رویکرد اصلی این نوشته لزوماً مربوط به جریان و یا
نگرش خاصی نیست، اما برای اینکه از کلیگوئی پرهیز شود، به طور خاص از فعالان تُرک
ایرانی و علائق آنها مثال آورده خواهد شد. نوشته قصد دارد بگوید گفتگو با هر طیفی،
لزوماً فضیلت نیست، حتی میتواند نقض غرض هم باشد. در عین حال عدم گفتگو هم به
معنای پرهیز از گفتگو نیست، حتی میتواند حاوی فضیلت باشد.
فعالان تُرک ایرانی نه میتوانند با همه طیفها
گفتگو کنند، و نه اساساً ضرورتی دارد تن به هر گفتگوئی بدهند. در مواردی حتی شروع
گفتگو میتواند افتادن در دام طرف مقابل باشد. بعضی جریانها مشخصاً در تقابل با
علائق فعالان تُرک شکل گرفتهاند و شغل اصلی آنها تُرکستیزی است. گفتگو با اینها نه
تنها نقض غرض است و نتیجهای نخواهند داشت، بلکه مسئولانه هم نیست، چون ناخواسته
به قطبی شدن و قبیلهای شدن بیشتر جامعه چند ده میلیونی ایران دامن خواهد زد.
زمانی نه چندان دور در ایران تقریباً اغلب گروههای
مخالف، یا در حال مبارزه مسلحانه بودند، یا از مبارزه مسلحانه سایر گروهها حمایت
میکردند و یا حداکثر ابراز مخالفت آنها سکوت بود. شعرا و هنرمندان و سینماگران هم
برای مبارزان مسلح شعر و حماسه و فیلم میساختند.
امروزه همه گاندی شدهاند و از آن ور بام افتادهاند.
ماشاالله استانداردهای خشونتگریزی در جامعه فعلی ایران چنان بالاست که اگر
اعتراضات جلیقهزردها در خیابانهای پاریس را با متر و معیار گاندیکاران ایرانی
تحلیل کنیم، چارهای جز این نخواهیم داشت که درگیری با پلیس در خیابان شانزلیزه را
جنگ اتمی ارزیابی کنیم.
در مورد گفتگو هم چنین اتفاقی افتاده است. همه میگویند
باید با همه طیفها گفتگو کرد، و اگر کسی در فیسبوک و در صفحه شخصی خود، به هر دلیلی حال و
حوصله گفتگو با شخص خاصی را نداشته باشد، و او از لیست دوستان خود حذف کند، و یا
حتی بلاک کند، فریاد وادمکراسیا همه فضا را پر میکند که بعله! با این آدمها هرگز
به دمکراسی نخواهیم رسید.
عدم گفتگو هم حق مسلم ماست، هر گفتگویی حداقلهائی
از توافق میان طرفین را لازم دارد. به عنوان مثال وقتی کسی و یا جریانی خود را
نماد وطن، و وطندوستی میداند، و دیگری را که میگوید من ایرانی هستم، اما زبان
ملی و مادری من فارسی نیست، بلافاصله بیسواد و تجزیهطلب و بیشعور و تروریست و
عامل بیگانه معرفی میکند، اساساً چه زمینهای برای گفتگو با هم دارند؟
***
ابتدا یک مثال مشخص میزنم و بعد به مسئله این روزها
میپردازم که بهانه این یادداشت است. سالهاست جواد طباطبائی با عنوان پرطمطراق
"فیلسوف ایران" آثاری را منتشر میکند. او نظراتی به غایت فاشیستی در
خصوص تُرکهای ایران دارد که در هر فرصتی هم آنها را بیان میکند. از طرف دیگر اهل
نظر میگویند جواد طباطبائی استادی صاحبنام در حوزه فلسفه است.
طباطبائی اساساً فیلسوف نیست، مثل هزاران دانشگاهی
دیگر در اقصی نقاط جهان، فلسفه درس میدهد. فیلسوف واقعی آدمی مثل هایدگر بود. اما
هایدگر فاشیست هم بود و از هیتلر و حزب نازی حمایت میکرد. امروز آثار و
دستاوردهای فلسفی هایدگر را در تمام دانشگاههای جهان بررسی و نقد میکنند، در عین
حال احدی به خود اجازه نمیدهد افکار فاشیستی این آدم را با استناد به آثار فلسفی
او توجیه کند. جریان نازیها و حمایت امثال هایدگر از این نژادپرستان، اسباب
شرمساری جامعه آلمان است، وسیلهای برای توجیه فاشیسم هیتلری نیست.
