حدود سی و چند سال پیش و درست در ماه رمضان و هنگام سحری، زلزله نسبتا
شدیدی ارومیه را لرزاند. پنجره اتاقی که در آن سحری می خوردیم نزدیک یک متر از
حیاط منزل ارتفاع داشت. من با سرعت از پنجره بیرون پریدم. کوچکترین برادرم در
آن تاریخ چند سال بیشتر نداشت و خواب بود. مادرم با عجله او را بغل کرد و دیرتر از
همه خود را به حیاط رساند. تا طلوع آفتاب و پس لرزه های بعدی در کوچه و خیابان
بودیم. خوشبختانه آن زلزله نسبتا شدید تلفات جانی نداشت ولی کابوس آن تا این لحظه
گریبان من را ول نکرده است. من هیچ کمکی به طفلی که خوابیده بود، نکردم!. خودخواهانه
فقط خودم را نجات را دادم. می گویند تهران روی خط زلزله است، همواره با این کابوس
زندگی می کنم که خدای نکرده در لحظه احتمالی زلزله تهران، حتما پدر و همسر
خودخواهی خواهم بود!
بیش از ده سال است مسافرت
خارج از کشور نرفته ام. حوصله و تحمل ویزا گرفتن از سفارتخانه کشورهای اروپائی که
هزار جور تعهد برگشت می خواهند را ندارم. از زمان افتتاح فرودگاه بین المللی جدید،
کار من فقط رانندگی برای بستگانم و خانواده ام به این فرودگاه بوده است. تا اینکه فرصتی
استثنائی و بدون دردسر دست داد تا چند روزی به خارج از کشور بروم. نزدیک ده روز به
استراحت مطلق که سخت به آن نیاز داشتم، مشغول شدم. از رسانه و اینترنت کاملا و
تعمدا دور بودم. از هیچ عرب و عجمی هم خبر نداشتم. کسانی هم که زنگ می زدند و یا
برای احوالپرسی پدرم، خودم زنگ می زدم،
مراعات می کردند که مبادا بد بگذرد!. نگو که در آذربایجان عزیزم خانه ها سر مردم
بی پناه ویران شده است. درست در لحظه ای که من در اوج خوشی بودم، پدری و فرزندی هراسان
از مزرعه خود را به خانه رسانده اند : واویلا! اِومیز یخلب داغلیب، آنادان،
باجیدان خبر یوخدی!
سفر زهرمار شد به درک، انگار
کابوس خودخواهی همراه این مصیبت مجددا و اینبار تعمدا به سراغم آمده باشد. من خبر
را از زیر زمین هم شده، پیدا می کنم و می خوانم. زمانی چنین تصمیمی گرفتم که
آذربایجان در اوج غم بود و درست یک روز مانده به برگشت آن هم به شکل تصادفی متوجه موضوع
شدم. حتی دوستی که از من بی خبر بود و زنگ زد، ابتدا تسلیت گفت؛ تصور دیگری کردم و
بلافاصله از حال و روز خوش خودم گفتم تا نگرانی او برطرف شود!
وضعیت مصیبت بار شهرها و مناطق
اهر و هریس و ورزقان را همه می دانند، اما در شهرهای بزرگ هم زلزله محسوس بوده است.
در ارومیه مردم برای مدتی خانه و کاشانه را ترک کرده اند. وقتی از مادرم حال و روزشان
را پرسیدم، گفت که زلزله شدید بود و همه بیرون ریختند. پرسیدم خودتان چه کردید؟ گفت
: «من که نمی توانستم پدر بیمارت را تنها بگذارم، پیش او نشستم و توکل به خدا کردم».
فیس بوک
فیس بوک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر