.
اما همانطور که نظام مقدس با کارنامه گهربار و چهل ساله خود دیکتاتوری پهلوی را سفیدشوئی کرد، و سلطنتطلبها خجالت را کنار گذاشتند و بعد از سالها از چهره شکنجهگر خود پرویز ثابتی هم رونمائی کردند، گروههای کُرد هم از ملاحسنی برای اورمیه یک چهره ساختند.
وقتی سال 1368 دکتر عبدالرحمن قاسملو سر میز مذاکره ترور شد طبق معمول هیج اعتراض جدی از طرف طرفداران پکاکا در ترکیه نشد. اما وقتی ترکیه عبدالله اوجالان رهبر پکاکا را سال 1377 دستگیر کرد، در شهرهای ایران قیامتی به پا شد. اعتراضات و حمله به کنسولگری ترکیه در اورمیه کشته هم داد. نظم شهر برای چند روزی به هم ریخت. نظر یک دوست قدیمی در آن تاریخ سخت برای من تکاندهنده بود. او ضمن ستایش از ملاحسنی گفت زبان اینها را او میفهمد.
در گذشته به اتفاق او و سایر دوستان از حسنی فقط جوک تعریف میکردیم. اما در آن هنگامه حسنی برای چنین اشخاصی هم محترم شده بود. برای بعضی از فعالان تُرک شهر حتی محبوب شده بود. کاملاً قابل درک بود که همه این اقدامات واکنشی است. با همه اینها من فکر میکردم فعالان آذربایجانی از این مرحله با هوشمندی عبور خواهند کرد و گرفتار چنین واکنشهایی نخواهند شد. با کمال تاسف اکنون حتی شاهد ترویج ادبیات مُلّاحسنی هم هستیم.
در بدنه جامعه آذربایجان نگاه بدبینانه و حتی کُردستیزانه به دلایل مذهبی زمینه اجتماعی دارد. ادبیات مُلاحسنی در خلاء به وجود نیامده است. حسنی در بستر همین زمینه اجتماعی تربیت شده بود و در این خصوض اتفاقاً کاراکتر نمادین داشت. کاملاً عوام بود. حتی سواد درست و حسابی آخوندی هم نداشت. سیاست هم نمیفهمید. بعضاً برای سیاستهای رسمی نظام اسباب دردسر بود.
یک بار در همان سالهای اول جنگ در خطبههای جمعه از تذکری گفت که به او داده بودند. لابد این تذکر از بالا و از کانال افراد چیزفهمتر بوده است. حسنی گفت به من میگویند از این نام "کوردلر/کُردها" استقاده نکن، خوب نیست و مثلاً بگو ضدانقلاب یا احزاب منحله و از این حرفها.
حسنی تا مدتها وقتی از طرف مقابل و در واقع از دشمن خود در جنگ سخن میگفت از "کوردلر" استفاده میکرد. مخاطبانش و اطرافیانش هم حساسیتی نشان نمیدادند. و طبعاً نمیفهمیدند خطبههای جمعه در این رژیم و در مرکز استان و از طرف امام جمعه منصوب تهران دیگر منبر روضه در یک محله نیست که دنبال انتقام حضرت زهرا از کُرد سُنّیمذهب باشند. این سخنان جنبه رسمی دارد. آن هم در استانی که جمعیت بزرگ کُرد دارد.
آنوقت! فعال تُرک که خود را سکولار میداند، خیلی وقتها از ادبیات همین آدم فرقهگرا هم استفاده میکند. گاهی از حسنی هم فراتر میرود. مدام و در هر گفتگوئی از "کوردلر" استفاده میکند. هرگز باورم نمیشد شاهد چنین ادبیاتی باشیم. کسانی بعضاً الفاظ راستگرایانه و نژادپرستانه هم به کار میبرند، یا در مقابل آن سکوت میکنند. چنین ادبیاتی و چنین سکوتی حتی از طرف یک نفر هم شایسته جریانی نیست که از پیشهوری و حبیب ساهر و محمدامین رسولزاده و دکتر محمدجواد هیئت سخن میگوید.
کاش فقط همین بود. اتهامات مضحک ملیگرایان ایرانی به گروههای کُرد هم در میان فعالان تُرک خریدار دارد. اینها علاوه بر اینکه نوعی شراکت در نژادپرستی مرکزگرایان است، خلاف مُروّت هم هست.
اتهاماتی مثل این که کُردها در جنگ با حلبی سر بریدند نه تنها شرمآور است، بلکه شواهد عکس آن هم به اندازه کافی در دسترس است. گاهی فکر میکنم اگر یک طرف جنگ به جای گروههای کُرد، ارتش فرانسه بود، به ظن قوی همین مردم قصهها از مدنیت آنها در میدان جنگ میگفتند.
