پنچ
سال پیش و درست در همین روز نهالستان را شروع کردم. مقارن با این ایام شبکههای
اجتماعی با سرعتی باور نکردنی گسترش مییافت و وبلاگ را به حاشیه میبرد. زمان مناسبی
برای شروع نبود. اغلب وبلاگنویسهای فعال به شبکههای اجتماعی پیوسته بودند. بعضاً
ماهها میگذشت و وبلاگ خود را به روز نمیکردند. چند وبلاگ معروف حتی متروک هم شدند.
کسانی سوت پایان دوران وبلاگ را به صدا در آورند و گفتند که با ظهور شبکههای
اجتماعی جذاب مثل فیسبوک، پدیده وبلاگ را باید متعلق به عصر سپری شده اینترنت
دانست.
با
همه اینها و علیرغم شروع دیرهنگام، طی این پنج سال تجربه متفاوتی از وبلاگ به دست
آوردهام. پیشبینی میکنم و در این پیشبینی تردیدی ندارم که وبلاگ جزو پدیدههای
کاملاً ماندگار دنیای بسیار متلاطم و مدام در حال انقلاب اینترنت خواهد بود. گرچه مثل
گذشته رونق نخواهد یافت. آن رونق تبی گذرا بود که سپری شد. بعضی پدیدهها و
دستاوردهای بشری ذاتاً ماندگار هستند. به نظر من وبلاگ جزو این پدیدههاست. در
عرصه تکنولوژی و نرمافزار هم که بعضاً تغییرات شگرف بسیار سریع اتفاق میافتد،
بعضی پدیدهها ماندگار میشوند. به طور تصادفی تجربه متفاوتی از ماندگاری نسل سوم زبانهای
برنامهنویسی دارم که برای پرهیز از اطاله کلام حکایت آن را در پانویس این مطلب میآورم.
[1]
رسانههای
تصویری و چاپی طی چند سال گذشته شدیداً تحت تاثیر اینترنت قرار گرفتهاند. حدود دو
سال پیش مجله معروف نیوزویک بعد از هشتاد سال اعلام کرد که دیگر نسخه
چاپی نخواهد داشت. این رسانهها چندان
عمر طولانی نسبت به تمدن بشری ندارند. و خود پدیده مدرنی محسوب میشوند. اما اهمیت
یکی از قدیمیترین دستاوردهای بشری یعنی کتاب، تقریباً هیچ آسیبی از این همه
تغییرات ندیده است. از چند هزار سال پیش که انسان نوشتن را ابداع کرد و در اشکال
مختلف کتاب نوشت، این دستاورد مدام تکامل یافت و باقی ماند و باقی خواهد ماند. انبوه
مطالبی که منتشر میشود، وقت ما را برای کتاب خواندن بسیار محدود ساخته است. اما این
شعار همچنان پابرجاست : دیروز کتاب،
امروز کتاب، فردا کتاب. دستاوردهای دیگر بشری ممکن است از وظیفه و حجم و تنوع کتاب
کاسته باشند. زمانی رُمانهای بسیار قطور بالزاک دهها صفحه را فقط به توصیف چیدمان
میز و صندلی یک اتاق اختصاص میداد. عصر سینما چنین توضیحاتی را غیرضروری کرد، اما
به اصل نویسندگی و رُمان لطمهای نزد.
ماندگاری
وبلاگ در دنبای وب، چیزی نطیر ماندگاری کتاب در دنیای نشر خواهد بود. اگر تجربه خودم
را از نوشتن در وبلاگ بگویم، خواننده این متن خیلی بر من خُرده نخواهد گرفت که چرا
چنین بیمهابا اهمیت وبلاگ را بالا میدانم. در آینده همچنان دهها پدیده اینترنتی
ظهور و سپس فراموش خواهند شد. اما وبلاگ خواهد ماند. این ادعای بزرگی است. و البته
فقط در یک وبلاگ که از طب تا نجوم نظر میدهد باید سراغ چنین ادعاهای بزرگی را
گرفت.
وبلاگ
به سهولت شرایط نوشتن را برای ما فراهم میکند. هر وبلاگنویسی سردبیر نوشتههای خود
است. شرکتهای بزرگ مثل گوگل شرایطی را فراهم آوردهاند که هیچ هزینهای برای
نگهداری و طراحی و هاستینگ وبلاگ لازم نباشد. نوشتن در وبلاگ به راحتی نوشتن در
دفترچه یادداشت شخصی است. اگر پیشبینی من از ماندگاری وبلاگ درست باشد، اتفاقاً شبکههای
اجتماعی در خدمت کسی خواهد بود که به طور جدی وبلاگ مینویسد.
