۱۴۰۳ فروردین ۱, چهارشنبه

اقتصاد ایران و روایت مردم ایران : اوضاع اکنون چگونه است؟

وضعیت اقتصادی کشور وارد روندی شده است که دست‌کم از پایان جنگ ایران و عراق تا کنون سابقه نداشت.

از منظری که می‌خواهم تجربیات و دانسته‌های خودم را با شما در میان بگذارم ضرورت داشت نهایت دقت را برای انتخاب تک تک کلمات پاراگراف کوتاه بالا به کار ببرم. چون حساسیت ویژه به بی‌دقتی فراگیر در این خصوص دارم. چون فقط مخالف سیستمی نیستم که متهم اصلی است. منتقد سرسخت روایت مردمی هم هستم که طی این سالها مدام در کوچه و بازار و در هر جمعی نظر آنها را شنیدم.

تجربیات شخصی من از وضعیت اقتصادی ایران بعد از پایان جنگ ایران و عراق شکل گرفت. از آن تاریخ به بعد وارد بازار کار شدم. در همه این مدت برای شرکت‌ها و صنایع مختلف فعالیت نرم‌افزاری می‌کردم. با عدد و رقم سر و کار داشتم. از نزدیک شاهد فراز و فرود این شرکت‌ها و همینطور سطح زندگی بخشی از جامعه بودم که مستقیماً با آنها سر و کار داشتم.

اقتصاددان‌ها برای تحلیل وضعیت اقتصادی نیاز به آمار و ارقام قابل استناد دارند. به تعبیر عامیانه عدد و رقم برای اقتصاددان جنبه ناموسی دارد. اما اعلام آمار دقیق و علمی و قابل استناد برای نهادهای متولی نظام مقدس هم ظاهراً یک مسئله ناموسی است. گویا مصمم هستند حتی برای یک بار هم عدد و رقمی ارائه نکنند تا دست‌کم با اظهارات قبلی خودشان سازگار باشد. تقریباً امر محالی است کارشناسی اوضاع اقتصادی ایران را تحلیل کند و در تحلیل خود این نکته را یادآور نشود که آمار نهادهای متولی فاقد حداقلی از انسجام است و چندان قابل استناد نیست.

بر نهادهای این نظام حرجی نیست. چنین انتظاری هم از آنها درست نیست. در هر کشوری آمار و ارقام شفاف را نهادهای مستقل استخراج می‌کنند. در حکومت دینی ایران اصول دین هم مستقل ار منویات و مصلحت نظام نیست. و اتفاقاً "عدم شفافیت" یکی از مصلحت‌های مهم نظام با انبوه نهادهای پرخرج و غیرقابل نظارت است. 

به عبارت دیگر حتی اگر نهادهای رسمی وظیفه خود را درست هم انجام بدهند باز هم قادر نخواهند بود واقعیت‌های اقتصاد کشور را منعکس کنند. در چنین شرایطی یکی ار بهترین منابع خود مردم است که آثار پسرفت و پیشرفت اقتصاد کلان را به فاصله کوتاهی در زندگی خود حس می‌کنند.

اما به نظر می‌رسد برای بدنه جامعه ایران هم بیان شفاف اوضاع یک مسئله ناموسی است. گوئی گناه کبیره است که حتی یک نفر هم به شما بگوید وضع او نسبت به چند سال گذشته اندکی بهتر شده است. سالهاست هر روایت مردمی در هر محفلی حاکی از شرایط دشوار و حتی فلاکت‌بار اقتصادی است. گاهی گفتگوهای خودمانی هم جنبه آزاردهنده پیدا می‌کند. هر گونه اعتماد را از بین می‌برد.

تجربه شخصی من ناامیدکننده است. طی این سالها شاهد شِکوِه کسانی از شرایط دشوار اقتصادی خودشان بودم که از نزدیک آنها را می‌شناسم و می‌دانم بحمدالله وضع خوبی دارند و نسبت به گذشته وضع آنها بهتر هم شده است. بعضاً از گرفتاران واقعی کمتر چنین چیزی دیدم. دوستانی را از نزدیک دیدم که در شرایط سخت اقتصادی بودند و یا کار خود را از دست دادند، اما کمتر از برخورداران آه و ناله می‌کردند.

با این حساب اگر همین امروز یک روزنامه‌نگار اقتصادی بخواهد وضع اقتصاد کشور را از طریق گفتگو با مردم برآورد کند و سراغ من هم بیاید و بپرسد فلانی تو سالهاست در تهران زندگی می‌کنی و جزو طبقه موسوم به متوسط این شهر محسوب می‌شوی، اکنون اوضاع اقتصادی خودت چطور است؟ وضعیت کُلّی را چطور برآورد می‌کنی؟ من که آروزی چنین سؤالی دارم و دل پُری هم دارم در جواب به تعبیر سعدی تیغ زبان برخواهم کشید و قبل از هر چیزی زیرآب هر چه نظر مردمی است را خواهم زد.

به او خواهم گفت اگر از توریست‌های بسیار مرفه ایسلندی که به جزیره بالی در اندونزی می‌روند، و عموماً نام پایتخت ایران را هم نمی‌دانند، در خصوص وضع اقتصادی مردم ایران سؤال کند، هر نتیجه‌ای حاصل شود قابل استنادتر از آن خواهد بود که امکان مصاحبه با دهها خانوار ایرانی را داشته باشد.

اما اکنون مطمئن هستم وضعیت ویرانگر فعلی با نظرداشت جمیع جهات همان چیزی است که همواره و عموماً طوطی‌وار حرف آن نقل هر محفلی بود. در این نوشته قصد دارم با ذکر چند مثال بسیار روشن همین مسئله را با شما در میان بگذارم. اما پیش از آن لازم است بگویم چرا در خصوص نظر مردم ایران چنین فکر می‌کنم.