در مورد طباطبائی هم اینطور است. او افکار فاشیستی
خود را بی هیچ شرم و حیائی بر زبان آورد، در همان تاریخ هم آنچه شرط بلاغ است از
طرف فعالان تُرک در جواب او نوشته شد. اکنون باید پرونده این آدم برای فعالان تُرک
ایرانی بسته شده تلقی شود. طباطبائی دیگر مشکل تُرکهای ایران نیست و نباید وقت
خود را صرف چنین آدمهائی بکننند. طباطبائی مشکل کسانی است که او را "فیلسوف
ایران" میدانند. این اشخاص هم باید به جامعه خود، و همه ایران در پیشگاه
تاریخ جوابگو باشند. برای پرهیز از اطاله کلام در خصوص طباطبائی نکاتی را در
پانویس یک نوشتم. [1]
***
و اما مسئله این روزها که باعث شد این بحث قدیمی را
باز کنم، بازگشت دوباره خانواده پهلوی به عرصه سیاسی ایران و چهره شدن آدمی مثل
رضا پهلوی است. این بازگشت را نمیتوان انکار کرد، طرفداری از رضا پهلوی از هر
پدیده دیگری بیشتر به گوش میرسد.
به نظر میرسد در بستر جامعه حتی بیش از کنشگران
جامعه صحبت از رضا پهلوی است، برای من شخصاً، سر و صدای پهلویچیها در فضای مجازی
و واقعی، چندان فرقی با هم ندارد و پنهان نمیکنم که این رویکرد اسباب عذاب مضاعف شده
است.
برای تُرکهای ایران، از جمله سیاهترین بخش کارنامه
پهلویها، سرکوب سیستماتیک زبان و فرهنگ تُرکی است. آریائیکاری و تُرکستیزی و
عربستیزی، محصول سیاه این دوران است. در حال حاضر رضا پهلوی و طرفدارانش، نه تنها
هیچ پشیمانی از این کارنامه سیاه ندارند، بلکه به آن افتخار هم میکنند.
فعالان تُرک ایرانی چه رویکردی باید به این پدیده
داشته باشند؟ به هر حال پهلویچیها خود را اپوزسیون حکومت میدانند و خواهان
براندازی هستند. حکومت هم در عالیترین سطوح با این جریان ابراز دشمنی میکند. در
سطح جامعه هم شعار رضاشاه روحت شاد را نمیتوان نشنیده گرفت.
چه باید کرد؟ سؤال بسیار دشواری است. فقط باید
امیدوار بود جامعه ایران دوباره دچار هزینههای کمرشکن دیگر نشود. اما دستکم
فعالان تُرک ایرانی باید ارزیابی درستی از این بحران داشته باشند، تا هم دچار
انفعال نشوند، و هم انرژی آنها صرف گفتگو با جریانهای منحط و تمامیتخواه نشود.
ابتدا باید به این سؤال جواب داد که رضا پهلوی چگونه چهره شد؟
***
اگر تجریه چهره شدن اصلاحطلبان حکومتی را مرور
کنیم، متوجه خواهیم شد که به هر حال سر و
صدای رضا پهلوی هم خواهد خوابید، اما همچنان باید موضوع را جدی گرفت. چون اصلاحطلبان
حکومتی کمابیش با همین مکانیزم چهره شدند، در موعد مقرر هم به ریش مردم خندیدند.
قدرت گرفتن اصلاحطلبان حکومتی و بخت و اقبال جامعه به آنها، برای ایران بسیار
گران تمام شد. آنها با مصادره نام اصلاحطلب، به امر شریف اصلاحطلبی هم ضربات
مهلکی زدند.
وقتی سال 74 جریان گارگزان سازندگی به سرکردگی امثال
کرباسچی لیستی مستقل از جامعه روحانیت مبارز تهران برای انتخابات مجلس ارائه کرد،
فائزه هاشمی رفسنجانی رسماَ نفر دوم تهران شد. خیلیها معتقد بودند رای اول را
آورده است، اما به مصلحت دیدند ناطق نوری نفر اول اعلام شود. بیشترین اطلاعاتی که
از فائزه در سطح جامعه وجود داشت، این بود که میگفتند شلوار جین میپوشد.