به
هر حال بدیهیترین هدف از نوشتن خوانده شدن توسط دیگران است. حتی بعد از ظهور
اینترنت هم حق نوشتن محدود به عده بسیار خاصی بود. حداکثر کاری که شهروند عادی میتوانست
انجام دهد، گذاشتن کامنت زیر مطلب دیگران بود. قبل از اینترنت رابطه نویسنده و خواننده
تقریباً یک طرفه بود. همان عده معدودی هم که به عنوان نویسنده و روزنامه نگار
تریبون داشتند، هر مطلب شخصی را نمیتوانستند
بنویسند و منتشر کنند. وبلاگ امکان نوشتن هر مطلبی را برای هر کسی در هر حوزهای و
به هر مناسبتی فراهم کرد. و مشخص شد که اگر مطلبی درخور توجه باشد و حرفی برای
گفتن داشته باشد، بالاخره خواننده خود را پیدا خواهد کرد. چه بسیار وبلاگهائی که تعداد
خوانندههای آنها برای وبسایتهای بزرگ هم دست نیافتنی است. اکنون حتی وبسایتهای
آنلاین مؤسسات بزرگی چون یورونیوز و بیبیسی هم برای گزارشگران خود وبلاگ درست
کردهاند که کمی راحتتر مطالب خارج از حوزههای رسمی را در آنجا بنویسند.
اگر
سراسر گیتی را با چراغ قوه بگردید، بعید میدانم دو نفری را پیدا کنید که روزها و
ساعتها وقت خود را صرف نوشتن یک مطلب بکنند، بیآنکه حتی به شکل بالقوه هم امید
داشته باشند که دستکم توسط یک نفر دیگر خوانده خواهد شد. البته "بعید میدانم"
را برای نفر دوم نوشتم. چون نیم قرن از عمر نفر اول سپری شده و حیّ و حاضر به کار
خود ادامه میدهد. آرشیو شخصی او سرشار ازدستنوشتههائی است که حتی یک نفر هم
سراغ آنها را نگرفت و نخواند. اما نهضت را همچنان ادامه داد تا وبلاگ به داد او
رسید. و فهمید وبلاگ رسانه ماندگار شهروندان بیتریبون و حتی باتریبون است.
از
وقتی وبلاگ در ایران گسترش یافت از خوانندگان جدی مطالب وبلاگهای مختلف بودم. احساس
میکردم که این محیط دقیقاً متناسب با روحیه من است. دلم میخواست من هم وبلاگ
داشته باشم. احساس میکردم که حتی قبل از پیدایش وبلاگ هم من ذاتاً وبلاگنویس بودهام
و خود خبر نداشتهام. اما خیلی دیر وبلاگ خودم را ایجاد کردم. دلیل اصلی شناختی
بود که از خود داشتم. میدانستم که اگر شروع کنم، بسیار جدی خواهم نوشت. و میدانستم
که از طب تا نجوم خواهم نوشت. و میدانستم که در این مملکت به غایت سیاسی اگر در
خصوص شیوه اندازهگیری قطر کهکشان راه شیری هم کسی مطلب جدی بنویسد، بالاخره جائی
نوشته او به یک موضوع سیاسی اصابت خواهد کرد. روحیه محافظهکار و گوشهگیر من حکم
میکرد که فقط خواننده وبلاگها باشم.
در
شغل نرمافزاری خودم وقتی موضوع جدیدی پیش میآمد، با حوصله مینشستم و برای
همکاران توضیحات لازم را مینوشتم. خیلی وقتها به صحرای کربلا میزدم و مطلبی که
به نظر خودم ممکن بود برای همکاران اسباب انبساط خاطر باشد، ضمیمه آن میکردم. اما
توفیق رفیق من نبود. متاسفانه فرهنگ شفاهی میانهای با خواندن ندارد. در مواردی
متوجه میشدم که در شرکتی اشکالی پیش آمده است که من پیشاپیش توضیحات آن را
فرستاده بودم. وقتی معترض میشدم، بعضاً میگفتند ایمیل را دریافت نکردهاند و
خلاصه دشواریهای خاصی پیش میآمد. مثل سایر مؤسسات حوصله و توان راه انداختن
سایتی مخصوص کارهای نرمافزاری خودم را نداشتم. اما همین مشکلات بهانهای شد تا
مقاومت را کنار بگذارم و وبلاگی فقط برای کار حرفهای خودم درست کنم. اولین مطلب
را در اول بهمن هشتاد و هشت نوشتم و برای همکارانم فرستادم.