***

متاسفانه این نگاه من ریشه قدیمی دارد. شاید یک تجربه شخصی کم‌نظیر از جامعه‌ای که به اندازه کافی می‌شناسم بهتر مسئله را بیان کند. حدود چهل سال پیش "نعمت" جنگ ویرانگر ایران و عراق به تازگی نصیب نظام مقدس شده بود. دانش‌آموز دبیرستان فردوسی اورمیه بودم. مدرسه تعطیل شده بود و با دوستان به سمت خانه می‌رفتیم. سر راه صدای رادیو از یک دکّه روزنامه‌فروشی توجه‌ام را جلب کرد. رادیو اورمیه در خصوص بهداشت برنامه داشت. مجری برنامه گفت به روستای بالانج آمدیم تا با جوانان بالانجی در خصوص بهداشت دهان و دندان و میزان استفاده از مسواک صحبت کنیم. همین که حرف از بالانج به میان آمد حب‌الوطن کار خود را کرد. متوقف شدم تا صحبت همه را گوش کنم.

مجری از جوانان در خصوص میزان استفاده از مسواک سؤال کرد. تا سال 1355 ساکن بالانج بودم و همانجا مدرسه ابتدائی رفتم. صدای اغلب بچه‌ها را شناختم. بدون استثناء همه آنها در جواب سؤال مِنّ‌ومِن کردند. طبعاً حضور پرسنل رادیو و دم و دستگاه‌های عجیب غریب آن فضا را سنگین کرده بود، اما حرف چندانی هم برای گفتن نداشتند.

به یک‌باره صدائی شنیده شد مبنی بر اینکه به فلانی راه دهید می‌خواهد صحبت کند. آن شخص پسرعمّه من بود. خانواده عمّه در اشل اقتصاد روستائی برخوردار محسوب می‌شدند. مغازه و زمین کشاورزی به اندازه کافی داشتند. پسرعمه هم آدم سرزبان‌داری بود. چند سال از من بزرگتر بود و به تازگی دیپلم گرفته بود.

پسرعمه بنده برعکس بقیه با عدد و رقم و اعتماد به نفس درخورتوجهی شروع به صحبت کرد. گفت من از یک خانواده کشاورر هستم. در اینجا همه ما روستائی و کشاورز هستیم. مسواک اکنون فلان قیمت است. خمیردندان بهمان قیمت است. بعد گفت من از شما سؤال می‌کنم. یک روستائی در این شرایط سخت اقتصادی هزینه مسواک و خمیرداندان را چگونه تهیه کند؟

همین که این صحبت به میان آمد گوئی همه در دل گفتند جانا سخن از زبان ما می‌گوئی. تا دقایقی قبل نطق اغلب بچه‌ها کور بود. اکنون به همدیگر فرصت نمی‌دادند. ولوله‌ای به پا شد که بیا و ببین. می‌گفتند اوضاع خراب است و هزینه‌ها بالاست و کسی هم رسیدگی نمی‌کند و هزار درد بی‌درمان داریم و این میان همین مسواک را کم داشتیم که رادیو سراغ ما آمده است.

در ادامه خبرنگار رادیو گزارش خود را جمع‌بندی کرد. معلوم شد اوضاع اقتصادی علت‌العلل همه مشکلات و از جمله مسواک نزدن جوانان بالانجی است. و در پایان اتاق فرمان و امپکس و نودال و واحد حمل‌ونقل همه از یکدیگر برای تهیه این گزارش خوب و روشنگر تشکر کردند.

ناگفته پیداست که ریشه مسائلی از این دست در آموزش است. اتفاقاً رژیم قبلی کارکرد خوبی در این زمینه داشت. خیلی از انقلاب نگذشته بود. بالانح به عنوان مرکز محال بزرگ باراندوزچای از دهه چهل شمسی یک درمانگاه مجهز و بزرگ داشت. همیشه یک پزشک پاکستانی و یا هندی در آنجا مستقر بود. خانه بهداشت بالانج چندین کارمند داشت. مدام به مردم و مخصوصاً به خانم‌ها مسائل بهداشتی را آموزش می‌دادند. از همه اینها که بگذریم بهداشت دهان و دندان راه‌های بسیار کم‌هزینه هم دارد.

بعدها که پسرعمه را دیدم سخن را با بد و بیراهی از طرف پدری او شروع کردم. گفتم مصاحبه را شنیدم. کاری به بقیه ندارم که حرف در دهان آنها گذاشتی. ولی تو یکی واقعاً مشکل تهیه خمیردندان و مسواک داری؟ یعنی اگر الان یک کامیون مسواک و خمیردندان مجانی به اهالی واگذار شود مردم بالانج سلطان سلامت دندان می‌شوند؟

***

بیش از صد سال است در اقتصاد رانتی و نفتی ایران نظراتی از این دست ترجیع‌بند هر توضیحی است. همین اندازه هم قابل اعتماد است. مسئله این نیست که وضع مردم چگون است، مسئله این است که گویا شِکوِه در هر شرایطی واجب کفائی است.

این رویکردِ مبتنی بر منفی‌بافی بی‌دلیل و حتی تقلیدی حقیقتاً آزاردهنده است. در طول فعالیت حرفه‌ای بارها از نزدیک شاهد بودم کسی تمام تلاش و روابط خود را به کار می‌بُرد تا در اداره‌ای و یا شرکتی استخدام شود. اما همین که استخدام می‌شد روضه شرایط سخت زندگی کارمندی وِرد زبان او بود. شگفت اینکه سالها بعد همین افراد بعضاً به هر دری می‌زدند تا پسر و یا دختر تازه فارغ‌التحصیل خود را در همان مؤسسه استخدام کنند. چقدر انتظار دارید حرف چنین افرادی جدی گرفته شود؟ مثل اینها که به هر کار سخت و حتی خطرناکی تن می‌دهند تا مهاجرت کنند. اما همین که در ینگه‌دنیا مستقر می‌شوند آه و ناله‌ها شروع می‌شود که در غرب خبری نیست و خوشا به حال شما که در وطن هستید.

دهها سال است تقریباً همه به یک اندازه و به هر مناسبتی از اوضاع وخیم اقتصادی می‌گویند و اینکه عنقریب همه چیز از کنترل خارج خواهد شد. گاهی مانند مثال مسواک آخرین حلقه معضل مورد بحث ریشه اقتصادی دارد. اما کسانی هم نباشند برای آن بلافاصله از وضع اقتصادی دلیل بیاورند، دیگرانی پیدا می‌شوند تا یادشان بدهند. شگفت اینکه این یاددهنده‌ها هم معمولاً از برخوردارترها هستند.

گاهی کسانی برای توصیف اینکه هر روز وضع از گذشته بدتر می‌شود تاریخ را هم جابجا می‌کنند. و بعد تحویل یکی مثل من می‌دهند که با او هم‌محل و فامیل و آشنا هستم. اخیراً به یکی از آشنایان گفتم اینکه اکنون وضع کشور چگونه باید می‌بود و من و شما چقدر باید امکانات داشتیم بحث دیگری است و بحث درستی هم هست. اما من هم از آن گذشته‌های رؤیائی که تو می‌گوئی خبر دارم. اهل یک محله بودیم و حتی به یک مدرسه می‌رفتیم. در همه فامیل و آشنا کسانی که ماشین شخصی داشته باشند انگشت‌نما بودند. کمتر خانه‌ای حمّام داشت. بعد گفتم دستکم از صفا و صمیمیت و صله رحم ایّام ماضی بگو که قابل اندازه‌گیری نباشد و داستان‌ها بتوان برای آن سرود.

این موضوع مختص این رژیم نیست. در سالهای 49 و 50 یعنی دوران طلائی اقتصاد ایران استاد باستانی پاریزی از شرایط اقتصادی استادان دانشگاه شِکوِه می‌کند. ایشان قبلاً دبیر بودند  و زمانی که این مطلب را می‌نویسند استاد دانشگاه هستند. در جواب این سؤال که چه چیزها ترقی کرده در کتاب از پاریز تا پاریس انتشارات امیرکبیر چاپ دوم صص ۴۵۰-۴۵۱ می‌نویسند :

«پریروز یکی از رفقا را دیدم که گفت فلانی، الحمدللّه که در مجله یغما خواندم ترقی کرده‌ای و استاد شده‌ای...فوراً به ياد حرفهای مرحوم بهار افتادم، زیرا وقتی فکر می‌کنم که از روزی که از فرهنگ به دانشگاه منتقل شده‌ام هنوز تقريباً حقوق همان عهد را می‌گیرم و از جهت معلوماتی هم نه تنها چیزی برخود نیفزوده‌ام...حق آنست که بگویم اندر این صندوق جز لعنت نبود...آدم وقتی متوجه می‌شود ۱۵ سال پیش در دوره دبیری خود می‌توانست پانصد متر زمین در عباس‌آباد به ده بیست هزار تومان بخرد و نخرید و امروز می‌بیند با عنوان استادی و دانشیاری دانشگاه همان زمین بیابان خدا را با پانصد هزار تومان نمی‌تواند بخرد بنابراین حق دارد بگوید: خیر قربان ما ترقی نکرده‌ایم، ترقی زمین کرده است که از متری سه تومان ظرف ۱۰ سال به متری ۳۰۰ تومان رسیده...ترقی آهن نبشی کرده که ظرف يک ماه یک كيلوى آن از ١٤ ریال به ۳۸ ریال رسیده نه کتابخانه استاد مینوی که قیمت آن بیست سال پیش همین بوده که امروز هست. ترقی آجر قزاقی کرده که هزاری به صد تومان رسیده نه پژمان بختیاری که ۲۰ سال پیش از رادیو همان پولی را می‌گرفت که امروز می‌گیرد. ترقی جناب «استاد بنا» کرده که ۱۵ سال پیش روزی ۸ تومان می‌گرفته و امروز ۵۰ تومان و با حقوق ماهیانه‌اش می‌تواند همه شماره‌های مجله یغما را يک جا بخرد و لای دیوار بگذارد! نه جناب "استاد باستانی پاریزی" که ۱۰ سال پیش در رتبه ۸ دبیری بود با ۱۸۰۰ تومان حقوق درخششی و امروز رتبه دانشیاری است با حقوقی تقریباً به ارزش همانقدرها.»

***

وقتی صحبت از اقتصاد ایران است همواره مقایسه با ترکیه هم به میان می‌آید. شاید برای یک ایرانی شنیدنی‌ترین مقایسه از طرف یک شهروند ترکیه باشد که برای چند سال در صنایع ایران سمت مهمی داشت. خوشبخنانه من چنین شانسی داشتم.

در صنایع نوشابه‌سازی با مدیرانی از کشورهای بحرین و پاکستان و ایرلند و ترکیه آشنا شدم که به عنوان نماینده شرکت‌های کوکا و پپسی در ایران کار می‌کردند. این مدیران چون نماینده شرکت مادر بودند به اسناد شرکت‌های تحت پوشش دسترسی کافی داشتند. نفوذ خوبی هم در میان سایر مدیران داشتند. بعضاً کسانی از کارکنان برای حل مشکل خود به آنها متوسل می‌شدند. این میان رابطه مدیران تُرک با پرسنل به مراتب بهتر بود. طبیعی هم بود. مشکل زبان در کار نبود. من هم با این مدیران بیشتر صحبت می‌کردم.

یکی از این مدیران تُرک اهل استانبول بود. سال 2009 با ایشان آشنا شدم. به ایران علاقه‌مند شده بود. کمی هم فارسی یاد گرفته بود. نظر ایشان نسبت به درآمد ایرانیانی که با آنها سر و کار داشت یکی از از ناب‌ترین مشاهداتی است که تا کنون شنیدم.

خود ایشان به دلار حقوق می‌گرفت. اما با دریافتی تمام رده‌های مدیریتی و کارمندی و کارگری آشنا بود. چون آدم مهربان و مردم‌داری بود کسان زیادی به او مراجعه می‌کردند و مشکلات خود را با او در میان می‌گذاشتند. ایشان هم به مرور شرایط را با ترکیه مقایسه می‌کرد. در آن تاریخ ترکیه در اوج رونق اقتصادی بود. ارقام را به لیر تبدیل می‌کرد. با احتساب قیمت سوخت و ایاب و ذهاب و مواد عذائی می‌گفت چنین درآمدی در استانبول هم رقم خوبی است. یک بار با لحن بسیار معناداری به من گفت وضع شما اینطور که می‌گویند هم بد نیست. خوب پول در می‌آورید. پس چرا همه ناراضی هستند؟

این سؤال و تعجب مدیر تُرک برای من به همان اندازه ماجرای مسواک در بالانج نمادین شد. آداب‌دانی به این مدیر آگاه خارجی اجازه نمی‌داد نزد یک ایرانی دیگر حرف اصلی دل خود را به زبان بیاورد. اما من تردید ندارم که حرف دل او را شنیدم. فی‌الواقع می‌گفت : «چه خبرتان است؟ چرا مدام غُر می‌زنید؟ مگر چقدر کار می‌کنید که این اندازه هم انتظار دارید؟ تازه درآمد بدی هم ندارید»

***

چرا چنین است؟ جز در مقاطعی مثل جنگ ایران و عراق میزان نارضایتی مردم و مشخصاً طبقه متوسط هیج تناسبی با وضعیت اقتصادی کشور نداشت. این مسئله به نظر می‌رسد دو دلیل اصلی دارد. غارت و دزدسالاری نهادینه شده و رشد اقتصادی مبتنی بر فروش منابع.

بنیانگذار سلسله پهلوی قبل از به قدرت رسیدن مستأجر بود. بعد از سلطنت نزدیک نصف نقدینگی ایران در حساب شخصی او بود. از دزدسالاری، خاصه در یک اقتصاد غیرمولد و مبتنی بر فروش منابع در هر کجای جهان همین برون تراود که در اوست. به ظن قوی اکنون در روسیه کشور اولیگارش‌ها و دزدسالاران هم وضع چنین است. به فاصله چند سال بعد از فروپاشی اتحاد شوروی تعداد میلیاردهای روسیه از بریتانیا مهد سرمایه‌داری هم بیشتر شد.

همین نگاه را بعدها پیش خودم بسط دادم. گاهی در این خصوص یادداشت می‌نوشتم و یا با دوستان خودم صحبت می‌کردم. به این نتیجه رسیدم فارغ از اینکه وضع چه میزان از مردم خوب و متوسط و یا بد است، اساساً این سؤال خطاست که بپرسیم چرا وضع بخشی از مردم خراب است سؤال درست این است که بپرسیم چرا بخشی از مردم وضع خوبی دارند. ما که در مجموع اقتصاد مولدی نداریم. انبوه مدیران نالایق و پرادعا هم سر کار هستند.

از همان سالها به این نتیجه رسیدم در ایران فقط طبقه فقیر سرجای خود نشسته است. نیک که بنگریم طبقه متوسط هم رانتی است. ثروت طبقه ثروتمند هم ناگفته پیداست که عموماً ناشی از زدوبندهای آنچنانی است. تنها گروهی که بیشترین حقیقت را از اوضاع اقتصادی خود به ما می‌گویند ضعیف‌ترین و آسیب‌پذیرترین اقشار جامعه هستند. بقیه عموماً شاکی هستند. چون معتقدند در کشوری با این همه منابع وضع آنها باید خیلی بهتر می‌بود. معتقدند کیک یامفت ثروت کشور عموماً نصیب از ما بهتران می‌شود.

اما اکنون همان اتفاقی افتاده است که در زمان جنگ ایران و عراق افتاد. در آن تاریخ تقریباً همه منابع ثروت ایران صرف جنگ دو رژیم ایران و عراق شد. کار به جائی رسید که داشتن یک ماشین پیکان برای خیلی‌ها آرزو بود. برای کسانی هم که داشتند سرمایه‌ای نظیر طلا بود. هر روز بر قیمت آن افزوده می‌شد. اکنون هم رانت نفتی به زحمت کفاف خرج و مخارج رژیم و انبوه اعوان و انصارش را در داخل و خارج می‌دهد. فقرا فقیرتر می‌شوند. رانت چندانی برای تقسیم باقی نیست. طبقه متوسط ایران هم با همان سرعت دوران جنگ ایران و عراق و شاید هم بیشتر به سمت فقر می‌رود.

***

اقتصاد ایران از دهها سال گذشته به درآمد نفتی اعتیاد عادی داشت. اما طی هشت سالی که رژیم تصمیم گرفت محمود احمدی‌نژاد را به عنوان رئیس‌جمهور خود نصب کند، این اقتصاد به یک معتاد تزریقی بدل شد. صدها میلیارد دلار درآمد نفتی در یکی از بی‌کفایت‌ترین و ناکارآمدترین و فاسدترین دوران مدیریت اجرائی کشور صرف کارهای پوپولیسی معجزه هزار سوم شد. قیمت دلار در عمده این سالها زیر هزار تومان بود.

عکسی که برای این نوشته انتخاب کردم مربوط به کیلومتر اتومبیل من هیوندائی سوناتا مدل 2009 است. برای پرهیز از هر گونه مشکلات فنی و ماندن در راه معمولاً بیش از چهار سال یک ماشین را نگه نمی‌دارم. پیکان و پراید و پژو و هر ماشینی که داشتم همواره صفرکیلومتر و از شرکت سازنده یا واردکننده خریدم. سر موعد از تعویض روغن عادی تا سرویس‌های متداول به نمایندگی‌های مجاز مراجعه می‌کنم. اقوام و آشنایان با رفتار من آشنا هستند. برای همین تا این تاریخ حتی یک بار هم در بازار ماشین نفروختم. قبل از آنکه تصمیم بگیرم ماشین جدیدی بخرم همیشه مشتری ماشین قبلی مشخص بود.

از سالها پیش به طور اتفاقی هر چهار سال یک بار وقتی رژیم رئیس‌جمهور خود را عوض می‌کرد من هم ماشین خودم را عوض می‌کردم. ماشین فعلی را هم مطابق روال گذشته ثبت‌نام کرده بودم. تابستان 88 و در روزهای اوج جنبش سبز شرکت واردکننده تماس گرفت و گفت ماشین آماده تحویل است. از بد حادثه درست مقارن با روزی بود که محمود احمدی‌نژاد را با هلی‌کوپتر به جمع عصاره‌ها در بهارستان بردند تا برای بار دوم سوگند یاد کند عوارض ناشی از فساد و بی‌کفایتی مدیریتی کشور را هر چه بیشتر با دلارهای نفتی پوشش خواهد داد.

در دهه پنجاه محمدرضا پهلوی سازمان برنامه و بودجه و تکنوکرات‌ها را مزاحم بلندپروازی‌های خود برای رسیدن به دروازه تمدن بزرگ می‌دانست و می‌گفت نیاز به مشاور ندارد. با دلار حدود چند تا تک تومنی کاری کرده بود که برای بعضی از ایرانیان زندگی در نیویورک و لندن ارزانتر از تهران بود. شاه‌پرستان هنوز از این دوران رانتی که دستاوردهای دهه چهل را هم برباد داد با افتخار یاد می‌کنند.

از این منظر محمود احمدی‌نژاد اشبه‌الناس به محمدرضا پهلوی است. در چند سال اول صدارت احمدی‌نژاد هم شاهد ترکیب ویرانگر رشد کم‌سابقه نقدینگی و سرکوب شدید قیمت دلار با انبوه درآمدهای سرشار نفتی بودیم. طبقه متوسط ایران ماشینی می‌توانست بخرد که بعضاً طبقه متوسط امریکا هم قادر نبود به این راحتی این همه دلار خرج خرید ماشین بکند.

من این ماشین را سال 88 با مالیات و سایر مخارج دقیقاً چهل و سه میلیون و پانصد هزار تومان خریدم. دلار حدود هشتصد تومان بود. بیش از پنجاه هزار دلار شد. در آن تاریخ قیمت جهانی این ماشین زیر 20 هزار دلار بود. اما سیستم تعرفه برای سرپا نگه داشتن دو کمپانی فاسد و ناکارآمد داخلی قیمت ماشین خارجی را به چنین قیمت کلانی رسانده بودند. با همه اینها روزانه چند صد ماشین از این نوع هیوندائی و بالاتر فقط در تهران نمره می‌شد. به قدری شماره‌گذاری زیاد بود که راهنمائی و رانندگی در محوطه شرکت واردکننده یک واحد ویژه برای نمره‌گذاری دایر کرده بود. از کارکنان آنجا سؤال کردم و می‌گفتند این عدد در سراسر کشور روزانه بیش از هزار ماشین است.

از منظر اقتصادی نکته جالب اینجاست که طبقه متوسط ایران در سال 57 از محمدرضا پهلوی و در سال 88 از محمود احمدی‌نژاد و دم دستگاهی که او را سر کار آورد بیشترین نفرت را داشت. در هیچ دورانی هم به اندازه دوران یکه‌تازی این دو قادر به خرید نبود. این خود یک نشانه از ماهیت رشد اقتصادی و ثروت در ایران است.

در اغلب کشورهای در حال رشد جهان وقتی قدرت خرید جامعه بالا می‌رود و فقر کاهش می‌یابد و طبقه متوسط گسترش پیدا می‌کند، مردم بعضاً سایر خطاهای حاکمان و حتی میل به تمامیت‌خواهی و فساد آنها را هم نادیده می‌گیرند. اما اقتصاد مبتنی بر فروش منابع و جولان ابرسارقان مناسبات خاص خود را دارد.

دولت احمدی‌نژاد در ادامه راه با تحریم و به تعبیر خودش با کاغذ پاره‌های قطعنامه مواجه شد. ریختن گونی گونی دلارهای تانشده به بازار و کنترل باسمه‌ای ارزش ریال دیگر مثل سابق ممکن نبود. ارزش پول در یک بازه زمانی کوتاه یک سوم شد. قیمت ماشین من بعد از چهار سال استفاده به دو برابر قیمت خرید رسید. ادامه داستان را هم می‌دانیم. واردات ماشین را محدود کردند. به مرور برای کسانی چون من نه توان تغییر ماند و نه گزینه‌ای در همان حد یافت شد.