سید محمد خاتمی وزیر دهه شصت و طلائی نظام مقدس بود.
تابستان 67 که شرارهها را یکی یکی آویزان میکردند، خاتمی وزیر و چهره فرهنگی
نظام بود. در سال 76 خیلیها حتی اسم او را هم نشنیده بودند، اما در دوم خرداد همان
سال و در یک انتخابات بسیار پرشور خاتمی بیست میلیون رای از مردم ایران گرفت. چهار
سال بعد تعداد آرای او افزایش هم یافت. مرد فرهنگی کابینه خاتمی هم عطاءالله
مهاجرانی شد.
محمود احمدینژاد را حتی محافل رسمی اصولگرایان
حکومتی هم برای ریاستجمهوری سال 84 داخل میوهجات حساب نمیکردند، اما در رقابت
با هاشمی رفسنجانی به عنوان نماد نظام، صاحب هفده میلیون رای شد.
اوضاع تغییر کرد، برای انتخابات ریاستجمهوری سال 92
یه مصلحت ندیدند رفسنجانی رئیس مصلحتشان کاندید ریاستجمهوری شود، اقبال عمومی به
رفسنجانی رو کرد. حسن روحانی سخنران مراسم 23 تیر 78 با حمایت رفسنجانی و خاتمی
رئیسجمهور شد. همین اکبر رفسنجانی در انتخابات سال 94 مجلس خبرگان رهبری نفر اول
تهران شد. در همین انتخابات خاتمی و رفسنجانی از مردم خواستند به ریشهری رای بدهند
تا حال مصباح یزدی گرفته شود، مردم هم همین کار را کردند.
در اوج جنگ ایران و عراق و زمانی که بچههای مردم
هزار هزار عازم جبهه میشدند و برنمیگشتند و حضرات برای امپراتوری در دست اقدام
خود تمرین فرماندهی میکردند ، رفسنجانی فرمانده جنگ بود و گُل پسرش را به سواحل
امن بلژیک فرستاده بود تا در کمال آرامش برای چنین روزهائی درس بخواند. همین آقازاده
در آخرین انتخابات شورای شهر تهران نفر اول شد.
حسن روحانی که فرماندار او در آبان 98 فرمان تیر هم
داد، سال 96 از مردم ایران بیست و سه میلیون رای گرفت. بعد از برجام این یارو
حجتیهای و سلطان دروغ، امیرکبیر ایران نام گرفت. چند سال پیش امثال عباس عبدی و
حمیدرضا جلائیپور و مصطفی تاجزاده آدم حسابی اصلاحطلبان حکومتی محسوب میشدند و
اگر اجازه کاندیداتوری مییافتند، میلیونها رای از مردم میگرفتند.
این قصه سر دراز دارد، کثیری از مردم ایران در این
بازیها و در این بالا و پایینها عملاً بازیگر فعال شدند و بعضاً پیروزی یکی از
اینها را بر حریفی که تصور میشد منتخبِ اصل نطام است، جشن هم گرفتند. در نهایت
معلوم شد اصلاحطلبی حکومتی همانقدر صداقت دارد، که چهره فرهنگی آنها یعنی عطاءالله
مهاجرانی اخلاق و شرف دارد.
چهرههای بسیار معروف اصلاحطلب حکومتی این روزها
چنان منفور هستند که به ظن قوی در دل خدا خدا میکنند شورای نگهبان برای انتصخابات
اسفند 98 مجلس آنها را رد صلاحیت بکند، تا کامل نسوزند، و در فرصتهای بعدی همچنان
شانس معرکهگیری داشته باشند.
ای کاش جامعه مصیبتدیده ایران در دام امنیتیهای
دهه شصت که اسم خود را اصلاحطلب گذاشتند نمیافتاد. اما گذشتهها گذشته است و
باید چراغ راه آینده باشد.
بر همین سیاق، رویکرد اخیر به رضا پهلوی را با هیچ
ضرب و زوری نمیتوان به حساب کارآمدی پهلویها و یا گروههای طرفدار آنها گذاشت.
رضا پهلوی پهلوان پنبهای است که حتی "ژن خوب" هم ندارد. بازگشت دوباره
پهلویها، مدیون شرایطی است که کشور را از هر جهت در بنبستی ویرانگر قرار داده
است.
نسخه ویرانگرتر همان مکانیزمی که اصلاحطلبان حکومتی
را چهره کرد، اکنون فراتر از نظام رفته است و مشمول "دشمن" هم شده است.
سمفونی موفقیتهای چهرهساز نطام اوج خود را مینوازد و رضا پهلوی برای مردم ایران
ابوعطا میخواند.
مدتی است برای رضاشاه هم درخواست شادی روح میشود.
با همین فرمان و به زودی تلویزیون من و تو
تصاویری از کرامات محمدرضا شاه پهلوی هم پخش خواهد کرد. اوضاع و احوال چنان بر وفق
مراد رضا پهلوی است که تصمیم گرفته است یک تنه و پهلوانانه ایران را نجات دهد.
جامعهای که در خصوص کارنامه دهه شصت اصلاحطلبان
حکومتی دچار فراموشی شد، چرا باید کارنامه چهل سال پیش پهلویها را به یاد آورد؟
***
جریانهای ملیگرای ایرانی، از پانایرانیستها تا ایرانشهریها،
و پهلویچیها که نسخه سلطنتطلب این جریانهای ملیگرا هستند، در بدنه جامعه فارس ایران
و یا بخشی از جامعه که خود را فارسیزبان میدانند، طرفدارانی دارند. همانطور که
جریان طباطبائی مشکل فعالان تُرک نیست، و نمیتواند طرف گفتگوی آنها باشد، این
جریانها هم، نه میتواند طرف گفتگوی فعالان تُرک باشند، و نه گفتگو با آنها درست
است.
این جریانهای ملیگرا، و در رأس آنها پهلویچیها،
در درجه اول مسئله جامعه حامی آنهاست. جامعه حامی آنها هم هموطن فعال تُرک است. فعالان
تُرک باید مسئولانه و وطندوستانه به این هموطنان انذار بدهند و یادآور بشوند که
ایران عوض شده است و هرگز نباید به این افکار ارتجاعی و ایران ویرانکن میدان
بدهند. این نوع ملیگرائی دشمن همزیستی است، نه تنها دردی از جامعه حامی را دوا
نخواهد کرد، بلکه به بحرانهای بسیار عمیقیتری هم دامن خواهد زد.
به هر حال این هم از سرنوشت تلخ و ناکامیهای پی در
پی مردمی است که مدام هزینه میدهند و چیزی به دست نمیآورند و چنین ناتوان شدهاند.
اگر جامعهای این اندازه ناتوان است که برای فرار از شرایط موجود، آریائیکاران
پهلوی را بازتولید میکند، و مرتکب فراموشی تاریخی میشود، این جامعه بیمار است.
با همه اینها سرنوشت ما از هم جدا نیست، و همه
باشندهگان کشوری به نام ایران هستیم، باید به روشهای مختلف برای بخشی از جامعه
ایران و مشخصاً بخش فارس جامعه ایران که رویکردی مثبت و یا منفعلانه در خصوص احیاء
سلطنت دارد، عوارض ویرانگر این رویکرد را نشان داد.
***
از جمله خطاهای فاحش بدنه حامی جریانهای ملی گرای
ایرانی و از جمله پهلویچیها، این است که فکر می کنند تفکر ملی ایرانی دارند، و ملی
بودن را هم صد سال پیش خودشان تعریف کردهاند و دیگران هم باید آن را وحی مُنزل بدانند.
هر فعال تُرک که با آنها مخالفت کند، او را بلافاصله به قومگرائی متهم خواهند کرد
و در نهایت خواهند گفت طرفداران پیشهوری است و پانتُرک است و جدائیخواه است و
قس علیهذا.
یعنی آشکارا خواهند گفت این مسائل ملی است، و علیالاصول
کسی هم که دغدغه ملی نداشته باشد، حق ورود به اینگونه مسائل را ندارد. این در حالی
است که این جریانها خواسته یا ناخواسته، دانسته یا نادانسته، حامل قومگرایانهترین
و ارتجاعیترین و دیگرستیزترین فکر در پهنه ایران هستند. با این تعریف از ایران و
از ملی بودن، امثال رضاشاه و رضا پهلوی و جواد طباطبائی دیگر مسئله فعالان تُرک
نیست، هیچ ضرورتی هم به گفتگو با این آدمها و طرفداران آنها نیست، حتی اگر آدمهای
بسیار محترمی باشند.
اگر یک فعال تُرک با این آدمها وارد گفتگو شود، یا
در دام آنها خواهد افتاد، یا به قبیلهگرائی بیشتر جامعه حامی آنها دامن خواهد زد.
در بهترین و موفقترین حالت، سطح بحث را به اندازه فهم آنها پائین خواهد آورد. این
آخری از همه فاجعهبارتر است. در چنین مواردی فضیلت در عدم گفتگوست.
به جای این گفتگوهای بیحاصل و حتی مخرب، فعالان تُرک
ایرانی باید تصویر دقیقتری از ایران را مخصوصاً برای هموطن فارس خود تبیین کنند. ایران
تعییر کرده است، ایران فعلی، ایران صد سال پیش نیست. صد سال پیش حتی مسئله نژاد در
جهان مطرح بود و خیلیها در ایران خود را آریائی میدانستند. با همین زمینه و بیهیچ
خجالتی محمدرضا پهلوی خود را آریامهر یعنی خورشید نژاد آریائی نامید. البته این
نگرش مختص ایران نبود، در ترکیه به کُردها میگفتند شما تُرک هستید و خودتان خبر
ندارید. به تعبیر یک نویسنده انگلیسی در آن تاریخ جهان پُر از سؤالات چرند نژادی
بود، لاجرم هر جوابی هم که به این سؤالها داده میشد چرند بود. باید گفت در دنیای
امروز استناد به آن جوابها، هم چرند و هم
ارتجاعی است.
راه حل فعالان ترک باید در درجه اول مبتنی بر عبور
از هر گونه تمامیتخواهی و ارتجاع باشد. به هر طیفی که قصد همراهی دارد، باید
بگویند بسمالله! شرط صداقت در گفتگو هم برای همه طرفها آشکار است، ابتدا باید
تمامیتخواهان و مرتجعان و فاشیستهای خودی را سر جای خود نشاند.
معنی ندارد در این کشور قهرمانان و ارزشها و
پادشاهان بخشی از جامعه همه تاریخ را اشغال کنند، و بخشهای دیگر جامعه هم یکسره از
منظر خیانت بررسی شوند. وقتی همه قبول داریم ایران سرزمین متکثری است، حتماً و
قطعاً باید بپذیریم که ایران فقط یک اکثریت ندارد، چندین اکثریت دارد.
"در خدمت و خیانت
به وطن" نوشتم تا زمانی که در پهنه ایران خدمت و خیانت به کشور برای همه ایرانیان
یک معنی و یک تعریف نداشته باشد، روح ملی فراگیر ایرانی شکل نخواهد گرفت. در همین
مطلب به طور ویژه به تجربه احزاب کُرد پرداختم که در زمان جنگ ایران و عراق، با رژیم
صدام حسین همکاری میکردند. آیا دکتر قاسملو رهبر وقت حزب دمکرات کردستان به ایران
خیانت کرد؟
اگر این سؤال از بدنه جوامع کُرد و غیرکُرد ایران
سؤال شود، با دو جواب کاملاً متفاوت و متناقض مواجه خواهیم شد. دشوار بتوان در همه
مناطق کُرد ایران شخصیتی محبوبتر از دکتر قاسلمو یافت. به عبارت دیگر کُردها به
شما جواب خواهند داد خدمت و خیانت به وطن و خادم و خائن را قرار نیست فقط شما
تعریف کنید.
فعالان کُرد هم در یک توافق نانوشته به این موضوع
پایبند هستند. تقریباً محال است با کسی شروع به گفتگو کنند که ابتدا به ساکن
قاسلمو را خائن و وطنفروش معرفی کند. موفق هم شدهاند، کم نیستند چهرههای شناخته شده و
غیرکُرد ایرانی، که از دکتر قاسلمو نفرت دارند، اما خوب میدانند که اگر بخواهند
کمترین ارتباطی با چهرههای سیاسی و فرهنگی کُرد داشته باشند، باید به علائق فراگیر کُردها احترام
بگذارند.
کُردها موفق شدهاند یک تُرک ایرانی و یا یک فارس
ایرانی را متوجه این نکته بدیهی بکنند که حق ندارد خود را قیم کُرد ایرانی بداند و
برای او تعیین تکلیف بکند که چه کسی را خائن و چه کسی را خادم بداند.
شخصاً هیچ از تاریخ حکومتداری شیخ خزعل در جنوب نمیدانم،
اما میدانم برای قریب به اتفاق عربهای ایران چهرهای ماندگار و بزرگ است. عین
گستاخی به هموطن عرب خواهد بود که در بخشهای دیگر ایران شیخ خزعل را خائن بنامند،
فقط به این دلیل که با انگلیسها رابطه و یا حکومت مرکزی سر جنگ داشته است. آن هم در کشوری که دو پادشاه آخر
آن را انگلیسها میبردند و میآوردند و آزمایشی نصب میکردند و حتی برای عمل
آپاندیس و محل تبعید آنها هم تصمیم میگرفتند.
معیارهای دوگانه و چندگانه یکی دو تا نیست. میرزا
کوچک خان جنگلی رسماً در گیلان جمهوری گیلان را تشکیل داد. زمانی هم شادروان پیشهوری
وزیر خارجه این جمهوری بود، اکنون در ایران برای میرزا فیلم و سریال میسازند و از
قهرمانیهای او میگویند، اما آوردن نام پیشهوری و شیخ خزعل و قاضی محمد هم میتواند
مجرمانه باشد.
در مقام مقایسه با فعالان کُرد، کارنامه فعالان تُرک
در خصوص این معیارهای ویرانگر دو گانه و چندگانه چگونه است؟ جواب من یک کلمه است :
افتضاح!
کسی در ستایش شاهنشاه آریامهر و جانشین اهورائی او
رضا پهلوی مطلبی مینویسد و شعبان بیمخوار به پیشهوری و عمکلرد فرقه دمکرات
آذربایجان میتازد. با چنین آدمی وارد گفتگو میشوند که بعله! تو در مورد پیشهوری
اشتباه میکنی!
پیشهوری تفکر
چپ داشت و روشنفکری خودساخته بود، دغدغه اصلی او عدالت برای همه خلقهای ایران
بود. جدائیخواهی فقط در نرد افکار عقبمانده و قبیلهگرا جرم است، در جهان مدرن
جدائی خواهی هم فقط یک ترم سیاسی است. اما پیشهوری مطلقاً جدائیخواه نبود.
پیشهوری در تقابل با آریائیکاران مرکزنشین ایرانی
که آشکارا تفکرات نژادپرستانه داشتند، تُرکگرائی هم پیشه نکرد. پیشهوری آنچه
برای تُرکها میخواست دقیقاً برای کُردها هم میخواست و این را در عمل هم نشان
داد. آموزش به زبان تُرکی و کُردی، در نگاه عدالتمحور پیشهوری، تُرکگرائی و یا
کُردگرائی نبود، عین عدالت بود و عین عدالت هم هست. طُرفه آنکه بعضی از نگرشهای تُرکی در ایران
فعلی، چندان میانهای با پیشهوری ندارند. حتی بعضی از آنها پیشهوری را خائن به آرمانی ملی
تُرک میدانند، کسانی حتی به پیشهوری پانایرانیست میگویند.
کارنامه و تفکر آوانگارد و عدالتمحور پیشهوری، در
آن زمان که چپ و مارکسیسم بالندهترین چنبش عصر بود، افتخاری برای همه خلقهای
کشور ما ایران است. حال اگر چهار تا پانایرانیست و پانآذری و یا شعبان بیمخهای
رضا پهلوی، و یا دار و دسته جواد طباطبائی، دهان خود را باز کنند و هر یاوهای به
پیشهوری نسبت دهند، باید برای آنها جواب نوشت و یا با آنها به گفتگو نشست؟
***
بعضی از کنشگران ایرانی، بی آنکه واقعاً قصد مخربی
داشته باشند، از احیاء سلطنت در ایران صحبت می کنند و می گویند سلطنت سنتی صدها
ساله در ایران است. فعالان تُرک باید در این زمینه هم به بدنه حامی این تفکر هشدار
بدهند که این هم یک خطای ایران ویران کن است.
در خصوص ارتباط شخص رضا پهلوی با نهاد سلطنت، حتی
دلم نمیخواهد دو کلمه حرف جدی بنویسم، چون موضوع از اساس بیشتر به یک جوک شباهت
دارد. اما چاره ای نیست، به هر حال او اکنون بر سر زبانهاست.
در حال حاضر خیلی از کشورهای عربی سیستم پادشاهی
دارند. این کشورها قبل از استقلال، یا جزو امپراتوری عثمانی و یا مستعمره فرانسه و
انگلیس بودند. اما همه خاندانهای فعلی حاکم در این کشورها، قبل از استقلال هم در
منطقه خود نقش شیح و امیر و حتی چیز نظیر شاه داشتند، و این نقش را خاندان آنها
بعضاً صدها سال بر عهده داشته است.
معروفترین آنها خاندان سعودی است، این خاندان در
گذشته هم نقش امیر یک منطقه را داشت. هاشمیها در اردن صد سال پیش و طی یک کودتا ظهور
نکردهاند. خانواده سلطنتی مراکش قرنها در منطقه خود نقش امیرالمومنین داشتند.
حضور خاندان آل مکتوم در دبی ربطی به تاریخ تاسیس امارات ندارد. سنت پادشاهی در
این کشورها همزمان با استقلال آنها ابداع نشده است.
سنت پادشاهی در ایران هم قواعد خاص خود را داشت. تقریباً
سران همه سلسلههائی که در ایران به قدرت رسیدهاند، قبل از سلطنت، امیر یک ایل و
یا یک منطقه بودند که بعدها به قدرت سراسری دست یافتند. آخرین این سلسهها قاجار
است که قدرت آنها بیش از هر چیزی ریشه در قدرت ایل بزرگ قاجار داشت. مطابق همین
قواعد، آخرین پادشاه سنتی ایران هم احمد شاه قاجار بود. قاجاریه پادشاهی مطلقه
بود، قرار بود به پادشاهی مشروطه تبدیل شود، به هر دلیلی این اتفاق نیفتاد و این
سلسله برافتاد.
حتی رضاخان پدر پزرگ همین رضا پهلوی هم مطابق هیچ
سنتی در ایران به سلطنت نرسیده است. هر دو پادشاه پهلوی، در اوج قدرت، عملاً بیدی
بودند که با کوچکترین بادی به تبعید فرستاده میشدند. محمدرضا شاه پهلوی برای فرار
از کشور حتی گوئی روی دنده اتوماتیک بود، یک بار بیجهت هم فرار کرد.
آخر این چه نهاد سنتی بود که آب خوردن فرو ریخت؟
در خصوص محمدرضا شاه پهلوی بهترین سؤال را محمد قائد مطرح کرد و گفت نباید پرسید
چطور شد رفت، باید پرسید چطور شد 37 سال دوام آورد. در خصوص رضا پهلوی هم فقط یک
سؤال منطقی است : او چطور چهره شده است؟
می گویند
روزی به شخصی گفتند روستای شما آثار باستانی هم دارد، جواب داد بناست بسازند. حال
که چنین بخت از مردم ایران برگشته است، شاید هم بناست رضا پهلوی برای ایران یک سنت جدید پادشاهی ابداع کند. طرفدارانش میگویند پاداشاهی او مشروطه خواهد بود. حقیقتاً طنز
تلخی است، قرار است رهبری با اقتدار کشور را از بحران عبور دهد، و بعد سیستم مقتدر خود را بزرگوارانه مشروطه هم بسازد. حتی نواختن سرنا از سر گشاد آن هم این اندازه مسخره نیست.
رضا پهلوی به تعبیر دوستی یک شاهزاده استارتاپی است.
اگر بر فرض رژیم هم سرنگون شود، و او را مثل پدرش که بارها بردند و آورند، دوباره بخواهند
بر سرنوشت ایرانیان حاکم کنند، والاحضرتِ شجاع به این سادگیها رضایت نخواهد داد از
استارتاپ به فضای واقعی ایران بازگردد. باید نیروی هوائی امریکا تضمین بدهد وجود
مبارک را با یک هواپیمای نظامی به یک پایگاه امریکائی در نزدیکیهای تهران ترانسفر
کند.
[1] یکی از دوستان اهل نظر چندان از جوابهائی که
به طباطبائی داده شد راضی نبود، این عدم رضایت ایشان اتفاقاً ریشه در دانش بالای
خودشان و احترامی که برای فلسفهدانی طباطبائی قائل بودند داشت. من عرض کردم این انتقاد را قبول ندرام و
به نظرم چند نقد فوقالعاده در خصوص سروصدا و هایوهوی طباطبائی نوشته شد و آنچه
شرط بلاغ است به میان آمد.
در همان تاریخ من هم نقدی با عنوان "چگونه
میتوان از یکپارچگی ایران دفاع کرد؟" نوشتم. چون خیلی اهل تواضع نیستم، به همان دوست
اهل نظر عرض کردم اتفاقاً جواب خودم را کاملاً راهبردی و تعیینکننده میدانم.
دوستم میدانست که من چندان اهل مباحث فلسفی نیستم و
به تعبیر دوست طاعنی نمیدانم فلسفه با PH شروع میشود یا F. با
همین زمینه طعنه محترمانهای زد و پرسید یعنی کسی که نام آثار هگل و نیچه را هم
نمیداند، میتواند پاسخی درخور برای طباطبائی بنویسد؟
همان اندک تواضعی را هم که ممکن بود بر حسب عادت در
رفتارم مشاهده شود، بلافاصله کنار گذاشتم، و گفتم این همان دامی است که شما فلسفهخواندهها
در آن افتادهاید و من وظیفه خود میدانم شما را از این دام نجات دهم. مگر مسئله
من در ایران، هگل و نیچه است که لازم باشد آثار آنها را بخوانم و به گفتمان وقیح و
فاشیستی کسانی که زبان تُرکی را زبان رذیلتها میدانند جواب دهم؟
من در نوشته خودم به زبان بسیار ساده جامعه مدنی
فارس ایران را مخاطب قرار دادم و گفتم اگر طباطبائی "فیلسوف ایران" است،
و اگر برای چنین کسی که چنین کت و شلواری برای ایران دوخته بَهبَه و چَهچَه راه
میاندازید و فرش قرمز پهن میکنید، انتظار نداشته باشید دیگران با شما در مشکلات
همراهی کنند.
اکنون هم به همان مخاطبان عرض میکنم، اگر طباطبائی
را فیلسوف ایران میدانید، فلسفه را ول کنید و از هم اکنون پوتین و چکمه پا کنید تا
مخالفان خود را از دم تیغ بگذرانید. با هیچ متر و معیاری شیوه شما برای شراکت
عادلانه جواب نخواهد داد و راهی جز توسل به توپ و تانک نخواهید داشت.
اما اگر واقعاً دغدغه ایران را دارید، بسمالله!
ابتدا فاشیستهای منتسب به خودتان را سرجای خود بنشانید، طباطبائی مسئله ما نیست،
مسئله شماست. مطابق نگرش ایرانشهری این آدمها، عملاً در ایران کسانی شهروند محسوب
خواهند شد که هم شیعه و هم فارس باشند. بخش بزرگی از ایران نه شیعه و نه فارس است،
قریب به نصف و یا حتی بیش از نصف ایران هم یا فارس نیست و یا شیعه نیست.
مسئله اصلی ما در ایران، فیالوقع صحبت از حقوق
ابتدائی بشر است. ما داریم از بدیهیاتی مثل آموزش به زبان مادری حرف میزنیم، ما
داریم میگوئیم هم ایرانی هستیم و هم زبان ملی و آبا و اجدادی ما غیر از فارسی
است. ما میگوئیم ایران وطن فارسی نیست، وطن فارسی هم هست، وطن تُرکی و وطن کُردی
و وطن عربی هم هست. هر کس با این بدیهیات مسئله دارد، اگر چند بار شتر آثار هگل را
هم حمل کند، همچنان پا به گِل است. و در نهایت راهی جز سرکوب و کشتار دیگران برای
او باقی نمیماند. عواقب هر فاجعه احتمالی بعدی هم در درجه اول بر عهده کسانی است
که برای چنین فاشیستهائی با عنوان "فیلسوف ایران" سینه سپر میکنند.
Bravo my dear friend.
پاسخحذفسپاس بیکران
حذف