هیج شواهدی نداریم که گروههای کُرد آگاهانه دست به جنایت جنگی زده باشند. اگر مایل بودند دست به ترور کور بزنند دستشان باز بود. در ضمن همه کسانی که در جنگ کشته شدند رسماً تشییع شدند و جنازه آنها را هم نزدیکانشان دیدند. گروههای کُرد اسیر هم که میگرفتند و بعد متوجه میشدند سرباز است و حتی سرباز سپاه است بعضاً آزاد میکردند.
اینها را هیچکس هم نداند خانواده این سربازان میدانند. اما در جامعه ملاحسنیپرور گوئی این حوادث برای اهالی مریخ اتفاق افتاده است. شاید هم فضا چنان سنگین است که مردم واهمه دارند با بیان واقعیت متهم به سفیدشوئی شوند.
اتفاقاً در خصوص گروههای کُرد عموماً عکس آن تصویری که کُردستیزان ارائه میکنند درست است. آنها قربانی بیرحمی مرکز شدند. جلائیپورهای اعزامی از مرکز به مهاباد و سنندج بهتر از همه میدانند خلخالیهایشان با طرفداران حتی معمولی گروههای کُرد چهها کردند. بیجهت نیست که جلائیپور فرماندار اویل انقلاب مهاباد بعد از چهل سال هنوز همان نگاه را به کُرد دارد.
در این خصوص من فکر میکردم بعضی از فعالان آذربایجانی حتی اگر دل پُرخونی هم از گروههای کُرد داشته باشند دستکم بتوانند به اندازه ملیگربان ایرانی حفظ ظاهر بکنند. اوایل انقلاب چهرههای شدیداً رحمانی چون خلحالی و لاجوردی و ریشهری مسئول بخش عطوفت نظام بودند. چوبه دار را هم کمابیش عادلانه در همه ایران نصب کرده بودند. اما به کردستان عنایت ویژه داشتند.
ملیگرایان و ایرانشهریان که جملگی آنها گروههای کُرد را تجریهطلب و تروریست میدانند از تنها چیزی که ناراحت نیستند کارنامه این رحمانیکاران در کردستان است. اما برای حفظ آبرو هم که شده همواره از آنها تبرّی میجویند.
کارنامه حسنی در مناطق کُرد به گردِ پای متصدیان ارسالی از مرکز نمیرسید. سپاه و ارتش حسنی را چندان جدی نمیگرفتند. با این وجود بعضی از فعالان تُرک نه تنها از طرز فکر فرقهگرایانه حسنی تبرّی نمیجویند، بلکه چنان از او قهرمانسازی میکنند که گوئی فرمانده اصلی جنگ بود.
در طرف گروههای کُرد هم هرگز فکر نمیکردم شاهد این روزها باشیم. گوئی یک سیاست مشخص برای وخامت و ترویج هر چه بیشتر تنش از طرف آنها در جریان است. فکر میکردم گروههای کُرد حتماً عملکرد خود را آشکارا نقد خواهند کرد. به طور مشخص سیاست فاجعهبار رهبر کاریزماتیک خود دکتر قاسملو در حمله به اورمیه را سخت مورد انتقاد قرار خواهند داد. فکر میکردم رسماً خواهند پذیرفت برگزاری متینگ مسلحانه در نقده یک اشتباه فاجعهبار بود. نوعی نمایش قدرت و طبعاً ایجاد هراس برای جامعهای بود که با آنها زندگی میکردند.
من فکر میکردم گروهها و فعالان کُرد بیش از بقیه این موج مبارک بیداری ملی در شهرهای مهم آذربایجان را به فال نیک خواهند گرفت. برای فعالان شناخته شده تُرک معیار و مطلوب، دوران مرحوم پیشهوری است. این همه بیاطلاعی احزاب کُرد از آذربایجان فعلی حتی شبههبرانگیز است. گوئی سیاستی دیگر غیر از منافع ملت کُرد در میان است.
اکنون سؤال یک تحلیلگر آشنا به مسائل ایران این نیست که چرا سلطنتطلبها گستاخی را به جائی رساندند که حتی از چهره بدنام و شکنجهگر خود پرویز ثابتی هم رونمائی کردند. میپرسند این نظام در این چهل و چند سال چه کرده است که حتی گذشته یک شکنجهگر ساواک هم چنین فضائی برای سفیدشوئی پیدا میکند.
بر همین سیاق فکر میکردم گروههای کُرد از خود خواهند پرسید در کشوری که امامان جمعه حکومتی آن در همه شهرها یکی یک علمالهدی هستند، در شهری چون اورمیه، ما چه کردیم که آدمی چون مُلاحسنی بر سر زبانها افتاده است؟
من فکر میکردم گروههای کُرد بیش از بقیه به نقش آذربایجان توجه خواهند کرد. فکر میکردم حتی به رنجاندن آذربایجان هم فکر نخواهند کرد. چون هم میدانند پذیرش کثرت در ایران بدون آذربایجان شدنی نیست و هم پتانسیل آذربایجان را تجربه کردند. جمهوری مهاباد اولین حکومت کُرد در منطقه در اصل موقعیت رسمی خود را مدیون فرقه دمکرات آذربایجان بود. جمهوری مهاباد خودمختاری خود را از تهران نگرفت، از تبریز گرفت.
من فکر میکردم با چنین تاریخی و با چنان تجاربی هرگز و هرگز هیچ گروه کُرد نه تنها بر شهرهای آذربایجان ادعای ارضی نخواهد کرد، بلکه اولویت اول آنها اعتمادسازی با آذربایجان به سبک دوران پیشهوری و قاضی محمد خواهد بود.
من فکر میکردم گروههای کُرد هرگز مرتکب این همه تناقض در برخورد با مرکز و آذربایجان نخواهند شد. حتماً و قطعاً خواهند فهمید کنشگران تُرک سادهلوح نیستند و چنین تناقضائی را فقط به حساب یک اشتباه سیاسی نخواهند گذاشت.
به مرکزگرایان میگویند پایبند به تمامیت ارضی ایران هستند. اما وقتی پای آذربایجان در میان است همواره فرض میکنند کشور از هم پاشیده است و اکنون وقت تقسیم غنائم است. این همه که از اورمیه و سلماس و ماکو و تکاپ میگویند، از مناطق کُرد شیعه چون کرمانشاه و صحنه و کِرند و ایلام و گیلانغرب نمیگویند.
بعضاً منطق پانایرانیستها را هم به کار میبرند. میگویند ما بودیم و تُرکها بعداً آمدند. و لابد بهتر است برگردند. اگر هم برنگشتند در روز "فرج" حوصله ما سر نبرند و هر چه زودتر مثل شمال سوریه بخشی از نیروها دمکراتیک روژههلات کردستان شوند.
جلالخالق! سی سال پیش چی فکر میکردم چی شد؟ چه حکمتی در این کار است؟ چرا تنش روز به روز بیشتر میشود؟ ریشه این تنشها در کجاست؟
***
واقعیت این است که روی زمین، و مشخصاً در استان آذربایجان غربی، در قریب به اتفاق موارد، مردم عادی تُرک و کُرد، حتی در حد این ور جوب و آن ور جوب هم با اطمینان میدانند کدام روستا و کدام شهر کُرد است و یا تُرک است.
بافت جمعیتی و جغرافیائی استان سخت موزائیکی است. مکانیزم قرار گرفتن موزائیکها را هم بیش از هر چیزی دین و مذهب مردم تعیین میکند. این موضوع حتی میان اقلیت مسیحی استان هم صادق است. البته اکنون جمعیت آشوری و ارمنی مسیحی بسیار کم شده است. اما در گذشته مسیحیان آشوری پیرو کلیسای شرق آشور و مسیحیان آشوری پیرو کلیسای کاتولیک هم روستاهای جداگانه خود را داشتند.
در خصوص تُرکهای مسلمان هم این قاعده برقرار است. تُرکهای اهل حق و شیعه و سُنّیمذهب هر کدام روستاهای خود را دارند. حتی در مواردی هم که ساکن یک روستا هستند، مثلاً ساکنان بخش سفلی از یک مذهب و بخش عُلیا از آن پیروان مذهب دیگری است.
برعکس باور رایج، در استان موارد استثنائی بسیار کم است. از قضا من خود متولد یکی از این روستاهای استثنائی یعنی بالانج چندمذهبی هستم. قائده مسلط، زندگی در شهر و روستاها مختلف و به شکل موزائیکی است. طبیعی هم هست. هر کدام از این ادبان و مذاهب مناسک خود را دارند و باید فضای مشخص خود را هم داشته باشند.
این میان شهر و روستاهای کُرد و سُنّیمذهب استان به طریق اولی مشخص و جدای از بقیه است. حتی در موارد استثنائی هم محلهها خطوط جمعیتی را مشخص میکنند. مثلاً در شهری مثل نقده محلات کُردنشین و تُرکنشین آشکارا مشخص است.
در استان و روی زمین چیز چندان مبهمی وجود ندارد. همه میدانند کجا کُرد و کجا تُرک است. مشکل از آنجا شروع شد که طی چند ده سال گذشته از مناطق کُرد به سمت مناطق تُرک جابجائی بزرگ جمعیتی رُخ داد.
بعضی از فعالان تُرک، این مهاجرتها را حساب شده و نوعی تغییر تعمدی جمعیت ارزیابی میکنند. بعضاً به کُردها مهمان هم میگویند. یا اطلاعات کافی ندارند و یا مغرضانه چنین استدلال میکنند. این حرفها استعداد این را دارد که نژادپرسنانه و دیگرستیزانه ارزیابی شود.
هیچ حساب و کتابی در کار نیست. مهمانی هم در کار نیست. مهاجرت حتی جنبه بیرون استانی چندانی هم ندارد. مردمی در درون استان و در چهارچوب مقررات کشوری از بخشی به بخش دیگر رفتند. در ضمن به اورمیه و روستاهای آن از سایر استانها غیرکُرد هم مهاجرت میکنند. این وسط فقط کُرد خود استان مهمان است؟
با همه خطرناک بودن این حرفها، به دو دلیل اشکالات طرف تُرک چندان جای نگرانی ندارد. اولاً یکسره واکنشی است. در ثانی میل پایانناپذیری در میان فعالان شناخته شده تُرک برای گفتگو در این خصوص و حل چنین مسائلی وجود دارد. اما به نظر میرسد احزاب کُرد و مشخصاً حزب دمکرات و پژاک این موضوع را به شکل یک فرصت میبینند و هر کاری هم میکنند آگاهانه است.
فعالان و گروههای کُرد این جابجائیهای جمعیتی را فرآیند طبیعی مهاجرت از روستا به شهر میدانند. و میگویند به دلایلی در میان کُردها چنین مهاجرتی دیرتر از مناطق تُرک صورت گرفت.
رهبران و فعالان کُردی که اهل استان آذربایجان غربی هستند، و چنین استدلالی دارند، آشکارا و به وضوع دروغ میگویند. چنین نیست. شروع این مهاجرتها ابداً از جنس مهاجرت از روستا به شهر نبود. ابتدا و به شکل گسترده مهاجرت از روستاهای بسیار دوردست استان به روستاهای اطراف اورمیه صورت گرفت.
در آن تاریخ خیلی از روستاهای مقصد، حتی امکانات رفاهی چندانی هم نداشتند. مهاجران هم عموماً از روستاهای کُردنشینی بودند که دستکم از منظر طبیعی و آب و هوائی آبادتر و زیباتر از مقصد بود.
در بالانج ما فقط یک نفر، و نه یک خانواده کُرد، زندگی میکرد. همه هم ایشان را میشناختند. در عین حال همسایه دیوار به دیوار روستاهای کُردنشین هم بودیم. اما به فاصله کوتاهی، از فاصله حدود دویست کیلومتری سایر مناطق استان، مهاجرت گسترده کُردهای شکاک به بالانج صورت گرفت. زبان و گویش کُردی مهاجران برای همسایگان دیوار به دیوار کُرد ما هم چندان آشنا نبود. اکنون بالانج جمعیت بالای کُرد دارد.
مهاجرت به شهر اورمیه چند سال بعد رواج یافت. لازم است یک نکته را حتماً ذکر بکنم. مهاجرت از روستاهای استانهای همجوار به روستاهای اورمیه امر دیرینی است. قبل از کُردها، تُرکهای زیادی حتی از استان آذربایجان شرقی به روستاهای اورمیه میآمدند.
از منطقه گونئی آذربایجان شرقی مثل تسوج و شبستر و خامنه و یا منطقه یکانات، شاید تعداد کسانی که به اورمیه و روستاهای اطراف آن آمدند، قابل مقایسه با تعداد کسانی باشد که از همین مناطق به تبریز رفتند. اورمیه و اطراف آن همیشه برای دیگران جذاب بود. از دهها سال پیش مهاجرت میاندوآبیها حتی در بالانج ما به تاسیس محلهای به نام علیآباد منجر شد.
اما همه آن مهاجران به مروز خود را اورموی و یا مثلاً بالانجی میدانستند. تنش و دعوا از زمانی شدت گرفت که گروههای کُرد ابتدا گفتند مناطق کُرد استان که از آن خودمان است، بقیه را هم اناشریک.
کمکم دُز شراکت را بالا بردند. اکنون کار به جائی رسیده است که چشمانداز روژآوای سوریه کاملاً در پیش است. البته و خوشبختانه و بزرگوارانه انکار نمیکنند روژههلات کردستان جمعیت تُرک هم دارد. و این جمعیت اگر بچههای خوبی باشند شاید گناه بزرگشان را هم ببخشند که برای قرنها این منطقه روژههلات را بیاجازه آذربایجان نامیدند.
موضوع کاملاً جدی است. در گذشته و از زمان سمیتقو تا قاسلمو هم ادعای ارضی وجود داشت، اما مناطق جمعیتی تُرک و کُرد عموماً از هم جدا بود. جنگی هم رخ میداد مناطق حائل مشخص بود. اکنون هر فاجعهای رخ دهد عموماً در مناطق تُرکنشین خواهد بود.
سؤال اینجاست، چرا گروههای کُرد وارد چنین معرکه خطرناکی شدند؟ حتی اگر در این مناطق حق هم داشتند، علیالاصول نباید وارد چنین میدان خطرناکی میشدند. در ضمن مناطق واقعی و تاریخی کُرد به اندازه کافی دشت و دمن و آب و جنگل و شهر و روستا و جمعیت دارد. کسی نیست بپرسد آخر آنها را آزاد و آباد کردید که اورمیه هم در صف باشد؟
یعنی روشنفکران کُرد ظرفیت آذربایجان را نمیشناسند؟ به خاطر منافع مردم خود هم نباید مسئولانه عمل کنند؟ اصلاً چرا راه دور برویم، از قرهباغ درس نمیگیرند که بزرگترین بازنده آن در نهایت ارمنستان شد؟ آن هم ارمنستانی که تقریباً همه قدرتهای غربی و شرقی حامی آن بودند.
سالهاست به این مسئله فکر میکنم. فکر میکنم فقط چیزی نظیر معجزه شرایط را تغییر خواهد داد. چون حقیقتاً بخت یار تُرکان نیست. ناسیونالیسم کُردی به بیراهه خطرناکی افتاده است.
***
اجازه بدهید از دنیای فرضیات وام بگیرم تا نشان دهم حقیقتاً بخت یار تُرکان ایران نیست. فرض کنیم همه فلاسفه عالم برای تعریف یک حرکت و جنبش ده خصیصه اساسی قائل باشند. گروهها و احزاب و فعالان شناخته شده تُرک و کُرد را هم نمایندگان واقعی مردم خود بدانیم. باز هم اجازه بدهید فرض کنیم در طرف تُرک از این ده خصیصه، نُه خصیصه منفی و فقط یک خصیصه مثبت است. در طرف کُرد هم همه چیز برعکس باشد. یعنی نُه خصیصه مثبت و فقط یک خصیصه منفی داشته باشند.
نابختیاری تُرکها در چنین حدی است که وقتی این دو حرکت به هم میرسند، گوئی قرار است همواره همان یک خصیصه منفی در تقابل با تنها خصیصه مثبت طرف تُرک قرار گیرد. گوئی آذربایجان همیشه محکوم است با سمیتقوئیترین جلوه حرکتی مواجه باشد که حتی درکی از منافع ملت خود هم ندارد و قسم خورده است آذربایجان به این عظمت را حتماً و همواره در ردیف دشمنان اصلی خود نگه دارد.
نابختیاری از این بالاتر؟ ژن ژیان ئازادی جنبش کُرد برای تهران، سمیتقو برای اورمیه. آخر این وضعیت را با چه زبانی و چگونه باید برای یک فرد ناآَشنا توضیح داد؟
جنبش کُرد در ایران دچار یک خطای راهبری و منحصربفرد در کل مناطق کُردنشین کشورهای منطقه شده است. گروهها و فعالان کُرد یا به این مسئله توجه ندارند، و یا چنان غرق آن هستند که متوجه عمق فاجعه نمیشوند.
اما فعالان تُرک ضرروت دارد به این مسئله بپردازند. چون نتیجه این خطا دامنگیر تُرکهای ایران هم هست. جنبش کُرد دیگر جنبشی به رهبری قاضی محمد نیست. عملاً وارد عرصهای شده است که حتی منافع ملت کُرد هم الویت اول آن نیست.
جنبش کُرد در ایران و عراق سابقه بسیار طولانی دارد. رویکرد این دو جنبش هم در درجه اول ملی است. درست هم همین است. چون مسئله کُرد فقط مسئله کارگران و دهقانان کردستان نیست، مسئله تاجران و معلمان و دانشگاهیان و کاسبان و آهنگران و به طور کلی همه اقشار کُرد است. اولین موفقیت این جنبش در منطقه هم جمهوری مهاباد است. که کاملاً رویکرد ملی به مسئله کُرد داشت.
با چنین پیشینهای علیالاصول باید جنبش کُرد ترکیه تحت تاثیر جنبشهای باسابقهتر کُرد ایران و عراق میبود. و باید همان راهی را میرفت که جنبش کُرد ایران و عراق رفته است.
و یا دستکم جنبش کُرد ترکیه هم با همسایههای ترکیه باید به همان سبک و سیاقی رابطه خود را تنظیم میکرد که کُردهای ایران و عراق در آن سابقه طولانی و موفق دارند. اما نه تنها چنین اتفاقی نیفتاد، بلکه نقض غرض هم شد.
چپ ترکیه بسیار ریشهدارتر و قویتر از جنبشهای چپ منطقه است. این جنبش در ترکیه تقریباً همه چیز دارد. حزب دارد و نهادهای مدنی فراوان دارد. باشگاه فوتبال بسیار پرآوازه دارد. حتی مهمترین دانشگاه علوم انسانی ترکیه که عبدالله اوجالان هم از آنجا فارغالتحصل شده است عملاً در اختیار چپهای ترکیه است.
هژمونی بخشی از چپ رادیکال ترکیه برای کُردهای ترکیه حزب کارگران کردستان یا پکاکا را ارمغان آورد. رویکرد پکاکا شبیه رویکرد کمونیستهای جهان در دوران اتحاد شوروی بود. در نگرش کمونیستها جهان، منافع ملی عملاً بیمعنی بود.
بسیاری از کمونیستهای هند و پاکستان و ایران و افغانستان و فرانسه و حتی کمونیستهای قلب سرمایهداری یعنی امریکا، منافع اتحاد جماهیر شوروی مرکز اردوگاه سوسیالیسم را به منافع کشور خود ترجیح میدادند. بعضاً بیهیج چشمداشتی و حتی صادقانه برای منافع اتحاد شوروی جاسوسی هم میکردند.
پکاکا هم چنین نقشی برای خود در کلّ کردستان قائل شد. بسیاری را هم به این باور رساندند که اول باید کردستان ترکیه آزاد شود و بعد دیگران را آزاد کنیم.
شعار رسمی پکاکا باکور "باشور روژههلات یک ولات و یک خبات" از همان ابتدا یک کردستان (منهای کردستان سوریه) و یک جنبش بود. بقیه احزاب کُرد در سایر مناطق کُرد هم باید همان نقشی را برای پکاکا میداشتند که احزاب کمونیست دیگر کشورها برای حزب کمونیست اتحاد شوروی داشتند. مثلاً در ایران پژاک همان نقشی را برای پکاکا دارد که حزب توده برای حزب کمونیست اتحاد شوروی داشت.
اما جنبش کُرد در ایران و عراق ابداً چنین نبود. درست هم همین بود. این دو جنبش برای کُردهای منطقه یک آرزو داشتند، اما میدانستند که واقعیت چیز دیگری است و در کشورهای متفاوت هستند و دوستان و دشمنان و متحدان آنها هیچ ضرورتی ندارد مثل هم باشند.
عراق در دوران صدام حسین مسئله کُرد داشت. کُردهای این کشور علیه سیستم مرکزی مبارزه مسلحانه میکردند. در این مبارزه حتی بمباران شیمیائی شدند. اما جنبش کُرد ایران به منافع کُردهای ایران فکر میکرد. این جنبش نه تنها با عراق دشمنی نداشت، بلکه با عراق همکاری هم میکرد. رهبران کُرد عراق هم این مسئله را کاملاً درک میکردند. حتی با وساطت شخص دکتر قاسلمو گفتگوئی میان جلال طالبانی و صدام حسین صورت گرفت و توافقاتی برای کردستان عراق به عمل آمد.
جنبش کُرد ایران هم هیچ مشکلی با همکاری هر دو جریان بارزانی و طالبانی در کردستان عراق با دو رژیم فعلی و پیشین ایران نداشت. حتی گفته میشود دکتر قاسملو در دیدار جلال طالبانی و صدام گفته بود حالا نوبت مام جلال است که از ارتباط خود با ایران بهره ببرد و واسطه دیدار من با خمینی بشود.
نگاه کُردهای ایران و احزاب کُرد ایران به کُردهای ترکیه هم کاملاً همدلانه بود. اما هرگز دشمن ترکیه و جامعه تُرک منطقه نبودند. از طرف دیکر ترکیه همیشه برای کُردهای ایران و مخصوصاً کُردهای استان آذربایجان غربی عمق استراتژیک اقتصادی بود و هست.
سالهاست بخش بسیار بزرگی از موفقیت اقتصادی تاجران کُرد استان به توسعه اقتصادی ترکیه ارتباط مستقیم دارد. کُردها سرمایه احتماعی باور نکردنی در طرف ترکیه و مشخصاً شهر استانبول دارند. اغراق نیست که بگویم از منظر اقتصادی شاید استانبول برای این تاجران از تهران هم اهمیت بیشتری داشته باشد.
اما طرز فکر "یک ولات و یک خبات" عملاً جنبش کُرد ایران را به سمتی پیش بُرد که گوئی قرار است کُردهای ایران هم حق و حقوق خود را از آنکارا بگیرند. خوشبختانه و با اینکه قندیل مرکز پکاکا در عراق است، این نگرش در کردستان عراق چنین موفقیتی کسب نکرد.
تسلط این نگرش به نتایج کاملاً یک طرفه در مناطق کُرد ایران منجر شده است. پکاکا حق دارد با ایران و محافل امنیتی ایران هر طور که دوست دارد و تشخیص میدهد رابطه داشته باشد. حتی با ناسیونالیسم ایرانی نمادهای مشترک مثل کاوه آهنگر داشته باشد.
اما کُرد ایرانی و حزب کُرد ایرانی گویا تکلیف شرعی دارد که در همه حال از ترکیه و دوستداران ترکیه نفرت داشته باشد. آن هم ترکیهای که نه تنها دشمنی با کُردهای ایران ندارد، بلکه در دوران عثمانی سابقه همکاری با آنها هم داشت.
تقریباً محال است یک کُرد ترکیهای را در صفوف احزاب کُرد ایرانی ببینیم که برای احقاق حقوق ملی کُرد در ایران مبارزه کند. حتی شعبه پکاکا در ایران یعنی پژاک هم چنین اعضائی ندارد. اما تا دلتان بخواهد کُرد ایرانی در صفوف پکاکا مشغول نبرد با ارتش ترکیه بودند.
این رابطه یک طرفه کاملاً آشناست. نظیر ارتباط حزب کمونیست شوروی و سایر احزاب کمونیست جهان است. نتیجه هم همان است. دیگر چیزی به نام منافع ملی در میان نیست. برادر بزرگ تعیین میکند دوست و دشمن کیست.
یکخباتیها در ایران به کُردها هم بسنده نکردند. به فعالان تُرک ایران میگویند اگر راست میگوئید و طرفدار حقوق بشر و عدالت هستید ابتدا باید دشمنی خود را با ترکیه ثابت کنید. البته از این نظر مشکلی با جامعه فارس ایران ندارند. این جامعه ماشاالله در این زمینه خودکفاست.
این در حالی است که علاقه فعالان تُرک در ایران به ترکیه از جنس علاقه فعالان کُرد به اقلیم کردستان است. از جنس سرسپردگی نیست. این هم برای دو طرف کاملاً قابل درک است. از این منظر ترکیه کارکرد دیگری هم دارد که اقلیم ندارد. رشد و توسعه ترکیه و مدیای تُرک عملاً در جامعه تُرک ایران به خودآگاهی بیشتر و دوری از شوونیسم تُرکستیز منجر شده است. نتیجه آن هم به ضرر تمامیتخواهی و به نفع پذیرش تکثر در آینده ایران است.
از بد حادثه تُرکستیزی ناسیونالیسم ایرانی هم عملاً موتور موفقیت جریان پکاکا در ایران شده است. در عراق جنبش کُرد با ناسیونالیسم عرب درگیر بود که این ناسیونالیسم هویت خود را بر اساس دشمنی با کُرد تعریف نکرده بود. اما یکی از ارکان ناسیونالسم ایرانی تُرکستیزی است. پکاکا هم در تقابل با یک دولت تُرک شکل گرفته است.
ترکیبی از ملیگرائی و میل به توسعهطلبی ارضی حزب دمکرات کردستان و سلطه گفتمان پکاکا بر اغلب کنشگران و فعالان کُرد ایرانی، به معجونی منجر شد که در هیچکدام از جوامع کُرد منطقه به این شدت وجود ندارد. نتیجه این ترکییب هم معلوم است. عملاً ناسیونالیسم کُردی در ایران به همان راهی میرود که صد سال است ناسیونالیسم ارمنی در پی آن است.
شگفت اینکه نتیجه عملکرد مخرب پکاکا در ترکیه هم برای هر ناظری به وضوح آشکار است. به کارکرد احزاب کُرد در ایران و عراق ممکن است هزار انتقاد وارد باشد. اما در نهایت رویکرد ملی به مسئله کُرد دارند و درست هم همین است.
نتیجه هم مشخص است. شهریترین مناطق کُرد ایران و عراق چون سقز و سنندج و مهاباد و بوکان و سلمیانیه و اربیل همچنان کُرد است. در ایران زبان کُردی گرچه تدریس نمیشود اما در بستر جامعه کاملاً زنده است. درسخواندهترین رهبران کُرد ایرانی هم عموماً در فارسی آشکارا لهجه کُردی دارند.
اما پکاکا هر دستاوردی برای کُردها داشته باشد در میان آنها از کُرد بودن چندان خبری نیست. روز به روز بیشتر به هویت واقعی کُردی در ترکیه آسیب میزند. همین الان میتوان نتیجه این موضوع را دید. بسیاری از رهبران ردهبالای پکاکا و حتی احزاب قانونی کُرد بعضاً قادر به کُردی صحبت کردن نیستند.
با این روال اگر مثلاً نیم قرن دیگر ترکیه به یک دمکراسی درجه یک تبدیل شود، و به مانند اسکاتلند، مناطق کُردنشین ترکیه هم حق رفراندوم جدائی داشته باشند، و نتیجه هم جدائی باشد، حاصل آن ممکن است جدائی یک کشور تُرک از یک کشور تُرک دیگر باشد.
گاهی به دوستان کُرد خودم میگویم اگر روزی معلوم شود پکاکا عملاً توسط بخشی از دولت سایه و نهادهای امنیتی ترکیه حمایت میشود تا همچنان سر پا بماند، من تعجب نخواهم کرد. چون در حال حاضر کارکرد هیچ جریانی به اندازه پکاکا اسباب تضعیف هویت کُردهای ترکیه نیست.
در این خصوص سطحیترین تحلیل این است که گفته شود سرکوب و آسیمبلاسیون در ترکیه به مراتب بالاتر از ایران است. ابداً چنین نیست. با یک سفر به مناطق کُردنشین ترکیه میتوان خلاف این نظر را دید. چند سال پیش و برای سه روز به شهر وان مسافرت زمینی کردیم. اغلب درگیر دغدغه اصلی خودم، زبان بودم.
گوشام به مردم بود که به چه زبانی حرف میزنند. ابداً به اندازه سقز و سنندج از کوچه و خیابان آوای کُردی به گوش نمیرسید. به نظرم کرمانشاه کُردتر از وان رسید. خیابان جمهوریت وان برای من تداعیکننده خیابان سعدی زنجان بود. در خیابان سعدی زنجان گفتگوی خانمها اغلب به فارسی است. گاهی مکالمه تُرکی هم به گوش میرسد. اما در همین وان دستکم سه عروسی دیدم که عروس داماد با پرچم کُردستان و پکاکا عکس میگرفتند و میرقصیدند.
بزرگترین نابختیاری برای یک ملت این است که همسایه او منافع خود را هم درست تشخیص ندهد. ناسیونالیسم ارمنی صد سال پیش میگفت عنقریب استانبول را هم فتح خواهیم کرد. اما این رویکرد جز ویرانگری برای ملت ارمنی دستاورد دیگری نداشت.
در قرهباغ جمهوری آذربایجان دقیقاً چنین شد. دشمنی با ارمنی مطلقاً در آذربایجان زمینه اجتماعی نداشت. ارمنی در قرهباغ خودمختاری داشت. در بقیه آذربایجان هم جایگاه بالا و محترمی داشت. اساساً فرهنگ ارمنیدوستی را آذربایجانیها به بقیه ایران صادرکردند. کرمان و یزد و اصفهان شناختی از ارمنی نداشت. اما داشناکی جامانده در تاریخ همزمان بلای جان ارمنستان و آذربایجان شدند.
همین اتفاق این بار در ایران افتاده است. نتیجه هم همان خواهد شد. جنبش کُرد عملاً از راه و روش دیرین خود که در درجه اول بر محور منافع کُردهای ایران بود منحرف شده است. جنبش کُرد دیگر به راه قاضی محمد نیست که اولویت اول آن دوستی با آذربایجان بود. آنها خیلی خوب میدانستند که بدون آذربایجان ایران همچنان اسیر تمامیتخواهی باقی خواهد ماند. اما اکنون گوئی حق کردستان را آذربایجان ضایع کرده است. و تمامیتخواهان و امنیتیکاران مرکز چه لذتی از این معرکه میبرند.
با این نگرش چگونه باید گفتگو کرد؟ از کجا باید شروع کرد؟ چه نقدی میتوان کرد؟ ماشاالله هزار ماشالله بعضی از کنشگران کُرد و خاصه یک خباتیها به مارکس درس مارکسیسم به نلسون ماندلا درس مدارا به فرانسه درس دمکراسی به چهگوارا درس مبارزه مسلحانه به سیمون دوبوار درس برابری جنسیتی و به آخرالزمانیها درس "فرج" میدهند. حالا از من و شما نقد و نظر بخواهند؟ حاشا و کلّا!
---
برای راحتی خوانندگان و خاصه دوستانی که فرصت کافی برای مطالب طولانی ندارند، فصل چهارم نوشته به زودی و در ادامه این پُست منتشر خواهد شد. فصول بعدی نیز به همین ترتیب منتشر و به اشتراک گذاشته خواهد شد.