اکنون کیلومتر همین ماشین به 299 هزار و 999 کیلومتر و 999 متر و 99 سانتی‌متر رسیده است. طی این سالها هرگز باورم نمی‌شد فقط یک سانتی‌متر با باشگاه 300 هزار کیلومتری‌ها فاصله داشته باشم. امروز اول فرودین 1403 قیمت این ماشین را یک سایت قیمت‌یابی به طور متوسط یک میلیارد و 350 میلیون تومان یعنی حدود 22 هزار دلار برآورد می‌شود. ممکن است روزی که شما این یادداشت را می‌خوانید قیمت دیگری برآورد شود. 

ماشین شخصی در همه جهان یک نماد از افزایش ثروت جامعه است. داستان همین ماشین خود به تنهائی قادر است خیلی چیزها را توضیح دهد. بعد از پانزده سال و در یک سانتی‌متری 300 هزار کیلومتر هنوز قیمت آن در ایران از قیمت جهانی زمان صفر بیشتر است. اما نکته مهم‌تر این است که اکنون برای پرداخت یک میلیارد و سیصد میلیون تومان به مراتب بیش از 43 میلیون تومان سال 88 مشکل دارم. خرید ماشین نو در همین حد دیگر یک رؤیاست.

کاش مسئله فقط همین بود. ماشین نیاز به نگهداری دارد. در هر پنجاه هزار کیلومتر و برای امنیت خودمان به طور مرتب بازدید می‌برم. مثلاً لوازم گیربکس اتوماتیک بعد از مدتی باید عوض شود. کابلهای برق و دینام و دسته موتور و خیلی از وسایل دیگر عُمر مفید محدودی دارند. لوازم معمولی در حال استهلاک مثل لاستیک و باتری هم جای خود دارد. از ابتدای سال 1401 تا کنون در نمایندگی‌های مجاز هیوندائی با فاکتورهای رسمی حدود صد میلیون تومان برای هزینه نگهداری اجتناب‌ناپذیر این ماشین هزینه کرده‌ام. از ثبات رویه سابق خودم کاملاً دور افتادم. به نگهداری خوب این ماشین فعلاً قانع شدم. اما هزینه نگهداری اصولی هم به کابوس هزینه‌ها تبدیل شده است.

ممکن است گفته شود اتومبیل شخصی یک کالای ضروری نیست. برای بررسی وضعیت اقتصادی مسکن مثال بهتری است. مسئله اینجاست که مسکن در ایران مثال خوبی نیست و عموماً وضعیت متفاوتی از جهان داشت. سالهاست بازار مسکن کمابیش محدود به فروش ملک قبلی و خرید ملک جدید است. دشوار بتوان کسی را یافت که با درآمد شخصی و بدون داشتن ملک قبلی بتواند مسکن جدیدی برای خود تهیه کند. در تهران حتی رهن و اجازه هم معضلی شده است. مهاجرت به حاشیه پایتخت روز به روز بیشتر می‌شود.

در مورد اتومبیل هم ممکن است گفته شود مثال ماشین کُره‌ای سوناتا کمی تند است و بهتر است برای بررسی قدرت خرید طبقه متوسط ایران قیمت دیروز و امروز خودروهای بسیار متداولی مثل پراید و سمند بررسی شود. این مثال را به خاطر اطلاعات نسبتاً دقیقی که دارم ذکر نکردم. اتفاقاً مثال بسیار خوبی است تا نشان دهد همه چیز در ایران چقدر رانتی است.

ماشین کُره‌ای در امریکا و مخصوصاً اروپا به زحمت ماشین طبقه متوسط محسوب می‌شود. آنها بیشتر ماشین ژاپنی و خاصه تویوتا استفاده می‌کنند. اما طبقه متوسط ایران پانزده سال پیش روزانه حدود هزار ماشین کره‌ای از همین نوع و بالاتر از آن را می‌خرید. با دلار زیر هزار تومان بیش از پنجاه هزار دلار برای آن پرداخت می‌کرد. چنین پولی در اروپا هم رقم درشتی است.

ماشین ایرانی هم چنین حکایتی دارد. پانزده سال پیش قیمت ماشین ایرانی معادل قیمت بهترین ماشین‌های خارجی بود. اما برای بسیاری از ایرانیان قابل خرید بود. اکنون یک جوان تازه فارغ‌التحصیل اگر در بهترین موقعیت تخصصی خود هم استخدام شود، یاز هم دشوار خواهد توانست حالا حالاها با اندوخته خود ماشین ایرانی بخرد.

بیست سی سال پیش نسل ما که چنین توانی داشت طبعاً تواناتر از نسل فعلی نبود. مشخصاً از دوران ویرانگر احمدی نژاد مثال زدم که دولت ابرسارقان بود. وضع سیاسی و فساد و سرکوب همیشه همین بود. تفاوت ماجرا در میزان رانتی است که دیگر خبر چندانی از آن نیست تا سطح زندگی طبقات رانتی خود را هم تقویت کند.

***

مهاجرت گسترده و باورنکردنی پزشکان یک مثال روشن و نمادین دیگر است. سال 94 یعنی نُه سال پیش مطلبی در نقد اشرافیت پزشکی نوشتم. استدلال کردم سیستم درمانی ایران زیر تیغ یک طبقه بسیار ثروتمند پزشک است که همه چیز را در انحصار خود گرفتند. در همه جا هم نفوذ دارند. دولت هم از پس آنها بر نمی‌آید. در انتهای یادداشت نوشتم به نظرم فقط پزشکان جوان می‌توانند ما را از دست این اشرافیت طلبکار و انحصارطلب نجات دهند. به طنز آنها را پرولتاریای پزشکی نامیدم. چون انحصارطلبی اشرافیت پزشکی به مرور دامنگیر پزشکان جوان هم شد.

این استدلال من بر یک فرض استوار بود. در میان متخصصان ایرانی کمترین تمایل به مهاجرت میان پزشکان بود. متاسفانه خیلی از مهندسان سالهاست به اردوی بیکاران پیوستد. اما پزشکان همیشه کار و درآمد و موقعیت خوبی داشتند. جایگاه اجتماعی آنها محفوظ بود. احتمال ثروتمند شدن آنها هم همیشه فراهم بود. در عین حال در کشورهای دیگر مدارک پزشکی به راحتی قبول نمی‌شود.

اما اکنون موج مهاجرت پزشکان جوان باورنکردنی است. این مهاجرت‌ها هم کمترین ارتباط را با اوضاع سیاسی کشور و شدت سرکوب‌ها دارد. وضع سیاست و سرکوب مخالفان همیشه همین بود. اما اکنون اگر پای صحبت یک پزشک جوان بنشیند همان چیزی را به شما می‌گوید که بهترین مهندسان کشور از سالها پیش می‌گفتند. به شما خواهد گفت چقدر و چند سال باید کار بکنم تا بتوانم یک آپارتمان کوچک بخرم و یا مطب برای خودم تهیه کنم؟

این در حالی است که مریض در ایران نه تنها کمتر نشده است، بلکه بیشتر هم شده است. طبعاً نیاز به پزشک و بازار کار پزشک هم بیشتر شده است. مهندسان سالهاست که دیگر چنین امکانی ندارند. پس چرا پزشکان هم چشم‌انداز آینده را برای تأمین حداقل‌های زندگی تیره می‌بینند؟ چون هیچ وقت منشا اصلی ثروت در ایران کار و تلاش و حتی تخصص نبود.

از هر منظر دیگر هم نگاه کنیم باز به همین نتیجه می‌رسیم. مثلاً افزایش ناگهانی قیمت سوخت و تاثیر آن بر ترافیک شهری هم تابع قواعد عادی اقتصادی نیست. قیمت سوخت در همه کشورهای جهان بلافاصله تاثیر محسوس خود را نشان می‌دهد. در ایران از تیر 96 سهمیه‌بندی سوخت شروع شد. قیمت هر لیتر بنزین سهمیه‌ای 100 تومان و بنزین آزاد 400 تومن اعلام شد. سال 89 طرح هدفمندی یارانه‌ها اعلام شد. هر لیتر بنزین سهمیه 400 تومان و بنزین آزاد 700 تومن اعلام شد.

اما در کش و قوس اجرای این پروژه و ارائه کارت هوشمند سوخت که به نظر من و از منظر فنی یکی از شاهکارهای مهندسی در ایران و بلکه در جهان بود، برای مدتی فقط بنزین سهمیه‌ای ارائه می‌شد. خبری از بنزین آزاد نبود. با کمال تاسف تاریخ این بازه زمانی کوتاه را به یاد ندارم. در اینترنت هم چیزی نیافتم. اما درست در همین بازه بود که آشکارا خیابان‌های تهران خلوت شد. بعداً که بنزین 700 تومانی به دلخواه قابل تهیه شد، همه چیز به شرایط عادی برگشت.

در یک بازه نه چندان طولانی قیمت بنرین هفت برابر شد. در آن تاریخ 700 تومان با قیمت جهانی بنزین خیلی فاصله نداشت. چنین اتفاقی در هر کشور دیگری مردم را به استفاده کمتر از وسیله نقلیه شخصی وا می‌داشت. اما در ترافیک شهری و مسافرتهای بیرون شهری ایران هیچ تاثیری محسوسی نداشت.

در آن تاریخ به این مسئله سخت حساس بودم و خوشبخانه با چندین مدیر مالی و کارشناس اقتصادی همکاری می‌کردم. مدام همین مسئله را با آنها در میان می‌گذاشتم. در اولین تعطیلات با بنزین 700 تومانی جاده تهران رشت به همان نسبت بنزین 100 تومانی پُر از ماشین بود. ماشین‌ها هم بنز و بی‌ام‌دبلیو نبودند. عموماً ماشین ایرانی بودند.

جواب همه این سؤالها به نظر من همان است که در این مطلب آمد. منشاء اصلی ثروت در ایران معاصر هرگز کار و تلاش و حتی تخصص نبود. ریشه در فروش منابع داشت. اکنون که از آن رانت خبری نیست، فقیر به مراتب فقیرتر و طبقه متوسط هم به سرعت در حال اضمحلال است. روایت مردم ایران از تنگنای اقتصادی کشور دیگر مثل گذشته نیست.

۲ نظر:

  1. سلام استاد بابایی ممنون از مقاله ای که نوشتید و به عنوان یک شهروند مروری بر تجربیات خود داشته اید . در ابتدا یک نقد کوچک دارم ... ما باید ببینیم یک مطلب را می نویسیم برای چه کسی است و اصلا برای دل خود است یا تورق دیگران و اشتراک گذاری تجربیات .. پاسخ این سوال تعداد سطور و موجزتر بودن متن را مشخص می کند ... اگر برای خود می نویسید می توانید تا سال های دراز این مقاله را بنویسید و مطمن باشید هیچ کس یا لااقل کمتر کسی این متن را جز شما خواهد خواند ...اما اگر دغدغه مخاطب دارید فصلی دیگر است !
    در خصوص کلیت متن مشکلی نیست اما نکته اینجاست که ما ساخته شده تاریخ و فرهنگ گذشته ایم تاریخی که پر بوده از جنگ ها و غارت ها و خشکسالی ها و بیماری ها و کلیت ان کمبود منابع ... که همه این موارد باعث می شود دروغ و خدعه و بدبینی و ... رواج بیشتری بیابد ... حتا باعث شده مذهب هم به کمک ما بیاید و جلوی مطوبی. به عنوان تقیه را مطرح کند ...من هم مثل شما فکر می کنم در خصوص وضعیت معیشتی و ... هیچگاه اه و ناله نمی کنم و نکردم مابین دوست و همکار و .. اما ابن ناله نکردن ها باعث شده مراجعه کننده جهت قرض و کمک بسیار داشته باشم ... که همه اینها جز دردسر و از دست دادن دوست و آشنا و اقا بده شدن نداشته ... به گونه ای که من هم کم کم نالنده شدم تا از دستبرد این دوستان در امان باشم .... اما در اخر درست می فرمایید وضعیت ما بهتر شده خیلی هم بهتر .. از رانت هم بهره مندایم همگی اما نه ان مقداری که خواص بهرمنداند ما نیز دنبال خواص شدن در حرکت ایم اینجا فرهنگ کار در پاچه خواری پیچیده شده هر چه پاچه خوار تر برخوردار تر اند و کم کارتر .. هر چه پر کارتر باشید فقیر تر خواهید شد ... اما در اخر در خصوص سهمیه بندی سوخت و هدفمندی ... مردم ما چون با دروغ و دونگ آشنایی کامل دارند در ابتدای اجرای شدن این طرح که پرپوزال ان در مجلس خوانده میشد از قبل عواید ان قرار بود هزاران جاده و مدرسه و بیمارستان و.. ساخته شود اما پس از اجرای شدن دیدیم هیچ خبری نیست و ان همه قصه فقط برای سوار شدن خر ملا بود ... به همین خاطر دیگر مردم وقعی به ان ننهادند و بازی موشه و گربه تا به امروز به اینجا رسیده ... البته اگر تحریم های به این شدت نبود وضعیت ما به امروز نمی رسید ... اما این رسیدن شاید فتح البابی باشد برای بهبود فرهنگ و راه درست را یافتن .. البته شاید ..
    ببخشید طولانی شد ....

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. علیکم السلام

      خیلی خیلی ممنون از کامنت شما. و سپاس بیکران از نقد شما. طبیعی است که مطلب برای خوانده شدن است. مطالب یکی دو سال گذشته من کمتر از گذشته خوانده می شوند و اتفاقاً سخت به دنبال چرائی مسئله هستم. در ضمن واقع‌بین هم هستم. چون فقط در فیسبوک حضور دارم و در آنجا به اشتراک می‌گذارم هرگز کسادی سالهای اخیر فیسبوک را عامل اصلی کمتر خوانده شدن مطالب خودم نمی‌دانم. مطلب بالاخره خواننده خود را پیدا می‌کند. بسیاری از دوستان در سایر شبکه های اجتماعی پررونق حضور دارند. اگر نوشته ای مورد پسند آنها باشد حتماً در همان محیط‌ها هم به اشتراک می‌گذارند. پس متهم اصلی بدون تردید خودم هستم.

      اما برای چه کسی می نویسم؟ جواب خیلی مشخص است. برای دوستانی مثل شما می‌نویسم که مطلب را خواندید و نکات بسیار دقیقی هم نوشتید. اما من نمی‎‌توانم به این راحتی سبک خودم را کنار بگذارم. شاید هم هرگز این شانس را نداشته باشم که یک منتقد خوب برای نقد سبک من دست به قلم شود تا بتوانم مشکل اصلی را پیدا کنم.

      مثلاً در مورد همین مطلب این انتظار را هم دارم که متفاوت بودن آن هم لحاظ شود. این نوشته نظر هیج کس دیگری نیست. تکرار مکررات حتی اقتصاددانها نیست. نظر کسی است که سالهای طولانی است فقط از سیستم بیزار نیست، حتی منتقد هم‌روستائی خود هم هست که برای مسواک نزدن هم از گرانی دلیل می‌آورد. اتفاقاً این نوشته منتقد کلیشه‌های رایج است که دامنگیر اقتصاددانها هم شده است.
      این نوشته قصد دارد بگوید اصلاً چرا باید وضع ما خوب باشد؟ وقتی ابرسارقان از دوران پهلوی تا کنون حاکمان یک اقتصاد غیرمولد مبتنی بر فروش منابع بودند چرا باید وضع ما خوب باشد؟ این نوشته قصد دارد بگوید در چنین شرایطی اتقاقاً تنها طبقه‌ای که سرجای خود است طبقه فقیر است. بقیه عملاً و سخت متاثر از رانت هستند.

      مشخصاً از دوران احمدی نژاد مثال زدم که اتفاقاً قدرت طبقه متوسط در آن دوران باورنکردنی بود. کمابیش با عدد و رقم سعی کردم نشان دهم. و کیست که نداند دولت آن پاچه ورمالیده چه معجون ویرانگری برای کشور بود. سالهای آخر دوران محمدرضا پهلوی هم همین بود. هنوز خیلی ها حسرت دلار هفت تومانی آن زمان را دارند. فقط کافی است پای صحبت بعضی تهرانی های قدیمی بنشینید که با چه حسرتی از آن دوران حرف می زنند. چون به راحتی به پاریس و لندن می رفتند و خرید می کردند و برمی گشتند. تاثیر ویرانگر این "توانستن‌ها"ی تصنعی را امروز می توان به وضوح دید.

      حذف