در
توضیح وبلاگ نوشته بودم که فقط برای کارهای نرمافزاری است. اما طاقت نیاوردم و گاهگاهی
مطالب متفرقه از اتفاقات حاشیهای
را هم در وبلاگ گذاشتم. این مطالب بیشتر خوانده شد. رفته رفته تعداد مطالب حاشیهای
بیشتر شد. سعی کردم یک نوشته خاص
را همیشه در معرض دید همکارانم قرار دهم که اظهارات آنها لابلای سایر مطالب گم
نشود. اما همانطور که از اول پیشبینی میکردم، با سرعتی وصفناپذیر حاشیه بر متن
غلبه کرد. بلاگاسپات هم که میزبان وبلاگ بود، فلهای فیلتر شد و نهالستان تصمیم گرفت همین
باشد که اکنون هست.
تا
قبل از این نوشته 212 مطلب برای نهالستان نوشتهام. البته تعدادی از آنها به استتوس شباهت
دارد. تا کنون فقط یک مطلب را حذف کردهام.
آن هم مربوط به معرفی دختر هشتساله یکی از همکارانم بود. به من گفته شد که او در
مسابقات جهانی شنا مقام آورده است. خوشحالی کردم و از پدرش چند عکس و البته اجازه
گرفتم که او را بیشتر معرفی کنم. بعداً معلوم شد که مطلب خطا بوده است. مدتها غمگین
بودم و باورم نمیشد که به این راحتی اصل مطلب را اصلیترین منبع به من خلاف گفته است.
تا
لحظه انتشار این مطلب یکصد و سی شش هزار بار مطالب نهالستان خوانده شده است. به
طور متوسط هر مطلب را ششصد و چهل نفر خواندهاند. برای آدمی مثل من یک رقم نجومی
است. و صمیمانه و فروتنانه سپاسگزار خوانندگان نهالستان هستم. خوشبخانه اغلب مطالب
پرخواننده آن مربوط به مسائل اجتماعی و غیرسیاسی مثل پیادهرو و زمانی برای درک
خرها و عروسی
و بزرگان
موسیقی و الفبای
تُرکی و فارسی و لرزیدن تولستوی در
قبر و عاشقانه
روسی و از این قبیل مطالب است. نهالستان
را از پپسی
مشهد شروع کردم و دیگر بیش از این برای خودم پپسی باز نمیکنم.
برای
نوشتن مطالب نهالستان کاملاً وقت میگذارم. وقتی کسی نوشتههای آن را نقد میکند
بسیار خوشحال میشوم. اما وقتی گفته میشود که مطالب آن "وبلاگی" است
دلخور میشوم. در چنین مواردی گوینده لزوماً قصد کماهمیت جلوه دادن مطلب را
ندارد. نوشتهای که در یک رسانه جدی منتشر نشده باشد، خیلیها آن را دلنوشته نویسنده
میدانند. اما برای من اصلاً اینطور نیست. برای بعضی نوشتهها مدتها وقت میگذارم
و بارها از دوستان و متخصصانی که میشناسم سوال میکنم و در خصوص چند و چون آن برای
مطالعه بیشتر راهنمائی میخواهم. در مواردی نوشته را قبل از نشر برای دوستان خاصی
میفرستم که فکر میکنم در این خصوص صاحبنظر هستند و از آنها خواهش میکنم که لطف
کرده و مطلب را بخوانند و ایرادات آن را به من تذکر دهند. وقتی مطلب نفرتپراکنی مذهبی
فراتر از نزاع فرقهای را مینوشتم، بعد از کلی سؤال از اهل فن در خصوص مذاهب،
یک صبح تا ظهر به وقت تهران، وقت نیمهشب دوستی سفر کرده را پشت اسکایپ در آن ور
آبها گرفتم. او در کمال بزرگواری مطلب درازدامن من را پرینت گرفته بود و در خصوص
هر کدام از پاراگرافهای آن نظر میداد. بعد خیلی دوستانه به من گفت که این مطلب
حیف است فقط در یک وبلاگ منتشر شود. با اندکی خشم به او گفتم به خاطر زحماتی که کشیده
جسارت به ساحت لوموند فارسیزبان را میبخشم.
وقتی
در خدمت و خیانت
به وطن را مینوشتم، از دوستان فیسبوکی افغان و کُرد و تُرک و فارس کلی راهنمائی
گرفتم. در نهایت با دوست عزیزم روزبه
امین قراری گذاشتم که حضوری مطلب را بخواند و اشکالات آن را به من تذکر دهد. روزبه
مثل همیشه با کمال بزرگواری تقبل کرد. خلاصه اینکه من برای نوشتن مطالبم کاملاً
وقت میگذارم و زحمت میکشم. اگر خوب از آب در نمیآید، دلیل آن سرسری نوشتن نیست.
حداکثر توان من همین است. زیاد اتفاق افتاده که وقتی از دوستی در خصوص مطلبی تحقیق
میکنم از من سؤال کرده مگر مطلب قرار است در کجا منتشر شود که اینگونه وقت صرف آن
میکنی؟ من هم توضیح دادهام که استاندارهای لوموند بسیار بالاست. این مطلب هم در
لوموند فارسیزبان منتشر خواهد شد.
معمولاً
عنوان مطلب و خود مطلب با هم به نظرم میرسند. اما اگر مطلبی بنویسم و عنوانی که
به دلم بچسبد برای آن نیابم، همچنان انتشار آن را به تاخیر میاندارم. مدتهاست که از تجارب خودم در مراجعه به بیمارستانها و پزشکان مطلبی نوشتهام.
برداشت من این است که در سیستم پزشکی کشور یکی از معضلات بزرگ خود پزشکان هستند که
عملاً رفتار و کردار آنها اهمیت بقیه کادر پزشکی را به حاشیه رانده است. ولی برای
مطلب عنوان مناسبی نیافتهام تا منتشر کنم. مطلب بخت یار بختیاریها
نیست حاوی انتقادی نسبتاً تند از روشنفکران بختیاری بود. مدتها منتظر
ماندم تا عنوانی تند و تیز اما در عین حال محترمانه برای آن پیدا کنم.
پس
از انتشار به حفظ اصل نوشته کاملاً وفادار هستم. در موارد بسیار خاصی مطلب را پس
از نشر تغییر دادهام. خیلی جدی فرض را بر این گذاشتهام که نهالستان لوموند من
است و بعد از چاپ دیگر اصلاح مقدور نیست. البته در موارد خاص که مطلب غلط واضح
املائی داشته و یا متوجه شدهام که لینک مورد استناد در متن درست نیست و حاوی اطلاعات
اشتباهی است، مطلب را اصلاح کردهام. برای معدود اصلاحاتی که اندکی اصل مطلب را
تغییر داده، بلافاصله یک پینوشت اضافه کردهام. تا خواننده متن اولیه در مراجعه
بعدی متوجه تفاوت هر چند کوچک متن فعلی باشد.
البته
در یک مورد خاص که مربوط به موسیقی عاشیقی
بود، چون دلبستگی عاطفی و خانوادگی به این سبک ناب موسیقی آذربایجان دارم، از دیدن اظهارات غیرمسئولانه در
نشریه خانه موسیقی حسابی عصبانی شدم. خیلی تند رفتم و از احوالات شخصی و بداخلاقیهای
فرد مورد بحث در یک کنسرت نوشتم. بعد پشیمان شدم و آن بخش مطلب را بدون پینوشت حذف
کردم. در انتهای مطلب دوشواریهای
پدرم هم مطلب بسیار زشتی نوشتم و اکنون حسابی خجالتزده هستم. اما چون این
مطلب در دهها جای مختلف و البته بدون هماهنگی بازنشر شد، نخواستم از زیر بار
مسئولیت آن شانه خالی کنم و همچنان در متن باقی است. خوشبختانه نویسندهای که به
او درشتی کردهام، فرانسه نمیداند و لوموند نمیخواند.
در
زبان فارسی علاقه وصفناپذیری به سعدی دارم. نام این وبلاگ را از نام دخترم نهال
گرفتهام. شخصاً بهترین مطلب نهالستان را چگونه پدران خود
را تربیت کنیم؟ میدانم که مربوط به بگومگوی صبحگاهی من و نهال بود. سعدی
شیرینسخن ظهر همان روز ما را آشتی داد.
در
کتاب "در عین حال"، نجف دریابندری نقد معروف خود برای کتاب "شوهر آهو خانم" نوشته علی
محمد افغانی را اینگونه شروع کرد :
نخست باید اعتراف کنم که کتاب «شوهر آهو خانم» را با بیاعتقادی کامل دست گرفتم. و چیزی که انتظارش را نداشتم این بود که بتوان در باره آن به طور جدی سخن گفت. تقصیری هم نداشتم؛ زیرا که صرف نظر از سر و وضع کتاب بطور کلی، عکس بزرگ نویسنده نیز که در صفحه سوم گراوور شده است و زیر آن میخوانیم «عکس منصف در لحظه پایان کتاب»...
عنایت
باریتعالی فراتر از تصور ماست. احتیاطاً من تنها عکس موجود از چهره منصف را که کاملاً
بیارتباط به پایان این مطلب و یا هر مطلب دیگری است، در انتهای نوشته نصب میکنم.
[1] سال 1373 که در بزرگترین شرکت
نوشابهسازی ایران مدیریت و اجرای یک پروژه نسبتاً بزرگ نرمافزاری را بر عهده
گرفتم، با یک پدیده جدیدی آشنا شدم. شرکت دیگری که نرمافزارهای عمومی کارخانه
نوشابه را نوشته بود، با بانک اطلاعاتی پارادوکس محصول شرکت بورلند کار میکرد.
این بانک برای کار با دیتابیس خود یک زبان برنامهنویسی نسل چهار هم داشت. به جز
پروژه من، سایر سیستمها همگی باParadox Application Language نوشته شده بود که به آن PAL میگفتند. من با زبان برنامهنویسی پاسکال کار میکردم و هنوز کار
میکنم. در آن تاریخ محصولات شرکت بورلند حرف اول را میزد. به طور ویژه بورلند پاسکال
تکنیک آبجکت اورینتد را هم به نحو احس پشتیبانی میکرد، و زبان بسیار پیشرفتهای
محسوب میشد.
وقتی
کارهای شرکت دیگر را دیدم و با دیتابیس تحت پارادوکس آشنا شدم متوجه شدم که پارادوکس
حقیتاً شاهکاری است. بورلند اسم آن را تعمداً پارادوکس گذاشته بود. مدعی بود که
امکانات جمع نشدنی را یکجا جمع کرده است. اما زبان برنامه نویسی نسل چهار آن یعنی PAL به نظرم خیلی زمخت میرسید. فاکسپرو هم که در آن تاریخ متداولتر
بود، زبان نسل چهار خاص خودش را داشت. در ادامه این پروژه متوجه شدم که شرکت
بورلند، انجین اصلی پارادوکس را هم بیرون داده است. یعنی بیآنکه مجبور باشیم از
زبان زمخت نسل چهارمی استفاده کنیم، به کمک این اینجین میتوانستیم از بانک
اطلاعاتی پارادوکس استفاده کنیم ولی ولی برنامه کاربردی را به زبان نسل سوم بنویسیم.
بخش مهمی از پروژه را اینگونه پیش بردم و برای همکاران خود با ضرص قاطع پیشبینی
کردم که این زبانهای نسل چهار مثل PAL در آینده کاربرد
چندانی نخواهند داشت. زبانهای نسل سوم مثل پاسکال و سی که تازه در ایران متداول
شده بود، حرف آخر را زدهاند. نسخههای جدید آنها به کمک همین تکنیکها به بانکهای
اطلاعاتی متصل خواهند شد و دیگر هر بانکی شخص برنامهنویس را با زبان خاص خود که
لزوماً هم زیبا و دلچسب نیست، درگیر نخواهد کرد. در حال حاضر تا آنجا که میدانم
فقط اوراکل زبان نسل چهار خود را دارد. البته حکایت اوراکل جداست. هنگام نصب سیستمهای
عامل را هم چندان داخل میوهجات حساب نمیکند. اما سایر بانکهای اطلاعاتی معروف دیگر
چیزی به نام زبان نسل چهار را به برنامهنویس تحمیل نمیکنند.
بعد
از آن تاریخ، مثل پزشکانی که هزار بلا سر بیماران خود میآورند و صدها بار اشتباه
میکنند، اما یک بار که با تشخیص درست و به هنگام بیماری را از مرگ حتمی نجات میدهند
و هر جا میرسند یک روایت جذاب و جدید از تنها شاهکار خود تعریف میکنند و در
ادامه تاکید میکنند که زیاد از این خاطرات دارند و اگر بگویند و یا قلمی کنند
مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد، من هم برای همه دوستان اهل فن در خصوص این پیشبینی
شاهکار خودم مرتب منبر رفتهام و دهها بار داد سخن سر دادهام. حسرت به دلم مانده
که آیا در غیاب من هم کسی این همه درایت را تحسین میکند؟ البته اگر تا انتهای
داستان را گوش کرده باشد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر