۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

دریاچه ارومیه و طرح تضمینی دانشمند نیشابوری


فعالان محیط زیست، مدیریت سه دهه گذشته را مسئول مشکلات عدیده طبیعت کشور، از جمله دریاچه ارومیه می‌دانند. این سخن ممکن است در خیلی از موارد درست باشد، اما در خصوص دریاچه اصلاً منصفانه نیست. حتی اندکی مغرضانه هم هست. چون بزرگترین معضل دریاچه، به برکت استمرار همین شیوه مدیریت حل شده است. اگر طرح‌های اولیه و اورژانسی، روند نابودی آن را متوقف کنند، مردان خدا مانع اصلی را پیشاپیش ریشه‌کن کرده‌اند. راهکار تضمینی نجات را هم یک دانشمند نیشابوری کشف و تئوریزه کرده است. هیچ کارشناسی هم با آن مخالفت ندارد. کافی است چند دهه کل امورات دریاچه بر اساس این طرح به اهل محل سپرده شود. حقابه آن را چون گذشته تامین خواهند کرد. کشاورزی خود را رونق خواهند داد. شهر و منطقه نیز توسعه خواهد یافت. فی‌الواقع همه چیز منوط به یک تصمیم سیاسی است.

سیب ارومیه به جز در مناطق معدود کوهستانی، هرگز درجه یک نبود و نیست. اما زندگی کشاورزان را طی نیم‌قرن گذشته از این رو به آن رو کرد. ارومیه شهر انگور بود. کیست که طعم انگور تَبَرزَه را چشیده باشد و به خاص بودن آن اذعان نکند. اما همین انگور، تقریباً هیچ خاصیتی برای باغداران نداشت. سیب، چندین و چند برابر انگور  درآمد دارد، و البته چندین و چند برابر انگور هم آب مصرف می‌کند. سیب، علاوه بر اینکه باغات انگور را نابود کرد، به سرعت هم گسترش یافت.

قبل از انقلاب نابودی باغات انگور ربطی به دولت نداشت، مشکل از ملت بود. درآمد اصلی انگور در تمام جهان منوط به همان آب‌انگوری است که خیام گفته، نه آن معجون مصوبی است که شرکت پاکدیس تولید می‌کند و استفاده کننده هم ممکن است "ساندیس‌خور" بشود. در آن تاریخ اگر کشاوزی انگور خود را به کارخانه‌ محصولات خیام‌پسند می‌فروخت، چنان انگشت‌نمای خلایق می‌شد و آسیب روانی می‌دید، که از کرده خود تا قیامت پشیمان بود و همواره احساس گناه می‌کرد. بدیهی است که در چنین اوضاعی باغات انگور مسئله‌دار و کم‌درآمد، بلافاصله با باغ سیب بی‌مسئله و پردرآمد جایگزین شود.

در آن شرایط حتی فروش و مصرف پپسی هم مسئله داشت. چون صاحب پپسی بهائی بود، بعضی‌ها محکم‌کاری می‌کردند و اصولاً نوشابه سیاه نمی‌خوردند. در ارومیه و در جاده بالانج، کوکا کولا کارخانه‌ای داشت که به شرکت کانادا معروف بود. کانادا، محصول پرتقالی این شرکت، در سراسر ایران پرطرفدار بود، و هیچ مورد شرعی هم نداشت. اما محصولات پپسی از تبریز به ارومیه می‌آمد. نوشابه پرتقالی شرکت پپسی، شوئپس بود. شخصاً شاهد بودم که رهگذری نوشابه کانادا سفارش داد و جواب شنید که موجود نیست و فقط کوکا داریم. کوکا را قبول نکرد، پدرم به او گفت : «قارداش! بو قره اؤ قره‌یه بنزمز» که چیزی معادل تُرکی دانه فلفل سیاه و خال مه‌رویان سیاه، اما این کجا و آن کجاست. موثر واقع نشد و به شوئپسی که در یخچال بود اشاره کرد و آن نوشابه زردرنگ را با طیب خاطر سر کشید. پدرم نیز به شوخی گفت «بو کئمدی؟ حلال قره‌نی ائشمیر، حرام سارنی چکیر باشنا / این دیگه کیه؟ حلال سیاه رنگ را نمی‌خورد، آنوقت حرام زرد را سر می‌کشد» بعد از آن این جمله میان دوستان و بعضی هم‌محلی‌ها معروف شد.

در چنین فضائی، و در بالانج ما، معدود باغ انگوری که کاملاً سالم ماند و قربانی سیب نشد، متعلق به یک بانوی آشوری بود. این باغدار قدیمی، تا همین چند سال پیش که از کارافتاده نشده بود، حتی یک خوشه انگور نیز نمی‌فروخت. تمام محصولات متنوع و دانه‌درشت باغ، بلافاصله به زیرزمین منزل مسکونی ایشان هدایت، و چند ماهی جهت پردازش در آنجا قرنطینه می‌شد. سپس مسلمین باغدار و انگور‌فروشان ورشکسته، دبّه به دست و دور از چشم اغیار، به همان منزل مراجعه می‌کردند، و چند صباحی رباعی آب انگور خوش است را سر می‌دادند. بانوی آشوری همیشه ستایشگر ایمانِ مومنان بود.

اما سه دهه گذشته، بحمدالله کارکرد سه سده را یافت. اکنون مومنین و مومنات به چنان تفسیر موسعی از مقدسات دست یافته‌اند، و چنان شناگران ماهری شده‌اند، که اگر آبی بیابند و شرایط مهیا باشد، همه را پای درخت انگور خواهند ریخت. و مابقی را روانه دریاچه تشنه آب خواهند کرد. کسی هم لازم نیست دبّه به دست گیرد. تا آن تاریخ توریست‌ها برند ارومیه را به همه جهان معرفی کرده‌اند.


مشکل شرعی دریاچه حل شده است، و این کم دستاوردی نیست. لطفاً دریاچه را تا اطلاع ثانوی به هر ضرب و زوری که شده حفظ کنید، تا دوباره به دست همان باغداران برسد. احتمالاً کمافی‌السابق می می‌نخواهند خورد. اما نه تنها مستان را طعنه نخواهند زد، بلکه آنها را درخواهند یافت. نقشه و خیانت تاریخی عرب‌های خلیج همیشه فارس هم راه به جائی نخواهد برد. حکیم عُمر خیام! همان دانشمند معروف نیشابوری، محبوبترین شاعر فارسی‌زبان ارومیه خواهد شد. به نقشه راه موجز و کوتاه و جهان‌شمولی که او نشان داده تکیه خواهند کرد. باغهای آب‌خوار ارومیه، بلافاصله به خویشتن خویش باز خواهند گشت.


گویند کسان بهشت با حور خوش است   من می‌گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار     کاواز دهل شنیدن از دور خوش است

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

برو کار می‌‌کن، مگو چیست کار

فرض محال، محال نیست. فرض کنید از همین فردا تمام مردم ایران دفعتاً تصمیم بگیرند که مثل آلمانی‌ها و انگلیسی‌ها بسیار متمدنانه رانندگی کنند. در همین شرایط، و با حفط سایر ویژگی‌های جامعه و حکومت، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ علی‌الاصول باید گذر سریع و یک ‌شبه از رانندگی بی‌حساب و کتاب به شرایط متمدنانه، تماماً سرشار از خیر و برکت باشد. ولی اینطور نیست!
بدیهی است که طولی نخواهد کشید و آثار مثبت این رفتار متمدنانه را عموم جامعه خواهد دید. اما هزاران هزار صافکار و نقاش و مامور و کارشناس بیمه و تولیدکنندگان قطعات یدکی و .... به فاصله یک هفته از کار بی‌کار خواهند شد. فقط کافی است به حوالی خیابان هاشمی و منطقه قنبرآباد تهران سری زد، تا انبوه شاغلان رانندگی غیرمتمدنانه را به عینه دید. این شاغلان حسرت آشفته‌بازار موتوریزه و نهادینه شده‌ای را خواهند خورد، که طی دهها سال کار و کاسبی خود را مدیون آن بودند. تضمینی هم نیست که کاری بیابند، کسی هم با آنها همدردی نخواهد کرد. 
فرض کنید از همین فردا و در یک اقدام عجیب، ممنوعیت استفاده از دیش ماهواره را لغو کنند. به تمام شرکت‌های قانونی این حرفه مجوز فعالیت رسمی بدهند. نصب دیش مثل همه ممالک توسعه‌یافته به روش اصولی انجام شود. بازی موش و گربه‌ی مردم و نیروی انتظامی به پایان برسد. چه اتفاقی خواهد افتاد؟ بدیهی است که اغلب مردم خوشحال خواهند شد. اما هزاران نصاب و سازنده غیرقانونی دیش، فقط در همین تهران از نان‌خوردن خواهند افتاد. بخش قابل توجه درآمد نصابان، مدیون بادشدیدی است که می‌وزد و دیش را از تنظیم خارج می‌کند. اما شب عید این پیاده نظام تهاجم فرهنگی، زمانی است که دلاوران نیروی انتظامی پشت بام‌ منازل را فتح می‌کنند. در چنین مواقعی نصابان وقت سرخاراندن هم ندارند. تا پاسی از شب مشغول کار و کاسبی هستند.

رفع فیلتر فیس‌بوک خبر داغ شبکه‌های اجتماعی طی دو روز گذشته بود. اما برای من همچنان فیلتر بود، و متوجه نشدم اوضاع از چه قرار است. آشنائی به نام علی دارم که در این کارها خبره است. به او  زنگ زدم تا چند و چون مسئله را بپرسم. علی متخصص هر نوع فیلتری است، و بعد از مدتها بی‌کاری، اکنون کار و کاسبی نسبتاً خوبی دارد. وی‌پی‌ان و نصب فیلترشکن منبع درآمد اصلی اوست. گفت : «بعضی جاها رفع فیلتر شده، ولی دارند بازی در می‌آورند و ملت هم باور کرده‌اند» ابتدا خیلی قاطعانه حرف می‌زد، اما کمی که ادامه دادیم، پرسید : «یعنی این دولت جدید فیلتر را حذف خواهد کرد؟»  
تازه دوزاری من افتاد و فهمیدم منشاء سوال کجاست، گفتم : «علی جان! مگر می‌توانند فیلتر را حذف کنند؟ ناف اینها به فیلتر بسته است. گیرم فیس‌بوک را رفع فیلتر کردند، لینک‌هائی که مردم به اشتراک می‌گذارند چه خواهد شد؟ مشکل یکی دو تا که نیست پسر!» در جریان گرفتاری‌های او بودم. خیلی دلم می‌خواست بگویم نگران نباش خدا کریمه، اما ادامه گفتگو مزاح بیشتری می‌طلبید، گفتم : « تازه! فیلتر کلمه خارجی است. ممکن است فارسی را پاس بدارند و فکری به حالش بکنند. اما با کلمه استصواب که نمی‌شود شوخی کرد پسرجان! حالا بگو فیلترشکن جدید چی داری؟»

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

یاد پدر


نهالستان دوستان با محبتی دارد که مطالب آن را در خُرده‌حوزه طب تا نجوم! دنبال می‌کنند. تردید دارم در چنین فضائی نوشتن از یک مسئله شخصی کار درستی باشد. پدر تازه درگذشنه من مردی کاملاً معمولی بود و مثل اغلب مردان نسل گذشته سختی‌های زیادی کشید. فرزندان کاملاً معمولی او هم مثل تمام فرزندان جهان پدر خود را دوست داشتند. با این اوصاف موضوع باید تمام و کمال شخصی ارزیابی شود. اما طی چند روز گذشته دوستانی که از همین طریق با آنها افتخار آشنائی پیدا کرده‌ام، من را مورد لطف و عنایت خود قرار دادند. تصمیم گرفتم قدری از پدرم حاج میرزآقا بابائی‌ بالانجی برای دوستانم بنویسم. از همان ابتدا حرفهای ساده و شیرین ایشان را زیاد در این وبلاگ یاد کرده‌ام.

در خصوص نام ایشان از سایر نقاط آذربایجان اطلاعی ندارم، اما در ارومیه "میرزآقا" نامی نسبتاً آشناست. و البته خیلی متداول نیست و بعید است از نسل جدید کسی چنین نامی را انتخاب کند. احتمالاً پدر من از آخرین کسانی بود که این نام را داشت. اما برخورد با این نام از طرف دوستان و اقوام غیرتُرک ما اغلب توام با خطای شیرینی بود که مطایبه تعمدی آن مرحوم موضوع را شیرین‌تر هم می‌کرد. وقتی ایشان مکه نرفته و حاجی نشده بود، بدون استثناء غیرتُرک‌ها تصور می‌کردند این نام چیزی معادل "حسن آقا"ست. کسی هم حسن را آقای حسن آقا صدا نمی‌زند.

اولین نفر از این مجموعه زن‌عموی من بود، که اهل کاشمر خراسان است. عروسی جوان در محیطی روستائی برادر بزرگ شوهر خود را که سنی معادل پدر او داشت، به نام صدا می‌کرد. عمه‌های من مدتها از این موضوع ناراحت بودند که این دختر مشهدی با چه روئی داداش بزرگ ما را اینگونه صدا می‌زند. زن‌عمو بانوئی محترم و مودب بود. پدر هم کاملاً متوجه موضوع بود. اما تعمداً اجازه نداد دیگران تا مدتها متوجه اصل مسئله بشوند. به آنها می‌گفت او غریب است و کاری به کارش نداشته باشید. لابد رسم و رسومشان اینگونه ایجاب می‌کند!

پسر شانزده ساله یکی از دوستان خانوادگی من که سالها پیش در ارومیه میهمان ما بودند، ایشان را به نام کوچک صدا می‌کرد. ما هم یاد گرفته بودیم شیطنت کنیم و او را بیشتر به صدا کردن نام "میرزآقا" واداریم. تا وقتی متوجه شد، حسابی سر به سرش بگذاریم. وقتی این اشخاص متوجه موضوع می‌شدند، پدرم به آنها توضیح می‌داد که ناراحت نباشند. مادرش او را ذاتاً "آقا" بدنیا آورده و نیازی به پسوند و پیشوند ندارد.

بعید است در نسل جدید کسی از این نام‌های قدیمی انتخاب کند. و همین‌طور بعید به نظر می‌رسد سنت‌های مراقبت تمام وقت فرزندان از بزرگان سالمند همچنان دوام یابد. سه سال آخر عمر ایشان خیلی به سختی گذشت. سرطان و آلزایمر امانش را بریده بود. من هیچ نقشی در مراقبت از ایشان نداشتم. به هیچ کاری قادر نبود و همه کارهای ایشان را مادرم و خواهرم و دو برادرم انجام می‌دادند. بعید است این شیوه مراقبت بسیار دشوار، در زندگی‌های جدید که هر کسی به فکر خویش است، قابل دوام باشد. وقتی اندکی حواس پدر سر جای خود بود، به ایشان می‌گفتم به این شرایط و این همه مراقبت غبطه می‌خورم. در این کشور خدمات اجتماعی مدرن و قابل اعتمادی برای ایام سالمندی وجود ندارد. و زندگی مبتنی بر سنت‌های دیرینه خانوادگی هم علی‌الاصول قابل دوام نیست. بزرگترها، نام‌ها و سنت‌ها را با خود می‌برند، بی‌آنکه جایگزین معتبری برای آنها داشته باشیم.

پدر من خیلی آدم کم‌حرفی بود. ولی تُرکی بسیار شیرینی داشت و نکته‌سنج بود. امیدوارم حمل بر خودپدرستائی نشود، ولی وقتی به سخنانش گوش می‌دادم، بعضاً با خود می گفتم شاید فولکلور غنی ما هم اینگونه شکل گرفته است. چند ده سال پیش یکی از اهالی بالانج که وضع مالی بهتری نسبت به سایرین داشت، از دارائی‌های خود داد سخن سر داده بود. در آن شرایط ثروت او نسبت به سایرین مثلاً داشتن فرش در خانه بود. عموم خانه‌ها گلیم درست و حسابی هم نداشتند. اما او چنان سخن می‌گفته که انگار مالک کل املاک منطقه‌ است. در حیص و بیص گرد و خاکی که از دارائی‌ خود راه انداخته بود، پدرم سوال می‌کند : «فیلانکس! تهراندا حیط میط فیکرنده ده وارسیز؟/ فلانکس! در تهران به فکر خونه مونه هستید؟» در آن تاریخ رفت و آمد به بعضی مناطق شهر ارومیه برای روستائیان اسباب تفاخر بود. به طریق اولی اشخاص بسیار معدودی تهران را دیده بودند. همین جواب میان اهل محل به ضرب‌المثلی کارآمد تبدیل شد. تقریباً در هر مناسبتی چنین حرفهائی برای گفتن داشت. به کسی هم بر نمی‌خورد.

بعضی وقتها هوس می‌کرد چند کلمه‌ای فارسی اختلاط کند. اگر کسی هم متوجه منظور او نمی‌شد، لهجه اصفهانی! دارم. گرچه به دشواری حرف می‌زد، اما معمولاً مطالبی از پیش آماده داشت که از ادامه گفتگو در نماند. یک بار از سرباز وظیفه‌ای سوال کرد : «سرکار! چند ماه خدمتی؟» انتظار داشت عددی بگوید و او هم جواب آماده خود را تحویل دهد. نگو اواخر خدمت سرکار بوده و این سوال را حمل بر آش‌خوری کرده است. در دوران دو ساله سربازی، کسی که بیست ماه به بالا خدمت داشته باشد، مثل ژنرالی چند ستاره احساس ارشدیت می‌کند. سرکار نیز با اعتماد به نفس بالا و اندکی طعنه به پدرم جواب داد «حاج آقا! بهم میاد آش خور باشم؟» با کمال تعجب پدرم مات و مبهوت او را نگاه کرد و ساکت ماند. دوستش از او پرسید چرا ساکتی؟ گفت : «بئلرم نمنه ددی، زهرمارن دالئسن یئتره بئلمرم/فهمیدم چی گفت، دنباله کوفتی را نمی‌تونم برسونم». از آن به بعد هر وقت هوس فارسی می‌کرد، آن صحنه به ایشان یادآوری می‌شد. برای خوشامدگوئی به مهمانان غیرتُرک جمله «همه جا خوش آمدی» را به کار می‌برد ولی چندان قبول نداشت ساختار یافته نیست.

یک ویژگی تقریباً استثنائی نسبت به محیطی که در آن بزرگ شده بود، داشت. به عنوان یک مرد روستائی و تربیت شده در فرهنگ سنتی، هرگز و در هیچ شرایطی، چهار فرزند خود را تنبیه بدنی نکرد. بیاد ندارم که حتی صدای خود را نیز بلند کرده باشد. البته ما از این نظر کمبودی نداشتیم. مادرمان دوقبضه زحمت می‌کشید و آن کمبود را به نحو احس جبران می‌کرد. در بین دوستان و آشنایان و اقوام، او تنها پدری بود که چنین خصلتی داشت.

کسانی که حدس می‌زنند در آینده دچار آلزایمر خواهند شد، بهتر است بعضی نگفته‌ها را به موقع فاش سازند. تجربه ایشان این را به ما آموخت. آلزایمر امانش را بریده بود. اوایل نسبتاً خوب بود و رفت و برگشت داشت. مدتی نغمه عاشقانه عاشیقی سر می‌داد. مادرم از او می‌پرسد برای کی می‌خوانی؟ او نیز جواب می‌دهد : «سوداب اوچون اخوردوم. آخ یوخسولوق! اوزون قره اولسون، چوخ ائیسترددیق بیربری/برای سودابه می‌خوانم.خیلی همدیگر را دوست داشتیم. امان از نداری!» معلوم شد در ایام جوانی دلداده دختری به نام سودابه بوده و دغدغه همیشگی معیشت، مانع ازدواج آنها شده است. اگر آلزایمر نبود راز قدیمی همچنان پنهان می‌ماند و دست‌مایه شوخی‌های بعدی نمی‌شد. خاصه که مادرم از طریق تنها عمه در قید حیات چند و چون قضیه را کاملاً فهمیده بود. و هر وقت فشار مراقبت زیاد می‌شد، سودابه را یادآوری می‌کرد.

تُن صدای او آرام بود. به آرامی حرف زدن را هم خیلی دوست داشت. اما از این نظر بخت چندان با او یار نبود. اطرافیان با گفتگوی آرام و بی سر و صدا، ابداً میانه‌ای نداشتند. وقتی مادر و خاله با تلفن حرف می‌زنند، نیازی به اسپیکر نیست. همه آنلاین از فرمایشان هر دو طرف گوشی مستفیض می‌شوند. حتی سلام و علیک عادی آنها هم چند ده دسی‌بل صدای بلند تولید می‌کند. می‌گفت ماشاالله هر کدام یک بلندگو قورت داده‌اند. و بعد اضافه می‌کرد بلندگوی اینها ادیسون را هم به رسمیت نمی‌شناسد، با برق و بی‌برق همچنان کار می‌کند.

خوشبختانه همسر من اینطور نیست. از این نظر خیلی هم‌صحبت خوبی بودند. انگار گم‌شده خود را یافته بود و فارسی و تُرکی به آرامی با هم حرف می‌زدند. یک بار وقتی همه دور هم جمع بودند، با مطایبه بسیار فراوان که سایرین حتماً نکته را دریافت کنند، استکان چائی را برداشت و گفت «بو چای چوخ ائشملدی، مهرنوش جان بِسَس بِصدا منه گترب/این چائی خوردن دارد، مهرنوش جان بی سر و صدا برای من آورده»

عاشق سکوت و آرامش بود. این اواخر مدام نَنَه نَنَه می‌گفت. متولد پنج مرداد 1310 بود. و حالا از بیست و چهار مرداد 1392 بِسَس بِصدا، و برای همیشه اینجا پیش مادر خود خوابیده است.


عید قربان سال 92



۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

اینجا خراسان است


قبل از گسترش اینترنت، کار من ایجاب میکرد که مدام و بعضاً هفته‌ای یک بار مشهد بروم. مشهد پایتخت نوشابه‌ی‌ ایران است. در این مسافرت‌ها، متوجه موضوع جالبی شدم. راننده تاکسی‌های فرودگاه، نگاه ویژه خود را به مردم مناطق مختلف دارند. فرودگاه مشهد مبداء و مقصد عموم شهرهای بزرگ ایران است. موضوع جذاب بود، سعی می‌کردم با آنها وارد گفتگو شوم. و از نکاتی که به نظرم جالب می‌رسید، شبها در هتل یادداشت برمی‌داشتم.

با خراسانی‌های خوش‌ صحبت، سر صحبت خیلی راحت باز میشود. به آنها میگفتم از تهران آمده‌ام و ابتدا به ساکن به اصل و نسب آذربایجانی خودم اشاره‌ای نمیکردم تا راحت‌تر اظهار نظر کنند. نظرات صریح آنها که پس از کلی اما و اگر و محافظه‌کاری بیان میشد، واقعاً شنیدنی و بِکر بود. یک نکته‌ای لازم است در خصوص راننده تاکسی‌های فرودگاه مشهد ذکر بکنم. میان آنها حتی یک نفر که مسیر اصلی را برای کرایه بیشتر تغییر دهد، حرف بی‌جا بزند، موسیقی و یا نوحه دلبخواه خود را به مسافر تحمیل کند، تا کنون ندیده‌ام. شاید راننده‌گان با مکانیزم خاصی انتخاب می‌شوند، که در هر حال ستودنی است.

اصطلاحات جالبی بین خودشان دارند. بهترین مسافر، آدمهای ثروتمندی است که هتل خوبی را از آنها سراغ بگیرد. هتل‌ها بابت معرفی مسافر، خدمات ویژه ارائه می‌دهند. بر همین مبنا، به افراد کِنِس و یا شهرها و کشورهای فقیر همسایه که استطاعت مالی ندارند، با مطایبه "هتلی" می‌گویند. مردم مناطقی از کشور را بیشتر می‌پسندند، چون دست و دلبازند. از بعضی شهرها به طور ویژه گریزان بودند، چون می‌دانستند از "هتلی‌" جماعت اصل کرایه را هم با چک و چانه باید دریافت کرد. بعید نیست من خودم نیمه‌هتلی‌ بوده‌ باشم. چون به یکی از بهترین هتل‌های مشهد می‌رفتم ولی چون میهمان شرکتها بودم، خاصیتی برای آنها نداشت.

با کمال تاسف تمام آن یادداشت‌ها را که هنوز تایپ نکرده بودم، از دست دادم. بعید است کسی حال و حوصله و علاقه و از همه مهمتر شرایط مناسب برای این کار داشته باشد. اینبار که مشهد رفتم و سوار تاکسی شدم، دلم می‌خواست با آقای راننده از حسرت خودم بگویم که چه یادداشتهائی را از دست داده‌ام. همین که سر صحبت باز شد، برای لحظاتی تصور کردم ماشین را اشتباهی سوار شده‌ام. با شخص کاملاً متفاوتی مواجه شدم که حسرت از دادن همه آن یادداشت‌ها فراموش شد.

ابتدا چند بیت متناسب صحبت‌مان  از اشعار متعارف فارسی خواندند. وقتی متوجه شدم اهل سبزوارند، از ایشان در خصوص سبزوار پرسیدم. اشعاری از مولانا خواندند. اشاره‌ای به سربداران کردند و سپس از اشاراتی گفتند که سایر بزرگان ادب فارسی به سبزوار داشته‌اند. به مناسبتی بیتی خواندند که بر وزن شاهنامه بود و بار حماسی داشت، اما مربوط به تحولات روز بود. وقتی سوال کردم، متوجه شدم خودشان سروده‌اند. متعجب شدم و از آثار دیگران ایشان پرسیدم، که تعجب من صدچندان شد. ظرف پنج سال تمام قرآن را در مثنوی بحر متقارب سروده و ترجمه کرده‌اند. اثر دیگر ایشان رسالة‌الحقوق امام سجاد بود، که آن را نیز در قالب رباعی سروده بودند.


استاد حسن راحتی سبزواری، از شعرای استان خراسان هستند. متولد روستای ششتمد در جنوب سبزوار، که زادگاه ابولحسن بیهق نیز هست.  تحصیلات ابتدائی را در همان روستا و دروس تکمیلی را در مشهد خوانده‌اند. از محضر استاد بنام ادب فارسی، مرحوم محمد تقی ادیب نیشابوری فیض برده‌اند. تحصیلات دانشگاهی ایشان نیز فلسفه و حکمت اسلامی از دانشکده الهیات دانشگاه تهران است. از سال 1350 تا 1379 در دبیرستانهای سبزوار و مشهد به تدریس ادبیات عرب و معارف اسلامی مشغول بوده‌اند. و در دوران بازنشستگی همچنان سرزنده و سرحال به نظر می‌رسند.

وقتی به مقصد رسیدیم، متوجه شدم که چاپ این ترجمه منظوم قرآن تمام شده است. ایشان وقتی اشتیاق من را دیدند، تنها نسخه‌ همراه خود را به من دادند. در انتهای آن نیز رباعی زیبائی نوشتند. هنگام خداحافظی، پیدا بود که نگاه من سوال دیگری هم دارد. برای استادی با این همه سابقه تدریس و آثار ارزشمند و دانش ادب فارسی و عربی، انتخاب کاری چنین طاقت‌فرسا، متعارف به نظر نمی‌رسید. مرد وارسته و قانع، توضیح دادند که بصورت حرفه‌ای مشغول نیستند و کمک خرجی برای زندگی است.

ولی خوب؛ من جواب دیگری هم برای این سوال دارم. نباید تعجب کرد. اینجا خراسان، زادگاه زبان و ادب فارسی است. سرودن و مشاعره بخشی از سنت دیرینه این مردم است. اگر تصادفی با خراسانیان همسفر شدید، نگران "هتلی" بودن خود نباشد، بعید نیست هم‌سفرتان ادیب نیشابوری باشد.



از قرآن کریم سوره شمس را با صدای آسمانی محمد عبدالباسط عبدالصمد همه شنیده‌ایم. آیه هفتم و هشتم این سوره می فرماید «وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا*فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا» یعنی خداوند نفسی را به انسان داده که خود قادر است امر نیک و بد را از هم تشخیص دهد. به راستی هم چنین است. کسی بهتر از خودمان نمی‌داند که هر عملی را با چه نیتی انجام می‌دهیم.  

خدا کرده الهام بر آن بشر
هم آن کار خیر و هم آن کار شر

هر آن کس کند پاک نفس و روان
شود رستگار او به هر دو جهان
   
ترجمه کامل و منظوم سوره الشمس قرآن، از استاد حسن راحتی سبزواری :
سرآغاز هر کار نام خداست
کز او مهر و بخشش همه خلق راست

به خورسید و نورش که گسترده است
خداوند سوگند آن خورده است

به ماه است سوگند آن دم که او
به دنبال خورشید آید بگو

به روز آن زمانی که رخشان شود
زمین سر‌به‌سر روشن از آن شود

به شب آن زمانی که پوشد تمام
زمین را بگیرد (سیاهی مدام)

قسم ها بر آن آسمان بلند
کسی کان بنا کرده دور از گزند

قسم یاد کرده خدا بر زمین
کسی کو بگسترده آن را چنین

قسم از خدا بر روان بشر
نموده منظم و را سربه‌سر

خدا کرده الهام بر آن بشر
همان آن کار خیر و هم آن کار شر

هر آن کس کند پاک نفس و روان
شود رستگار او به هر دو جهان

هر آن کس که آلود نفسش عیان
هم او گشته محروم و نومید از آن

چو بنمود تکذیب پیغمبران
ثمود آن که طاغی شده در جهان

زمانی که برخاست از آن میان
کسی کو شقی‌تر بُدی آن زمان

به گفته است صالح به آن مردمان
شتر را که معجز بود این زمان

هم آبشخور و آن شتر را شما
همه واگذارید آن بر خدا

دورغین شمردند آنها چنان
که نبود فرستاده او در جهان

بکشتند آن ناقه را از ستم
زده بر تبهکاریِ خود رقم

چو گشته گنهکار و هم خوار و زار
بکوبید درهم خدا آن دیار

همه صاف و هموار شد آن زمین
ز کردار قوم ثمود این چنین

خدا هرگز از عاقیبت‌‌های کار
ندارد ز کس ترس در روزگار